سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
فرشته بیست
( 3 سال بعد) ( 2 می 2010 )
( شیوون 24 ساله – مین هو 24 ساله- کیوهین 23 ساله – سئون هیون 39 ساله )
(( پاریس ))
دختر تقریبا دوید و صدا زد : کیوهیون... کیوهیون... کیو که سرش پایین بود درعالم خود بود با صدا زده شدن به خود امد ایستاد رو برگردانند با اخم ملایمی به دختر که نفس زنان بهش رسید نگاه میکرد گفت: آلیس.... دختر یا همان آلیس با لبخند پهنی نفس زنان به انگلیسی گفت: کجا میری؟... میخوای بری بلیط بگیری برای کره؟؟... کیو اخمی کرد به ظاهرعصبانی اما ارام به انگلیسی گفت: چی؟...بلیط بگیرم؟... کی گفته من میخوام برم بلیط بگیرم...آلیس از عصبانیت کیو قدری ابروهایش بالا رفت هول شده گفت: نه...کسی نگفته تو میخوای بری بلیط بگیری... گفتم که دانشگاه دو هفته بخاطر فستیوال تعطیل کرده کلاسها رو ....گفتم تو هم مثل بقیه دانشجوهای خارجی که دارن میرن به خونوادوهاشون سر بزنن...بخوای بری کره...چهره اش درهم شد گفت: اخه تو 6 ساله که اومدی پاریس...5 ساله که تو دانشگده پزشکی داری درس میخونی...ما توی این 5 سال ندیدم یه سربری کره...خانواده ات هم نیومدن دیدنت...گفتم شاید بخوای ...
کیو چهره ش از عصبانیت درهمتر شد اما کنترلش میکرد با صدای ارامی وسط حرفش به انگلیسی گفت: من نمیدونم چرا شماها فقط دنبال اینید که ببیند من چیکار میکنم...با کی هستم... چرا نمیرم به کره...یا به خانواده ام سر بزنم... یعنی شما ها کار دیگه ای ندارید؟...درس ندارید برید بخونید؟...فقط سرتون توی زندگی منه...چرا نمیزارید من به حال خودم باشم؟...چرا میخواید بفهمید من با کیم؟... دوست دختر دارم یا نه؟... خانواده ام کین؟... منم یکیم مثل شما با زندگی شخصی.... آلیس از حرفهای کیو جا خورد چشمانش گشاد شد ابروهایش بالا رفت هول شده وسط حرفش گفت: اروم باش کیوهیون... من که چیزی نگفتم...چهره اش درهم شد گفت: من...من...نه یعنی ما نگرانت هستیم... ما دوستات هستیم...ما قصد فضولی نداریم...اخمی کرد گفت: یعنی کسی قصد فضولی نداره...تو خودت پسر توداری هستی... با کسی دوست صمیمی نمیشی... توی این 5 سال توی دانشگاه دوست دختری نداری... دخترها میخوان باهات دوست بشن...ولی تو قبول نمیکنی... میگی نمیخوای با یه دختر خارجی ازدواج کنی... ولی رفتارت با پسرها کمی بهتره...همینم باعث میشه دخترها فکر کنن تو گی هستی...ولی خوب پسرها هم ازت شاکین... میگن با اونا صمیمی نمیشی... اصلا تو با کسی خیلی دوست نیستی...بچه ها هم نگرانتن...میگن تو حتما مشکلی داری... میخوان بهت کمک کنن... چون این رفتارت بخاطر افسردگیه...دانشجوهای روانشناسی میگن تو افسردگی داری...اونم افسردگی شدید...میخوان....
کیو از عصبانیت ابروهایش به شدت درهم شد وسط حرف الیس با صدای کمی بلند گفت: من افسردگی دارم؟؟... کی گفته؟... من کمک شماها رو نمیخوام باید به کی بگم؟... نخوام نگرانم باشید باید کی رو بیینم؟؟... دوست دختر نمیخوام باید به کی بگم؟... من گیم؟... کی گفته؟...عوضی ها... چون نمیخوام وقتمو با شما دخترها بگذرونم شدم گی؟... من گی نیستم... من فقط اومدم اینجا درس بخونم...چرا راحتم نمیزارید؟... چرا شماها هم میخواید بهم اسیب بزنید؟... خانواده ام بهم اسیب زدن...همه چیزمو ازم گرفتن...چشمانش از درد دلتنگی برای شیوون خیس اشک شد چهره ش درهمتر و انگشتانش را از خشم مشت کرده بود به همان حال گفت: تنها دوستمو ...بهترین دوستمو ازم گرفتن... حالا شما...میخواید تنهایمو ازم بگیرید... میخواید حتی خاطراتمو با بهترین دوستمو ازم بگیرید... شما چی میخواید از جونم...
آلیس با چشمانی گرد به کیو نگاه کرد و مانده بود چه بگوید کیو هم همانطور عصبانی فریاد میزد که صدای میشل امد : کیوهیون... کیوهیون چو... دوان به طرف کیو امد بازوی کیو را گرفت نگران وسط فریادش به فرانسوی گفت: کیوهیون... چی شده؟...اروم باش...کیو با امدن میشل جمله ش نیمه ماند از خشم فریاد زدن نفس نفس میزد نگاه اخم الود پر خشمی به میشل کرد به انگلیسی فریاد زد : دست از سرم بردارید... بازویش را با خشم از چنگ دست میشل بیرون کشید دوان رفت.
میشل با چشمانی گشاد شده به دویدن کیو نگاه میکرد با مکث روبه الیس کرد با اخم گفت: دوباره چی شده؟؟... چی بهش گفتی؟..چرا دست از سرش برنمیداری؟...اون نمیخواد با دختری دوست بشه...گی هم نیست.... انقدر شما دخترها پاپیچش نشید...چرا ولش نمیکنید؟... دست از سرش بردارید...اون اومد اینجا درس بخونه...کاری هم به کسی نداره...شما هم اذیتش نکنید...اون دوستشو از دست داده...حاضر نیست فعلا کسی رو به دوستی قبول کنه...مطمینا بعد از تموم شدن درسش برمیگرده کره...پس انقدر پاپیچش نشید...اهههههههه...میان چشمان گرد شده و بهت زده آلیس دوید دنبال کیو صدا زد : کیوهیون...وایستا...کیوهیون...
*******************************************
( کره – سئول)
مین هو روی صندلی جلو نشست در را بست گفت: خوب حالا کجا میخوایم بریم؟... راستی تو کلاس نداشتی امروز؟... شیوون فرمان را ارام چرخاند ماشین را وارد خیابان کرد نگاهش به خیابان جلویش بود گفت: نه کلاس نداشتم...فردا صبح کلاس دارم... لبخند ملایمی زد نیم نگاهی به مین هو کرد گفت: میریم دنبال عمو...که باهم بریم برای پرو لباسامون... مین هو خنده ارامی کرد گفت: تا حالا ساقدوش داماد نشده بودم...فکر کنم بیشتر از داماد هیجان دارم...اولین باره که میخوام ساقدوش بشم...اونم ساقدوش عموی تو... اخم ملایمی ههراه لبخند کرد گفت: ولی عموتم خوب داره ازدواج میکنه ها...39 سالشه... یه خانم دوسال کوچکتر از خودش پیدا کرده...که همه جوره بهم میخورن...هر دو خوش قیافه .... خوش اندام... همکار هم هستن...اخلاق و رفتارشون هم عین همن... کلا عموت خوشبخت شد رفت....
شیوون لبخند زد گفت: اره... فکر کنم تا دختره...عموم خوشبخت تره...ولی خوب... ما فکر کنم بدبخت شدیم... چون حالا دو تا پلیس تو خونواده داریم... که قراره هی بهمون گیر بدن...مدام بگن...شما مشکوکید...دارید چیکار میکنید؟...کجا میرید؟...چه میکنید؟...مین هو از حرفش صدادار خندید گفت: اره...واقعا... شیوون هم ارام خندید نیم نگاهی به مین هو کرد نگاهش به خیابان جلویش شد خنده ش به لبخند ملایمی که میشد غم را دران دید بدل شد گفت: مین هویی ...تو الان ترم چندی؟...فکر کنم یه سال از درست مونده که تموم بشه درسته؟... 5 ساله داری پزشکی میخونی ...سال دیگه اخرشه درسته؟...
مین هو متوجه پرسش شیوون شد میدانست به کجا ختم میشود او هم خنده ا ش به لبخند بدل شد نگاهش به روبرو بود گفت: اره...سال دیگه دیگه اخرشه...مثل تو که داری کارشناسی ارشد اتش نشانی میخونی...تو 4 سال کارشناسی خوندی...سریع کارشناسی ارشد شرکت کردی...یه سال دیگه مونده که درست تموم شه...وارد اتش نشانی بشی... شیوون لبخندش محو شد سرش را چند بار تکان داد نگاهش به خیابان بود گفت : اهوم...مین هو روبه شیوون کرد با اخم ملایمی گفت: سال دیگه تو درست تموم میشه...منم درسم تموم میشه...ولی فکر نکنم مال کیوهیون تموم بشه...من و تو یه سال دیرتر وارد دانشگاه شدیم...تو بخاطر اون حادثه که رفتی خارج برای معالجه...یه سال دیرتر دبیرستانتو تموم کردی...منم که بخاطر تغییر رشته درسیم...دیرترتموم میشه... مثل اینکه با کیوهیون تو یه سال رفتیم دانشگاه ...ولی تو کارشناسی ارشدت دیگه تموم میشه...منم که قصد ندارم تخصصی بخونم...پس ما دوتا درسمون تموم میشه...ولی ممکنه کیوهیون بخواد تخصصی رو ادامه بده... شاید بخواد تو رشته پزشکی که نمیدونم چه شاخه ای رو انتخاب کرده تخصصی رو بگیره...انوقت حالا حالا برنمیگرده...اصلا دیگه برنگرده...اونجا ازدواج کنه ...همونجا بمونه....
شیوون اخمش از غم بیشتر شد نگاه چشمان خمارش به خیابان بود فرمان را ارام چرخاند در تایید حرف مین هو سرش را تکانی داد با صدای ارامی گفت: درسته...ممکنه هیچوقت برنگرده...توی این 6 سال که رفته فرانسه یه بار هم نیومد کره... مشخصه که قصد برگشت نداره...انگار همه چیز و همه کس رو اینجا فراموش کرده... مین هو هم چهره ش درهم و ناراحت بود نگاهش به روبرو شد گفت: اهوم... کیوهیون همه رو فراموش کرده... ماهم باید فراموشش کنیم تا بتونیم زندگی کنیم...روبه شیوون کرد گفت: نه؟... شیوون جوابی نداد چهره ش اخم الود بود گویی عصبانی بود ولی حرفی نزد ماشین را به کنار خیابان هدایت کرد با صدای ارامی گفت: عمو... اینبار... چه به موقع اومد.... مین هو با حرفش رو برگردانند به سئون هیون که کنار خیابان ایستاده بود برایشان دست تکان میداد نگاه کرد.
... ..... ..... .......
سئون هیون نگاهی به شیوون و سرچرخاند نگاهی به مین هو که روی صندلی عقب نشسته بود کرد گفت: اول میریم برای پرو لباس ...بعد هم میریم یه سر هتل ...انگار تو برنامه جشن تغییرات دادن...بهم گفتن برم ببینم... شیوون لبخند خیلی بیرنگی زد سری تکان داد گفت: چشم... نگاهش به یخابان روبرویش بود. مین هو جلو کشید دو لبه صندلی های جلو را گرفت با لبخند پهنی گفت: عمو... عروس خانم از اینکه کت و شلوارهای ما سته ناراحت نشه؟... میگم از قبل باهاش صحبت کردی دیگه؟.... اخه دیگه از این به بعد حرف حرف خانومت مقدمه تر از حرف خودتونه....میگم این برات مشکل....سئون هیون اخمی کرد انگشتانش را مشت کرد وسط حرف مین هو ضربه ای با مشت به پیشانی مین هو زد . مین هو از درد چهره ش مچاله شد ناله زد : آیییییییییییییییی...پیشانی خود را میمیالید با چهره ای مچاله از درد نالید : چرا میزنی عمو؟...
سئون هیون با اخم شدید نگاهش میکرد گفت: چون جنابعالی دکتر شدی ...ولی هنوز مخت تعطیله... من که هماهنگی لازم رو نمیکردم بهتون میگفتم باید ساقدوش بشید... اونم با لباس ست... بعلاوه لباسامون ست نیست که...فقط رنگش و پارچه اش یکه... طرحشون که خیلی فرق داره... مین هو چهره اش از درد مچاله و همانطور پیشانی خود را میمالید قدری عقب کشید رو برگردانند زیر لب گفت: بله...درسته...شما زن ذلیلی... مگه میشه هماهنگی لازم رو نکنی...چه خنگم من.... شیوون شنید مین هو چه گفته از اینه جلو نگاهی بهش کرد قدری صدادار خندید. ولی سئون هیون نشید چه گفته یهو رو برگردانند با اخم گفت: چی گفتی؟... مین هو با چشمانی گرد شده و ابروهای بالا داده یهو روبه سئون هیون کرد گفت: هیچی...هیچی... فقط گفتم چقدر خوب... عجب عروسی بشه... سئون هیون میدانست مین هو راستش را نمیگوید ،بخاطر عروسی حسابی عصبی بود میدانست که مین هو وشیوون حسابی دارن سربه سرش میگذارند با اخم شدید غضب الود نگاهش میکرد خواست حرفی بزند که شیوون به داد مین هو رسید با لبخند گفت: ولش کن عمو....مین هویه دیگه...با شیطنت حالا نوبت او بود که سربه سر عمویش بگذارد گفت: شما حرص نخور...برای پوستت خوب نیست...داماد نباید روز عروسی پوستش بد باشه... حرص بخوری پوستت خراب میشه...مین هو از حرف شیوون خنده ش گرفت بی صدا خندید .
سئون هیون نگاه اخم الود و غضب الودش را به شیوون کرد وسط حرفش گفت: از دست شما دوتا...یعنی این عروسی تموم بشه...من یه حسابی از شما دوتا برسم که نگو... شیوون ابروهایش بالا رفت روبه سئون هیون با لبخند گفت: نمیتونی عمو... چون بعد عروسی باید بری ماه عسل...بعدشم که درگیر زندگی و زن دایی... بقیه قضایا میشی...که دیگه وقت نمیکنی سرتو بخوارونی...چه برشه که بیای سراغ ما.... صدادار خندید، مین هو از حرفش قهقهه زد. سئون هیون چهره ش درهمتر شد با عصبانیت گفت: یاااااااااااااااااا...یااااااااااااااااااا...چویی شیوون... لی مین هو...دستانش را بالا برد که مثلا میخواست هر دو باهم بزند ولی دستانش همانجا ماند گفت: خودتونو مرده فرض کنید...چون یه حسابی از جفتون... ولی از خنده ان دو خنده ش گرفت جمله شا نمیه ماند دستانش را پایین اورد خندید سرش را به دو طرف تکان داد گفت: از دست شما دوتا...اه...اره بخندید...ولی نوبت شما هم میرسه...وقتی شما دوتا بخواید ازدواج کنید ..روز تلافی منه...انوقت ببنید من چیکار میکنم...شیوون و مین هو از حرفش قهقه زدن.
**********************************************
( پاریس )
کیو کتاب را بست عینک را از روی بینی خود گرفت دست روی چشمانش گذاشت قدری مالید ارام سرراست کرد دست از صورت گرفت نگاهش به قاب عکس روی میز شد، ارام با مکث قاب عکس را گرفت نگاه غمگینش به شیوون داخل عکس شد . تنها قاب عکس روی میز کیو عکسی بود که زمان مسابقات بستکبال ، یعنی زمانی که شیوون وکیو در مسابقات بسکتبال شرکت کرده بودنند روز اهدای هدایا پایان مسابقات دو تیم اول مسابقات عکس دسته جمعی باهم گرفتن . کیو هم عکس خود را با شیوون که کنارهم میان بقیه هم تیم هایشان ایستاده بودن را جدا کرده بود قاب کرده روی میزش گذاشته بود. چهره های داخل عکس یعنی شیوون وکیو کمی تار بود، چون روی دو نفر میان جمعیت داخل عکس زوم شده بود قدری چهره ها تار بود. ولی برای کیو این عکس از هر گنجی با ارزش تر بود . هم اتاقی ها و هم کلاسی های کیو با دیدن عکس فکر کردنند شیوون دوست کیو بود که توسط خانواده کیو کشته شده و کیو برای همین افسردگی گرفته . کسی از واقعیت ماجرا باخبر نبود. کیو هم تنها چیزی که از شیوون داشت یعنی عکسش زندگی میکرد.
حال هم مثل همیشه ؛ به وقت استراحت؛ با موقع خواب؛ یا وقت بیدار شدن؛ مثل هر ثانیه دیگر که دلتنگ شیوون میشد سراغ عکس شیوون رفت ، مثل همیشه با دیدن شیوون که لبخند زیبای روی لبانش نشسته چال گونه هایش مشخص بود دستش روی شانه های کیو بود چشمانش خیس اشک شد پلکی زد تا از تاری چشمانش بخاطر اشک کم کند دستش ارام روی صورت شیوون داخل قاب کشید با صدای ارامی نجوا کرد : هیونگ خوبی؟... چه میکنی هیونگ؟... نگاهی به لیوان قهوه کنار دستش که قهوه داخلش مثل همیشه یخ کرده بود کرد دوباره به قاب عکس نگاه کرد گفت: بازم قهوه ای که برات اوردم یخ کرده...لبخند بیرنگی از درد زد گفت: میدونم قهوه تو شیرین دوست داری...برات شیرین کرده بودم... ولی نیستی که ...لبخندش محود شد چهر هش غمگین و جمله ش را نیمه گذاشت با مکث گفت: هیونگ... دلم خیلی برات تنگ شده... انقدر که دارم دیونه میشم...ادمهای اینجا بهم میگن دیونه... ادمهای اینجا فکر میکنن من دیونه شدم...نمیدونن که من دلم برات تنگ شده... حوصله هیچکی رو اینجا ندارم... امدم اینجا که تنها باشم... که حداقل دلتنگی برای تو رو فراموش کنم...ولی نتونستم دلتنگی مو فراموش کنم...نه میتونم تو رو فراموش کنم...هر روز هر روز ...هر ثانیه ...ببیتشر ..بیشتر دلتنگت میشم... نمیدونم چکار کنم... فکر کنم به قول ادمهای اینجا اخرش دیونه شم... کاش بودی هیونگ... کاش کنارم بودی... کاش... بغض اجازه نداد حرفش را بزند، اشک ارام وبیصدا روی گونه هاش غلطید چشمانش را بست دست روی چشمان گذاشت بی صدا اشک میریخت .
کیو در کنج اتاقش در شهر پاریس ،تنها، بخاطر دلتنگیش برای شیوون بی صدا گریه میکرد. این ظلمی بود که خانواه ش در حقش روا کردن . این بی رحم ترین کاری بود که خانواده اش میتوانستند در حقش بکنند.