سلام دوستای گلم...
میبینم که اصلا براتون مهم نبوده که داستانها اپ میشده یا نه یعنی جز دو نفر بقیه سراغی نگرفتن... فقط اومدن و خوندن رفتن... منم که دیدم کلا اصلا کامنتی گذاشته نمیشد گفتم برای کسی که مهم نیست....پس یه هفته اپ نکردم...البته شب های قدر هم بوده....ولی خوب نه یه هفته کامل...به هر حال بعد یه هفته برگشتم.... با قسمت های جدید داستانم و اینکه از هفته دیگه داستان جدید وونکیو که نویسنده اش یه نفر دیگه ست رو اپ میکنم...برای داستانهای من که کامنت نمیزارید 37 نفری که میخوندی...حداقل برای اون بیشتر کامنت بذارید ..توضیحات در مورد داستان جدید رو همون موقع اپش میدم ..
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
فرشته بیست و دوم
(یک سال بعد)
( ماه اخر سال 10 دسامبر 2013)
(شیوون 27 _ 28 ساله .... مین هو 27 _ 28 ساله .... کیوهیون 26 _ 27 ساله )
(( پاریس ))
کیو روی لبه تخت نشست نگاه اخم الودش بی هدف به گوشه اتاق بود به مخاطب پشت خط موبایلش گفت: چی میگی مادر؟... یعنی دکترها نگفتن بیماریت چیه؟... مگه میشه.... مکثی کرد به حرفهای مادرش گوش داد اخمش بیشتر شد گفت: خوب ...این که بیماری سختی نیست...بخاطر اعصابه... چیزی نیست... دوباره مکثی کرد گفت: یعنی منو ببینی حالت خوب میشه؟... یعنی چی؟... پس همه این چیزا و مریضی بخاطر همینه؟... یعنی بازم بهونه...بازم یه بیماری ساده رو بهونه میکنی که منو مجبور کنی برگردم... ولی من نمیام... نه نمیام...چون کار دارم...چه کاری؟...بهتون که گفتم دارم خودمو برای گرفتن تخصص اماده میکنم.. بله... میخوام تخصصمو بگیرم... نه... سه سال دیگه طول میکشه... گفتم که قراره پرفسور " ون" بهم کمک کنه... تا اینجا توی بیمارستان کار کنم...هم تخصصمو بگیرم...بله...مکثی کرد دوباره به حرفهای مادرش گوش داد همراه اخم چشمانش ریز شد گفت: مامان گریه نکن... چرا گریه میکنی؟...نه...گفتم که نمیخوام بیام... باشه...نه...خداحافظ...تماس را قطع کرد گوشی را تقریبا روی تخت انداخت که میشل امانش نداد.
میشل که روی صندلی جلوی میز مطالعه نشسته بود گهگاه به کیو در حال مکالمه با گوشیش نگاه میکرد با قطع تماس سرراست کرد به فرانسوی پرسید: چی شده کیوهیون؟... مادرت بود؟.... چون کیو به کره ای با مادرش حرف میزد میشل متوجه نشد چه گفته. کیو رو به میشل کرد گفت: اهوم... مادرم بود...میگه مریضه...حالش خوب نیست...میخواد منو ببینه... طوری حرف میزنه که انگار اخرای عمرشه...در حالی که بیماریش جدی نیست...همه این حرفاش میدونم برای چیه...مریضیشو بهونه میکنه...میخواد با این حرفا من برگردم...خونه...
میشل عینکش را از روی بینی اش برداشت اخم ملایمی کرد وسط حرفش گفت: خوب ..بروخونه یه سربهشون بزن....کیو اخمش بیشتر شد دهان باز کرد حرف بزند که میشل مهلت نداد گفت: میدونم ...میدونم برای چی نمیخوای برگردی ...ولی کیوهیون...تو 8 ساله که اومدی پاریس... توی این 8 سال نه تو رفتی کره ...نه گذاشتی خانواده ات بیان ...ولی خوب حالا که درست تموم شد...تعطیلات کریسمس هم تو راه... امروز 10 دسامبره...25 دسامبر کریسمس شروع میشه تا 6 ژانویه...یعنی 12 روز تعطیلات داریم... بعلاوه هنوز چند ماه دیگه قراره برای گرفتن تخصص بری دانشگاه..بعلاوه از همه مهمتر...پرفسور " ون" هم به ما گفته مارو میبره بیمارستان ولی مشخص نیست کی... مطمینا بعد تعطیلات میشه...شاید یکی دو ماه دیگه...پس کلی وقت داری...تو میتونی بری کره هم تعطیلات کریشمس رو بگذرونی...هم بعد 8 سال ...سال نو رو تو کشورت باشی...اینجا تنها نباشی... هم مادرت که میگی مریضه با دیدنت حالش خوب شه.... تو که درست تموم شده و دیگه نمیتونی توی این خوابگاه بمونی... تعطیلات و بعدش هم که ما دیگه نمیام خوابگاه...همه میریم پیش خانوادهمون...تا شروع کلاسهای تخصصی.... یا رفتن به بیمارستان برای کار... تو همه که جای نداری بری... پس بهترین کاری که میتونی بکنی اینه که بری کره...اصلا...اخمش بیشتر شد گفت: وقتی بری کره میتونی بری دوستت رو پیدا کنی...چرا نمیری کره دوباره تلاش نمیکنی تا دوستت رو پیدا کنی؟...
کیو با اخم چشمان ریز شده به میشل نگاه میکرد به حرفهایش فکر میکرد گویی داشت تصمیمی میگرفت چه کاری بکند که فرصت نکرد حرفی بزند و میشل هم با ضربه خوردن در اتاق نیمه ماند روبه در اتاق کرد گفت: بله...بفرماید... دراتاق باز شد پرفسور " ون" در استانه در ظاهر شد نگاهی به ان دو کرد گفت: کیوهیون...کیو و میشل با دیدن پرفسور " ون" بلند شدن کیو با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده گفت: بله پرفسور... پرفسور وارد اتاق شد به طرف کیو میرفت با لبخند کمرنگی گفت: کیوهیون... اومدم اینجا کاری برات دارم... جلوی کیو ایستاد فرصت جواب بهش نداد گفت: ببینم برای تعطیلات داری میری کره...میتوین کاری برام بکنی؟... بری بیمارستان سئول ...پیش پرفسور " یون"...دکترش کره ایه...هم وطن خودته... بری اونجا ...قراره برام چیزهای ببری... شاید تا یکی دوماه طول بکشه...که اون کارو برام پیش پرفسور " یون" انجام بدی...یعنی تا شروع کلاسهای تخصصت تو کره برام اون کارو انجام بدی؟... این کار تجربه خیلی خوبی برات میشه... برای تخصصت یه دوره خوب و مفید میشه... اینکارو برام میکنی؟...
کیو از حرفهایش چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟... برم کره پیش پرفسور " یون"؟... میخواست قبول نکند میخواست بگوید که نمیرود کره ولی کسی که این درخواست را از او کرد پرفسور "ون" بود، نمیدانست چطور بگوید " نه" مانده بود چه جواب دهد که میشل بهش امان نداد روبه پرفسور "ون" با هیجان گفت: بله...بله پرفسور ...حتما اینکارو میکنه...روبه کیو که با حرفش رو برگردانند هم نگاهش شد سری تکان داد با اخم گفت: مگه نه کیوهیون...توی میری کره دیگه؟... کی همچین موقعیت خوبی رو از دست میده... مگه اینکه دیونه باشه...درسته؟... کیو با حرف میشل دیگر چاره ای نداشت جز اینکه با مکث بگوید: بله پرفسور...میرم کره انجامش میدم...
************************************************
( کره – سئول)
شیوون نگاهی به ساختمان در حال سوختن کرد دستش را دراز کرد رو به یسونگ فریاد زد: آب پاشو بگیر اون سمت...اینجا دیگه نمیخواد...شعله های آتیش اون سمت بیشتره... یسونگ سری تکان داد گفت: بله...چشم...شیلنگ آب پاش دستش را به امر شیوون حرکت داد . شیندونگ نفس زنان جلوی شیوون ایستاد با پشت دست عرق صورتش که از دود اتش سوزی لگه های سیاه رویش بود پاک کرد گفت: قربان...شما برای چی اومدید؟... مگه امروز آف نبودید؟... رئیس کیم خودشون هستند... شیوون بیتوجه به پرسش شیندونگ نگاه اخم الودش به ساختمان بود وسط حرفش گفت: توی ساختمون که کسی نیست هست؟... کاملا تخیله اش کردید دیگه؟... شدید سوخته ... مطمینا ضلع غربی ساختمون اوارش میریزه...
کانگین چند قدم با او فاصله داشت دست به کمر ایستاده بود روبرگردانند گفت: اره...همه اومدن بیرون...کسی دیگه تو ساختمون ینست... شیندونگ با چشمانی گشاد نگاهش به شیوون بود با دست به ساختمان اشاره کرد وسط حرف کانگین گفت: نه...نه... هیوکجه و وریووک همین تازه از در پشتی ساختمون رفتن تو... کانگین با اخم شدید یهو روبه شیندونگ کرد گفت: چی؟... هیوکجه و ریووک رفتن داخل؟..چرا؟... شیندونگ با هیجان گفت: صابخونه میگه گربه شو گم کرده... احتمال میداه گربه رفته باشه تو زیر زمین...برای همین....
شیوون با اخم نگاه جدی به شیندونگ میکرد به کانگین مهلت نداد گفت: چی؟... بخاطر گربه رفتن زیر زمین... اونم موقعی که نمیشه اتیش رو مهار کرد ...اونا رفتن داخل ساختمون...یعنی این دو تا حالیشون نیست... صابخونه نمیفهمه اونا هم نمیفهمن؟... گربه موقع اتیش سوزی نمیره تو زیر زمین...حیوانات زودتر از انسانها خطر رو تشخیص میدن... فرار میکنن...اونم نه تو دل خطر... مطمینم گربه اش فرار کرده رفته یه جای دیگه... به شیندونگ و کانگین مهلت جوابی نداد بی سیم روی شانه ش را گرفت با عصبانیت گفت: هیوکجه... ریووک... صدامو میشنوید؟... جواب بدید... شروع به دویدن کرد کپسول اکسیژن را از کنار اتش نشانی که خسته از عملیات روی زمین نشسته بود قاپید دوید طف ساختمان دوباره در بی سیم فریاد زد: هیوکجه... ریووک... جواب بدید... کپسول را به کولش گذاشت ماسکش را به دست گرفت جلوی در ساختمان که در شعله های اتش میسوخت ایستاد خواست دوباره در بی سیم فریاد بزند که صدای هیوک امد گفت: قربان...من هیوکجه ام... ما تو راه پله زیرزمینم...اتش خیلی زیاده...نیمشه رفت داخل....
شیوون ماسک را به روی دهانش گذاشت دوید داخل ساختمان اتش گرفته گفت: نرید داخل...نرید داخل...سریع مسیری که رفتید رو برگردید.....یالاااااااااااااااا... صدای ریووک امد گفت: قربان...ما نمیدونیم از کدوم سمت باید بیام...اینجا دود و شعله های اتیش خیلی زیاده...بالیا راه پله ...دوتا خروجی هست...یکیش به داخل اتاقی راه داره ...که میشه وسط اتیش... یکی به سمت در خروجیه...ما نمیدونم کدومشه...بیام بالا نمیدونم کدوم راه به بیرون داره.... شیوون ماسک به دهان میان شعله های اتش و دود میرفت با صدای بلند در ماسک گفت: راه پل رو بیاد بالا... من دارم میان ...سریعتر راه پله رو بیاد بالا من جلوی خروجی راه به بیرون ...بالای پله هاهستم...یالاااااااااااااااااا...بیاید بالا....
... ... ... .... ....
با دویدن وارد شدن شیوون به داخل ساختمان اتش گرفته شیندونگ و کانگین که کنارش ایستاده بود با چشمانی گرد و وحشت زده نگاهش کردنند کانگین فریاد زد : معاون چویـــــــــــــــی...معاون چویـــــــــــی... شیــــــــــــوون...شیـــــــــــــــــــوون وایستا... ولی شیوون توجه ای نکرد داخل ساختمان رفت . شیندونگ و کانگین بافاصله یسونگ دویدند جلوی در ورودی ساختمان ایستادنند کانگین وحشت زده نالید: باز این دوید داخل... سرچرخاند به افرادی ایستاده پشت سرش فریاد زد : شیلنگ ها رو بگیردید این سمت...یالااااااااااااااااا...به امرش شیلنگ ها به سمت در ورودی و نمای بالای گرفتند آب را به روی شعله ها میپاشیدند .
گویی ثانیه ها به ساعتها میکشید کانگین و بقیه بیتاب و نگران و وحشت زده سه نیروی خود در میان ساختمان در حال سوختن بودن که هر ان ممکن بود ساختمان خراب شود. این تب و تاب به چند دقیقه نفس گیر کشید که دیدند از میان شعله های اتش شیوون دست هیوک و ریووک را گرفته دنبال خود میکشید از در ورودی ساختمان بیرون دویدند. کانگین و بقیه با چشمانی گرد به سمت انها دویدند کانگین فریاد زد : شیـــــــــــــــــــــــــــــــوون... که همین زمان قسمت عظیمی از ساختمان یهو فرو ریخت . شیوون و هیوک و ریووک به موقع از ساختمان بیرون دویده بودند با اوار شدن ساختمان همه به عقب فرار کردنند و شیوون وهیوک و ریووک هم با فاصله از انها روی زمین دمر افتادند.
کانگین و بقیه دوباره به سمت انها دویدند و کانگین فریاد زد: شیــــــــــــــــــوون... هیوکجـــــــــــــــــــــــه... ریــــــــــــــــــــــووک.... شیوون که دمر افتاده بود زودتر از ان دو بلند شد زانو زده نشست ماسک از صورتش برداشت دستی به پشت ریووک و دست دیگر روی کمر هیوک گذشت صدا زد : سونبه ( هیوک ) ... ریووک... حالتون خوبه؟... هیوک و ریووک هر کدام تکانی به خود دانند با مکث بلند شد ماسک های صورت خود را برداشتند رو به شیوون کردنند ولی فرصت نکردند حرفی بزنند. کانگین و بقیه به انها رسیدند دورشان حلقه زدنند. کانگین با نگرانی نگاهی به انها کرد نفس زنان گفت: بچه ها حالتون خوبه؟... معلومه دارید چیکار میکنید معاون چویی؟... شما دوتا هم...
شیوون توجه ای به فریاد کانگین نکرد بلند شد ایستاد با چهره ای درهم و عصبانی به هیوک و ریووک نگاه کرد فریاد زد : شما دوتا میفهمید دارید چیکار میکنید؟... چرا سر خود همچین کاری کردید؟...برای چی رفتید توی زیر زمین؟... شماها مگه رئیس ندارید؟...بدون اجازه ریئس کجا رفتید؟... هیوک سرراست کرد با ناراحتی گفت: ببخشید قربان... ما رفتیم گربه صابخونه رو نجات بدیم...چون گفته بود گربه اش رفته تو زیر زمین...شیوون چهره ش درهمتر شد حالتش جدی تر دست به کمر شد با صدای بلند گفت: کدوم گربه؟... یعنی شما دوتا حالیتون نمیشه؟... واقعا نمیدونید؟...نمیدونید حیوانات موقع خطر فرار میکنن نه میرن تو دل خطر؟...اونم چی گربه... عقل حیونها فکر کنم تو موقع خطر بیشتره... حیونا خطر رو زودتر از ما تشخیص میدن...پس هیووقت یه گربه موقع اتیش سوزی نمیره تو زیر زمین... ریووک چهره ناراحتش درهم شد وسط حرف شیوون گفت: ولی قربان ...صابخونه گفت که گربه اش احتملا رفته اونجا...ما بریم گربه رو نجات بدیم...
شیوون چهره ش از عصبانیت درهمتر شد گفت: چی؟... برید گربه رو نجات بدید؟...اونم دو تایی؟...یعنی یه نفر نمیشد برید...اون مثلا گربه رو نجات بدید.... که همین زمان مرد صابخونه گربه اش را که لای پتو پیچیده بود به بغل داشت به طرفشان میامد باصدای بلند وسط حرف شیوون گفت: گربه ام...گربه مو پیدا کردم...رفته بود حیاط پشتی ...تو برفها خیس شده.... شیوون با اخم نگاهش به در کرد پوزخندی از خشم زد گفت: خوب...خداروشکر گربه تون پیدا شد... همکارم خیلی نگران گربه اتون بودن... داشتن خودشنو به کشتن میدادن...نیم نگاه اخم والود و عصبانی به هیوک و ریووک کرد که با چهره ای شرمنده وبیچاره بهش میکردنند چرخید با قدمهای بلند و سریع از انها دور شد کانگین با اخم نگاهی به هیوک و ریووک کرد دست به کمر شد نگاهش به بقیه شد گفت: بازم معاون چوی شما احمق ها رو نجات داده...یعنی نمیتونید یه عملیات رو بدون معاون چویی با موفقیت بگذرونید؟... اون همیشه باید تو تمام عملیاتها کنارتون باشه... روبه ان دو که از شرمندگی سرپایین کرده بود کرد گفت: یعنی اگه نمیاومد شما دوتا الان زیر اوار داشتید جون میدادید...خدارو شکر که با اینکه اف بود ولی اومد شما احمق ها رو نجات داد...اهههههههههه...از دست شماها...
..............................................
ماشین های اتش نشانی وارد مقر شدن افراد یک به یک از ماشین ها پیاده شدند وسایل را از داخل ماشین بیرون میاوردند شیوون هم از ماشین پیاد شد با چهره ای درهم و عصبانی بدون اینکه با کسی حرفی بزند به طرف ساختمان اتش نشانی میرفت برای تعویض لباس که صدای گفت: شیوون...شیوون یهو ایستاد سرچرخاند مین هو را دید که کنار ماشین خود وسط حیاط مقر ایستاده برایش دست تکان میدهد شیوون لبخند زد چرخید به طرف من هو گفت: سلام... دکتر لی... تو اینجا چیکار میکنی؟... مین هو با لبخند چند قدم به طرفش رفت گفت: سلام کاپیتان... رفتم خونه گفتن با اینکه اف بودی ولی تا شنیدی جای اتیش گرفته رفتی ...منم اومدم اینجا...گفتم بالاخره که برمیگردی... شیوون از حرفش خنده بی صدای کرد گفت: خوب برمیگشتم...مگه میخواستم برنگردم...
................................................
مین هو قلوبی از نوشیدنی خود نوشید رو به شیوون قدری ابروهایش بالا رفت گفت: میخوای نامزد کنید تو کریسمس؟؟... شیوون نگاهش به نوشیدنی دست خود بود سری تکان داد گفت: اهوم... میدونی که...ازش که خواستگاری کرده بودم... حلقه هم بهش دادم... حالا قرار گذاشتیم که نامزدیمونو به همه اعلام کنیم... خانواده خودم و خودش هم راضین.. قرار شد تو یه مهمونی یکی از شب های کریسمس به بقیه فامیل نامزدیمونو اعلام کنیم... مین هو لبخند زد گفت: این عالیه...خیلی خوبه...بهت تبریک میگم... شیوون سرراست کرد با لبخند به مین هو نگاه کرد گفت: ممنون....
مین هو چهره ش تغیر کرد لبخندش کمرنگ شد گفت: راستی... سودنان... به شغلت اعتراضی نداره؟... یعنی نمیگه حالا که داری مدیریت بازرگانی میخونی دیگه اتش نشانی ور بذاری کنار... شغل خطرناکیه...از این حرفا.... شیوون هم لبخندش قدری کمرنگ شد گفت: نه...سودنان همچین حرفی نمیزنه...چون از اول قبول کرده...بهش گفته بودم که من این شغل رو دوست دارم...هیچوقت حاضر نیستم بذارمش کنار...اگه میخواد باهام زندگی کنه باید بدونه که من همیشه اتش نشان میمونم...مین هو لبخندش دوباره پررنگ شد گفت: خیلی خوبه...خوشحالم که همسری پیدا کردی که همه جوره همراهته... برات خیلی خوشحالم دوست خوبم... شیوون هم لبخندش پررنگتر شد گفت: ممنون دوست خوبم...
*********************************************
( 20 دسامبر 2013)
کیو از پله برقی پایین میامد از پشت قاب عینک مشکی اش به سالن فرودگاه که پر از جمعیت بود نگاه میکرد، هشت سال از کشورش دور بود تمام این مدت دلش برای خانواده و کشورش یک لحظه هم تنگ نشده بود ؛ همیشه فقط دلتنگ شیوون بود. ولی گویی با نفس کشیدن در خاک وطنش حس کرد دلش برای کشورش تنگ شده بود ان هم خیلی . نگاه چشمانش از پشت قاب عینکش به سالن بود خاطرات کودکی و نوجوانی جلوی چشمانش رژه میرفتن ؛ بخصوص خاطراتی که با شیوون داشت ؛ لحظه به لحظه بودن با شیوون مثل همیشه جلوی چشمانش ظاهر شدن و چشمان مثل همیشه خیس از اشک دلتنگی شدند سرپایین کرد نگاهش را از سالن گرفت.
پله برقی او را به پایین رساند از پله برقی بیرون امد سرراست کرد نگاهش چرخید دنبال پدر و مادرش که به استقبالش امده بودند که ان دو را میان جمعیت دید ، ولی گویی ان دو متوجه اش نشدند میان مسافران هنوز دنبالش میچرخیدند. چون کیو تغییر کرده بود گویی پدر و مادرش نشناختنش. کیو با قدمهای اهسته و ارام به طرفشان میرفت دستش را بالا اورد تکان داد گفت: من اینجام... پدر ...مادر... اقای چو... خانم چو...من اینجام... اقای و خانم چو همچنان دنبال کیو میگشتند با صدا زدنش متوجه اش شدند مادر چشمانش گرد شد فریاد زد : کیوهیـــــــــــون؟... کیوهیـــــــــــــــــون پســــــــــــــــــرم... اقای چو گویی شوکه بود هنوز باور نمیکرد کیو برگشته باشد با بهت نگاهش میکرد.
سلام اونی جونممممم. نماز روزه هاتون قبول
داستانم تموم بشه حتما میزارم. و درمورد انتخابم در مورد انتخاب رشته هم اوووووه هنوز نه به داره، نه به باره. ولی دمت گرم روحیه گرفتم.
وااااای اونی کیوهیون برگشت کره، وای میبینن همو ینی؟؟؟؟؟
اخ این شیوون چقد شجاعه. چقد مرده. داره ازدواج میکنهههه .این هموز پنج سالشه اخه.
این کیو هم که چی بگم واقعا موندم این بشر چجوری طاقت اورده.
وااای اونی چقد منو بزرگم میکنی
اینکه یه قسمت قشنگ بزاری یا یه داستان قشنگ به اختیار خودته
بعدم در مورد "دوستت دارم" نه اونی اشکال نداره کیو سرطان بگیره فقط میخواستم بدونم درست حدس زدم یا نه؟ بعد یه چیز دیگه اونی تو بنویس مطمئن باش من همیشه منتظر داستانات هستم. باز هم متشکر اونی جونم عاشقتم و همینطور همیشه منتظرت هستم
سلام عزیزدلم

















مال تو هم همچنین
اره برگشت کره..خوب چی بگم
اره شیوون داره ازدواج میکنه.... شیوون پنج سالشه
بزرگت نمیکنم گلم...شما بزرگ و خانم هستی
منتظرم بهترین انتخاب رو بکنی
باشه عزیزم...خوشحالم که همراهمی...ازت یه دنیا ممنونم که همیشه همراهمی....ممنون عزیزدلم...دوستت دارم بینهایت