سلام دوستای عزیزم...
بفرماید ادامه
عاشقتم 40
( 22 نوامبر 2011 )
شیوون به پهلو روی تخت دراز کشیده بود سرش نیم رخ به بالش و پاهایش قدری جمع شده به بالا بود بالاتنه اش لخت بود ملحفه ای از زیر کمرش به پایین را پوشانده بود یعنی پاهایش راپوشانده بود. شیوون از دردی که میکشید صورتش بی رنگ شده مچاله بود چشمانش را بسته بود پلکهایش را بهم میفشرد دستی که به جلوی صورتش گذاشته بود به ملحفه تخت چنگ زده بود لب زیرنش که زخمی هم بود را به دندان گرفته میگزید تا صدای ناله ش در نیاید جایش نفسش را صدادار بیرون میداد به سینه و دستانش همچنان سیم های وسایل پزشکی وصل بود از ضد عفونی شدن زخمش انقدر درد داشت که مسکن هم به او اثر نمیکرد. که این حالش از چشم افراد اطراف تخت پنهان نبود.
مین هو روی شیوون خم شده بود دستکش به دست با پنبه های اغشته به ضدعفونی کننده که پرستار به دستش میداد درحال ضدعفونی کردن زخم پشت شیوون بود نفس های صدادار شیوون همراه با لرزش خیلی خفیفی که از درد کشیدن بدنش داشت متوجه درد کشیدنش شد سرچرخاند نیم رخ مچاله شده شیوون نگاهی کرد دوباره رو به پشت لخت شیوون کرد اخمش بیشتر شد با صدای ارامی گفت: ناله تو نخور... ناله بزن...به جای گاز گرفتن اون لب زخمیت ...ناله بزن... درد توهم نخور... انقدر به خودت عذاب نده...ناله بزن...تا درد قابل تحملتر بشه...شیوون از درد نفس نفس میزد پلکهایش را بیشتر بهم میفشرد لبش هم بیشتر گزید دوباره زخم لبش پاره کرد حرف مین هو را هم شنیده بود ولی به حرفش گوش نداد به جای ناله زدن دستی که به ملحفه تخت چنگ زده بود را ارام بالا اورد روی صورت خود گذاشت تا صورتش درد کشش را از انها پنهان کند چهره ش از درد کشیدن زیر دستش بیشتر مچاله شد .
یونهو که طرف دیگر تخت یعنی جلوی صورت شیوون ایستاده بود نگاه نگرانش به صورت شیوون بود از حرکتش چهره ش درهمتر شد دست روی شانه لخت شیوون گذاشت قدری فشرد نگاهش به شیوون مخاطبش مین هو بود گفت: این اصلا حرف گوش نمیده...بهتره چیزی نگی... بیشتر خودشو عذاب میده...مین هو با حرفش سرراست کرد به نیم رخ شیوون که دست روی صورتش گذاشته بود نگاه کرد چهره ش درهمتر شد با اخم بیشتر "نچی "کرد گفت: راست میگی... بهتره دیگه هیچکی نگم... میزنه خودشو نابود میکنه....
.....................
مین هو ضدعفونی و پانسمان زخم پشت را تمام کرده به کمک یونهو شیوون را خیلی ارام چرخاند به پشت خواباندش . شیوون از حرکت دادن بدنش با انکه ارام بخش تزرق کرده بودنند ولی زخم پشتش با این حرکت ارام هم درد گرفت ، شیوون چهرهش مچاله شد همانطور لب زیرنش را گزیده بود سربه بالش فرو برد ناله خفه ای زد : هممممممممممممم.... همزمان با پشت شکمش هم تیر کشید دستش را ارام روی شکمش گذاشت فشار خیلی بیجانی به شکم لختش داد نفسش را صدادار از درد بیرون داد چون ناله: هممممممم... سینه ش بالا امد با مکث روی تخت ارام گرفت سرش را هم کم کم با حالت عادی برگشت ، پلکهایش را همانطوربسته صورتش مچاله بود از بینی اش نفس نفس میزد ارام لب زیرنش را رها کرد زخم روی لبش که دوباره خونریزی پیدا کرده بود مشخص شد .
مین هو و یونهو با چهره های درهم و نگران به شیوون نگاه کردنند یونهو با دیدن خون لب که ارام راهی چانه شده بود چهرهش درهمتر شد گفت: آخ...اخ...بازم لبشو گاز گرفت...گاز استریل کوچکی را از داخل سینی برداشت روی لب شیوون گذاشت قدری فشار میداد تا خونریزی بند بیاید . شویون از فشار باند زخم روی لبش چهره ش درهم شد پلکهایش را بهم فشرد با مکث باز کرد یونهو با هم حالت گفت: دوباره خونریزی کرد...با خودت چیکار میکنی پسر؟... مین هو که متوجه حرکت دست شیوون روی شکمش شده بود با اخم به دست و شکم لخت شیوون نگاه میکرد دست روی شکم شیوون گذاشت وسط حرف یونهو گفت: این شکمش چیزشه؟؟... روبه شیوون کرد گفت: شکمت درد میکنه؟... تو شکمت هم درد احساس میکنی؟...
شیوون تغییری به چهره مچاله شده خود نداد ارام چشمانش را باز کرد با چشمانی ریز شده به مین هو نگاه میکرد نفس زنان از درد با صدای ضعیفی گفت: اره....شکمم یکم درد داره...نمیدونم چرا...شاید بخاطر زخم پشتشم بقیه جاها ...ولی جمله ش را ناتمام گذاشت ساکت شد ؛ علت درد شکمش این نبود ؛ شکمش چند روز بود که درد میکرد پس ربطی به زخم پشتش نداشت . مین هو هم منتظر بقیه حرف شیوون نشد اخمش بیشتر شد دستی که روی شکم شیوون گذاشته بود قدری شکم شیوون را فشار داد از حرکتش شیوون چهره ش از درد مچاله شد پلکهایش را بست بهم فشرد با مکث باز کرد مین هو با چهره ای اخم الود گفت: از زخم پشتت شکمت درد گرفته؟... نه این نیست...یه علت دیگه داره...یه علتی که با ازمایش سونگرافی ممکنه مشخص بشه.... یکم حلت جا بیاد ...یکم جون بگیری یه ازمایش سونو از شکمت باید بکنیم...اخمش بیشتر شد گفت: فکر کنم این شکم درد یه علت داره که اونم مربوط به تصادف باشه... شک ندارم که همینه...این درد شکم هم مال امروز نیست...مطمین چند روزه داری...صدات در نمیاد...علت درد کشیدن بیش از حد حین بیوسی هم مطمینم همینه...من تو رو میشناسم....
شیوون از حرفهای مین هو چهره ش قدری درهم شد ولی فرصت جواب دادن نکرد یونهو با چشمانی کمی گشاد و ابروهای بالا داده وسط حرف مین هو گفت: چی؟... تصادف؟... یعنی شیوون از اون روز شکمش اسیب دیده؟...این دردی که دیروز کشیده بود...این حال بدش از اونه؟... مین هو با اخم سری تکان داد گفت: اهوم... که فرصت نکرد بیشتر حرف بزند چند ضربه به در نواخته شد بدون جواب دادن در قدری باز شد کیو سرش را داخل اورد با لبخند گفت: ببخشید...میتونم بیام تو؟... مین هو با دیدن کیو جا خورد لحظه ای چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: اقای چو؟؟... لحظه بعد بدون مهلت دادن به کسی چهره ش تغییر کرد اخم شدید و چشمانش ریز شد گفت: اقای چو...شما اینجا چیکار میکنید؟... نمیشه بیاد داخل.... داریم پانسمان دکتر چویی رو عوض میکنیم... کیو در اتاق را کامل باز کرد قدمی داخل گذاشت در استانه در ایستاد با حرف مین هو لبخندش محو شد ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟... دارید پانسمان رو عوض میکنید؟... اوه ببخشید...معذرت میخوام...با بیرون اومدن پرستاراز اتاق فکر کردم کارتون تموم شده....مین هو اخمش بیشتر شد گفت: نه تموم نشده...
شیوون که میخواست از دست مین هو و یونهو خلاص شود با انکه حوصله کیو را نداشت ولی باید یه جوری از دست مین هو و یونهو خلاص میشد پس وسط حرف مین هو با صدا ضعیفی که سعی کرد کمی بلند باشد ولی بیفایده بود گفت: اره...تموم شد...بفرماید داخل اقای چو... مین هو و یونهو یهو رو به شیوون کردنند . مین هو با ابروهای به شدت درهم دهان باز کرد حرف بزند شیوون مهلت نداد با چهره ای درهم گفت: تموم شد دیگه...کاری نداریم که.... نگاه معناداری به مین هو کرد. مین هو بدون تغیر به چهره اش به شیوون نگاه کرد با نارضایتی گفت: بله...تموم شد...روبه کیو گفت: بفرماید تو اقای چو...دوباره نگاهی به شیوون کرد به همراه یونهو به طرف در اتاق میرفتند نگاه اخم الودی به سرتاپای کیو کردند.
مین هو تا به کنار کیو رسید یهو ایستاد با اخم شدید به سبد گل و سبد میوه ( کره ی ها برای عیادت بیمار سبد گل و یا میوه میبرن یعنی گل یا میوه را داخل سبد میگذارن) به دست داشت مثل همیشه کت و شلوار شیکی به تن داشت نگاهی کرد گفت: ببخشید اقای چو...شما برای عیادت شیوون اومدی؟...از کجا فهمیدی شیوون حالش خوب نیست؟...اصلا شما اینجا چیکار میکنید؟... کیو قدری ابروهایش بالا رفت گفت: بله...من اومدم برای عیادت دکتر چویی... راستش بهم گفته شد که باید برای یه سری ازمایشات بیام...منم اومدم برای ازمایش که دیدم حال دکتر چویی بده.... منم اومدم برای عیادت... مین هو اخمش بیشتر شد گفت: برای ازمایش اومدید دید.... شیوون که با چهره ای درهم نگاهش میکرد وسط حرف مین هو با صدای ضعیفی گفت: مین هو...خواهش میکنم... مین هو ساکت شد نگاهی به شیوون کرد حرفش را نزد فهمید دیگر نباید اعتراض کند بیرون برود با درهمتر کردن چهره ش نگاهش دوباره به کیو شد گفت: اقای چو...خودتون میبنید که دکتر چویی حالش خوب نیست...لطفا ملاقاتتون رو کوتاه کنید...بذارید دکتر چویی استراحت کنه...نباید خسته بشه... بیاد هم بخوابه استراحت کنه... پس... کیو با سر تعظیم کرد وسط حرفش گفت: چشم...حتما...خودم میدونم... مین هو بدون تغییر به چهره اش نگاه غضب الودی به کیو کرد به بیرون از اتاق رفت در را پشت سرخود بست.
کیو نگاهش به بیرون رفتن مین هو بود با بسته شدن در اتاق گویی از بازجوی خلاص شده بود نفسش را صدادار با پوفی بیرون داد رو برگردانند لبخند بیرنگی روی لبش نشست به طرف تخت شیوون میرفت گفت: دکتر چویی...چه همکارهای خوب دارید ...و البته بسیار سخت گیر.... چقدر به فکر تونن... کنار تخت ایستاد سبدها را روی میز پایین تخت گذاشت گفت: هر چند حق دارند... مشا حالتون خوب نیست... شیوون با چهره ای که از بیحالی بیرنگ بود به ارامی پلکی میزد با صدای ارامی گفت: من حالم خوبه... اونا زیادی نگرانن...نیم نگاهی به سبدها کرد روبه کیو با همان حال گفت: ممنون از سبد گل و میوه تون... کیو لبخندش پررنگتر شد دستی کنار سر شیوون به تخت ستون کرد دست دیگر کنار پهلوی شیوون گذاشت با مهربانی نگاهش میکرد گفت: خواهش میکنم کاری نکردم ...لبخندش کمرنگ شد گفت: حالتون چطوره اقای دکتر؟... چی شده؟...چرا....
شیوون لبخند خیلی کمرنگ و بیحالی روی لبانش نشست به ارامی پلکی زد با صدای ارامی وسط حرفش گفت: خوبم... یعنی خوب میشم... چیزی نیست... به بیماری مغز استخوان اهدا کردم... ولی انگار خودم از نظر جسمی مشکل داشتم...نمیدونستم... لبخندش محو شد گویی در چهره بیرنگ نگرانی وجود داشت گفت: راستی شما...گفتید برای دادن ازمایش اومدید؟.... بهم گفته بودن انگار تو ازمایشاتون مشکلی بود...اومدید برای ازمایش؟... با انکه خودش حالش خوب نبود نگران حال کیو بود، کیو هم این را فهمید قلبش از درد فشرده شد ولی تغییری به چهره خود نداد گفت: بله... بهم زنگ زدن گفتن انگار تو ازمایشات چکابی که دادم...مشکلی هست...منم دیروز اومدم ازمایش خون دادم... لبخندش محو شد گفت: امروزم اومدم برای سونگرافی و عکس برداری از معده و کبدم....که بهم گفته شد که انگار شما باید ازمایشات رو بیند...بهم بگید چطوره....
شوون چهره بیحالش قدری جدی شد گفت: بله...من باید ببینم...حالا که شما میگید ازمایشات رو دادی... حاضر که شد حتما مبیبنیم... کیو اخم ملایمی کرد وسط حرفش گویی بیتوجه به جوابش گفت: راستی دکتر چویی... در مورد وضعیتون که جواب درستی هم ندادید...البته من که دکتر نیستم... ولی اینو میدونم که کسی که مغز استخوام میده...نگاهی به سرتا پای شیوون کرد مکثی روی سینه خوش فرم لخت شیوون کرد نگاهش دوباره با نگاه خمار شیوون یکی شد گفت: نباید وضعیتش این باشه...همون روز ...یعنی ...فقط یکی دو ساعت بعد اهدا مرخص میشه...ولی شما حالتون انقدر بد شد... مشکلتون چی بود ...خوب نگفتید...لبخندی زد گفت: خوب به منم مربوط نیست...مگه من فضولم... ولی دکتر چویی ...اینو میدونستید که به پسری که مغز استخوان دادی... خواهرزاده وکیل منه....یعنی اصلا نمیدونستم که شما دکتر اون پسری... یعنی نه وکیلم میدونست...نه من که شما همون دکتری...یعنی اصلا یه چیز پیچیده ای بود... ولی در کل پیچیده نبود...یعنی اصلا یه چیزی بود...توی این مدت وکیلم از دکتر خواهر زاده اش حرف میزد... تعریفشو میکرد...ولی نمیدونست اسمش چیه... فقط حرفشومیزد...از اون طرف شما دکتری که من و دخترمو نجات دادی...ما اینا رو نمیدونستیم ...همه اینا رو دیروز فهمیدیم...یعنی با دادن مغز استخوان شما به سهون خواهر زاده وکیل لی دونگهه...
شیوون با اینکه حوصله کیو را نداشت ولی با حرفها و هیجان که در صحبت کردن داشت حال شیوون عوض شد از جملات اخرش هم خنده ش گرفت لبخند بیحالی زد هم از تعجب ابروهایش بالا رفت وسط حرفش با صدای ضعیف وبیحالی گفت: چی؟... واقعا؟... سهون خواهرزاده وکیل شماست؟... کیو با لبخند سری تکان داد گفت: اهوم...شیوون ابروهایش قدری بالاتر و چشمان خمارش قدری باز شد گفت: چه جالب... کیوهم لبخندش پررنگتر شد گفت: اره...اخ نمیدونی وقتی وکیلم فهمید چه هنگی کرده بود...اون خودش هر سه ثانیه از هرچی هنگ میکنه...حالا فکر کن فهمید شما ...یعنی دکتر چویی شیوون...دکتر خواهر زاده شی...چقدررررررررررررررر هنگ میکنه...همراه لبخند اخمی کرد گفت: ولی شیوون شی...کار خطرناکی کردی...یعنی اخه چرا اینکارو کردی؟... البته من در جایگاهی نیستم که این حرفو بزنم...ولی خوب تو باید به فکر خودت باشی ...تو کم کسی نیستی..وقتی وکیلم فهمید تو اهدا کننده مغز استخوانی ...داشت از هنگی سکته میزد... اون یکی وکیلم که هیچی... ابروهایش بالا و چشمانش گشاد دوباره لبخند پهنی زد خنده نصفه ای کرد گفت : اون که هنگ نمیکرد هم هنگ کرده بود... خود منو بگو...یعنی فکر کنم سکته زدم یا نه.... تا چند ساعت هنگ بودم... نمیدونستم چیکار بکنم... برم ...بمونم... نرم... نمونم...اصلا گیج بودم...انقدر گیج بودم که وقتی رفتم پارکینگ بیمارستان سوار ماشین بشم...اشتباهی رفتم سراغ یه ماشین دیگه... طرفم دعوا کردم که ماشین منه...تو چرا داری سوار ماشین من میشی... راننده ام کو؟...تو دزدی ....از این حرفا...که یهو راننده ام اومد گفت که ...قربان اشتباهی رفتید...ماشین شما این نیست...
کیو با لبخند دویلی که زده بود حرف میزد شیوون از حرفهایش خنده اش گرفته بود خنده بی صدای میکرد از خنده هم زخم پشتش درد گرفته بود گهگاه میان خنده ش چهره ش مچاله میشد ناله خیلی ضعیفی میزد : اخ.... دوباره میخندید. کیو هم با خنده شیوون صدادار میخندید همانطور برای خندان شیوون حرف میزد.
**************************************************
مین هو با اخم شدید به برگه های دستش نگاه میکرد چشمانش را ریز کرد با مکث نگاهش را گرفت به سون آه که کنار تخت ایستاده و شیوون روی تخت بیحال دراز کشیده بود کرد گفت: توی عکس سونوش هیچی نیست... سونوگرافی از شکم که معده و کبد و رودهاشو نشون داده...ظاهرا هیچی مشکلی نیست... ولی این درد شکم که باعث اون درد وحشتناک موقع بیوسی شده بود...حتما دلیل داره... یه مشکلی هست.... سون آه با چهره ای درهم و اخم الود از نگرانی اما جدی گفت: تو عکسا نشون میده خونریزی نداره...ولی اگه زخمی باشه...یا معده زخم باشه... علایمی داره که دکتر چویی اون علایمو نداره...ممکنه یه مشکل دیگه باشه...اگه از اون تصادف مشکل ایجاد شده... روبه شیوون اخمش بیشتر شد گفت: دکتر چویی درد داشتن بهمون نگفتن...شاید چسبدنگی روده چیزیه... مکثی کرد گفت: اوپا تو از اون روز تو شکمت درد داری درسته؟...
شیوون با چهره ای بی رنگ و بیحال و چشمانی خمار نگاهش کرد با صدای ضعیفی بامکث گفت: اره...درد داشتم...ولی نه انقد ر که...مین هو اخمش بیشتر شد عصبانی اما ارام وسط حرفش گفت: درد که داشته...ولی نباید که بگه...این دکتر چوییه...خود ازاره... نباید که دردشو به کسی بگه...که نکنه موجب استراحتش بشه.... شیوون چهره بیحالش درهم و ناراحت شد مین هو که نگاهش میکرد با تغیر چهره اش اخمش بیشتر شد گفت: چیه؟... مگه دروغ میگم؟... مهلت جواب به شیوون نداد روبه سون آه کرد گفت: دکتر " لیم" هم با دیدن ازمایش سونوگرافی هیمنو گفته.... گفته ممکنه چسبندگی روده باشه....که اگه چسبندگی زیاد باشه...که باید دکتر چویی عمل کنن... ولی انگار چسبندگی زیاد نیست که دکتر چویی زیاد درد نداشته...برای تشخیص اینکه روده ها چسبندگی داره...که باید ازمایشات دیگه بکن... رادیوگرافی و کولونوسکوپی.... که با این حال دکتر چویی نمیشه...باید کمی حالشون بهتر بشه...تا اون ازمایشات...
شیوون تغییری به چهره بیحال و ناراحت خود نداد با صدای ضعیفی میان حرف مین هو گفت: خوب حالا که قراره حالم بهتر بشه...دیگه ازمایش نمیگیرن...میخوام برم خونه...میخوام برم خونه استراحت کنم...حالم بهتر شد بیام... مین هو اخمش بیشتر و چشمانش ریز شد گفت: بله...میدونم ...شما میخوایید تشریف برید خونه... بعد دو روز بیای بگی... که حالت خوبه... لازم به هیچی نیست... سون آه چهره ش درهم و ناراحت بود وسط حرف مین هو گفت: نه دیگه...این دفعه اینطوری نمیشه...اینبار اوپا زده خودشو با اینکار داغون کرده...بعد دو روز فوقش بتونه روپا وایسته... از تخت بیاد پایین...نمیتونه که بیاید سرکار... بهتره که حالا نمیخواد اینجا بمونه...ببرمش خونه...منم این چند روز مرخصی میگریم...خونه پیشش میمونم... کنارش میمونم ...حالش که یکم بهتر شد میارمش برای ازمایش....
شیوون قدری ابروهایش بالا رفت با همان بیحالی گفت: نه سون آه...تو نمیخواد مرخصی بگیری...من...مین هو بی توجه به حرف شیوون سری تکان داد گفت: درسته...همینه...افرین دکتر کیم... شما مرخصی میگری کنار دکتر چویی میمونی... یه چند روز دیگه میاریش برای ادامه ازمایشات...البته امروز که نمیشه مرخصش کنیم... یه امشب مهمون ماست... فردا صبح مرخصش میکنیم... شما برید خونه...مرخصی شما هم از فردا شروع میشه... سون آه لبخند کمرنگی زد سری تکان داد گفت : ممنون....
شیوون گره خیلی ملایمی از بیحالی به ابروهایش داد با چشمانی خمار به ان دو نگاه میکرد با صدای ارامی گفت: برای خودشون برنامه چیدن...منو مرخص کردن... مرخصی دادن...گرفتن...منم که این وسط بوقم... میخوان منو ببرن خونه...به تخت ببندنم...از هم تشکر هم میکنن... همینجا بمونم که بهتره... سون آه و مین هو از حرف شیوون خنده شان گرفت بی صدا خندیدند مین هو سرش را تکانی داد گفت: از دست تو شیوون....