سلام دوستای عزیزم...
حس میکنم از این داستان خوشتون نمیاد... در این فکرم که دیگه گذارمش... والا...کسی نظر ...حتی یه دونه هم نمیزاره ببینم کسی میخوند ش یا نه..البته میبینم چند نفر میخوننا...ولی خوب... چی بگم ....
عاشقتم سی و نهم
( 21 نوامبر 2011 )
( روز اهدای مغز استخوان)
( چند ساعت بعد)
کیو گوشی به گوشش چسباند دستش را بالا ببرد تکان داد فت: دیدمتون...تماس را قطع کرد به قدمهایش سرعت بخشید به هیوک و دونگه و خواهر دونگهه که روی نیمکت نشسته بودند رسید نگاهی به خانم لی که با ایستادن کیو کنارشان سری تکان داد اوهم سری در جوابش تکان داد روبه هیوک و دونگهه کرد گفت: شماها هنوز اینجاید؟... من فکر کردم پیش سهون تو اتاقشید.... دونگهه جوابی نداد گویی هنگ شده بود نگاه بیهدفی به او و خواهرش میکرد. هیوک با اخم نگاهش میکرد گفت: نه پیش سهون نیستیم... چون... مکثی کرد گویی از چیزی که میخواست بگوید پیشمان شد حرفش را عوض کرد گفت: تو ازمایشگاتتو دادی؟...
کیو اخمی به چهره جدی خود داد گفت: اره...ازمایشاتمو دادم... البته نه همه شو... دوباره ازمایش خون گرفتن ازم... یکی دوتا ازمایش دیگه هم هست که گفتن باید فردا صبح بیام...ناشدا ازم بگیرن... انگار اندوسکوپی و اینجور چیزاست.... بهم نگفتن قضیه چیه... میگن دکتر چویی ...اخمش بیشتر شد عصبانی بود از حرفی که میخواست بزند گفت: منظورشون شیوونه...باید با دیدن ازمایشات بهم توضیح بده....چون اون متخصص این بخشه...با حالت تمسخر امیز گفت: شیوونم که اینگار امروز تشریف ندارن... اینا هم گفتن که فعلا فقط ازم ازمایش میگیرن... بعدش بهم توضیح میدن ...مکثی کرد گفت: نگفتین چرا پیش سهون نیستید...مگه قرار نیست بهش پیوند بزنن؟... با اخم نگاهی به اطراف و اتاقها کرد رو به هیوک گفت: اصلا شما اینجا چیکار میکنید؟... اومدید اهدا کننده رو ببینید؟....
هیوک نگاهی به دونگهه و خواهرش که هر دو هنوز هنگ بودن کرد روبه کیو با اخم دست به کمر شد گفت: نه...پیوند که الان نمیزنن... عصر به سهون پیوند مغز استخوان میدن...ماهم اینجایم چون ...اره...اومدیم اهدا کننده رو ببینم... البته ما کلی دنبال خانم لی ...نونای دونگهه گشتیم...تا پیداش کردیم... رفتیم اتاق سهون...دیدم نونا نیست... سهون گفت رفته براش چیزی بخره...ماهم بوفه و جاهای دیگه رو گشتیم... نونا موبایلشو هم همرا خودش نبرده بود...ما دنبالش گشتیم...کلی پرس و جو کردیم... دیدم اینجاست... به اتاق اشاره کرد گفت: این اتاق اهدا کننده بود...که مغز استخوانش هم اهدا کرد...ولی حالش بد شد.... به اتاق دیگه ای که با فاصله از انها بود اشاره کرد گفت: بردنش اونجا...ماه منتظریم ببینم حالش چطوره....
کیو همراه اخم چشمانش ریز شد گفت: اهدا کننده حالش بد شد؟...چرا؟... تا جایی که من میدونم...اهدا کننده مغز استخوان نباید انقدر حالش بد بشه که چند ساعتی به ان حال بیفته که شما منتظرید...اصلا نکنه خود طرف مشکل داره؟... شما مطنید ... هیوک با اخم به کیو نگاه میکرد همانطور دست به کمر ایستاده بود گویی برای حرفی که میخواست بزند فکر میکرد و جملات را در ذهنش ورنداز میکرد وسط حرف کیو با صدای ارامی گفت: کیوهیون...راستش باید یه چیزهای بهت بگم... درمورد...درمورد...مکثی کرد ، کیو هم ساکت شد با بیشتر کردن گره ابروهایش منتظر به هیوک نگاه میکرد. هیوک لبان خود را با زبانش خیس کرد گفت: درمورد...شیوون...ما فهمیدیم... یعنی... نونا گفت که دکتر متخصص سهون همون دکتر چویی شیوونه...همون دکتر چویی شیوون که تو میشناسیش و تو و دخترتو نجات داده ... تو دنبالشی.... واینکه اهدا کننده مغز استخوان هم... دوباره مکثی کرد گویی شک داشت بگوید گفت: دکتر چویی شیوونه...یعنی دکتر چویی شیوون مغز استخوانش رو به سهون داده...ولی حالش بد شده...خیلی بد....دکتر ها هم نمیدونن چرا وضعیتش بد شده...
کیو که با اخم شدید و چشمان ریز شده به هیوک نگاه میکرد با جملات اخر هیوک در مورد اهدا کردن مغز استخوان توسط شیوون گفت یهو چشمانش گرد شد ابروهایش درهمتر گویی نفهمید چه شنیده با صدای کمی بلند از شوک گفت: چی؟...اهدا کننده کیه؟... شیوون؟...شیوون مغز استخوان داده؟... هیوک اخم کرد سرش را خیلی ارام تکان داد گفت: بله... کیو که هنوز باور نمیکرد با جواب هیوک چشمانش به شدت گردتر شد ابروهایش بالا رفت ارام رو برگردانند به در اتاق بهت زده نگاه کرد.
**************************** ********************
شیوون بالانه اش لخت به روی تخت به پشت دراز کشیده سیم های وسایل پزشکی اطراف تخت به روی سینه ش جای قلب و سینه سمت چپ وصل بود ضربان قلب و ضربان منظم دیافراگم از مانیتورینگ در اتاق پیچیده بود ؛ کانل بینی هم برای وارد کردن اکسیژن به ریه های بی جان شیوون به بینی اش وصل بود ،به هر دو مچ دست شیوون و نوک انگشت دست چپ شیوون هم سیم های سرم و خون دارو وصل بود، دور شکم شیوون هم باند پهنی پیچیده شده بود. شیوون بعد چند ساعت بی هوشی به هوش امده بود نه توان داشت ونه هنوز اندامهایش را حس میکرد نه چیزی به یاد داشت که چرا به این حال روی تخت افتاد. از افرادی که دور تختش حلقه زده بودنند با او وقتی چشم باز کرد حرف زدنند کم کم یادش افتاد چه اتفاق افتاد ،رنگ به رخسار نداشت زیر چشماش گود افتاد کبود بود لبش بیرنگ بود پوست پوست شده بود، چشمانش از بی حال خمار بود پلکهای سنگینش به زحمت باز بود با پلک زدن سعی کرد پلکهایش را باز نگه دارد نگاهش به سون آه و مین هو و یونهو که دو طرف تخت بودند شد نفس عمیقی کشید اکسیژن را با تقلا از کانتل به ریه هایش رساند تا جانی بگیرد با صدای خیلی ضعیف و بیرمقی گفت: بیوسی... انجام شد؟... مغز استخوان ...رو ...کشیدید؟...
سون آه که کنار تخت نشسته بود نگاه عاشق چشمان خیس و سرخ از گریه اش به شیوون بود دست روی دست شیوون گذاشت ارام میفشرد دست دیگر روی گونه اش گذاشته ارام چون نوازش گلبرگ گل گونه اش را نوازش میکرد گفت: اره عزیزدلم...اره جون دلم... اره عشقم...انجام شد...ازت مغز استخوان گرفتیم...میتونیم به سهون بدیم... شیوون ارام پلکهاش را بست نفسش را صدادار بیرون داد با صدای ضعیفی گفت: خوبه.. چشمانش را باز کرد نگاه بیرمق چشمان خمارش به سون آه شد با همان وضع گفت: خدارو شکر.... دوباره نفس عمیقی کشید تا جان بگیرد گفت: ممنون که ازم حمایت کردی...ممنون که.... سون آه دستش گونه شیوون را نوازش میکرد چشمانش عاشقانه صورت بیحال شیوونش را بوسه میزد خواست حرفی بزند جواب شیوون را بدهد که مین هو و یونهو مهلت ندادن.
مین هو دستی به کنار سر شیوون روی تخت ستون کرده با اخم شدید و عصبانی نگاهش میکرد وسط حرفش گفت: بله...خدارو شکر که داشتی خودتو به کشتن میدادی...خدارو شکر که همه مارو در حد مرگ دق دادی...خداروشکر که دکتر کیم ازت حمایت کرد تو زدی خودتو ناکار کردی... شیوون تو دشمن خودتی...فقط میخوای خودتو نابود کنی...چرا نمیدونم؟... یونهو هم که کنار مین هو ایستاده بود دستانش را به روی سینه خود جمع کرده بود اوهم از عصبانیت چهره ش درهم و اخم الود و گفت: چون ازار داره...چون ازار داره میخواد خودشو نابود کنه...حالا این وسط از دستش در میره مارو هم دق میده...
شیوون ارام سرچرخاند نگاه بیحالش به ان دو شد از بیحالی و ضعف به نفس نفس افتاده بود با صدای خیلی ضعیفی با هر کلمه ای که میگفت پلکی میزد : مین هو...یونهو...مین هو اخمش بیشتر شد عصبانی گفت: چیه؟... مگه دروغ میگم؟... یونهو هم بدون تغیر به حالش عصبانی گفت: میدونی امروز تو اتاق بیوسی چه بلای سرمون اوردی؟... نه ...نمیدونی...خودت انقدر درد داشتی ....حالت بد بود که نفهمیدی چی شد... مای بدبخت درد کشیدنت و ناله هاتو ...التماساتو دیدیم... اون خونتو بگوکه از زخم پشتت اومد بیرون... یعنی داشتیم سکته میزدیم... تو التماس میکردی...ما نمیتونستیم کاری بکنم... بیچاره تر از ما اون لحظه هیچکی نبود... یعنی من فکر میکنم تو افریده شدی فقط برای عذاب دادن به ما... دستانش را از روی سینه ش برداشت تکان میداد عصبانی گفت: وقتی اون حالتو دیدم... داشتم دیونه میشدم... نمیدونستم چیکار بکنم... اخه تو چرا اینکارو کردی؟؟... چرا تا حد مرگ همه مونو سکته دادی؟...اگه زیر بیوسی میرفتی چی؟...
مین هو با چهره ای درهم و ناراحت روبه یونهو وسط حرفش گفت: واقعا ...باورت میشه... یه لحظه وقتی بی هوش شد فکر کردم تموم کرده از دستش دادیم؟... فکر کنم از وحشت سکته رو زدم... یعنی توی این مدت طبابتم هیچوقت همچین حالی نداشتم ...تا این حد نترسیده بودم... سر هیچ مریضی تا این حد نترسیده بودم... یونهو با اخم سری تکان داد گفت: منم...شیوون با چهره ای درهم و ناراحت و بیحال به ان دو نگاه میکرد نتوانست حرفی بزند از بیحالی و هم نمیدانست اگر چیزی بگوید ان دو را بیشتر عصبانی میکند ان دو بیشتر به جانش غر میزنن پس فقط بیحال نگاهشان میکرد که جایش سون آه با اخم وسط حرفشان گفت: خیلی خوب...دکتر لی... دکتر جونگ... حرفاتون درست ...ولی حالا بهتر نیست این حرفا رو نزنید...حال شیوون اوپا خوب نیست... شماها با این حرفا حالشو بدتر میکنید... ان دو روبه سون آه کردن چهره شان درهمتر شد خواستند اعتراض کنند که سون آه مهلت نداد گفت: بعلاوه... ما باید به فکر این باشیم... که ببینم .علت این حال اوپا چیه... اون درد وحشتناک...با مسکنی که زده بودیم...اصلا غیر باور...غیر ممکنه... حتما دلیل داره... نباید همچین دردی میداشت اوپا...ما مسکن زدیم اصلا نباید درد میکشید...ولی اون درد... واقعا عجیبه...
مین هو سری تکان داد با اخم گفت: اره...حتما دلیل داره... مطمین زخم داخلی چیزی تو اعضای داخلی بدن شیوون هست... که اون مسکن تاثیری نداشته...حتی دردش رو تشدید کرده... یونهو با اخم پرسگر روبه مین هو گفت: چی؟... زخم داخلی؟... که چند ضربه به دراتاق نواخته شد پرسش یونهو نیمه ماند مین هو هم فرصت جواب پیدا نکرد . هنری بدون متظر جواب شدن تا در زد در اتاق را یهو باز کرد یهویی هم وارد شد با چشمانی گرد و وحشت زده به شیووون نگاه کرد با صدای بلند گفت: بــــــــــبابـــــــــــا..بـــــــــــــابـــــــــــــا... بابام چش شده؟... این چه حالیه؟...دوان به طرف تخت رفت همانطور وحشت زده و صدای بلند گفت: بابا چه اتفاقی افتاده؟... چتون شده؟....چی شده؟... چرا حالتون اینجوریه؟...کی باهاتون اینکارو کرده؟...
شیوون با ورود یهوی هنری ارام سرچرخاند با گره خیلی ملایمی که به ابروهایش داد به هنری وحشت زده نگاه کرد با صدای ضعیف و بیرمقی وسط فریادش گفت: اینو کی خبر کرده؟... چرا اینو خبر کردید؟... مین هو با ابروهای بالا داده و چشمان کمی گشاد ه هنری نگاه کرد در جواب شیوون گفت: من که خبرش نکردم... سون آه هم با اخم یهو روبه هنری کرد گفت: یاااااااااا...ارومتر هنری... چه خبرته؟... چرا داد میزنی؟... نمیبنی حال پدرت خوب نیست... هنری که نگران و اشفته حال پدرش بود با حرفهای انها ابروهایش بالاتر رفت گفت: هااااااااااا؟...روبه شیوون کرد گویی فقط حرف شیوون را شنیده بود بقیه اهمیت نداشتن جواب شیوون را داد گفت: من که هیچی... بابا بزرگ...مامان بزرگ و دایی شیندونگ هم فهمیدن... الان میان اینجا.... شیوون از حرف هنری قدری چشمان خمارش باز شد با صدای خلی ضعیفی نالید : چی؟... سون آه و یونهو و مین هو با چشمانی گرد و ابروهای بالا داده و شوکه وار گفتند : چــــــــــــــــــــــــــــی؟...
*****************************************
کانگین دستانش را به روی سینه اش به روی هم جمع کرد باسنش را به لبه کمد گذاشت با اخم گفت: تیکی ...یه فکری کردم... بهتر نیست ما این دکتره که میخوام بدزیدم...ازش دو برابر مایه گیرمون بیاد؟... لیتوک روی صندلی نشسته بود با تفنگش ور میرفت سرراست کرد با اخم گفت: چی؟... ازش دو برابر گیرمون بیاد؟...چطوری؟... کانگین سری تکان داد گفت: اهوم...یعنی از هر دو طرف پول کاسب بشیم... یعنی این دکتره رو بدزدیم...به دستور رئیس لی... که میخواد از ارباب چو انتقام بگیره... میگی که نمیخواد از ارباب چو پول طلب کنه...خوب ما طرفو میدزدیم...نصف پولمونو از رئیس لی میگیریم... وسط کار به این ارباب چو میگیم بهمون پول بده... ما طرفو بهش میدیم...وقتی هم ارباب چو پولمونو داد...ماطرفو بهش میدیم...
لیتوک اخم شدید و چشمان ریز شده کمر راست کرد گفت: چی؟...ارباب چو؟.. ریئس لی؟... ایناور کی گفته؟...کی اسم ها رو بهت گفته؟... مگه من نگفتم نباید از این افراد اسمی بدونیم...کی اسمشونو... کانگین تابی به ابروهایش داد وسط حرفش گفت: به من چه...دستش را از روی سینه ش برداشت به یسونگ که روی کاناپه وسط اتاق دراز کشیده خوابیده بود کرد گفت: اینا رو یسونگ در اورده...خودت که میدونی این تا نفهمه طرف کیه اون کارو انجام نمیده... رفته فقط اسم طرفو در اورده...یه کوچولو اطلاعات از جفتشون دراورده ...ولی از این دکتره هیچی جز همونهای که خودت گفتی نفهمیده...حتی اسمش هم نفهمیده...یعنی میگه اصلا ادمیه ادمو گیج میکنه...معلوم نیست کیه... انگار چند نفرن تو یه نفر...یا یه نفرن تو چند نفر... کلا...
لیتوک با اخم شدید و چشمان ریز شده نگاهی به یسونگ خوابیده کرد وسط حرف کانگین گفت: لعنتی... رو به کانگین کرد گفت: یعنی هر چی به شما بگم بازم شما کار خودتونو میکنید...منم مثلا رئیس گروهم... ولی اصلا بهم حرفم گوش نمیدید... به صندلی دوباره لمه داد با همان حالت گفت: مثل جنابعالی... خوب این اقای یسونگ خان اطلاعات کسب کردن...نمفهمیدن که این ارباب چو شوخی بردار نیست...میشه یه جوری با اون رئیس لی کنار اومد...ولی این ارباب چو رو نه...اون اگه بفهمه کار ماهه...یعنی بفهمه همچین گروهی اون طرف رو گروگان گرفتن ...انگار این دکتره خیلی براش مهمه...اگه بفهمه ما دزدیمش...کاری با ما میکنه که ما نفهمیدم کی زنده بودم و به مرگ خودمون راضی باشیم... چه برسه که تو بخوای باهاش معامله هم بکنی... البته اون رئیس لی هم کم از ارباب چو نیست... یعنی این دوتا... دوتا اژدهان که قراره باهم بجنگن... ما هم این وسط اگه خطایی بکنیم به اتیششون میسوزیم... پس بهتره این فکرای بیخودتو بندازی دور ...
کانگین اخمش بیشتر شد گفت: اون اژدهان؟...نه بابا...منو از اونا نترسون...اگه اونا اژدهان...من هیولام... کاری میکنم...که یهو صدای بلند ریووک امد که فریاد زد : شــــــــــــــــــــــــــــــــــام حاضــــــــــــــــــــــــــــره...بیاید شـــــــــــــــــــــــام بخوریـــــــــــــــــد.... ســـــــــــــــــــــــــــرد میشــــــــــــــــــــــــــــه... اگه سرد بشه...دیگه گرمش نمیکنــــــــــــــــــــــــــــم...لیتوک و کانگین از صدای فریاد ریووک جا خوردن یهو وحشت زده روبرگردانند با چشمانی گرد نگاهش کردن ولی فرصت عکس العمل دیگری نیافتن. یسونگ یهو از جا پرید بلند شد ایستاد بدون هیچ حرفی حتی اعتراض به فریاد ریووک همانطور که یهو پرید یهو دوید به طرف اشپزخانه رفت. ریووک هم بیخال به چهره های شوکه شده لیتوک و کانگین با چهره خونسرد نگاه بیتفاوتی به ان دو کرد چرخید به طرف اشپزخانه رفت.
کانگین همانطور با چشمانی گرد و ابروهای بالا داده به در اشپزخانه نگاه میکرد مدام پلک میزد گفت: این دوتا دیونه ان... اگه رئیس لی و ارباب چو ما رو نکشن...این دوتا حتما مارو میکشن... لیتوک هم با چشمانی گرد و ابروهای بالا داده به در اشپزخانه نگاه میکرد در تایید حرف کانگین سری تکان داد گفت: اره... حتما...