SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

مرا دوست بدار 29

سلام دوستای گلم...

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...


  

برگ بیست و نهم

شیوون کنار کیو روی مبل نشست با چشمانی کمی گشاد و ابروهای بالا داده گفت: وااااااو...کیوهیونا...کارت عالی بود... فکر نمیکردم همچین حرفایی بزنی...تو که به این خوبی از خودت دفاع میکردی ...چرا نمیخواستی بیای دادگاه؟... ریوون سینی چای به دست وارد حال شد به طرفشان میرفت وسط حرف شیوون گفت: واقعا کار کیوهیون اوپا خیلی خوب بود... فکر شم نمیکردم همچین حرفهای بزنه...سینی چای را روی میز گذاشت کنار شیوون نشست با لبخند گفت: منو بگو که تازه میخواستم بهت بگم چی بگی... نگو خودت خیلی بهتر میدونستی چی بگی...

کیو از خجالت تعریف ان دو لبخند زده بود وسط حرف ریوون گفت: خوب ...نه...من که باید از شما یاد بگیرم چی بگم... چون شما وکیلی خیلی ماهری هستی...من اون حرفها رو از عصبانیت زدم... از چرت و پرت های اون وکیل حرصم در اومده بود...رفتم جلو اون حرفها رو زدم... لبخندش بیرنگ شد گفت: راستی اصلا اون حرفا فایده ای داشت؟... خودم بعدش پشیمون شدم اونجوری حرف زدم... گفتم نکنه بدتر بشه...ریوون لبخند زنان گفت: نه..بدتر نشد... اتفاقا خیلی خوب شد اون حرفا رو زدی... دیدی که من بعد تو چی گفتم... وکیل هم مونده بود چی بگه و چطوری اعتراض کنه... رئیس کیم هم که کاملا مشخص بود حسابی خشمش در اومده بود....مطمیمنا برای اینکه بتونه مارو شکست بده یه نقشه جدید میکشه... یکی از اجرا کننده هاش هم اون سرکارگره...

شیوون هم لبخندش محو شد با اخم ملایمی سری تکان داد گفت: درسته...درسته دادگاه امروز خیلی عالی بود ....با حرفهای کیوهیون یه پون مثبت گرفتیم...ولی هیچل هم بیکار نمیشینه...مطینا نقشه جدید میکشه...شاید شاهد های دروغی بیاره یا مدارک دروغی بسازه...از اون مرد هر کاری بگی برمیاد.... ریوون هم با اخم سری تکان داد گفت: درسته...هیچل همچین کاری میکنه...منم بیکار نمیشینم...من وکیلم میدونم چطور جلوش وایستم...لبخند کمرنگی زد گفت: خوب...حالا این بحث رو ولش کنیم...امروز روز خوبی بود...فنجانها را از روی سینی برداشت جلوی شیوون و کیو گذاشت گفت: حالا بیاد چیزی بخوریم...از چیزهای بهتر حرف بزنیم...شیوون و کیو  با لبخند ملایمی بهم نگاه کردند در تایید حرفش سری تکان دادن فنجانها را برداشتند.

***************************************** 

25 اکتبر 2012

( شرکت)

کانگین با سرتعظیمی به دونگهه کرد گفت: چشم قربان...با قدمهای بلند به طرف در اتاق رفت  از ان بیرون رفت در راهرو سربه پایین راهرو را طی میکرد فکر میکرد ؛ به شیوون ؛ به بودن معاون چویی شیوون به ارباب چویی شیوون کوچک . مثل این چند روز، هر ثانیه ،به این موضوع فکر میکرد لحظه شماری میکرد تا چند روز باقیمانده مرخصی یک هفته ای شیوون بگذرد او شیوون را ببیند حقیقت برایش مشخص شود . حال هم فکر کنان راهرو را طی میکرد وارد سالن شد تا به طرف در خروجی بروند که یهو شیوون جلویش ظاهر شد انهم ناغافل بدون هیچ هماهنگی قبلی.

شیوون از اتاقش خارج شده بود میخواست به بخش دیگر شرکت برود که یهو کانگین جلویش ظاهر شد ؛ چون کانگین سربه پایین راه میرفت متوجه جلویش نبود متوجه شیوون که در سالن چرخید تا وارد راهرو شود هم نشد نزدیک بود بهم برخورد کنند که شیوون به موقع متوجه اش شد ایستاد با عکس العملی طبیعی گفت: اقای محافظ.... کانگین با شنیدن صدای شیوون به خود امد یهو ایستاد سرراست کرد با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده نگاه سرسری به شیوون کرد گفت:اه...ببخشید... لحظه اول نفهمید شیوون است با قدمی به عقب گذاشتن متوجه شیوون شد ابروهایش بالاتر و چشمانش گشادتر شد گفت: معاون چویی؟... معاون چویی...شما...شما اینجا چیکار میکنید؟... شما یک هفته مرخصی داشتید ...برای چی اومدید سرکار؟...

شیوون با اخم ملایمی نگاهی به سرتاپای کانگین کرد گفت: من حالم خوبه...یک هفته مرخصی زیاد بود...از دو روز پیش اومدم سرکار... شما همراه رئیس رفته بودید مسافرت...نبودید... کانگین چشمانش گشادتر وابروهایش بالاتر رفت وسط حرفش گفت: چی؟... از دو روز پیش؟... ولی شما چرا از مرخصیتون استفاده نکردید؟... شما که حالتون خوب نیست...یعنی...صورتون ...رنگتون پریده... زیر چشماتون گود افتاده...لبتونم که هنوز زخمیه...شما حالتون خوب نیست....شیوون از حرفهای کانگین اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت: اقای محافظ....گفتم حالم خوبه...شما نگران من نباشید...با سر تعظیم نمیه ای کرد گفت: من باید برم ...کار دارم...ببخشید...قدم برداشت که برود که کانگین امان نداد.

کانگین که در این چند روز ثانیه شماری میکرد که شیوون را ببیند گویی حال تنها فرصت بود اجازه نداد شیوون برود بازوی شیوون را گرفت گفت: معاون چویی... شیوون دوباره ایستاد با اخم نگاهی به دست کانگین که بازویش را به چنگ داشت با مکث به صورت کانگین نگاه کرد گفت: اقای محافظ ...گفتم که من کار...کانگین ابروهایش بالا و چشمانش گشاد بود به شیوون فرصت نداد گفت: معاون چویی...شما اسمتون چویی شیوونه درسته؟... شما چویی شیوون هستید؟...پس باید...نه یعنی منو نمیشناسید؟... من کیم کانگین هستم...منو نمیشناسید؟...شما ارباب شیوون هستید درسته؟...منو نمیشناسید؟...

شیوون با حرفهای کانگین تابی به ابروهایش داد نگاهی به سرتاپای کانگین کرد گفت: چی؟...من شما رو نمیشناسم؟...باید بشناسم؟...تا جای که میدونم شما بادیگارد رئیس لی هستید ...مگه نیستید؟... کانگین بدون تغییر به حالتش سری تکان داد با هیجان گفت: بله..بله...من محافظ رئیس لی هستم... ولی...ولی ..شما منو نمیشناسید؟...یعنی تو گذشته تون...یعنی وقتی بچه بودید...منو یادتون نمیارید؟... شیوون همانمطور اخم الود به کانگین نگاه میکرد در نگاهش کاملا مشخص بود کانگین را نمیشناخت ؛ نگاهش کامکلا نگاه یک غریبه ای نااشنا بود، همراه اخم چشمانش ریز ششد وسط حرف کانگین گفت: تو گذشته ام؟... با حالت جدی گفت: اقای کیم... محافظ کیم...من شما رو نمیشناسم...همینقدر میدونم که مشا بادیگارد رئیس لی هسیتد ...نه در گذشته و نه در بچگی من شما نیستید...اصلا تو عمرم شما رو نیدیدم...متوجه این حرفاتون هم نمیشم...اصلا این حرفا برام معنی نداره...مطمینم شما منو با کسی دیگه ای اشتباه گرفتید...با تکانی بازویش را از چنگ دست کانگین که با حرفهایش بهت شده نگاه میکرد بیرون کشید با سردوباره تعظیمی کرد گف: ببخشید....من باید برم... چرخید به طرف راهرو رفت.

کانگین هم با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده همانطور بهت زده به رفتنش نگاه میکرد دستش همانطور بالا اورد مانده بود با صدای ضعیفی گفت: ولی...ولی من اشتباه نگرفتم...تو چویی شیوونی...ارباب کوچولو...ارباب شیوون تو زنده ای؟...خدای من...تو زنده ای ارباب؟... ارباب کوچولوی من زنده ست...چطور ممکنه ؟...تو زنده ای....

***************************************

دونگهه یهو بلند شد دستانش را به روی میز گذاشت قدری به جلو خم شد با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده با صدای کمی بلند گفت: چـــــــــــــــــــــــــــی؟... معاون چویی دو روزه برگشته سرکار؟...برای چی؟... اینقدر سریع حالش خوب شده؟... اون با اون وضعیتش اومده سرکار؟... هیوک با اخم نگاهش میکرد سری تکان داد گفت: اهوم...دو روزه که اومده شرکت...مرخصی شو کنسل کرده...گفته حالش خوبه...لازم به مرخصی نیست...هر چند حال روزش زیاد خوب نیست...یعنی رنگش خیلی پریده... ظاهرش نشون میده بیحاله...ولی کاراشو داره بدون مشکلی انجام میده....دونگهه چشمانش بیشتر گشاد شد با صدای بلندتری گفت: چـــــــــــــــی؟... اخه چرا؟.... این مرد چرا اینجوریه؟...چه فکری کرده اومده؟... نکنه فهمیده؟... یهو اخم کرد گفت: اره...حتما فهمیده میخوام کاری بکنم...ولی کی بهش گفته؟...

هیوک اخمش بیشتر شد گفت: چی داری میگی ؟...معاون چویی چی رو فهمیده؟...تو که هنوز کاری نکردی...فقط حرفشو زدی که براش پاپوش بدوزی...که اونم وقتی از سفربرگشتی میخواستی انجامش بدی...که ندادی...همین...اونم به من و محافظت گفتی...دیگه کسی نمیدونه که بهش بگه...هنوز که کاری نکردی....دونگهه سرش را چند بار تکان داد با اخم گفت: اره...ولی معاون چویی خیلی باهوشه...اون همیشه کارهای میکنه که توش ایرادی نیست...نمیتونی هیچ انتقادی به کاراش بکنی... نمیتونی بگی به این دلیل این کارت مشکل داره...چون همه چیزش سنجیده ست... همه چیزش رو فکر و برنامه ست...برای همین من ازش بدم میاد...انگشتانش را مشت کرد محکم روی میز کوبید با خشم گفت :لعنتی...تازه میخواستم کاری بکنم دوباره مجبورش کنم طرحو برام بزنه...دستانش را چند بار روی میز کوبید فریاد زد : لعنتـــــــــــــــــی...لعنتـــــــــــــــــــــی...لعنتــــــــــــــــــــــــی....

هیوک اخمش بیشتر شد با عصبانیت گفت: اروم باش ...به جای داد و فریاد کردن...حرف زدن... عمل کن...ولی با نقشه و بدون ایراد ..باید با یه نقشه درست حسابی معاون چویی رو رام کنی ...نه اینکه بندازیش تو منگه ...که مثل دفعه قبل جواب معکوس بگیری...فهمیدی؟...دونگهه با چهره ای به شدت درهم از خشم نفس زنان به هیوک نگاه میکرد در تایید حرفش سری تکان داد گفت: اره....

************************************************

هان جلوی میز ایستاد دستانش را به روی میز ستون کرد با اخم شدید که به چهرهش داده بود به هیچل که درصندلی بزرگ چرمیش لمه داده بود دستی به روی لبش گذاشته با لب زیرنش ور میرفت چهره ش از خشم سرخ و ابروهایش به شدت گره خورده به نقطه نامعلومی خیزه شده بود نگاه کرد گفت: میشنوی چی میگیم؟...چرا جواب نمیدی؟... هیچل نگاهش را با مکث گرفت رو به هان کرد با صدای خفه ای غرید : اره ..شنیدم چی گفتی... ولی هر چی میگی چرته...اون کیوهیون عوضی با اون وضعیتش اومده دادگاه...با اون سخنرانی رسای که کرد...وکیل احمق ما مونده بود چه بکنه...از پس یه افلیج برنیومده...انوقت تو برای خودت داری برنامه میچینی...چرند میگی...قاضی تحت تاثیر حرفهای مهندس چو قرار گرفته...اونم با مدرک پزشکی که داره...داره روند دادگاه رو عوض میکنه....انوقت تو میگی....

هان اخمش بیشتر و چشمانش ریز شد با حالت جدیتری وسط حرفش گفت: بله...میدونم...میفهمم چی مگیی...چرند هم خودت میگی...تو نمیفهمی من چی گفتم...چون گوش نکردی...منظور من اینه که دادگاه هنوز تموم نشده... رای نهایی داده نشد... اصلا هنوز کاری نکردیم...ما هنوز فرصت داریم...چیزهای زیادی برای برنده شدن داریم...مثل سرکارگر... واینکه میتونی یه چند تا شاهد الکی جور کنی...مثلا کارگرهای که وضعیتشون خیلی ضعیفه...به پول احتیاج دارن... میتونی با وعده پول وادارشون کنی که بیان دادگاه شهادت بدن برعیله مهندس چو... کارگرها رو با پول بخری طوری که حاضر بشن بیان شهادت دروغ بدن... مهندس چو که چیزی یادش نیست...پس راحت میتونی اینکارو بکنی... هیچل تغییری به چهره خود نداد فقط چشمانش ریز شد با صدای خفه ای گفت: چند کارگر...به عنوان شاهد؟... فکر خوبیه...اره...میشه این کارو کرد...نگاهش بی هدف به میز شد فکر میکرد .هان ه اخم الود خیره به او بود دیگر حرفی نزد.

************************************************* 

( 26 اکتبر 2012)

ریوون لبه تخت نشست لبه لحاف را گرفت ارام بالا اورد روی سینه شیوون گذاشت با لبخند کمرنگی عاشقانه به شیوون نگاه کرد گفت: اوپا...خیلی خسته شدی... مثل هر روز .... لبخندش محو شد گفت: این روزا با این حالت مجبوری که دوبرابر کار هم بکنی...خلی نگرانتم...میترسم.. شیوون که روی تخت دراز کشیده بود دستانش را روی لحاف روی شکم انگشتانش را بهم قفل کرده بود با چشمانی خمار بیحال نگاه میکرد دستش را ارام بالا برد روی تخت گذاشت چند ضربه ارام روی تخت زد وسط حرف ریوون از او خواست که روی تخت کنارش دراز بکشد.

ریوون با حرکتش جمله ش نیمه ماند ساکت شد نگاهی به بالش زیر سر شیوون کرد ارام کنار شیوون دراز کشید سرش را به روی بازوی شویون که شیوون دستش را پایین بالش دراز کرد گذاشت دستش را روی سینه شیوون حلقه کرد به اغوشش کشید پیشانیش را به زیر گردن شیوون چسباند. شیوون هم دستی که دراز کرده بود روی شانه ریوون حلقه کرد گردنش را بیشتر به پیشانی ریوون چسباند چشمانش را بست نفس عمیقی کشید با صدای ارام و گرفته ای گفت: نگران نباش عشقم...من حالم خوبه...این روزا میگذره...باید تحمل کرد...باید برای روزهای بهتر تلاش کرد...با تحمل این روزا میرسیم به روزهای شاد...روزهای که دیگه این سختی ها و درد رو نمیکشیم...

ریوون دستش روی سینه خوش فرم شیوون بود ارام نوازشش میکرد از عطر خوش بوی تن شیوون مشامش را پر میکرد ضربان قلبش بیتاب از عشق مینواخت سرش را خیلی ارام تکان داد گفت: اهوم...اون روزا میرسه...ولی من نگران عشقمم...که این روزا داره خیلی درد میکشه...قلبم هر لحظه از درد کشیدنش اشک میریزه...نمیتونه  براش کاری بکنه...هر ثانیه به خودم میگم... کاش این روزا نبود...کاش این اتفاقات نمیفتاد... اتفاقاتی که هیچ ارادای روش نداریم...گویی چیزی به ذهنش رسید اخمی کرد به شیوون مهلت حرف زدن نداد یهوی بدون مقدمه حرفش را عوض کرد گفت: راستی اوپا...ما قرار گذاشته بودیم که دوماه دیگه مراسم ازدواجمونو برگذار کنیم...راستش مامان ( مادرشیوون) امروز صبح تماس گرفته بود..بهم گفت که چند تا مدل لباس عروس اونجا دیده...عکسوش میخواد برام بفرسته..که اگه خوشم اومد برام بخره بیاره... گفت که من بهش گفتم هنوز لباس تهیه نکردم ...میخواد برام بخره...اون لباسها که دیده از برند معرفی که ...منم از اون برند خوشم میاد برام لباس عروسشو تهیه کنه...منم بهش گفتم فعلا نمیخوایم مراسم بگیریم...بخاطر کیوهیون اوپا...اوضاعی که داریم...اونم گفت باشه...ولی اگه خواستم بهش بگم...من که دلم میخواد...ولی خوب...برای اوضاع الان نمیخوام....

شیوون ارام پلکهایش را باز کرد گره ای به ابروهایش داد نگاهش به سقف شد با صدای خیلی ارام و خسته ای وسط حرفش گفت: ممنون ریوونا...ممنون که بخاطر کیوهیون همچین تصمیمی گرفتی...تو خیلی خیلی خوبی و مهربونی...تو بخاطر یه نفر دیگه همچین خودگشتگی میکنی...همین کارهاته که منو عاشق خودت کرده... واقعا ازت ممنونم... ولی... درسته نمیتونیم فعلا مراسم بگیریم... چون درمان کیوهیون خیلی هزینه داره...بخصوص عملش...ولی...به مامان بگو برات لباسو تهیه کنه...بگو عکساشو برات فرسته... خودت یکیشو که خوشت اومد انتخاب کن...درسته مراسم نمیگریم...ولی نه همیشه که...مراسمو یه چند ماهی عقب میندازیم...ولی مراسم که میگریم...انوقت هم به لباس احتیاج داری...سرپایین کرد به ریوون که با حرفش همانطور که سرش روی بازویش بود سرراست کرده هم نگاه شد به همان حال لبخند ملایمی گفت: میخوام عشق زیبامو ...تو بهترین لباس...تو زیباترین روز زندگیم ببینم...ریوون ازحرف شیوون اشک در چشمانش حلقه زد با صدای لرزانی از بغض ارام گفت: عاشقتم اوپا...دوستت دارم...بینهایت دوستت دارم...شیوون هم با همان لبخند ملایمی و صدای ارام گفت: منم دوست دارم ریوونا...سرجلو برد لبانش را روی لبان ریوون گذاشت ارام و نرم و عاشقانه هم را بوسیدند از لبان هم چشیدند ؛ دستان شیوون دور تن ریوون بیشتر حلقه شد کاملا به اغوشش کشید از وجود و بودن دراغوش هم لذت میبردند.  

 

نظرات 2 + ارسال نظر
조나파스 شنبه 6 خرداد 1396 ساعت 11:09

نه ببخشید فشار درسی این بلا رو سرم اورده منظورم اینه که کیو ی واقعی رفت سربازی ببخشید

اها ...اهوم ...کیو هم رفت

조나파스 جمعه 5 خرداد 1396 ساعت 01:50

سلامی دوباره
اونییییی کیو ررررررررررررفت واااااای چرا قبل امتحان ریاضی مننننننن
ای واااااااااااااای دوساااال دیگهههههه
ای بابا این دونگهه چی میگه این وسط
شیوون فراموشی گرفته نه؟ منظورم اینه که... کانگین رو فراموش کرده؟
کیو هم که... اها تازه یادم اومد این هیچول چرا حرف دهنشو نمیفهمه؟ افلیج خودشه والا
متشکر

سلام عزیزدلم
کیو؟>..نه کجا بره
چی دو سال دیگه چی میگی تو ؟>..
اره شیوون کانگین رو فراموش کرده
اره هیچل چی بگم...
خواهشششششششششششش خوشگلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد