SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

دوستت دارم 42


سلام دوستای گلم....

این هم از این قسمت این داستان ...

بفرماید ادامه...

  

عاشقتم چهل و دوم

( 23 نوامبر 2011 )

کانگین شیوون را که بیهوش بود به اغوش داشته وارد اتاق شد با اشاره لیتوک شیوون را به صندلی نشاند ریووک شانه های شیوون را گرفت عقب کشید چون شیوون بیهوش در حال افتادن بود . ریووک او را ثابت نگه داشت یسونگ طناب کلفت زمختی را دور تن شیوون پیچاند به پشت صندلی بست ، شیوون را به صندلی اسیر کرد . شیوون به روی صندلی نشسته بسته شده سرش کج با چشمانی بسته بی هوش نفس های بیجان میکشید .کانگین با نشاندن شیوون کمر راست کرد نفس نفس میزد دست به کمر گذاشته با اخم به شیوون نگاه کرد گفت: این جوون حالش خوبه؟... به نظرتون یه چیزیش نیست؟...

یسونگ  با بستن طناب به کنار کانگین امد خم شد با اخم از نزدیک به صورت شیوون نگاهی کرد کمر راست کرد گفت: رنگش ناجور پریده ...خودمم دیدم که با ویلچر اوردنش بیرون...ولی خوب اون پزشکه همون بیمارستانه...تو بیمارستان که بود دلیل نمیشه حالش بد باشه مریض باشه...اون خودش دکتره... حتما یه سرمای چیزی خورده... چون دکتره اینجوری اوردنش بیرون...چون خدمات ویژه برای خودشونه دیگه...

کانگین اخمش بیشتر شد رو به یسونگ وسط حرفش گفت: دکتره؟... چون دکتره مریض نمیشه؟؟... برای یه سرما خوردگی روی ویلچر نشوندنش؟... یسونگ هم اخمش بیشتر شد گفت: چرا...مریض میشه ...ولی... ریووک با تابی به ابروهایش وسط حرف یسونگ گفت: نه منظورش یه چیز دیگه بود...تو داری غصه میخوری که طرف حالش خوب نیست...حتما میخوای بگی چرا با این حالش گرفتیمش...یسونگ هم گفت حالش بد نیست...بعلاوه ما که کاری بهش نداریم...طرفو یه چند روزی قرض گرفتیم...پسش میدیم...کانگین چهره ش درهمتر شد روبه ریووک خواست حرفی بزند که لیتوک امان نداد .

لیتوک با قدمهای ارام که نگاهش به گوشی دست خود بود به طرفشان میرفت گفت: اینجا چه خبره؟...دوباره بحث چیه؟... طرف حالش بدهم باشه ما کاری نمیخوام بکنیم...یه چند روزی پیشمون هست...بعلاوه...سرراست کرد نگاهش به ان سه شد گفت: حالش انقدرها هم بد نیست...اگه بد بود که از بیمارستان نمیبردیمش خونه اش...پس بیخودی باهم بحث نکنید...ساکت باشید...میخوام به رئیس لی زنگ بزنم...بقیه به امرش سکوت کردن لیتوک انگشت روی صحفه موبایلش کشید گوشی را به گوشش  چسباند سرراست کرد نگاه اخم الودش به شیوون بیهوش شد با جواب داده شدن تماسش با صدای ارامی گفت: الو...بله...پارک لیتوک هستم...بله گرفتیمش...بله...بله...نه فعلا بیهوشه...نه...بله...میدونم...کارمونو بلدیم...بله...حتما ...منتظر بقیه ستورات  هستم...بله...گوشیش را پایین اورد تماس را قطع کرد با اخم به بقیه نگاه کرد گفت: خوب...خبر شون دادم که گرفتیم...به رئیس لی گفته میشه...بقیه کارا با اوناست...فعلا ازمون خواسته شد که یه فیلمی از شکنجه ای چیزی ازش بگیرم...برای نشون دادن به طرف..البته باید دستور بدن...وقتی به هوش اومد دستور دادن کارتونو شروع میکنید...میدونید که چیکار باید بکنید؟...ان سه باهم سر تکان دادند باهم گفتند : بله...

****************************************

( بیمارستان)

کیو با چشمانی مات  خیس به اشفتگی اطرافش نگاه میکرد پاهایش توان نگه داشتن بدن لرزانش را نداشت گویی هر ان چون درختی بکشند زانو بزند دستش به دیوار تکیه داده بود تا شاید بدن لرزان یخ زده اش را راست قامت نگه دارد ولی شانه هایش از سنگینی اتفاقی که افتاده بود ، نفسش ارام اما صدا دار شده بود قلبش با درد میطپید دردی که به جان بقیه اعضایش هم افتاده بود ،سرش سنگین شده بود گیج میرفت ولی تمام قوایش را جمع کرده بود تا بیهوش نشود. اتفاقی که افتاده بود انقدر سنگین غیرباورپذیر بود که همه را گیج و اشفته کرده بود حس میکردنند در حال دیدن کابوس وحشتناکی هستند، کابوسی که هر لحظه در تلاش برای بیدار شدن بودن ولی بی فایده بود.

خانواده چویی ؛ اقا و خانم چویی ، هنری  وجیوون به همراه مین هو و یونهو و ایل وو و کارد پزشکی بیمارستان و رئیس بیمارستان در اورژانس بیمارستان جمع شده بودنند. سون آه بیحال روی تخت افتاده بود پلیس درحال تحقیق و حرف زدن با سون آه بود . کیو به همراه دونگه و هیوک کنار انها ایستاده بودنند به انتظار معجزه ای ؛ دورغ بودن خبر ؛ یا شنیدن خبر خوشی از پلیس ؛ ولی بیفایده بود . شیوون را یک عده نامعلومی دزدیده بودن ؛ پلیس در حال بررسی که ادم رباها  یا یه خصومت شخصی از جانب دشمنان تجاری اقای چویی دارد؛ یا شاید خصومی از خانواده ای که عزیزش در بیمارستان مرده باشد بی دلیل دکتر چویی را مقصر میداند او را گرفتن که اذیتش کنند ؛ یا شاید ماجرای دیگری در میان بود . ولی کسی چیزی نمیدانست همه گیج و اشفته بودن کسی علتی برای این ادم ربای نمیدید.

با پرسش های پلیس رئیس بیمارستان با اخم چهره اشفته خود را جدی کرد گفت: دکتر چویی دشمنی داره؟... امکان نداره ...دکتر چویی مرد فوق العاده ایه...دکتریه که تمام بیماران و همراهنشون ایشون رو قهرمان و ناجی میدونن...حتی کسای که بیمارنشون فوت میکنن...انقدر از تلاش های که دکتر چویی برای بیمارشون انجام میده... ممنون دارن و شرمنده ات که هرگز از ایشون هیچ شکایتی نمیکنن... همکاران و دوستانشون که بماند...ازشون بپرسید میگن...بهترین دوست و همکارشون دکتر چوییه...کسی تو این بیمارستان چیزی جز خوبی و مهربونی از دکتر چویی ندیده...یعنی من بهترین دکتری که تا حالا دیدم و داشتم دارم ...دکتر چویی هستن...پس هرگز دشمنی که بخوان اینکارو با دکتر چویی بکنن نمیبینم...همهمه ای بین پزشکان درامد یونهو جای همه گفت: بله...رئیس درست میگن... دکتر چویی بهترین پزشک این بیمارستانه که پزشک این کشوره....کسی دشمنش نیست... الا اینکه از حسادت کسی اینکار کرده باشه...یا طرف بیمار روانی باشه... مین هو ایل وو هم که انقدر شوکه و اشفته بودن که لال شده حرفی نمیزدند با صورتهای رنگ پریده و چشمانی گرد فقط نگاه میکردنند.

اقای چویی در ادامه حرف یونهو با اشفتگی گفت: دشمن در تجارت؟... خوب جناب سروان...اگه کسی با من دشمنی داره...قبلش تهدیدم میکنه...باید بهم بگه که بخاطر این قضیه فلان کارو میکنیم...ولی من تهدیدی دریافت نکردم...من که تازه وارد تجارت نشدم...چندین ساله کارم همینه... و خوشبختانه همیشه سعی کردم برای خودم دشمنی نتراشم...هیچوقتم دشمنی نداشتم... اصلا ... سون آه که بیحال روی تخت افتاده بود بی صدا اشک میریخت گویی با شنیدن صدای پدر شوهرش به خود امد ارام بلند شد هق هق گریه ش بلند شد جمله اقای چویی نیمه ماند. خانم چویی و جیوون هم گریه میکردنند خانم چویی قدمی جلو امد از بغل جیوون خود را بیرون کشید میان هق هق گریه با صدای لرزانی نالید : پسرم...پسرم کجاست؟... معلوم نیست چه بلای سر پسرم اومده...شما اینجا ایستادید دارید میون ما دنبال دشمن میگردید... پسرم حالش خوب نبود...معلوم نیست کجاست...انوقت شماها ...اقای چویی تمام سعیش میکرد اشفتگی را مخفی کند ولی چشمانش تاب نمیاورد خیس و سرخ اشک بود دستانش را از پشت دور تن همسرش حلقه کرد او را به اغوش گرفت میان حرفش گفت: یوبو ...اروم باش....

هنری از شوک صورتش مثل گچ سفید چشمانش گشاد شده به وضوح میلرزید کاملا مشخص بود بدنش چون کوه یخ بود توان ایستادن نداشت لبه تخت نشسته بود میان حرف پدر بزرگش رو به پلیس با صدای لرزان و بهت زده گفت: بابابم کجاست جناب سروان؟... پدرمو تو خیابون دزدیدن...انوقت شماها اینجا دارید دنبالش میگردید؟...افسر پلیس با اخم نگاه جدی به همه کرد روبه هنری وسط حرفش گفت: ما اینجا دنبال پدرت نمیگردیم پسر جون...ما از دکتر کیم که تنها کسیه که تو محل حادثه بودنند داریم سوالاتی میکنیم...البته یه شاهد هم وجود داره که مشخصات ونی که دکتر چویی رو دزدیه داده...ولی مطین اون ون هم دزدیه... میشه گفت هیچ ردی از این ...

کیو تمام مدت در سکوت بهت زده به همه نگاه میکرد گویی از حرفهای پلیس به خود امد چهره ش اخم الود ودرهم و عصبانی شد قدمی جلو گذاشت با صدای که از بهت زدگی گرفته بود اما بسیار جدی و خشک وسط حرف پلیس گفت: این حرف چه معنی میده جناب سروان؟...یعنی هیچ کاری نمیتونید بکنید؟...میخواید دست رو دست بذارید تا هر کی دکتر چویی رو برده برش گردونه؟...یا نه یه شاهد دیگه پیدا بشه بگه باید اینجا یه نفر رو گروگان گرفتن....افسر پلیس روبه کیو کرد از متلکش اخمش بیشتر شد نگاهی به سرتاپای کیو کرد با حالت عصبانی اما کنترل شده گفت: نخیر ...اقای؟... کیو جوابی نداد در مقابل پرسش پلیس که باید اسمش را میگفت با خشم نگاهش کرد.

افسر پلیس هم با مکثی منظر جوابش بود با چهره جدی کیو چشمناش ریز شد گفت: ما دست رو دست نمیزاریم ...میخوام...کیو تغیری به چهره خود نداد حرفش را برید با خشم گفت: پس بفرماید برید دنبال دکتر چویی بگردید...چرا اینجا ایستادید؟... هیوک با حرف کیو چشمانش گشاد شد بازوی کیو را گرفت قدمی عقب کشید میان حرفش گفت: کیوهیون...افسر پلیس هم با خشم فرو خورده که دندانهایش را به روی هم میساید وسط حرف کیو گفت: چشم...منتظر دستورات شما بودیم... ببینم اقا شما چیکاره ای که بهم دستور میدی؟... هیوک همانطور که بازوی کیو را گرفته بود به عقب کشید روبه افسر پلیس کرد با حرفش چشمانش گشادتر شد ،میدانست کیو بخاطر دزده شدن شیوون چقدر اشفته است مطمین با پلیس درگیر میشد ،برای ارام کردن جو دستش را بالا اورد رو به افسر پلیس گفت: ببخشید جناب سروان...من از طرف دوستم از شما معذرت میخوام...این اتفاق انقدر سنگینه و شوک اوره که همه  بهم ریختن...دوست منم چون دوست دکتر چویی... بخصوص اینکه دوست خانوادگیشونه...نمیفهمه داره چی میگه... یعنی از شوک بهم ریخته....

کیو چهره اش درهمتر شد وسط حرف هیوک رو برگرداند گفت: چی میگی هیوکجه...جناب سروان ....که زنگ موبایلش به صدا درامد جمله ش را نیمه گذاشت افسر پلیس هم که میخواست با کیو درگیر شود حرفی نزد هیوک روبه کیو که قصد نداشت به موبایلش جواب دهد میخواست حرفش را بزند گفت: کیوهیون بهتره به موبایلت جواب بدی...خواهش میکنم...کیو با مکث نگاه اخم الودش را از هیوک گرفت گوشیش را از جیب کتش دراورد با دیدن شماره نااشنای اخمش بیشتر شد برای لحظه ای میخواست جوابش را ندهد ولی لحظه ای بعد نمیدانست چرا پشیمان شد با انگشت روی صحفه ش کشید گوشی را به گوش چسباند با صدای خفه ای گفت: الو...مکثی کرد گفت: بله خودم هستم...شما؟... با شنیدن جواب طرف مقابل " لی سونگمین هستم" اخمش بیشتر شد چشمانش گشاد شد گفت: کی؟...

سونگمین گفت : لی سونگمین.... پوزخندی زد گفت: چیه؟... نکنه منو نمیشناسی چو کیوهیون...الزایمر گرفتی؟...کیو چهره ش درهمتر شد نگاهی به جمعیت داخل اتاق که همه ساکت نگاهش میکردنند گویی همه نگاه ها پرسگر بود میخواستند بفهمند طرف مقابل کیست کرد چرخید به طرف در ورودی سالن رفت با حالت عصبانی اما خفه ای گفت: نخیر...الزایمر نگرفتم...فقط لحظه ای تعجب کردم... اسمتو نشنیدم ...میخواستم مطمین بشم ...اخه کسی که به خونشم تشنه ست بهم زنگ زده...تو باشی تعجب... صدای خنده سونگمین امد جمله ش را نمیه گذاشت وسط حرفش گفت: چت شده چو کیوهیون؟...ارباب چو و تعجب؟...حالت خوبه؟... به نظر اشفته میای....کیو تغیری به چهره خود نداد فقط لحنش خشگ تر شد گفت: چی؟...اشفته به نظر میایم؟...تو از پشت تلفن صورت منو میبینی اشفته ام؟...نکنه پیشگویی ...با شنیدن صدام حالمو میفهمی؟...نخیر بنده حالم خوبه...فقط وقت حرف زدن با شما رو ندارم...چون کار دارم....

دوباره صدای خنده سونگمین امد اینبار بلندتر دوباره حرفش را برید گفت: کار داری؟...چه کاری؟..حتما میخوای بگی جلسه مهمی با تاجرا داری...اونم تو بیمارستان... پروژه جدیدت تو بیمارستانه ارباب چو؟...با کارد پزشکی جلسه داری؟... کیو که میخواست تماس را قطع کند حوصله حرفهای سونگمین را نداشت با جملات اخرش یهو وسط راهرو ایستاد اخمش بیشتر و چشمانش ریز شد گفت: چی؟...تو بیمارستانم؟... نگاهی به اطرافش کرد گویی دنبال سونگمین میگشت گفت: تو کجای؟...بیمارستانی؟...یا نکنه ادم گذاشتی منو میپان؟... چه خبره ارباب لی؟... بهم زنگ زدی لودگی میکنی...میخندی...برای چی بهم زنگ زدی؟؟...چرا نمیگی چیکار داری؟... سونگمین پوزخندی زد گفت: انگار خیلی عجله داری ارباب چو نه؟... چون نگرانی... نگران دکتر چویی شیوون درسته؟...اونو دزدیدن؟...

کیو نگران و اشفته و شوکه دزدیده شدن شیوون بود سونگمین با این تماسش و حرفهای که میزد روی اعصاب کیو بود حسابی کلافه و عصبانیش کرده بود، با هر جمله که میگفت کیو شوکه را گیج تر میکرد .کیو با اورده شدن اسم شیوون توسط سونگمین چشمانش گشاد و ابروهایش گره تابداری خورد با عصبانیت اما صدای ارامی گفت: چی؟...دکتر چویی دزدیده  شده؟...تو از کجا میدونی؟...ارباب لی تو ....سونگمین مهلت نداد میشد از صدایش حالتش را فهمید که جدی شده دیگر لبخند به لب ندارد میان حرف کیو گفت: ارباب چو....دکتر چویی شیوون تو دست ادمهای منه...اونا به دستور من دکتر چویی رو گرفتن...میدونم پلیس رو خبر کردید...ولی اینو بودن ...اگه به پلیس دراین مورد چیزی بگی...یعنی بگی من دکتر چویی رو دزدیدم...بدون وقتی پلیس بیاد سراغ من هم تکذیب میکنم...هم اینکه با اولین زنگ پلیس به من در خونه ام...دکتر چویی شیوون کشته میشه.... یعنی ...دکتر چویی شیوون رو میکشم...پس بهتره کار احمقانه ای نکنی...به پلیس نگی که ...

کیو چهره ش مچاله از اشفتگی شد حرفهای سونگمین را باور نمیکرد ، اخر سونگمین چرا باید شیوون را میدزدید؟ این مسخره ترین حرفی بود که سونگمین میزد ؛ میان حرف سونگمین با عصبانیت و صدای کی بلند که کنترلش کرده بود گفت: ارباب لی ...من نمیدونم از کجا فهمیدی من بیمارستانم...ودکترت چویی رو دزدیدن...شاید بخاطر پروژه  جدیدی که تو بورسه در حال رقابتیم...داری تعقیبم میکنی...ولی این حرف مسخره ترین حرفی بود که زدی...خورد کردن اعصاب من تو این اوضاع واحوال برای اینکه حواسمو از پروژه دور کنی بیفایده ست...چون من دیگه دنبال اون پروژه نیستم...اون پروژه مال خودت... پس این شوخی ها مزخرف رو نکن...من حرفتو باور نمیکنم...اخه تو چرا باید دکتر چویی رو بدزدی؟...این احمقانه ترین کاریه که ممکنه تو بکنی....مگه تو قاچاقچی هستی؟... از کی تا حالا تو جزو خلافکارها شدی لی سونگمین؟....نکنه دیونه شدی؟...چون این حرفا فقط مال دیونه هاست... پس تمومش کن...من حوصله این مسخره بازیها رو ندارم...به سونگمین امان نداد تماس را قطع کرد چرخید به طرف در اروژانس میرفت زیر لب غرلند کرد : مرتکیه احمق...فکر کرده با این حرفا میتونه بره رو اعصابم...به زنگ موبایل که دوباره سونگمین بود توجه ای نکرد. انقدر اشفته و نگران شیوون بود که حرفهای سونگمین را باور نکرد چون دلیلی برای این کار  سونگمین نمیدید ،ان را شوخی دانست وارد اورژانس شد .


نظرات 4 + ارسال نظر
آرتمیس چهارشنبه 31 خرداد 1396 ساعت 04:49



آرتمیس چهارشنبه 31 خرداد 1396 ساعت 04:45

و اما در مورد این داستان زیبای "دوستت دارم" که من خیییییلی خیییییلی دوستش دارم
اینقددددر خوبه که تا اینجای کار انگار هررررچی من دلم میخواد توی این داستان هست
اولا که شیوون دکتره جووووونم عاااالی
بعد هم مینهو مثل یک برادر همیشه درکنارش هست که بازهم جوووونم
از اون بهتر اینکه مینهو هم دکتره و میتونه به وقتش مراقب شیوونی باشه
از همهء اینها بهترترتررر اینکه شیوون از بچگی بیماری اپیدمی رو گرفته و حالا میتونی هرررربلایی که خواستی سرش بیاری هووررررااا ، البته آخیییی طفلکی
دیگه خودت میدونی من عاااااشق اینم که توی هر پست یک بلایی سر شیوون بیاد
در مورد همسر شیوون خب با توجه به عشق کیو نمیدونم چه سرنوشتی براش درنظر گرفتی ولی خب امیدوارم کیو به عشقش برسه
قبلا هم گفته بودم از بین همهء داستانهای بینظرت که یک از یک عااالیترن ولی من "معجزهءعشق" رو از همه بیشتر دوست داشتم چون بیشترین بلاها سر شیوون اومد و نقش کیو هم عالی بود
خلاصه اینکه دوست گل و مهربون و هنرمندم اصلا و ابدا نگران نباش چون دیدم یه بار نوشته بودی انگار کسی این داستان رو دوست نداره ، ولی خیالت راحت خودم عااااشقشم
اصلا بیا و این داستان رو به دل خودمون دوتایی بنویس چون میدونم خودت هم دوست داری توی هر پست یک بلایی سر شیوونی بیاری و کلا شیوون طفلکی رو بستری کنی
البته اینطور که پیداست کیو هم مشکل داره و شاید سرطان داشته باشه
در مورد کیو هرطور خودت صلاح میدونی فقط خواهشا نمیره
ولی در مورد شیوون هررر بلایی سرش بیاری من دوست دارم و بیششششترترترر دوست دارم که مثلا قلبش مشکل پیدا کنه و تا پیوند قلب هم پیش بره ، آخه میدونی مشکل روده یه جوریه و زیاد نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم
ای کاش مثلا همسر شیوون مرک مغزی بشه و اعضای بدنش رو اهدا کنن و کبدش رو بده به کیو که مشکل کیو حل بشه
شیوون هم که اینقدددر حالش بده که قلبش رو هم به شیوون پیوند بزنن
اونوقت قلب همسرش همیشه در بدنش هست و بهش وفاداره ولی میتونه با کیو ازدواج کنه
هووووورررراااااا یعنی عاااالی میشه
الان کاااملا به حق میدم با خودت بگی این دختره خل شده
ولی خب چیکار کنم خییییلی این داستان رو دوست دارم
کلا من عاشق فیلم و سریالهایی هم هستم که شخصیت اصلی پسر باشه و دکتر باشه و مثلا مشکل قلبی داشته باشه و کلا محور اصلی داستان توی بیمارستان بگذره
وای وای ببخشید خیلی پرحرفی کردم فقط خواستم بدونی با تمام وجودم دوستت دارم و برات احترام قائلم و عااااشق این داستان هستم و خواهش میکنم خواهش میکنم خواهش میکنم که ادامه اش بدی و بلاهای زیادی هم سر شیوون بیاری
مرررررسی مرررررسی مرررررسی بووووووووس

بله شیوون دکتره ..اره مین هو هم دکتره...انگار یه جورایی دکتر مخصوص شیوونه
اره این بیماری اپیدمی شیوون واقعیه که من تو داستان استفاده کردم... شیوون واقعا وقتی دنیا اومد بیماری داشت ...
بله بله خودمم عاشق همینم که یه بلای سر شیوون بیارم...ولی خوب معترض زیاد هست ولی من کار خودمو میکنم
خوب یه چیز بگم... داستانم یکم فرق کرده.... شیوون و کیو کنار هم هستن ولی هر دوشون به عشق میرسن.... حالا تا اخرش باید بخونی تا بفهمی چی به چیه
اوه خوشحالم که معجزه عشق رو دوست داشتی
بله بله هنوز مونده بلا سر شیوون بیاد تو این داستان... بیمارستان هست عمل داره...حال بد....خیلییییییییییییییییی چیزهای دیگه ...راستی تو دوتا داستان دیگه ام هم بلا سر شیوون اورده اما.... اونجا هم اتاق عمل و بیمارستان حال بد و درد و عذاب هست.... یعنی در کل تو سه تا داستانم بلا سر شیوون اوردم .....
نه عزیزم...من همیشه میگم من عمراااااااااااااااااااااااااا شخصیتهای اول داستانم بمیرن....هیچوقت نیمکشمشون
حالا برسیم به مشکل روده تا ببینی خوبه یا نه..با صحنه اتاق عمل که عمل رو با جزیات بنویسم چطوری؟....
اوه همسر شیوون مرگ مغزی
اوه شرمنده عشقم...یعنی من یه جور دیگه دارم مینویسم یعنی ...چی بگم اخه.... چیزی که گفتی خیلی عالیه...ولی خوب نمیشه....ولیییییییییییییییییییییی ایده خیلی خوبیهههههههههههههههههههههه برای داستان بعدیم....باورت میشه من چند وقته دنبال یه ایده میگرم ....وای باورم نیمشه تو یه ایده عالی دادی...باید باهاش داستان بسازم ....ممنونننننننننننننننننننننن عشقممممممممممممممممممممممممم...واقعا ایده ات حرف نداره....
اخه الهی بمیرم برات...خودت منم همینم...باورت میشه هنوز سریال یا فیلمی یا داستانی نخوندم و ندیدم که توش جونی که دوستش دارم بلای که من بخوام سرش بیاد.... همش یا بلای درست حسابی نمیاد یا اگه میاد زرتی میمیرن...شانس نداریم والا....
نه عزیزدلم...اتفاقا من عاشق کامنتای بلند بالام...یه دنیا ممنون که کامنتی به این زیبای و بلندی گذاشتی....
یه دینا ممنون ازتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت...دوستت دارم یه دنیاااااااااااااااااااااااااااا

آرتمیس چهارشنبه 31 خرداد 1396 ساعت 04:42

سلام به روی ماه حنانه جان زیبا و مهربانم
در این لحظات زیبای سحر به یادتم و از صمیم قلبم از خداوند بزرگ میخوام که به همهء آرزوهای قشنگت برسی ... آمین
خوبی عزیزدلم ؟ نمیدونی چقدددر خوشحالم که برگشتی
اگه نه داشتم با خودم فکر میکردم عجب بدقدمی بودم که تا اومدم حنانه جونم رفت
به هرحال خیلی خیلی خوشحالم که بازهم سعادت خوندن قلم جادوییت رو پیدا کردم
اگه بخوام از گذشته و این چند وقتی که نبودم برات بگم اینقدر غصه و گرفتاری هست که ترجیح میدم ناراحتت نکنم فقط میخوام بدونی که توی همهء اون سختیها که البته هنوز هم ادامه داره واقعا به یادت بودم و منتظر یک فرصت که بیام داستانهای زیبات رو بخونم
خیلی وقتها سایت رو چک میکردم ببینم به روز رسانی شده یا نه و خیالم راحت میشد
اما وقت نمیکردم بیام و بخونم چون همونطور که قبلا هم برات گفته بودم داستانهایی که خییییلی دوستشون دارم مثل داستانهای شما رو دلم میخواد سرصبر بخونم و برم توی فضای قصه و شخصیتها و خلاصه ازش لذت ببرم نه اینکه صرفا جهت رفع تکلیف یا اینکه مثلا بیام ببینم آخرش چی شد ... درضمن اکانت اینستاگرام هم که ازبس استفاده نکردم غیرفعال شده و نمیتونم واردش بشم

اینکه گِله داشتی بچه ها کامنت نمیذارن واقعا واقعا بهت حق میدم چون هرکاری نیاز به انگیزه و همراهی داره ، چه برسه به کار شما که یک هنر بینظیره و همراهی خوانندگان باعث میشه خیلی خیلی نویسنده روحیه بگیره و با شوق بیشتری تلاش کنه ، خصوصا شما که اینقدددر هم منظم هستی و سر موقع بدون هیچ توقعی پستها رو میذاری و دوست داری که همه رو خوشحال کنی
بنظرم اینکه ما بیایم و کامنت بذاریم کوجکترین کاریه که میتونیم برای قدردانی از این هنر باارزش انجام بدیم
ولی یک نکتهء مهم دیگه اینه که بنظرم حتی اگه فقط یک نفر هم بیاد و نوشته های منحصر به فرد شما رو بخونه و بتونه روحیه بگیره و لذت ببره و سختیهای زندگیش رو موقع خوندن این نوشته های جادویی فراموش کنه ، شما رسالتت رو به بهترین شکل انجام دادی عزیزدلم و بدان و آگاه باش که اون یک نفر من هستم
گرچه کاملا مطمئنم عدهء زیادی میان و میخونن و حتما از آمار بازدید کننده ها متوجه میشی و امیدوارم دوستان عزیز کم لطفی نکنن و حتما کامنت بذارن و حنانه جونم رو خوشحال کنن

سلام عزیزدلم..سلام مهربانترینم ...
ممنون بابت دعای قشنگت...منم برات همین رو ارزو میکنم....انشالله
خوبم گلم...شما چطوری؟... بله من هستم...گفتم که بیشتر بخاطر شب های قدر پست نذاشتم...
نه عزیزدلم...این حرفا چیه گلم... من تا وقتی بتونم هستم...من حتی تو ایسنتا هم هستم... پیجمو که داری؟...من فالوت دارم... میتونی اونجا باهام بحرفی...یا من حتی بعضی شبها داستانک میزارم..یه عکس وونکیو میزارم و چند خط مینویسم به صورت یه صحنه.... میتونی شب ها اونجا هم بخونی...
اخه الهی... انشالله همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه....
اخه الهی..پس اینستانداری ؟...اوه... چی بگم ..نه عزیزم من تو سایت هستم و گفتم که تا بتونم داستان میزارم
یه دنیا ممنون گلم ممنون که درکم میکنی... اره عزیزم نه اینکه به کامنت محتاج باشم نه...ولی خو ب یه نویسنده میخواد نظرها رو بدونه که داستانها چطوره.... اشکال کارش چیه... کجاش خوبه و کجاش بد.... ادامه بده نده... واقعا وقتی کامنت نمیزارن ادم نمیدونه داستانش چه ارزشی داره....
میدونم عزیزدلم...من فدای تو بشم... تو بهترین و مهربونترین همراه منی...البته دوتا از دوستای دیگه هم هستن که بهم لطف میکنن و داستانها رو میخونن و کامنت میزارن...بقیه و سی و خورده نفرم که دیگه بیخیال...هر چی بگم فایده ای نداره...
بیخیال شون عزیزم...هر چی بگم فقط خودتو خسته میکنی... میان میخونن و میرن...

조나파스 سه‌شنبه 30 خرداد 1396 ساعت 21:53

سلام نماز روزه هاتون قبول
ای وااای چه وضعیتی! حالا یه سوال خدایی سونگمین چی میخواد از کیو الان؟ واقعا نمیفهمم.
حالا بلای سر شیوون نیاد بچم گنا داره.
ممنون اونی جوووون
دوست دارم بووووووووووس

سلام عزیزدلم...مال تو هم همچنین
انتقام بچگیشو میخواد از کیو بگیره...میفهمی چی میخواد ...
نه بلای خواستی نمیاره... ناجیش میره کمکش ...
خواهش عزیزجونی....منم دوستت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد