SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آتش 19


سلام دوستای گلم...

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...


  

فرشته نوزدهم

( دو سال بعد)

( زمستان 10 ژانویه 2007)

( شیوون 21 ساله – کیوهوین 20 ساله – دونگهه 23 ساله – هیوک 24 )

 

دونگهه با اخم ملایمی گفت: خوبه پدر و مادرت مخالف نیستن...راستی همکارات خوبن؟... یعنی باهاشون مشکلی نداری؟... هیوک کامل طرف دونگهه برگشت سری تکان داد گفت: نه مخالف نیستن...پدرم که کلا بی خیاله ...گفتم که روزی که بهش گفتم تو دانشگده اتش نشانی پذیرفته شدم فقط گفت خوبه... فقط مادرم که گهگاه هنوز میگه ...نمیشد یه شغل دیگه انتخاب میکردی... اینکار خطر داره...ولی اینجوری چیزی نمیگن... همکارامم...خوب ..خوبن... من که تازه کارم... تازه رفتم اونجا...هنوز خوب جا نیافتادم... بعلاوه من تازه درسم تموم شده...تازه اتش نشان شدم... پس هنوز چیزی از هیچی نمیدونم... دونگهه لبی از نوشیدنی خود خورد چند بار سرش را تکان داد گفت: درسته...

هیوک که گویی به موضوعی فکر میکرد قدری باسنش را روی صندلی جابجا کرد گفت: دونگهه یه چیزی میتونم بپرسم؟...یعنی اگه بپرسم ناراحت نمیشی؟... دونگه رو برگردانند با اخم گفت: ناراحت بشم؟... ناراحت برای چی؟... بپرس...هیوک اخم ملایمی کرد گفت: خوب این همیشه برام سوال بوده...ولی میترسیدم بپرسم ناراحت بشی... تا جایی که میدونم تو دایی نداشتی...یعنی همیشه میگفتی مامانت فقط یه بچه ست...ولی اون روز که پدر و مادرت مردن...یهو اقای پارک ظاهر شد...شد دایی تو...اونم که فامیلش با مادرت فرق داره...این چطور دایی ؟...یعنی همیشه میخواستم بپرسم... ولی خوب گفتم که....

دونگهه قدری اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت: نه...ناراحت نمیشم... سرراست کرد نگاه بی هدفش به روبریش بود قدری چشمانش ریز شد گفت: دایی لیتوک دایی واقعی من نیست...اصلا دایی من نیست...هیچ نسبتی با مادرم نداره...دایی لیتوک دوست صمیمی پدرم بود...رو به هیوک کرد گفت: پدر من و دایی لیتوک دوتا دوست صمیمی بودن... صمیمیتشون هم بخاطر اتفاقی بود ...پدر و دایی لیتوک تو دبیرستان باهم اشنا شدن...یه روز همکلاسهای دایی لیتوک باهاش درگیر میشن...سرموضوعی بیرون از دبیرستان با دایی لیتوک دعواشون میشه...کی میخواد با چاقو دایی لیتوک رو بزنه...که بابام میره به کمکش...جاش چاقو میخوره... از اون روز بابام و دایی لیتوک میشن دوتا دوست صمیمی... که نمیشد جداشون کرد...پدرم جونشو مدیون بابام بود...بابام یه حامی بزرگ و دوست و برادر خیلی صمیمی پیدا کرده بود...همه جا باهم میرفتن...همه کار باهم میکردن...حتی رشته تحصیلی تو دانشگاه هم باهم یکی انتخاب کردن... هر دو حسابداری میخوندن...هر روز هم صمیمیتشون بیشتر میشد...تا اینکه جفتشون عاشق یه نفر میشن... یه دختر که مادر من بود...ولی نمیدونستن که عشق جفتشون یکیه... این وسط هم مادرم پدرمو انتخاب میکنه...یعنی مادرم عاشق پدرم شد...باهم بودن ولی دایی لیتوک نمیدونست... همچنان عاشق مادرم بود سعی میکرد دلشو به دست بیاره...ولی موفق نمیشد...تا اینکه درسشون تو دانشگاه تموم شد...باهم سرمایه ای که پدراشون بهشون داد کارخونه رو احداث کردن... شریک شدن... یعنی همین کارخونه ای که الان صاحبشیم... دوتا دوست تو کار شریک بودن و تو عشق هم شریک بودن ولی نمیدونستن...مثل همیشه کارهاشونو باهم میکردن...اینبار هم با هم تصمیم به ازدواج گرفتن... که بالاخره این وسط فهمیدن که هر دو یه زن رو میخوان...مادرمم پدرمو انتخاب کرد...با این اتفاق دوستی دوتا دوست بهم نخورد...ولی قدری کمرنگ شد...اونم از طرف دایی لیتوک...بخصوص اینکه مادرم به دایی لیتوک گفت دلش نمیخواد باعث بهم خوردن دوستی اونا بشه... اگه قراره دوستی اونا بهم بخوره اصلا با پدرم ازدواج نمیکنه... ولی نمیتونه با دایی لیتوک ازدواج کنه...چون اونو مثل برادر نداشته اش دوست داره.... دایی لیتوک هم دوستیشو بهم نزد...ولی نمیتونست شاهد ازدواج پدر و مادرم باشه...ازطرفی هم جونشو مدیون پدرم بود.. پس بهترین کار رو کرد...به بهونه سفر رفت کانادا...بعدشم که بهونه کرد میخواد ادامه تحصیل بده...همونجا موند.... گفت دیگه به مادرم فکر نمیکنه...اونجا عشق جدید پیدا کرده... ولی پدر و مارم میدونستن دروغ میگه...نمیتواستن ازدواج کنن...ولی دایی لیتوک راضیشون کرد ...پدر و مادرم ازدواج کردن...بعد یه سال هم من به دنیا اومدم...پدرمم کارخونه رو میچرخوند...دایی لیتوک هم همچنان شریکش تو کارخونه بود...چون دایی لیتوک خارج بود نمیومد کره...کسی از شریک بودنش تو کارخونه یا دوست بدنش با پدرم نمیدونست ...تا اینکه اون سال که پدر و مارم تصادف کردن...بالاخره دایی لیتوک با اصرار پدرم که دلش براش تنگ شده بعد چند سال برگشت کره....تا هم خانوادشو ببینه...هم به قول معروف دیداری تازه کنه دلتنگی پدرم کم بشه...که پدرم مجبورش کرد که چند ماهی تو کره بمونه...البته دایی لیتوک نمیخواست بمونه...ولی پدرم بهش گفت که اگه قبول نکنه نمونه یعنی هنوز از ازدواج اونا دلخوره...دایی لیتوک مجبور شد چند ماه بمونه...ولی این موندن دایی دایمی شد... دایی لیتوک تصمیم گرفت که حالا چند ماهی میخواد بمونه یه کارخونه دیگه هم احداث کنه پدرمو باهاش شریک کنه که توی همین گیر و دار پدر و مادرم تو تصادف میمیرن...منم شانس میارم زنده میمونم...چون پیش دایی لیتوک بودم...یعنی من با برگشت دایی لیتوک به کره...تازه دیده بودمش..تا قبل اون هیچوقت ندیده بودمش... مادرمم بهم گفته بود که اون مثل برادرشه... بهش بگم دایی... منم که تازه دایی پیدا کرده بودم...خیلی دوسش داشتم... البته هنوز خیلی دوسش دارم...اون جای پدر مادرم برام پر کرده...ان روز هم شانش اوردم که لج کردم با اصرار به پدر مادرم گفتم همراهشون نمیرسم...پیش دایی لیتوک میمونم... تو صادفی که بخاطر سقوط سنگ از کوه ماشین پدرم  تو دره سقوط کرد مردن...من نبودم...دایی لیتوکم که میخواست با سرمایه که تو اون مدت تو کانادا جمع کرده بود...یه کارخونه دیگه  بزنه...جاش بدهکارهای پدرمو داده...نتونست کارخونه جدید بزنه...چون پدرم بخاطر هزینه درمان بیماری مادرم که تو ماهای اخر دچارش شده بود خیلی بدهکاری بالا اورده بود...بعد مرگش طلبکارها پولاشونو میخواستن...دایی جاش داد...از طرفی دایی لیتوک پدر خونده منم هست...موقع تولد دایی لیتوک پدرخونده من شد...ولی همیشه بهم میگه بهش نگم پدر...چون پدر من یه نفر دیگه ست...اون هیچوقت پدر خوب من نمیشه...من نباید پدر و مادرمو فراموش کنم...اونو دایی صدا بزنم که پدرم به یادم بمونه... هر چند این ازلطف و محبت که به من و پدر ومادرم داره میگه... اون قیم منه...ولی برای من دایی لیتوک هم پدرمه ...هم مادرمه...هم داییمه...هم شریکم من تو کارخونه...دایی لیتوک همه چیز منه....

هیوک که با تمام وجود به حرفهای دونگهه گوش میداد سری تکان داد گفت: درسته...دایی لیتوک خیلی مهربونه...خیلی هم دوستت داره...واقعا اون همه چیزته...دست روی دست دونگهه گذاشت قدری فشرد گفت: واقعا خوشحالم که با از دست دادن پدر و مادرت همچین حامی پیدا کردی... دونگهه هم سری تکان داد گفت: اهوم...

*************************************************** 

( پاریس )

کیو کیسه های پلاستکی دستش را قدری بالا اورد نگاهی بهشان کرد رو برگردانند به مرد جوانی که هم قدم با او بود کرد به فرانسه با لهجه درهم با انگلیسی  گفت: میدونی میشل....همه چیز تازه ش بهتره...ما تو کره... یعنی مادرم همیشه وقتی میخواست غذا درست کنه...چیزهای تازه میخرید...باهاش غذا درست میکرد...من زیاد غذا درست کردن بلد نیستم...یعنی اصلا بلد نیستم... ولی خوب میخورم...مرد یعنی میشل  سری تکان داد گفت: درسته...همه چیز تازه ش خوبه... اخم ملایمی کرد گفت: کیوهیون...تو همیشه از کشورت  میگی...ولی تو این دوسال یه سفر هم به کشورت نداشتی...همیشه میگی میخوای درس بخونی... بری کره حتی برای سفر هم  از درسات عقب میافتی...ولی خوب الان که تعطیلات کریسمسه...دانشگاه تعطیله...خوب یه سر برو خانواده ات روببین...توی دو سال گذشته هم که خانواده ات نیومدن اینجا دیدنت....همش تلفنی باهم حرف میزننن...حداقل تو برو ببینشون... اینطوری که معلومه حسابی دلت براشون تنگ شده...که از کشورت همش میگی....

کیو که با لبخند نگاهش میکرد با حرفهایش لبخندش محو شد اخم کرد میان حرفش به فرانسه لهجه دار و درهم به انگلیسی گفت: من دلم برای خانواده ام تنگ نشده...دلم هیچوقت براشون تنگ نمیشه...دلم برای کسی تنگ شده که هیچوقت دیگه نمیتونم ببینمش...کسی که خانواده ام اونو ازم دور ش کردن ...برای همیشه...به میشل که با جوابش ابروهایش بالا و چشمانش قدری گشاد شد فرصت نداد تقریبا به حالت دو به کنار خیابان رفت صدا زد : تاکسی...

....................... ..........  .....................

کیو فنجان قهوه به دستش کنار پنجره روی صندلی چوبی نشسته نگاهش را از شعله های اتش شومینه گرفت روبه پنجره به کریستالهای برف که برای سپید کردن زمین باهم مسابقه میدادن نگاه کرد چشمانش ارام و بیصدا جانشین اشک شد انگشتانش لیوان قهوه را به اغوش گرفته بود نگاهش به بارش  برف بود با صدای اهسته ای به کره ای با خود نجوا کرد : هیونگ... شیوون هیونگ من...دلم برات تنگ شده... هیونگ دو سال شده...دو ساله که من ازت دورم...دو ساله که نمیدونم کجایی ...چه میکنی...هیونگ اینجا داره برف میاد...هوا خیلی سرده...انگشتانش لیوان قهوه را نوازش میکرد نجوا کرد : قهوه ادمو گرم میکنه...ولی من قهوه نمیخورم... قهوه رو برای تو ریختم... چون تو قهوه خیلی دوست داری...برات قهوه ریختم تا بخوری...ولی کنارم نیستی...کاش بودی هیونگ... سرش را به پنجره چسباند نگاهش که اشک بیشتر در چشمانش جا خوش کرده بود به دانه های برف بود گفت: هیونگ الان کجایی؟... کره ای؟.. اگه کره ای که شنیدم اونجا هم برف داره میاد...هوا خیلی سرده... مراقب خودت باش هیونگ...خیلی مراقب خودت باش... گفتی زود سرما میخوری...مراقب خودت باش سرما نخوری...هیونگ...بغض دیگر بیتابش کرد چشمانش را بست اشک ارام و بی صدا روی گونه هایش غلطید با صدای لرزانی نالید: هیونگ...دلم برات خیلی تنگ شده...خیلی...کاش کنارم بودی...کاش بودی...خیلی بهت احتیاج دارم...خیلی...ساکت شد ارام و بی صدا با چشمانش بسته اشک میریخت.

.............. 

دو دختر و پسر که از همکلاسهای کیو بودن و از کشورهای مختلف با فاصله از او نگاهش میکردنند یکی از دخترها نگاهش به کیو بود گفت: میشل بالاخره فهمیدی کیوهیون چشه؟... یعنی چرا نمیره کره؟... یا همیشه وقتی تنهاست ...یا وقتی های که برف میاد یا بارون میاد... یا بخصوص فصل بهار که میاد... میره کنار پنجره میشینه گریه میکنه؟...رو میشل کرد گفت: چیزی دستگیرت شد؟... میشل با اخم نگاهی به سه نفر دیگر کرد رو به کیو گفت: چیزی به درد بخوری نفهمیدم...یعنی هر چی خواستم بفهمم که چرا نمیره به خونواده ش سر بزنه نشد...ولی یه چیزهای گفت...اخمش بیشتر و چشمانش ریز ونگاهش به دوستانش شد گفت: تو بین حرفاش گفت که خانوادهش کسی رو ازش گرفتن.. انگار کیوهیون کسی رو دوست داشته...خانواده ش اونو ازش جدا کردن...یه همچین چیزی دستگیرم شد... یعنی بین حرفاش گفت... خانواده اش کسی رو ازش دور کردن...اون دلش برای خانواده اش تنگ نمیشه...برای اون شخص همیشه دلش تنگ میشه...ولی نفهمیدم اون شخص کیه....

دختر دیگر ابروهایش بالا و قدری چشمانش گشاد شد گفت: یعنی کیوهیوین دوست دختر داشته...خانواده اش نذاشتن با دوست دخترش باشه؟... میشل شانه هایش را بالا انداخت گفت: نمیدونم...شاید...تو حرفاش که اینطور میگفت...حتما شاید منظورش دوست دخترش بوده دیگه...پسر دیگر که عینکی به چشم داشت را قدری جابجا کرد گفت: حتما همینه دیگه...کسی رو ازش جدا کردن منظور دوست دخترش دیگه...دختر اولی چهره ش درهم و ناراحت رو به کیو کرد گفت: اخه بیچاره.... اگه اینطوره که چه زجری داره میکشه... ان سه دیگر چیزی نگفتند رو برگردانند به کیو که سر به شیشه پنجره گذاشته بی صدا گریه میکرد با ناراحتی نگاه کردنند.

******************************************** 

( کره)

مین هو یقه پالتوش رابالا اورد نگاهی به اسمان کرد گفت: اشتباه کردیم ماشین رو نیاوردیم...هوا خیلی سرد شده...فکر کنم دوباره میخواد برف بیاد... شیوون لبه های کلاه بافتنی ش را پایین ارود کاملا پیشانی خود را پوشاند شال گردنش را از زیر چانه اش بالا اورد لب خود را پوشاند گفت:تقصیر توه دیگه... تو گفتی هوا زیاد سرد نیست...بریمی کافه سرکوچه مون یه قهوه بخوریم...ماشینم نبریم قدم بزنیم برگردیم... با اخم روبه مین هو کرد گفت: مارو تو این سرما پیاده داری میبری خونه...اگه سرما بخورم میدونی که چیکارت میکنم...مین هو از تهدید شیوون قدری ابروهایش بالا رفت خنده اش گرفت با لبخند گفت: چیکار میکنی؟... هیچکاری نمیتونی بکنی...این منم که باید کاری بکنم...اونم اینکه که دوتا امپول گنده بهت بزنم تا حالت خوب بشه...

شیوون از حرفش پوزخندی زد تابی به ابروهایش داد گفت: تو بهم آمپول بزنی؟...حالت خوش نیستا...سرجلو برد قدری چشمانش را گشاد و ابروهیاش بالا برد گفت: من عمرا خودمو بدم دست تو که بهم آمپول بزنی اقا...شما تازه یه ساله رفتی دانشکده پزشکی...هنوز دکتر نشدی... که بخوای امپول بزنی.... مین هو از حرفش خنده بی صدای کرد گفت: نخیر...من بلدم امپولا بزنم... شیوون هم ارام خندید وسط حرفش گفت: اره جون خودت...بلدی بزنی...اونم به موش و خرگوشهای ازمایشگاه....مین هو همراه لبخند اخمی کرد گفت: بدجنس...دوباره خندید وهر دو ساکت شدند. 

مین هو دستانش را در جیب پالتوش گذاشته خود را مچاله کرده و شیوون هم دستانش در جیب اورکتش با بوت های که به پا داشتند در برف سفید که روی زمین نشسته بود قدم میزدنند به طرف خانه مین هو میرفتند. گویی هر دو در حال فکرکردن بودن سکوت کرده بودن که مین هو سکوت را شکست ارام سرراست کرد با اخم ملایمی گفت: شیوونا...پدرت بالاخره راضی شد؟... شیوون که سرپایین نگاه چشمان خمارش به بوت های خود که در برف فرو میرفت بود ارام سراست کرد گویی نفهمید مین هو چی پرسیده گفت: چی؟....پدرم راضی به چی شده؟... مین هو تغیری به چهره خود نداد گفت: خوب به همین که داری اتش نشان میخونی...زمانی که میخواستی ثبت نام کنی بری دانشکده اتش نشانی...کلی با پدرت کلنجار رفتی...مادر بزرگت پا درمیونی کرد ...کلی با پدرت حرف زد تا بالاخره قبول کرد....تو دانشکده ثبت نام کنی...ولی بهت گفت که رضایت کامل نداره...بخاطر مادربزرگ قبول کرد...مادرت هم که طرف پدرت بود...با اینکه حرفی نمیزد...ولی خوب اونم راضی نبود...حالا چی؟...راضین؟...

شیوون قدری چهره ش درهم شد نگاهش به روبرو شد گفت: نه...هنوزم راضی نیستن...ولی حرفی هم نمیزنن...یعنی چیزی بهم نگفتن...ولی گاهی اوقات تو حرفاشون یه جمله و یه چیزی میگن...که میفهمم راضی نیستن...البته تا زمانی که مادر بزرگ مرحومم زنده بود که اصلا هیچی نمیگفتن...ولی توی چند ماهیه که مادر بزرگ مرده...بابا یه چند باری بین حرفاش دوباره گفت که راضی نیست...ولی خوب دیگه نمیتونن کاری بکنن...من دارم دانشکده اتش نشانی درس میخونم...مین هو چند بار سرش را تکان داد گفت: درسته....دوباره سرپایین کرد با شیوون که سکوت کرده بود دوباره باهم قدم برمیداشتند که اینبار دانه های برف از اسمان برای رسیدن به زمین باهم مسابقه میدانند به روی سرو وصورتشان بوسه میزند مینشتند. شیوون ارام سرراست کرد نگاهش به اسمان شد برف روی مژهای بلند و پلکهایش مینشست از سردی دانه های کریستال برف گونه هایش یخ زده سرخ شده بود چهره ش غمگین شد ارام سرپایین کرد میان حرف مین هو که با شروع بارش برف سرراست کرد گفت: ااااااااااااااا...داره برف میاد.... گفتم برف... با صدای ارامی گفت: کیوهیون برف دوست داره...خیلی هم برف دوست داره... شنیدم فرانسه هم برف میاد...هوای اونجا خیلی سرده نه؟....

مین هو از حرفش چهره ش درهم شد با ناراحتی گفت: نه سردتر از اینجا ... مثل اینجاست دیگه...مکثی کرد گفت: شیوونی ...چرا یه بار دیگه نمیری خونه کیوهیون؟... الان تعطیلات کریسمسه...حتما کیوهیون برگشته...برو شاید بتونی ببینیش.... شیوون رو برگردانند با چهره ای درهم گفت: رفتم...دیروز رفتم خونه اش...یعنی نرفتم تو خونه اش...مثل پارسال از یکی از خدمتکارها پرسیدم که کیوهیون اومده ...اونم گفت که کیوهیون مثل سال قبل تعطیلات نیومده... اصلا کیوهیون توی این دوسال برنگشته کره...حتی یه بارهم نیومده...کسی از خدمتکارها هم شماره  تلفنی از کیوهون نداره...چون اصلا کیوهیون شماره تلفنی نداره...هر چند یه بار خودش تماس میگیره...مین هو اخم ملایمی کرد گفت: واقعا عجیبه...دو سال شده ما بالاخره نفهمیدم کیوهیون چرا یهویی رفت ...یا این رفتار پدرت برای چیه.... شیوون ارام سرش را چند بار تکان داد گفت: اهوم...سکوت کرد. مین هو هم ساکت شد با شیوون با قدمهای ارام زیر بارش برف به طرف خانه رفتند.


نظرات 2 + ارسال نظر
조나파스 جمعه 5 خرداد 1396 ساعت 01:42

سلام اونی خوبی من نیستم . ولی خوشبختانه اولین امتحان رو با موفقیت پشت سر گذاشتم
میگم یه حس غریبی هی بهم میگه یه مشت بزنم تو چونه اقای چو
بیچاره کیوووو بچم اب میشه که خوووووو
شیوون ... خب نظری دربارش ندارم اولین باااررررر
ممنون

سلام عزیزدلم..چرا؟...خدا بد نده....
افریننننننننننننننن

برو بزن
هی چی بگم
خواهششششششششششششششش عزیزدلم

tarane چهارشنبه 3 خرداد 1396 ساعت 20:16

سلام عزیز دلم خوبی؟
ممنون که همچنان هستی و داستانای قشنگت رو برای ما میاری . یه دنیا تشکررر.
خیلی خیلی خسته نباشی . موفق باشی عزیزم

سلام دوست عزیزم...
من تا وقتی شما بخواید هستم... وقتی یکی فقط یکی بهم بگه دیگه داستان نذارم...منم دیگه داستان نمیزارم....
ممنون عزیزجونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد