SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

مرا دوست بدار 30

سلام دوستای گلم...

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...


  

برگ سی ام

( 27 اکتبر 2012 )

کانگین روی مبل نشست با اخم توام با هیجان گفت: ارباب چویی و خانواده ش از خارج برنگشتن؟... نمیدونی کی برمیگردن؟... دوستش که درحال تمیز کردن گیلاسها بود بااخم بدون رو برگردانند سری تکان داد گفت: اهوم...مطمینم که برنگشتن... روبرگردانند با همان حالت گفت: نمیدونم کی برمیگردن...ولی مطیمنم یه چند ماه دیگه برمیگردن... دوستم...یعنی بادیگارشون...گفت چند ماه اونجا میمونن...اگه هم برمیگشتن حتما میاومد من میدیدمش...کانگین چهره ش درهمتر شد با حالت بیچاره ای گفت: حالا من چیکار کنم؟... چطوری بفهمم اون خودشه یا نه.... تا اونا برگردن من از کجا بفهمم؟... یعنی برم به اون خونه خدمتکاراش بهم میگن؟...اصلا چطوری برم باهاشون...مرد با اخم و چشمان ریز شده نگاهش میکرد حرفش را برید گفت: خوب...من با یکی دیگه از بادیگاردهای اون خونه اشنام... یعنی خیلی صمیمی نیستم...ولی خوب اون همراه دوستم میاد اینجا ...نوشیدنی مینوشه...میتونم از اون بپرسم...تقریبا مسنه...شایدم چند ساله بادیگاردشونه...ازش میتونم بپرسم.... کانگین چشمانش گشاد و ابروهاش بالا رفت گفت: چی؟...بادیگارد اون خونه؟...واقعا ؟...واقعا میتونی ازش بپرسی؟... مرد سری تکان داد گفت: اهوم...میتونم...کانگین با همان حالت گفت: واااااااااااااای...خیلی خوبه...برام این کارو بکن....

**************************************

شیوون برگه را گرفت با اخم و چشمان ریز شده نگاهش کرد ارام پایین اورد به مرد چاق که سرش را پایین کرد نگاهش را از او میدزدید با اخم گفت: همین؟... از صبح تا حالا فقط همین یه طرح ؟...من که گفتم امروز باید هر کدومتون سه تا طرح بزنید... ولی تو فقط یه طرح زدی؟... مرد چاق ( کارمند) سرش را بالا اورد با چهره ای درهم و بیچاره وسط حرفش گفت: نمیشه قربان...یعنی اخه این کار فشار زیادی داره بهمون وارد میکنه...3 تا طرح یه روز ؟...مگه ما ماشنیم؟... ما انسانیم...جون داریم... خسته میشیم...ماشین نیستم که یه برگه بفرستن تومون...دکمه شو بزنن...هر چقدر طرح دوست داشتی ازش بیاد بیرون....مرد جوان که میزش کنار مرد چاق بود بااخم وسط حرف همکارش گفت: اخه این چه ظلمیه...ما کارمندیم...ماشین نیستیم که...

شیوون با اخم و چهره ای گرفته و ازرده به ان دو نگاه میکرد حرفش را برید گفت: منم کارمندم...من که به شما نگفتم اینقدر طرح بزنید....این شرکت رئیس داره...اون طرحها رو قبول میکنه...به ما دستور میده...به اعتراض منم کاری نداره...همینطور که به من دستور میدن ...من به شما میگم...درسته من معاون این شرکتم...ولی منم مثل شما دستور میگریم... حالا هم درسته کارمون زیاده...که به خواسته رئیسه...ولی ما باید انجامش بدیم...چون کارمندیم ...وظیمفه مون انجام کاریه که بهمون داده شده...ما حقوق میگریم...باید کارمونو انجام بدیم...پس اعتراض کردن شما فایده ای نداره...باید کارتونو انجام بدید...برگه را جلوی مرد چاق گذاشت با حالت جدی گفت: لطفا تا اخر وقت امروز سه تا طرح بزن...چرخید به طرف اتاقش رفت.

مرد چاق و مرد جوان با اخم شدید به شیوون در حال رفتن نگاه میکردنند مرد چاق زیر لب که همکارش هم بشنود گفت: این مرد خسته نمیشه؟... رئیس زور میگه اونم که زیر دست ریئسه زور میگه... فکر کرده همه مثل خودشن...مثل مایشن کار میکنه خستگی هم نداره...که صدای از پشت سرشان وسط حرفش گفت: اونم خسته میشه...اونم مثل شماها انسانه... ولی خیلی وظیفه شناسه...دو مرد یکه ای خوردند یهو برگشتند به ایل وو که پشت سرشان ایستاده بود با اخم شدید غضب الود نگاهش میکرد نگاه کردنند . ان دو متوجه نشدند که ایل وو پشت سرشان ایستاده داشتند حرف میزدنند با دیدن ایل وو وحشت کردنند.

هر دو بلند شدند با چشمانی گرد و ابروهای بالا داده نگاهش میکردنند مرد جوان من من کنان گفت: ب..بب...ببخشید...ایل ...ایل وو شی...ما...ما منظوری نداشتیم...ما...ایل وو با اخم شدید وغضب الود به ان دو نگاه میکرد وسط حرفش گفت: شما منظور نداشتی...ولی داشتی پشت سر معاون چرت و پرت میگفتی...شماها کارمندهای تنبل بی خاصیتی هستد که جز خوردن و خوابیدن کاری بلند نیستید...معاون چویی با این حال بدش دو برابر شماها کار میکنه...هم غرلند رئیس رو باید بشنوه...هم غرلندهای شماها رو...شماها به چه دردی میخورید؟...واقعا که...نگاهش را از ان دو گرفت به شیوون که به طرف اتاقش رفته جلوی در مکثی کرد میخواست داخل اتاقش شود ولی یهو با قدمهای بلند و سریع به طرف دستشوی رفت شد خواست حرف را ادامه بدود ولی با تقریبا دویدن شیوون حرفش را نزد اخمش بیشتر شد با قدمهای تند به طرف دستشوی رفت.

...........

ایل  وو از حرکت شیوون شک کرد حالش بهم خورده ؛ از رنگ پریده شیوون چشمان سرخش مشخص بود سردردش لحظه به لحظه بیشتر میشد ولی شیوون بخاطر مشغله کاری اهمیت به ان میداد تا حالش بدتر شود حال هم ایل وو شک  کرد حالش بد شده دوید به سمت دستشویی وارد شد نگاه به روشویی شد که دید حدسش درست است ، شیوون روی روشویی خم شده اوق میزد بالا میاورد. ایل وو چشمان گشاد و ابروهایش بالا وحشت زده نالید : قربان....دوید کنار شیوون ایستاد دستی روی پشت شیوون گذاشت ارام میزد  با چهره ای نگران و درهم از وحشت به نیم رخ شیوون که اوق میزد نگاه کرد گفت: قربان...حالتون دوباره بد شده...باید بریم بیمارستان....

شیوون با اوق زدن بالا اوردن رنگی به رخسارش نمانده به نفس نفس افتاده بود بیحال شده دستانش را به لبه روشویی ستون کرد تا نیافتد با اوق اخر بالا اوردن دستی زیر شیر اب گرفت قدری اب به دهان ریخت با مکث اب را بیرون پاشید ارام کمر راست کرد با چهره ای به شدت بی رنگ و چشمان سرخ و خیس اشک از بیحالی لبانی بیرنگ و لرزان به ایل وو نگاه میکرد با صدای گرفته ای ارام گفت: نمیخواد...حالم خوبه...بالا اوردم بهتر شدم...ایل وو چهره اش درهمتر شد با حالت عصبانی وسط حرفش گفت: چی حالتون بهتره؟... رنگ به روتون نمونده...دارید بالا می یارید...میگید حالتون خوبه... نمیخواید بیاد بیمارستان؟...چرا لجبازی میکنید؟...یک هفته مرخص داشتید...ازش استفاده نکردید...با این حال بدتون هم اومدید سرکار ...حالا هم اینه وضعیتون...چرا با خودتون لج میکنید؟...باید بریم بیمارستان....

شیوون از بیحالی نفس نفس میزد چهره ش خمار و بی روح بود رمقی برای راه رفتن نداشت همانطور به لبه روشویی چنگ گرفته بود تا نیافتد با صدای گرفته وسط حرف ایل وو گفت: نمیتونم...اینجا خیلی کار دارم...میهفمی ایل وو؟... این روزا نمیتونم استراحت کنم... ونه به فکر درمان خودم باشم...روم خیلی فشار هست...درکم کن...اگه برم مرخصی به رئیس لی اعتمادی نیست...مطمینم برام یه درد سر درست میکنه...نمیتونم از دست رئیس لی هم خلاص بشم...برای اون طرح لعنتی فعلا کاری بهم نداره...ولی مطمنم که به زودی دوباره ازم میخوادش...کارمم نمیتونم ول کنم...اگه دوستم این شرایطو نداشت من تا حالا استعفا داده بودم...ولی بخاطر شرایط دوستم مجبورم...هنوز براشون کار کنم...از طرف دیگه ...شرایط دوستم هم جالب نیست...دادگاهش یه طرف که حل نشده...مطمینم داره مشکل تر هم میشه...وضعیت جسمی دوستم که دیگه هیچی...باید عمل بشه برای سوختگی های بدنش... هزینه عملش هم زیاده...من باید با کار بیشتر هزینه شو تامین کنم...یعنی باید تو شرکت بمونم کار کنم...اونم کار بیشتر ...پس میبینی وقتی برای استراحت ندارم...

ایل وو  چهره اش درهم بود با نگرانی گفت: ولی اینطوری که نمیشه قربان... شما باید به فکر خودتون هم باشید...هر روز حالتون داره بدتر میشه...با این شرایط اگه ادامه بدید که دیگه جونی براتون نمیمونه...شیوون هم تغییری به حالت و چهره خود نداد گفت: اره ...میدونم...ولی چاره چیه؟...میگی چیکار کنم؟...جز تحمل کاری میشه کرد؟... ایل وو با ناراحتی گفت: نه نمیشه...درسته... جز تحمل نمیشه کاری کرد...ولی قربان...بدونید که تو این راه تنها نیستید... من بهتون کمک میکنم...نمیتونم تو تامین هزینه ...یا تو دادگاه دوستتون کاری بکنم...ولی میتونم توی این شرکت کمکتون کنم...مثل حالا...درسته نمیرید بیمارستان...حداقل بیاید شما رو ببرم به اتاقتون...یکم استراحت کنید... من کارای باقیمونده امروز رو براتون انجام میدم...کارهای خودم تموم شد... خیلی راحت میتونم کاراتونو انجام بدم...بهم بگید چیکار کنم...من انجامش میدم...

شیوون اخم ملایمی کرد با بیحالی گفت: ممنون ایل وو ...ولی تو خسته شدی...من نباید اجازه بدم تو کارمو انجام بدی... ایل وو اخمی کرد وسط حرفش گفت: من خسته نیستم قربان...شما حالتون بده...باید استراحت کنید...حداقل اینجا تو اتاقتون ... دستی به پشت شیوون و دست دیگر بازویش را گرفت شیوون را به اغوش خود کشید گفت: بیاید بریم به اتاقتون استراحت کنید ...من کاراتونو انجام میدم... شیوون لبخند خیلی بی حالی زد گفت: ممنون...

*********************************************************

دونگهه  با قدمهای بلند و سریع در راهرو میرفت هیوک هم پاپیش بود گفت: کجا داری میری ؟...چی میخوای به معاون چویی بگی؟... دونگهه با چهره ای درهم و خشمگین نگاهی بهش کرد گفت: دیگه نمیتونم تحمل کنم...یک هفته بهش مرخصی دادم...گفتم بهترین فرصته...ولی اون عوضی اومد سرکار... منم نمیتونم صبر کنم تا یه اتفاقی بیفته ...تا مجبورش کنم طرحمو بزنه...باید برم بهش بگم کاراشو انجام بده...به هر حال اون کارمند منه...من رئیسشم...درسته ازم شکایت نکرده...ولی خوب میخواست بکنه کسی جلوش نگرفته بود...الانم نمیتونه هیچ حرفی بزنه...چون هیچ مدرکی نداره که من زدمش...پس میتونم برم بهش دستور بدم... کاری که خواستم رو انجام بده....

هیوک چهره ش درهم شد گفت: چی؟... بری دستور بدی؟... ولی اینطوری که نمیشه...باید ...دونگهه یهو ایستاد با خشم فریاد زد : چرا نمیشه...خوبم میشه...چرخی زد با سرعت رفت. هیوک با چشمانی گشاد ابروهای بالا داده هنگ شده نگاهش کرد.

.........

دونگهه بدون در زدن یهو وارد اتاق شد با چهره ای تاریک از عصبانیت صدای کمی بلند غرید : معاون چویی...شما چند روزه برگشتی سرکار...چرا طرحی که ازتون خواستم رو حاضر نکردی؟... شیوون که بخاطر بالا اوردن نایی نداشت به کمک ایل وو به اتاقش رفته روی صندلی پشت میزش نشسته، قدری لمه داده چشمانش را بسته بود بخاطر قرصهای که خورده بود بی حال بود ،با ورود یهوی دونگهه تقریبا فریادش یکه ای خورد یهو چشمانش را باز و قدری گشاد و ابروهایش بالا رفت مات به دونگهه نگاه کرد. ایل وو هم که روی مبل جلوی میز نشسته بود مشغول طرحی که شیوون گفته بود چطور انجامش بدهد بود با ورود دونگهه یهو کمر راست کرد با چشمانی گرد نگاهش کرد.  

دونگهه بهشان مهلت نداد جلوی میز ایستاد دستانش را به کمرش زد به همان حالت غرید : فکر کردی کی هستی...هر کاری دلت میخواد میکنی... تو کارمند منی...باید کاری که ازت خواستم رو انجام بدی... فکر کردی بهت منسب دادم کاره ای شدی.... شیوون که لحظه اول از ورود دونگهه شوکه بود کم کم از شوک بیرون امد توان بلند شدن نداشت ولی چهره ش را با اخم ملایمی جدی کرد با صدای گرفته و ارامی وسط حرفش گفت: منم میدونم کارمند شمام...وظیفه ام انجام کارهایه که شما ازم خواستید .... منم تو هیچ کاری کوتاهی نکردم...فقط انقدر این روزها کار سرم ریخته ...اینقدر قرار داد جدید بسته شده که مهلت ارائه شون هم خیلی کوتاست ...به دو سه روزه ...باید سریع کارهاشون انجام بشه... برای همین وقت نمیشه طرحو براتون بزنم...

دونگهه که میدانست شیوون بهانه میاورد نمیخواهد طرح را بزند چهره ش درهم شد پرو بیخیال در مقابل کاری که با شیوون کرد با عصبانیت حرفش را بردید گفت: کارتون زیاده؟... خوب شما کارمند این شرکتید...باید کارها رو انجام بدید...ولی مشکل اینجاست که مشکلات شخصی شما زیاده...مرخصی ساعتی گرفتن....رفتن به دادگا شما زیاده...اگه این مرخصی ساعتی ها رو نگیرید...به کارتون تو این شرکت برسید به همه کارها میرسید....

شیوون از حرف دونگهه عصبانی شد داشت بهش زور میگفت ، ان هم با پرویی ؛ اخمش بیشتر شد با انکه توانی نداشت ولی با کمک گرفتن از لبه میز بلند شد ایستاد دستانش را به میز ستون کرد تا نیافتد چون از عصبی شدن دوباره سرگیجه گرفته بود با صدای ارام اما جدی و محکم وسط حرف دونگهه گفت: من به همه کارهام تو این شرکت میرسم... همه طرحهای درخواستی به موقع به بهترین نحو ارائه میشه...مهر تایید رئیس پارک هم زیرش زده میشه...اگه مرخصی ساعتی میگریم...هرگز از کارم نمیزنم... همه کارهام رو تموم میکنم...نمیخواستم بگم...ولی حالا که حرف با اینجا کشیده شد ...باید بگم که ...این شرکت هم به مشکل شخصی من دامن زده...دونگهه اخمش بیشتر شده عصبانی گفت : چی؟...این شرکت به مشکل شما دامن زده؟...چه....

شیوون سری تکان داد با همان حالت وسط حرفش گفت: بله...مرگ نگهبان جانگ...در اصل تصادف نگهبان جانگ...که مشکوک بوده...با مرگ شاهد زد و خورد من تو پارکینگ از بین رفت...پرونده من بدون تکلیف مونده...وابسطه شده به فیلم مدار بسته پارکینگ....که اونم تغییر داده شده به پلیس تحویل داده شده...یعنی فیلم رو عوض کردن...یه فیلم دیگه جاش دادن ...که توی فیلم زد و خوردی اون رو تو اون ساعت تو پارکنیگ نیست...من دروغ میگم...پلیس میگه یا من دروغ میگم...یا اگه راست میگم این شرکت بخاطر تبانی فیلم دوربین رو عوض کرده.... نگهبان جانگ رو هم کشتن تا....

دونگهه با حرفهای شیوون چهره اخم الودش کم کم تغییر کرد چشمانش گشاد و ابروهایش درهم شد وسط حرفش گفت: چی؟...ما تبانی کردیم؟...با کی؟...ما نگهبان جانگ رو کشتیم؟... فیلم دوربین عوض شد؟...کدوم فیلم؟... چی داری میگی؟...داری مارو متهم به چی میکنی؟... ما با کی تبانی کردیم؟... شیوون تغییری به حالت خود نداد گفت: من شما رو به چیزی متهم نمیکنم...این چیزیه که پلیس گفته... نگهبان جانگ رو کشتن...فیلم دوربین مدار بسته پارکینگ رو عوض کردن... تا همه چیزرو از بین ببرن...که موفق هم شدن...حتی منو متهم به دروغ گوی هم کردن...مسئول همه اینا کیه؟...کی تو این شرکت مسئوله؟؟... دونگهه با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده به شیوون نگاه میکرد نمیدانست چه جوابی به او بدهد چون هنگ بود.

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد