SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته اتش 18

سلام دوستان گلم...

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ..



  

فرشته هجدهم

( 2 جولای 2004 )

خانم چو با چشمانی گرد شده به تکه های کاغذ روی میز نگاه کرد خم شد تکه های کاغذ را برداشت کمر راست کرد روبه شوهرش کرد گفت: چیکار کردی یوبو؟....چرا پاره ش کردی؟... اقای چو چهره اش از خشم درهم و اخم الود بود به تکه های کاغذ روی دست همسرش نگاه میکرد گفت : چون نمیخوام بدمش به کیوهیون....اصلا لازم نیست ...خانم چو چشمانش گردتر شد وسط حرفش گفت: چی؟... نمیخوای بدی؟... برای چی؟... اقای چو روی مبل نشست بدون تغییر به چهره ش گفت: چون کیوهیون بخاطر همین پسر باهامون اون رفتار رو کرد.... بخاطر لج با من رشته پزشکی رو انتخاب کرد ..بخاطر اون پسره عوضی بهم گفت ازم متنفره...رفت فرانسه...حتی تهدیدم کرد که از این خونه میره...اونم پسر من... کیوهیونی که اصلا ...

خانم چو چهره ش درهم شد وسط حرفش گفت: کیوهیون اون رفتار کرد چون تقصیر تو بود...تو بهش قول داده بودی که هر روز از اون پسره براش خبر میاری... ولی بهش دروغ گفتی...بعدشم تقصیر من بود که به وسایل روی میزش دست زدم...اون کاغذ انداختم ...اگه اون کارو با کیوهیون نمیکردیم...بچه مون که اینطور از دستمون عصبانی نمیشد... حقم داشت عصبانی باشه... بعلاوه من نمیدونم چرا تو در مورد این پسره اینطوری حرف میزنی؟...چرا به کیوهیون همچین قولی دادی و بعدش زدی زیرش و بهش دورغ گفتی...ما مدیون این پسریم... شیوون  جون پسرمو نجات داده....اگه اون روز از اون کلبه اتیش گرفته بیرون نمیاورد الان کیوهیون نداشتیم...انوقت تو عوض تشکر ازش.. و کاری بکنی برای همیشه کنارت پسرت بمونه ...اونو ازش دور میکنی...از همه مهمتر کیوهیون از لج تو پزشکی رو انتخاب نکرد... وقتی تو بیمارستان بود یه روز بهم گفت که بالاخره انتخاب کرده که دانشگاه چی بخونه...میخواد پزشکی بخونه چون از وکلات خوشش نمیاد...به نظرش یه رشته کسالت اوره...از دعوا و درگیری خوشش نمیاد... ربطی هم به دعوای با تو و لج و لجباری با تو نداره...من نمیفهمم لج تو با شیوون چیه؟... چرا نمیخوای شیوون با کیوهیون....

اقای چو چهره ش درهمتر شد وسط حرفش گفت: حالا هر چی... من کلا از این پسره خوشم نمیاد...نمیدونم چرا بهش حس خوبی ندارم... نمیخوام دورو ور کیوهیون باشه... خانم چو چهره ش درهمتر شد گفت: چی؟...اخه چرا؟... این حس مسخره دیگه چیه؟...چرا شما مردا اینطوری هستید...بی دلیل میگید از فلانی خوشم نمیاد...بهش حس خوبی ندارم...بهش شک دارم... در حالی که اصلا دلیلی برای این کارتون ندارید...اون طرف هم خیلی خوبه...ایراد از خود شماست... اخمش بیشتر شد گفت: من به این حس مسخره ت اصلا اعتقادی ندارم...من به کیوهیون که زنگ بزنه میگم که دوستش اومده ...دوباره از دوستش شماره شو میگیرم تا پسرم تو اون کشور غریب خوشحال بشه...بچه ام خیلی.... اقای چو که روی مبل لمه داده بود یهو کمر راست کرد چهره ش درهم شد با عصبانیت وسط حرفش گفت: نخیر...تو حق نداری اینکارو بکنی... کیوهیون نباید هیچوقت شیوونو ببینه... اگه بهش بگی ...فقط یه کلمه به کیوهیون درمورد اومدن این پسر بگی... کیوبرگرده یا ازمون شماره تلفن شو بخواد...طلاقت میدم.... فقط یک کلمه بگی باید از زندگیم بری بیرون...فهمیدی؟...  

خانم چو چشمانش به شدت گرد شد شوکه زده گفت: یوبو...تو...تو...اقای چو بلند شد با خشم به همسرش نگاه کرد مهلت نداد حرفش را بزند گفت: همین که گفتم...تو حق نداری به کیوهیون چیزی بگی... کیوهیون دیگه نباید شیوونو ببینه...همین ...چرخید به طرف راه پله رفت و همسرش هاج و واج فقط نگاهش کرد.

*************************************************************

( یک هفته بعد)

( 8 جولای 2004 )

شیوون با مین هو با هم بالا پریدند شیوون توپ بسکتبال به دست و مین هو دستانش را بالا برده تا مانع شیوون شود ولی شیوون خیزش بلندتر بود توپ را داخل سبد انداخت مین هو نتوانست مانعش شود هر دو باهم پایین امدند شیوون با لبخند لب زیرنش را گزید انگشتانش را مشت به حالت گارد چند بار تکان داد گفت: یااااااااااااااااااااا..... خندید. مین هو چهره ش درهم و دستانش را روی سرش گذاشت نالید : اهههههههه...لعنتی... که صدای سئون هیون امد : شیوونی...مین هوی... شیوون خنده ش ارام گرفت و مین هو  رو برگردانند به سئون هیون که به طرفشان میامد نگاه کردند شیوون با لبخند گفت: سلام عمو....

سئون هیون بطری های نوشیدنی یکی به دست شیوون و یکی به دست مین هو داد وسط ان دو روی چمن نشست در نوشیدنی خود راباز میکرد گفت: هنوز خبری نشد؟... یعنی تو این یه هفته کیوهیون تماس نگرفته که شماره تو بدن بهش؟... اصلا تو چرا شماره خونه شو نمیگیری؟... چند روز در میون زنگ میزدی به خونه شون میپرسیدی کیو زنگ زده یا نه... لبی از نوشندی خود نوشید. شیوون با اخم ملایمی به بطری دست خود نگاه میکرد گفت: خبر که نه...کیوهیون باهام تماس نگرفته...برای همین من امروز صبح دوباره رفتم خونه شون...پدرش بهم گفت که کیوهیون هنوز تماس نگرفته...ولی ...سرراست کرد اخمش بیشتر شد با سئون هیون که رو برگرداننده با اخم نگاه پرسشگر خیره به او شد هم نگاه شد گفت: نمیدونم چرا حس میکنم پدر و مادر کیوهیون نمیخوام من با کیوهیون حرف بزنم...یعنی بیشتر حسم رو پدر کیوهیونه...امروز رفتار مادر کیوهنونم تغیر کرده بود....

سئون هیون اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت: یعنی چی؟... مادرش تحویلتون نگرفت؟... مگه پدرش شما رو تحویل نمیگرفت؟... مین هو نوشیدنی خود را تقریبا سرکشیده بود با جدا کردن بطری از لبش رو به سئون هیون کرد به شیوون مهلت جواب نداد گفت: چرا مادرش تحویلمون گرفت.. ولی انگار یه چیزی میخواست بگه اما نمیتونست... پدرش که کلا تحویلمون نمیگرفت.... ولی مادرش امروز رفتارش عجیب بود...انگار از شوهرش میترسید....شیوون نیم نگاهی به مین هو کرد حرفش را برید گفت: هفته قبل که رفته بودیم خانم چو خیلی از دیدمون خوشحال شده بود...خیلی تحویلمون گرفت....طوری رفتار میکرد که انگار چند سال بود منو ندیده بود منتظر دیدمون بود...از دیدن دوباره من ذوق کرده بود...ولی امروز اینطور نبود...چهره ش اخم الود بود  زیر چشمی به شوهرش نگاه میکرد... نگاه خیره و عجیبی هم به ما داشت...نمیدونم چی بود...هر چی بود رفتارش طور خاصی بود... اقای چو هم که سردتر از دفعه قبل برخورد کرد...انگار از دستمون عصبانه...یا ازم متنفره...خیلی سربالا جواب داد...طوری که من دیگه نمیخوام برم خونه شون ...چه برسه اینکه شماره تلفنوشو بگیرم...هر چند با این همه برخورد بد اقای چو ازشون خواستم شماره شونو بدن...ولی اقای چو نداد...گفت قراره چند روز دیگه برن مسافرت...میخوان یه چند ماهی برن چین....برای کار تجارتیشون...پس دادن شماره تلفنونشون چه فایده ای داره...وقتی خونه نیستن...

سئون هیون چهره ش درهم اخم الود شده بود گفت: واقعا اون مرد چشه؟... چرا این رفتارو میکنه؟... تو که دوست پسرش هستی...حتی جون پسرشو نجات دادی...یعنی جون پسرشو بهت میدونه...انوقت عوض تشکر تو روز از کیوهیون دور میکنه؟... اخه چرا؟... شیوون شانه هایش را بالا انداخت با ناراحتی گفت: نمیدونم...بابا میگه انگار از اول اقای چو راضی نبود...من با کیوهیون دوست باشم... اون روز که کیوهیون اورده بود به اتاقم که میخواست منتقلش کنه...من خواب بودم...جلوی بابا به کیوهیون قول داده بود که هر روز باید بهم سربزنه ...برای کیوهیون خبر ببره ...ولی خوب توی این یک هفته من تو بیمارستان بستری بودم نیومد ....

سئون هیون سری تکان داد وسط حرفش گفت: درسته...هیونگ راست میگه...کیوهیون روزی که اومده بود پیش من همین رو گفت.... گفت که باباش بهش دروغ گفته که هر روز میاومد میدیدت و از تو براش خبر میاورد...درحالی که اصلا نیومد بیمارستان...حتی نمیدونست تو رو منتقل کردن خارج....من بهش گفتم که بخاطر بیتابی تو رفتم دیدندش ...پدرشو ندیدم که از تو بهش خبر بدم.... کیوهیون هم از این موضوع خیلی ناراحت بود از دست پدرش خیلی عصبانی.... چیزی هم نگفت که چرا پدرش اینکارو کرده.... شیوون چهره ش درهمتر شد با ناراحتی گفت: برای همین که من حس میکم اقای چو ازم خوشش نمیاد...نمیدونم چرا...ولی طوری رفتار میکنه که من دیگه نرم سراغ کیوهیون ازش بگیرم....

مین هو با اخم وسط حرفش گفت: کسی مثل چانگمین که داشت پسرشو تو اتیش میسوزند به درد پسرش میخوره.. لیاقت دوستی با تو رو نداره...هر چند اون بدبخت عوضی هم که خود کیوهیون گذاشتش کنار...با رو کردن سئون هیون که پرسش در نگاهش موج میزد مکثی کرد گفت: انگار بعد اون اتیش سوزی کیوهیون با چانگمین قطع رابطه کرده...حاضر نبود دیگه چانگمین رو ببینه...اینو خود چانگمین گفته...برای همین چانگمین هم ازش شماره تلفنی نداره...دیگه در ارتباط نیست.... جز خونه خود کیوهیون...که میره خونه شو از پدرش احوال کیوهیونه میپرسه....

سئون هیون با اخم و چشمان ریز شده سری تکان داد گفت: خوب...رفتار اون مرد عجیبه....نمیدونم این رفتارش برای چیه...تنها کاری هم که میشه کرد اینه که منتظر بمونیم خود کیوهیون تماس بگیره...چون اینطور که میگید با رفتاری که اقای چو داره...نمیشه دوباره  بری خونه اش.. شماره ات که دادی ...پس تنها کاری که مشیه کرد اینه که منتظر تماس کیوهیون بمونی... شیوون با ناراحتی سری تکان داد گفت : درسته....تنها راه همینه...منتظر تماس کیوهیون بمونم...البته اگه تماس بگیره...با این رفتار پدرش بعید میدونم شمارمو داده باشه بهش...مین هو با اخم سری تکان داد گفت: منم همین فکر میکنم... سئون هیون لبخند کمرنگی زد گفت: ولی من امیدوارم اینطور نباشه...دست پشت شیوون گذاشت گفت: تو هم دیگه فکرشو نکن...من امیدوارم که کیوهیون باهات تماس میگیره... شیوون با چهره ای غمگین به عمویش نگاه کرد لبخند خیلی بیحالی زد در تایید حرف سری تکان داد گفت: اهوم...

*********************************************** 

( سه ماه بعد)

( 2 سپتامبر 2004)

اقای چویی پا رو پایش گذاشت گفت: پس دیگه کاملا ناامید شدی؟... منم فکر میکنم که دیگه باهات تماس نگیره...حرفت به نظرم درسته...پدرش شماره موبایلتو بهش نداده.... شیوون سری تکان داد گفت: بله...الان سه ما گذشته... من منتظر تماسش بودم... اینطور هم که فهمیدم اقای چو نرفته چین...بهم دروغ گفته...مین هو میگه هم تو ماه گذشته ...وهم دیروز اقای چو رو تو سئول دیده...یعنی توی این سه ماه چند باری اقای چو رو دیده ... پس نرفته چین.... اقای چو خودش نمیخواسته که من با کیوهیون همچنان رابطه داشته باشم... سئون هیون به پشتی مبل لمه داد وسط حرف شیوون گفت: واقعا که این مرد عجیبه...اخه چرا مخالت این دوستیه؟... اقای چویی اخم ملایمی کرد گفت: خوب اون پدره... شاید صلاح بچه شو رو تو این دوستی نمیدیده...شایدم دلیل دیگه ای داره...به هر حال ما نمیدونیم قضیه چیه...نمیتونیم قضاوت کنیم.... 

شیوون که با اخم به پدرش نگاه میکرد در حال فکر کردن بود وسط حرفش گفت: بابا...اقای چوی رو به شیوون کرد شیوون هم مهلت نداد بی مقدمه خلاف صحبتی که داشتد میکردنند گفت: من رشته ای که میخوام تو دانشگاه بخونم رو انتخاب کردم...اقای چویی لبخند کمرنگی زد گفت: رشته ات تو رو انتخاب کردی؟... چه خوب.... شیوون سری تکان داد گفت: بله...من ...گویی هنوز تردید داشت که حرفش را بزند چون میدانست مخالفت میشود ولی تصمیم خود را گرفته بود پس مکثی کرد گفت: من  ...میخوام اتش نشانی بخونم...یعنی میخوام اتش نشان بشم...میخوام برم رشته " مدیریت عملیات و حریق و حوادث وامداد و نجات  " تو دانشگاه بخونم...که از شاخه های اتش نشانیه...اصل شغلم میشه اتش نشان ...شغلی که بهش علاقه دارم...

سئون هیون با حرف شیوون چشمانش گشاد شد ابروهایش بالا رفت به برادرش نگاه کرد. اقای چویی گویی لحظه اول نفهمید شیوون چه گفته با مکث گره ای به ابروهایش داد چشمانش ریز شد حرفش را برید گفت: چی؟... تو میخوای چی بخونی؟... اتش نشان بشی؟... اخمش بیشتر شد گفت: اگه من راضی نباشم چی؟؟...میری بخونی؟... شیوون چهره اش درهم و ناراحت شد گفت: چی؟... راضی نباشید؟...یعنی مخالفید؟...چرا پدر؟...اقای چویی بدون تغییر به چهره ش گفت: میپرسی چرا؟... یعنی تو نمیدونی چرا مخالفم؟...این کار خیلی خطرناکه شیوونی....توش خیلی خطر هست...اتش نشانی جز پر خطرترین شغلاست.... انوقت تو توی این همه شغل یه راست رفتی سراغ  این شغل؟... اونم تو که تازه چند ماه از یه حادثه سخت جون سالم به در بریدی.... یادفت رفته تقریبا یه سال پیش تو اون اردو توی کلبه اتیش گرفته رفته  اسیب دیدی...چند ماه بردمت خارج تا سالمت کردم...اخمش بیشتر شد گفت: اصلا تو رو قبول میکنن؟... توی این رشته باید کاملا سالم باشی...هیچ بیماری یا اسیب دیدگی نداشته  باشی....

شیوون هم چهره ش درهم اما نگاهش ملتمس بود وسط حرف پردش گفت: بله میدونم شرایطش چیه...منم که چیزیم نیست...نه بیماری دارم ...نه جایی از بدنم معیوبه...توی یه حادثه پشتم سوخت ...اونم عمل کردم خوب شدم...الان هم هیچ مشکلی ندارم...برای معاینه که برای ورودی به دانشگاه رفتم...هم بهم گفتن مشکلی ندارم....سالمم ...میتونم برم.... اقای چویی چشمانش گشادو ابروهایش بیشتر درهم شد وسط حرفش گفت: چی؟...برای معاینه رفتی؟... پس تو کارتو کردی...اومدی میخوای اجازه بگیری.... چه اجازه گرفتنیه؟...تو که کارتو کردی...اجازه منو میخوای چیکار؟؟....

شیوون هم با همان حالت گفت: نه بابا...من هنوز کاری نکردم... فقط برای معاینه رفتم که ببینم اصلا میتونم برم یا نه... بعلاوه پدر ...من این شغلو دوست دارم...مگه خودتون نگفتید که هر چی که دوست دارم برم بخونم...یعنی هر چی که دلم میخواد...باید چیزی تو دانشگاه بخونم که بهش علاقه دارم...خوب ...منم با این شغل علاقه دارم...میخوام اتش نشان بشم...بعلاوه بهتون قول میدم همراه با این شغل درس دیگه ای هم بخون...یعنی وقتی دانشگده اتش نشانی رو تموم کردم...بعدش میرم مدیریت بازرگانی میخونم...همون چیزی که شما میخواید من بخونم...بهتون قول میدم پدر...حتما بعد این میرم...

اقای چویی چهره ش درهمتر شد وسط حرفش با عصبانیت اما حالتی ارام و موقر گفت: نه شیوون...مشکل من این نیست که تو چیزی که من دوست دارم رو بخونی...لازم هم نیست بخاطر من مدیریت بازرگانی بخونی...من نمیخوام تو اتش نشان بشی... چون این شغل خطرناکه...من نمیخوام شغلی رو انتخاب کنی که همش تو خطر باشه... میهفمی پسر؟...من اینو ازت میخوام...غیر اتش نشان هر شغلی که میخوای رو انتخاب کن....ولی اتش نشان نه...بلند شد به شیوون که با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده میخواست اعتراض کند فرصت نداد به طرف راه پله رفت با حرف شیوون که با حالت التماس گفت: ولی پدر.... توجه ای نکرد از راه پله بالا رفت.

 

سئون هیون که تمام مدت در سکوت با اخم به ان دو نگاه میکرد نگاهش را با مکث از راه پله گرفت رو به شیوون کرد گفت: مادر بزرگ.... شیوون یهو رو به سئون هیون کرد منظورش ر ا نفهمید با اخم گفت: چی؟.. مادربزرگ؟...چی میگی  ... سئون هیون سری تکان داد وسط حرفش گفت: اهوم...مادربزرگ... مشکل تو رو فقط مادر بزرگ حل میکنه...برو به مادربزرگ حرف بزن... تنها کسی که حریف هیونگ میشه مادربزرگه... مادربزرگو راضی کن که رضایت به شغلت بده...اون هیونگ رو راضی میکنه...شیوون چشمان گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: اوه...اره راستی میگی عمو...مادربزگ...از جا پرید دوان به طرف اتاق مادر بزرگش رفت. سئون هیون خنده ارامی کرد به دویدن شیوون نگاه میکرد.


نظرات 2 + ارسال نظر
tarane سه‌شنبه 26 اردیبهشت 1396 ساعت 20:52

سلااااام خوبی عزیزم.
خیلی خیلی شرمندتم . ببخش یه مدت نبودم . سرم بی نهایت شلوغ شده بود.
من کم کم دارم قسمت های عقب افتاده رو میخونم.
ازت خیلی خیلی متشکرم که همچنان برامون داستان هات میذاری
خیلی عزیزی.
بازم معذرت میخوام

سلام عزیزدلم
دشمنت شرمنده...اشکال نداره..همیشه گفتم وقتی کار داری به کارت برس
اخه الهی... بخون عزیزدلم
خواهش میکنم ...اگه شماها نباشید که من دیگه چیزی نمینویسم
خواهش میکنم عزیزدلم...دوستت دارم

조나파스 دوشنبه 25 اردیبهشت 1396 ساعت 05:18

سلام اونی دیر کردم نه؟ حق بده نزدیک امتحاناس فشار درسا
زیاده، کلا نابود شدم رفته. در خر صورت شرمنده،
میگما این بابای کیو مشکل روانی ای چیزی داره عایا؟ مرتیکه عوضی روان پریش بیشعور
ای بابا چن سال قرار همو نبینن؟ خو مگه سئوهیون پلیس نی نمیتونه بگرده پیداش کنه؟
بله بالاخره مخالفت پدر شیوون رو هم دیدیم
ممنون اونی جون

سلام عزیزدلم..میدونم عزیزدلم...به درسات برس خوشگلم...
اخه الهی...انشالله همیشه موفق باشی
خخخخ اره شاید روان پریشه
هی خیلی سال طول میکشه همو نبینن
نه سئون هیون نمیتونه...حالا بعدا میفهمی
خواهششششششششششششش عزیزجونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد