سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه....
فرشته بیست و یکم
( 2 سال بعد)
( 5 آپریل 2012 – بهار)
( شیوون 26 ساله – مین هو 26 ساله – کیوهیون 25 ساله )
(( سئول – مقر آتش نشانی )
شیوون با لبخند ملایمی سری تکان داد گفت: ممنون رئیس کیم... مرد لبخند پهنی زد گفت: من کیم کانگین هستم...رئیس اتش نشانی... شیوون با سرتعظیم کوچکی کرد با حالت احترام گفت: من چویی شیوون هستم... لطفا رئیس مراقب من باشید.... مرد یعنی کانگین لبخندش پررنگتر شد چند بار سرش را تکان داد گفت: استاد که خیلی تعریفتو میکنه... واقعا ازش ممنونم...بهترین شاگردشو برام فرستاده... که البته به درخواست خودت بود...این برام باعث افتخاره... از استاد هم خیلی ممنونم... فرستادن بهترین نیرو به این مقر باعث افتخار ماست.... شیوون دوباره از خجالت لبخندی زد گفت: ممنون...کانگین دستش را پشت شیوون گذاشت با لبخند گفت: حالا بیا بریم با همکارات اشنات کنم... شیوون سری تکان داد گفت: بله....
...
کانگین با دست اشاره کرد شیوون وارد سالن شد با ورودشان 5 مردی که درسالن در حال صحبت کردن و خندیدن بودنند ساکت شدن و بلند شدن. کانگین شیوون را با گذاشتن دست پشتش به طرفشان برد جلویشان ایستاد پنج مرد با نگاهای کنجکاو و پرسشگر به شیوون نگاه کردنند. کانگین با اخم ملایمی نگاهش به بقیه بود گفت : بچه ها نیروی جدید جوانی که درخواست داده بودم رسید.... همینطور که میدونید رئیس " نو" رئیس قبلی اینجا بازنشسته شد...من که معاونش بودم شدم رئیس ...طبق معمول در خواست نیروی جدید کردم... همینطور که منتظر دستورات جدید بودم....که با رسیدن نیروی جدید دستورات و تغییرات جدیدی هم رسید.... به شیوون با دست اشاره کرد گفت: ایشون نیروی جدید هستن که کارشانی ارشد در رشته امداد و نجات و حوادث حریق هستند....به عنوان معاونت برای این مقر اتش نشانی فرستاده شدند.... شیوون با سرتعظیمی کرد با حالت احترام ومودب گفت :من چویی شیوون هستم... نیروی جدید به عنوان معاونت به اینجا منتقل شدم... خواهش میکنم مراقب من باشید... در انجام وظیفه بهم کمک کنید...تا به نحو احسن کارمو انجام بدم...
بقیه نگاهی بهم کردنند و در نگاهشان بهت و پرسش موج میزد هیوک به نمایندگی از بقیه که گویی با نگاشان باهم حرف زدنند قدمی جلو گذاشت با اخم نگاهی به سرتاپای شیوون کرد گفت: ببخشید قربان... یعنی میخواید بگید معاون اینجا... برامون فرستاده شده؟... مگه طبق معمول...از بین خودمون نباید کسی به معاونت انتخاب بشه؟... ریووک هم سریع با دست به هیوک اشاره ای کرد گفت: قربان... مگه قرار نبود.... کانگین دستش را بالا اورد اجازه نداد یسونگ حرفش را بزند و امر به سکوت کرد با اخم گفت: نه...دستورات جدید اومده... ایشون رو به عنوان معاون فرستادن... دستورات از بالاست... اخمش ملایم شد رو به شیوون لبخند کمرنگی زد سری تکان داد گفت: خوب حالا همکارات رو بهت معرفی میکنم... با دست به یک یکشان اشاره کرد گفت: ایشون لی هیوکجه هستند... ایشون شی شیندونگ...ایشون لی سونگمین... کیم یسونگ... وایشون هم کیم ریووک هستند ...که اشپزی کیم ریووک خیلی خوبه...یه جورای وقتی وقت داره اشپز اینجا حساب میشه... امرزو صبح با این گروه هم شیفت هستی... بقیه بچه ها هم تو شیفت بعدی هستن... البته با اونا کم هم شیفت میشی...شاید اصلا نشی... اصل این گروه هستن... یه جلسه معارفه رسمی هم باید برات بذارم تا با همه اعضا به طور کامل اشنا بشی و همه اعضا بهت معرفی بشن... شیوون جلوی یک یک کسانی که کانگین معرفی کرد ایستاد با سر بهشان تعظیم میکرد بهشان دست میداد با لبخند ملایمی میگفت: خوشبختم... افراد هم جوابش را با گرفتن دستش پاسخ میدادن با جمله اخر کانگین رو برگردانند با لبخند ملایمی گفت: بله ...حتما...
هیوک با اخم تاب داری لبخند کجی که ازتمسخر روی لبش نشسته بود وسط حرف شیوون متلک وار گفت: خوبه... نیروی جدید برامون فرستادن ...که بدون هیچ کار عملی و سابقه کاری فقط پشت میز نشسته درس خونده... اومده مافوق ما شده... چون کلاسش بالاست... حداقل مقرمون یه ادم باکلاس داره ....همه بگن چقدر اتش نشانها خوشتیپن... نه ات نشانها مانکنن...هر چند از اول همین بود... کارهای سخت مثل اتش نشانی مال بچه فقیرا و متوسطه است... تو اتیش رو ما باید بریم...ما باید همیشه دست و بالمون و تنمون بسوزه... ما باید همیشه تو خطر باشیم...ولی مقاوم و منسب و پشت میز نشستن مال بچه پولدارست.... بچه پولدارا بدون هیچ تجربه و سابقه کاری یهو میان میشن معاون رئیس...چون باباشون پول داره.... با حرف هیوک بقیه افراد پوزخندی زدن بعضی هاشان خنده بی صدای از تمسخر کردن. کانگین با اخم شدید یهو رو به هیوک کرد وسط حرفش گفت: بسه هیوکجه...مزه نپرون... این رفتارت با تازه وارد اونم تو جلسه اول خیلی زشته... بذار بگذره بعد مزه بریز و لودگی کن...
شیوون با اخم و چشمان ریز شده به هیوک نگاه میکرد در نگاهش جدیت همراه با ازردگی موج میزد با صدای ارام اما با ابهت و جدیت وسط حرف کانگین گفت: ایشون مزه نمیپرونن... دارن متلک میگن... به طرف هیوک رفت جلویش ایستاد با همان حالت و لحن به هی ک که با حرفش اخم شدید کرد عصبانی نگاهش میکرد هم نگاه شد گفت: اقای لی...درسته؟... اقای لی هیوکجه...درسته من به قول شما بچه پولدارم...ولی همین جوری بخاطر پول بابام نیومدم مقام و منسب نگرفتم... اصلا میدونی پسر پولدارا اصلا اتش نشان نمیشن؟... چون پدر پولدارشون دوست نداره عزیز دوردونه اش تو خطر باشه... مثل پدر من...اتفاقا پدرم خیلی خیلی مخلف اینه که من این شغل رو انتخاب کردم... ازم هیچ حمایتی نمیکنه تا از این شغل خسته بشم... یا از کارم پشیمون بشم برم همون شغلی که اون دوست داره رو اتنخاب کنم... بعلاوه من 6 سال دوره دیدم... کار عملی تو دانشکده زیاد دیدم...میخواید روزمه مو بهتون نشون بدم؟... اصلا ...شما که در مورد پولدار بودن پدرم میدونید...اینم میدونید که من با اجازه استادا تو اتش نشانی های مناطق مختلف تو بیشتر عملیاتاشون شرکت کردم...میخواید بهتون اسم و ادرس تمام پایگاهای اتش نشانی که توی عملیاتاشون شرکت کردم ...تو امداد ونجات و اتفای حریق ها شرکت کردم رو هم بهتون بدم تا ببنید راست میگم یا نه؟... با بهتون ثابت بشه که من همینجوری نیومدم... و بی تجربه نیستم و لیاقت معاون شدن رو دارم یا نه؟... میخواید بهتون نشون بدم چه کارهای کردم که ادم بی دست و پا و بی تجربه اینیستم که بخاطر پول پدرم به این مقام رسیدم؟... شما از ظاهر من فهمیدن که ثروتمندن.... ولی نمیدونید من کی هستم و چه کارهای کردم و برای خودتون قضاوت میکنید...میخواید همه کارهای که تا حالا کردم رو تک تک براتون توضیح بدم؟...
هیوکجه از نگاه جدی شیوون و حرفهایش چشمانش گشاد شد ابروهایش بالا رفت از ابهت شیوون ترسید اب دهانش را قورت داد سرش را به بالا تکان داد گفت : نه... نمیخواد قربان... شیوون نگاه اخم الود جدیش را به بقیه کرد که انها هم با حالت تمخسر امیز به شیوون نگاه میکردنند با حرفش شوکه و ترسیده چشمانشان گشاد ابروهایشان بالا داده نگاهش میکردنند. شیوون با مکث نگاهش را از انها گرفت رو به هیوک با همان حالت گفت: اقای لی.... یادتون باشه...هیچوقت در مورد ادمها که نمیشناسید و هنوز در موردشون چیزی نمیدونید از ظاهرشون قضاوت نکنید...چون اینکار رابطه دوستی که قراره برای نجات ادمها بهم پیوند بخوره رو سرد میکنه...به رابطه سرد رئیس و مورس بدل میکنه...در حالی که من اصلا از اینطور رابطه خوشم نمیاد....هیچوقت دوست نداشتم و ندارم با همکارام مثل یه مافوق و دستیار باشم...همیشه خواسته و میخوام مثل یه دوست و همکار صمیمی باشم...پس این رفتار شما رو نادیده میگیرم... فکر میکنم شما بهترین نحو ازم استقبال کردید...بعلاوه...اقای لی ...من نخواستم جای کسی ور بگیرم...نمیدونستم که شما میخواید معاون بشید.... اگه میدونستم هرگز اجازه نمیدادم منو به اینجا منتقل کنم... چون نمیخوام جای کسی رو بگیرم...حالا هم اگه وجود من انقدر شما رو اذیت میکنه... من درخواست میدم از اینجا خودمو منتقل میکنم...با سرتعظیمی خیلی کوچیکی کرد گفت: فعلا...با مکث نگاه اخم الودش را از انها گرفت چرخید رو به کانگین با سر تعظیمی کرد گفت: ببخشید قربان... با قدمهای استوار و محکم رفت.
کانگین با اخم شدید دست به کمر به بقیه که از رفتار خود گویی شرمنده بودنند و هیوک که همچنان شوکه از ابهت شیوون با چشمانی گشاد به رفتن شیوون نگاه میکرد با حالیت عصبانی گفت: واقعا که... شرم اوره...شماها دیگه شورشو در اوردید... واقعا براتون متاسفم...برای خودمم متاسفم که همچین گروهی دارم... سازمان بهترین نیروشو فرستاده...نیروی که جاش تو مقر اصلیه... حتی میتونه معاون رئیس سازمان بشه... اینده اش رئیس سازمان شدنه... اما خودش...یعنی خود معاون چویی درخواست کرد که بیاد تو یه پایگاه کارهای عملیاتی انجام بده...روبه هیوک کرد گفت: همون بچه پولداری که میگی که بخلاطر پول باباش مقام میگیره...حاضر نشد مقام بگیره و اومد بین ما .... ومیخواد تو عملیات شرکت کنه...اومده که مثل تو بره تو اتیش ... مثل تو دست و بال و بدنش بسوزه...مثل تو تو اوج خطر باشه... اصلا میدونی تو بهش نمیرسی...تو درمقابلش هیچی...نه بخاطر مقام و ثروت و اینجور چیزا....این پسر وقتی نوجون بوده...تازه هفده سالش بوده... تو یه کلبه اتیش گرفته رفته و دوستشو نجات داده... قبل از اینکه اتش نشانی باید اون رفته تو اتیش دوستش رو نجات داده...واقعا شجاعت این پسر مثال زدنی نیست... من اون روز اونجا بودم... معاون چویی اینو یادش نیست...چون اون روز متوجه من نشد...تو اون حادثه بد اسیب دید....اولی من اونو خوب یادمه... واقعا دارم میگم...ارزوم بود همچین نیروی بیاد تو این مقر...اما شماها با این رفتارتون... واقعا برای خودم متاسفم که رئیس همچین گروهی هستم... بقیه با حرفهای کانگین شوکه شدن با چشمانی گرد فقط نگاهش کردن. کانگین نگاهش خشمگینش را از انها گرفت ودوید دنبال شیوون و صدا زد : معاون چویی...معاون چویی....
**********************************************************
( پاریس )
کیو نگاه اخم الودش به برگه دستش بود با مکث به طرف دوستش رفت گفت: بیا جوزف.... جواب سوالاتت این بود...نه اونایی که تو نوشتی.... دوستش یعنی جوزف برگه را از دست کیو گرفت چشمانش گشاد کرد با شگفتی به فرانسوی گفت: وااااااااااااو...کارت حرف نداره کیوهیون...این عالیه... پسر...تو جواب تمام سوالاتو میدونی... میشل نگاه چشمان ریز شده ش از اخم به قاب عکس شیوون و کیو و روی میز بود وسط حرفش گفت: کیوهیون درسش خیلی خوبه...برای همینه پرفسور " ون" میخواد کیوهیون دوره تخصصی رشته شو زیر دستش بگذرونه... البته اگه کیوهیون بخواد تخصصی بخونه...دستش را دراز کرد قاب عکس را از روی میز برداشت با اخم و چشمان ریز شده به دقت به عکس نگاه میکرد گفت: سال دیگه درس کیوهیون تموم میشه...پرفسور " ون" گفته بهتره تخصصی هم تو همین دانشگاه بگیره... که کیوهیون هنوز جواب بهش که...با یهو قاپیده شدن قاب عکس از دستش جمله ش نیمه ماند چشمانش گرد شد یهو سرراست کرد به کیو نگاه کرد.
کیو که با دادن برگه به دست جوزف مشغول خواندن مطلبی از کتاب دستش بود به حرفهای میشل گوش نمیداد که متوجه حرکت میشل و برداشتن قاب عکس شد با چهره ای درهم و عصبانی قاب عکس را از دستش قاپید. میشل با چشمانی گشاد شده به کیو نگاه میکرد گفت: ببخشید کیوهیون...نمیخواستم فضولی کنم...ببخشید که بی اجازه قاب عکس دست زدم... فقط میخواستم نگاش کنم... کیو چهره ش درهمتر شد قاب عکس را مثل گنجینه ای با ارزش به اغوشش کشیده بود با عصبانیت اما صدای ارامی وسط حرفش گفت: تو همیشه داری نگاش میکنی...شب تا صبح عکس جلوی چشاته...ولی باز هم هر دفعه میگیرش نگاش.... میشل چهره ش وحشت زده تر شد میخواست حرفی بزند که جوزف امان نداد.
جوزف بیتوجه به چهره میشل و حرفهای کیو با اخم وسط حرفش گفت: کیوهیون...یه سوال میخوام بپرسم...ناراحت نشو...با رو کردن کیو بهش مهلت نداد با اخم و چهره ای جدی گفت: تو هفت ساله اومدی پاریس.... 6 ساله که با ما هم اتاق و هم کلاس تو دانشگاهی....همه هم حساست و علاقه و عشق تو روبه این قاب عکس میدون... یعنی به مرد جوونی که توی این عکس هست...خودت هم میدونی که بارها شده بچه ها خواستن بدونن ماجرای تو این پسره چیه....البته تنها چیزی که فهمیدن اینه که انگار خانواده ات این پسره رو کشتن...یا ازت گرفتن...یه همچین چیزی...کسی نمیدونه این پسره کیت میشه...برادرت؟...دوستت؟...عشقت؟...هر کی هست انگار خانوادت اونو ازت گرفتن...منم قصد بدی ندارم...فقط میخوام بدونم این مرد جون...
کیو با حرفهای جوزف ابتدا عصابنی شد میخواست جوابش را ندهد یا اعتراض کند ولی جوزف طوری حرفش را زد که گویی کیو ارام شد حاضر شد جوابش را بدهد پس چهره ش قدری تغییر کرد نگاهش به قاب عکس شد چشمانش سیری ناپذیر و اشک الود از درد دلتنگی به شیوون در قاب عکس بود با صدای ارامی وسط حرفش به انگلیسی و فرانسه و با اصطلاحات کره ای درهم گفت: شیوون هیونگ...از برادر و دوست ببهم نزدیکتر بود...تنها دوستی بود که خیلی دوستش داشتم و دارم... خیلی بهش وابسطه بودم... شیوون هیونگ درکم میکرد...منو میفهمید ...باهاش راحت بودم... اصلا وقتی باهاش بودم هیچ غمی نداشتم...خوشحال بودم... حتی جونمم بهش مدیون هستم... تو یه اتش سوزی که توی کلبه اتیش گرفته گیر افتاده بودم و در حال مرگ بودم...وارد کلبه شد نجاتم داد...خودش اسیب دیده بود...ولی جون منو نجات داد...اصلا من بخاطر اون پزشک شدم... اگه الان دارم پزشکی میخونم بخاطر شیوون هیونگه... اما خانواده ام وقتی من وشیوون هیونگ تو بیمارستان بستری بودیم بخاطر همون اتیش سوزی...منو از شیوون هیونگ دور کردن... کاری کردن که من شیوون هیونگ رو گم کردم...ازش نه ادرسی دارم...نه شماره تلفنی...نمیدونم کجای این دنیاست...با دروغهاشون...با کارهای که کردن منو ازش دور کردن...منم دیگه نمیتونستم تو کشورم بمونم...دیگه تحمل اون کشور... اون شهر روبدون شیوون هیونگ نداشتم...اومدم اینجا تا درس بخونم.... اخمش بیشترشد همچنان به قاب عکس نگاه میکرد گفت: هیچوقت برنمیگردم کره... هیچوقت...میخوام به حرف پرفسور" ون" تخصصمو بگیرم...هیمنجا برای همیشه بمونم...ساکت شد قاب عکس را به روی سینه اش گذاشت به سینه اش فشرد بلند شد به طرف تختش رفت بی صدا اشک ریخت. میشل و جوزف با چهره ای اخم الود و غمگین نگاهش کردند دیگر هیچ نگفتند.
********************************************
( 12 می 2012)
کره - سئول
شیوون با لبخند به لب به طرف مین هو میرفت برایش دست تکان داد که صدای دختری امد که صدا زد: اوپا...اوپا...شیوون اوپا... شیوون ایستاد روبرگردانند گفت: سودنان... دختر یعنی سودنان دوان به طرفش امد نفس زنان جلویش ایستاد کتابی به را به طرفش گرفت گفت: اوپا ...کتابتو که بهم دادی دوباره جا گذاشتی... شیوون ابروهایش بالا رفت نگاهی به کتاب کرد گفت: اه...اره...دوباره داشت یادم میرفت.... سودنان سرجلو برد یهو بوسه ای به لبانش زد ساکتش کرد سر پس کشید گفت: ممنون اوپا.... شیوون لبخند زنان اخم ملایمی کرد نیم نگاهی به اطراف کرد گفت: هی...سودنان..دوباره جلوی بقیه اینکارو کردی... سودنان لب زیرنش را به جلو پیچاند با اخم شیرین گفت: دلم میخواد ...اوپای خودمی ....دلم میخواد جلوی همه ببوسمت... شیوون از حرفش خندید و سرش را به دو طرف تکان داد.
.................................
مین هو نیم نگاهی به شیوون کرد که رو برگرداننده از پنجره ماشین بیرون را نگاه میکرد؛ دوباره به جلویش و خیابان نگاه کرد ارام فرمان را چرخاند گفت: داری خیلی اینجوری خسته میشی...کار تو اتش نشانی...با اون مسئولیتی هم که داری...درس خوندن تو دانشگاه...اونم رشته مدیریت بازرگانی... همزمان هم کاررو و هم درس خسته ات میکنه...برات دیگه انرژی نمیمونه...مریض میشی... لبخند ملایمی زد گفت: هر چند اومدن به دانشگاه مدیریت برات اومد داشته...دوست دختر پیدا کردی...سودنان...خیلی دختر خوبیه...خیلی هم دوستت داره...
شیوون ارام رو برگردانند با لبخند ملایمی به مین هو نگاه کرد گفت: اهوم...خیلی دوسم داره...منم دوسش دارم... نگاهش به روبرو شد با همان حالت گفت: بهش حس خوبی دارم... یه جورایی حس میکنم کاملم میکنه... با اینکه تازه باهاش اشنا شدم ولی انگار چند ساله میشناسمش...از بس که دختر خونگرم و مهربونیه... دوباره روبه مین هو کرد لبخندش قدر پررنگتر شد گفت: مثل تو که میگی وقتی سوزی رو نمیبینی ...حسابی دلتنگش میشی... منم وقتی سودنان رو نمیبنیم حسابی بیتابش میشم... در مورد خوندن مدیریت بازرگانی هم...لبخندش محو شد گفت: به بابا قول داه بودم...البته هم این قضیه انتخاب شغل اتش نشانی بهم گفت نمیخواد مدیریت بخونم...چون ازم دلخور بود ...گفت...دارم مدیریت میخونم تا راضیش کنم که اتش نشان شدنمو بپذیره... ولی خوب هنوز ناراضیه... ولی ته دلش یه چیزدیگه میگه...وقتی دارم برای عمو سئون هیون از ماجراهای که تو عملیات نجات افتاده تعریف میکنم...با دقت گوش میده...تو نگاهش افتخار و تحسین رو میخونم...ولی خوب چیزی نمیگه...
مین هو سرش را چند بار تکان داد با لبخند کمرنگی گفت: خوب اره... بهش حق بده...پدره...نگرانته... شیوون هم سری تکان داد گفت : اهوم...میدونم.. میفهمم... مین هو اخم ملایمی کرد بدون گرفتن نگاهش از روبرووسط حرفش گفت: راستی شیوونی...مسئله ات با همکارات حل شد؟؟... یعنی تونستی باهاشون ارتباط برقرار کنی؟... اخمش بیشتر شد گفت: واقعا اون رفتارشون که تو رو برحسب ثروتمند بودنت میسنجین... فکر میکردن با پارتی بازی یا پول بابات تا اینجا رسیدی... خجالت اوره...چطور میتونن در مورد تو اینطوری فکر کنن؟...
شیوون اخمی کرد نگاهش به روبرو بود گفت: اره خجالت اوره...ولی خوب اونا اینجورین دیگه... ارتباط که نه...من میخوام بینمون صممیت باشه...نمیخوام به عنوان یه مافوق بهم نگاه کنن...حتی من به بیشترشون میگم سونبه... درحالی که اونا بهم میگن قربان ...یا معاون... من بهشون میگ مسونبه...چون بیشترشون سنشون از من بیشتره و ازم بزرگترن... چند ساله که دارن کار میکن...ولی خوب اونا انگار نمیخودن زیاد صمیمی بشن...البته رفتاشون خیلی خیلی بهتر شده...مثل روز اول که نیست...ولی جا داره تا اونا بشن اونی که من میخوام... الان رفتارشون بیشتر از خجالته...تو روم نگاه نمیکنن... ازم خجالت میکشن... بخاطر رفتار اون روز اولشون...البته انگار چیزی شده که اینا اینطور رفتار میکن... نمیدونم چی...ولی حس میکنم کسی چیزی بهشون گفته... رفتارشون خیلی فرق کرده... خجالت زدهن...ولی من درسشون میکنم...
مین هو لبخندی زد دست روی دست شیوون گذاشت قدری فشرد نیم نگاهی بهش کرد گفت: بله... باید هم خجالت زده باشن...رفتارشون خیلی شرم اور بود...ولی میدونم...تو موفق میشی...مطمینم دوست خوب و مهربون و بینظیر من همه رو طوری عاشق خودش میکنه که دیونه اش میشن.... شیوون از حرفش خندید گفت: اره...هی تو از ما الکی تعریف کن... مین هو خندید و شیوون هم خندید گفت: حالا بیخیال همکارام... یکم سریعتر برو که بریم خونه عمو...یکم با اون پسرعموی تازه به دنیا اومده ام باز کنیم...سربه سر عمو م بذاریم ...مین هو خنده ش ارام گرفت با لبخند پهنی گفت: چشـــــــــــــــــــم ...معاون چــــــــــــــــــــــویی....
سلامی دوباره(ککککک)

دوست دارم نظر بقیه رو راجع بهشون بدونم.
میگما اونی نمیدونم چرا ولی دوست دارم به تو بگم من تصمیم گرفتم برم تجربی بخونم (تخصص قلب) اخیش خالی شدم انگار دلم میخواست بهت بگم.
میگم یه سوال الان کیو کلا برنمیگرده عایا ؟؟؟؟؟؟ نمیشه برگرده حالا خو گناه دارن که دوتاشون بعد یه سوال دیگه یادم رفت زودتر بپرسم جیوون همسر کیو همون ابجی شیوون خودمونه ؟؟؟
بعد یه سوال دیگه اگه من داستانمو کامل نوشتم که نه وونکیوئه نه تقریبا زوج خاصی داره میشه تو این وب بزارم ؟ راستش نمیدونم از کی بپرسم از اول که اومدم فقط خودت بودی. اخه میدونی تقریبا همه ی سوجو توش هستن ولی زوج خاصی توش نی بیشتر دوستی یه گروه پسر رو نشون میده.دوتا داستان نوشتم شخصیت اصلی یکیش کیوهیونه یکیش دونگهه اس. نمیدونم میشه اینجا گذاشت یا نه ؟ عجییییییب دوست دارم داستانامو بقیه بخونن
اوووووه چه نظری!!!!!! دیر اومدم پرحرفی کردم بیانادا
و اینکه پس قسمت بعدیش کووووو؟ چرا نذاشتی ؟ یهو نگران شدم خوبی؟
ممنون
سلام عزیزم


کارت عالیه 



حالا میفهمی چی میشیه....



عالیهههههههه.... عالیهههههههههههههه موضوعششششششششششششششش...بذار حتما حتما حتما بذاررررررررررررررررررررررررررر...کارت حرف ندارهههههههههههههه.... 

هی خیلی بیانصاف شدن... نظر نمیزارن 


اخه الهیییییییییییی...انشالله موفق باشی..افرینننننننننننننننننن..خانم دکتر... خانم جراححححححححححححححححححح..ایول خانمی...
کیو مگه میشه برنگرده
اره عزیزم...جیوون خواهر شیوون خودمونه
البته عزیزم...چرا نشه... مگه اول وبمون رو نمیبینه نوشته که متعصب به زوج خاصی نیستیم...
تو داستانو حتما بذار تو وبمون
قربونت برم من....من عاشق کامنتای بلند بالام..عزیز جونم میبنی که وقتی تو نیست کسی هم نظز نذاشه
این هفته اپ نمیکنم...از هفته بعد... بخاطر شب های قدر...بعلاوه نمیبنی کسی نظر نذاشته... حتما کسی منتظر نیست دیگه منم گفتم این هفته اپ نکنم