SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آتش 17


سلام دوستای گلم...

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...

  

فرشته هفدهم

( 28 نوامبر 2003 )

کیو روی پله اول راه پله ایستاد چرخید با اخم شدید و چهره ای از خشم سرخ شده به پدر و مادرش و چانگمین نگاه کرد با صدای گرفته ای گفت: به لطف شماها من شیوونو از دست دادم... به لطف چانگمین که شیوون رو راهی بیمارستان کرد و تنشو پر درد کرد... به لطف پدر عزیزم با دروغهای که گفت شیوون رو ازم دور کرد... اشک به چشام اورد...به لطف مادر که برای همیشه من از شیوون دور شدم... برای همیشه از وجود شیوون محروم شدم... از وجود تنها کسی که بهترین هیونگ دنیا بود برام... شما ها به خواسته ان رسیدید من دیگه شیوون رو نمیبینم... دیگه چی میخواید از جونم ... خیالتون راحت نشده هنوز؟...بازم میخواید ازارم بدید...نگاهش به پدرش ثابت شد گفت: پدر ...دیگه لازم نیست دروغ بگی خودتو به زحمت بنداری.... دیگه لازم نیست که شیوونو برام پیدا کنی ... چون میدونم دوباره دورغ میگی... دوباره با گفتن این حرف دوباره سرگرمم میکنی... دوباره میخوای هی هر روز بگی داری دنبالش میگردی...ولی اینکارو نمیکنی...تا من فراموشش کنم... ولی خوب حالا به خواسته تون رسیدید ...من شیوونو برای همیشه ازدست دادم... ولی بدونید اینطوری تموم نمیشه...من از اینجا میرم...من دیگه به شما اعتماد ندارم... هر کاری بکنید میدونم همش بهم دروغ میگید ...پس لازم نیست دیگه دنبال شیوون بگردید...عوضش ... با حالت تمسخر امیز گفت: لطفا اگه میشه لطف کنی کارهامو بکنید...من میخوام برم فرانسه....میخوام سال اخر دبیرستانمو فرانسه درس بخونم...همونجا برم دانشگاه پزشکی.... میخوام پزشکی بخونم... قبلا هم به مادر گفتم من رشته پزشکی رو انتحاب کردم...الانم میخوام برم فرانسه هم درس بخونم...هم دیگه تحمل اینجا رو ندارم... دیگه تحمل این خونه...این شهر...حتی این کشور رو ندارم... دیگه نمیتونم اینجا زندگی کنم... نفس بکشم... اگه مخالف این کار نیستید ...یا برای اینکار هم دروغ نمیسازید منو بفرسید فرانسه...هر چند اگه اینکارو نکنید من از این خونه میرم...برای هیمشه از این خونه میرم... پس بهتره این کارو برام بکنید... میان چشمان گرد و وحشت زده پدر و مادر و چانگمین چرخید از پله ها بالا رفت.

******************************************* 

( 12 دسامبر 2003)

( 15 روز بعد)

کیو سرش به پشتی صندلی و چشمان خمار و خیس اشکش به پنجره کوچک هواپیما و به اسمان ابی با ابرهای پنبه ای سفید بود با صدای اهسته ای که با خود حرف میزد گفت: هیونگ...هیوگ شیوون من...منو ببخش...دوباره دارم بیخبر میرم... اما دوباه هم تقصیر من نیست... خانواده من نمیخوان من تو رو ببینم... نمیدونم چرا...ولی هیونگ...من دلم خیلی برات تنگ شده...خیلی...دلم برای خودت...برای اون روزهای قشنگی که داشتیم...برای اون روزهای که قرار بود باهم داشته باشیم تنگ شده... هیونگ خیلی حرفا دارم که برات بزنم... میخواستم اون روز تو بیمارستان بهت بگم که بخاطر تو رشته پزشکی رو انتخاب کردم... بخاطر تو میخوام پزشک بشم... اما نشد بگم... بعدش هم که بهت زنگ زدم هم نشد چون یادم رفته بود بهت بگم... حالا هم دیگه  هیچوقت نمیشه بهت بگم دارم میرم درس بخونم دکتر بشم... چون بخاطر دشمنی چانگمین و پدر و مادرم دارم میرم فرانسه...تا درس بخونم ...ولی اگه روزی برگردم هم نمیشه ببینمت...چون نمیدونم کجایی...هیونگ دلم برات تنگ میشه...وقتی روزی که بارون بیاد ...یا برف بیاد...میشینم کنار پنجره ...لیوان قهوه رو به دستم میگریم ...به پنجره نگاه میکنم...به یادتو به یاد حرفهای که باهم زدم... فقط اشک میریزم... میگم بیا هیونگ...بیا قهوه بخور... برام حرف بزن... تو قهوه خیلی دوست داری...اره هیونگ...برای همیشه دلم برات تنگ میشه... چشمانش ارام و بی صدا اشک را راهی گونه هایش کرد نالید : هیونگ توکجایی؟... تو کجای این دنیا هستی؟... دلم میخواد ببینمت... هیونگ من دارم میرم چون دیگه تحمل دوریتو ...جای خالیتو تو زمین بستکبال ...توی دبیرستان ...تو کوچه و خیابانوهای سئول ندارم...هیونگ دلم برات خیلی تنگ شده...بغض اجازه نداد نجوایش را ادامه دهد چشمانش را بست اشک ارام بی صدا گونه هایش را خیس کرد به اینده  تنها و تاریکی که داشت فکر میکرد.

***************************************************

شش ماه بعد

( بهار .. 1 جولای 2004 )

شیوون از ماشین پیاده شد بادیگارد در ماشین را پشت سرش بست با سرتعظمی کرد گفت: میخواید کسی رو براتون صدا بزنم؟... شیوون دستش را بالا اورد سری تکان داد گفت: نه ممنون...خودم میرم... سرچرخاند نگاهش به دروازه اهنی دبیرستان شد ( دبیرستان کیوهیون) خاطرات مسابقات بسکتبال که در دبیرستان همراه کیو دست جلوی چشمانش رژه رفتند لبخند ملایمی روی لبانش نشست .مین هو که همراهش از ماشین پیاده شد کنارش ایستاده بود روبه ساختمان دبیرستان کرد با اخم ملایمی گفت: یادش بخیر...چقدر روزهای خوبی بود... واقعا تا او زمان هیچوقت مسابقاتی به اون خوبی نداشیتم... شیوون همانطور لبخند ملایمی میزد بدون رو برگردانند سری تکان داد گفت: اهوم...

مین هو رو به شیوون کرد دهان باز کرد تا حرف بزند که متوجه کسی شد که از دبیرستان بیرون امد چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: اههههه...اون چانگمین نیست؟... با دست اشاره کرد گفت: اره خودشه... شیوون یهو روبه مین هو کرد با اشاره دستش رو برگردانند چانگمین را دید که کوله پشتی را کج روی کولش گذاشته سرپایین با شانه های افتاده از دروازه دبیرستان تنها بیرون امد میرفت. مین هو به شیوون فرصت عکس العمل دیگری نداد چند قدم دوید با صدای بلند صدا زد : چانگمین...چانگمین...

چانگمن با صدا زدن مین هو ایستاد با چشمانی گشاد گیج به اطرافش نگاه کرد که شیوون و مین هو را دید که با قدمهای بلند به طرفش میایند چشمانش گشادتر شد کامل طرفشان برگشت گفت: شیوون؟... شیوون ومین هو به چانگمین رسیدند شیوون با لبخند گفت: سلام چانگمین ...خوبی؟... چانگمین که هنوز گویی شوکه بود باور نمیکرد شیوون را جلوی خود میبیند با چشمانی گرد به سرتاپای شیوون نگاه کرد گفت: شیوون... شیوون شی...خودتی؟... ( چون شیوون و چانگمین هم سن هستن چانگمین به او هیونگ نمیگوید . با اینکه چانگمین و کیو هم کلاس بودن ولی هم سن شیوون بود) . شیوون با همان لبخند سری تکان داد گفت: اهوم... خودمم...

چانگمین امان نداد چند قدم برداشت فاصله خود را با شیوون کم کرد با همان حالت شوکه دوباره به سرتاپای شیوون نگاه کرد گفت: تو...تو...توبرگشتی؟... یعنی کی برگشتی؟... حالت...حالت خوبه؟؟... شیوون همراه لبخند قدری اخم کرد گفت: من خوبم...اره برگشتم...دیروز اومدم...یعنی از امریکا دیروز برگشتم...تو خوبی؟...لبخندش محو شد نگاهی به ساختمان دبیرستان کرد دوباره روبه چانگمین کرد گفت: تنهایی....کیوهیون کجاست؟...کیوهیون همرات نیست؟... امروز نیومده دبیرستان؟...کجاست؟...چانگمین که با شنیدن اسم کیو از حالت شوک بیرون امد چهره ش درهم و ناراحت شد با ناراحتی گفت: کیوهیون ...کیوهیون..راست.... گویی نمیتوانست بگوید کیو کجاست ؛ از شیوون شرمنده بود یه جورایی او باعث جدایی شیوون و کیو شده بود و کیو هم بخاطر همین مسئله به فرانسه رفت نتواسنت جمله ش را کامل کند سرپایین کرد جواب شیوون را نداد.

شیوون با جواب ندادن چانگمین نگران شد چهره ش درهم و اخم الود شد گفت: چی شده چانگمین؟؟... اتفاقی افتاده؟... چرا جواب نمیدی؟...کیوهیون کجاست؟...اتفاقی براش افتاده؟... حالش خوبه؟... مین هو هم با اخم وسط حرف شیوون گفت: جواب بده مرد؟...چرا ساکتی؟... کیوهیون حالش خوبه؟... کجاست؟... چانگمین ارام سرش را بالا اورد چشمانش از شرمندگی و غم خیس اشک بود با صدای لرزانی گفت: کیوهیون...حالش خوبه...ولی رفته فرانسه... چشمان شیوون گشاد شد ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟... کیوهیون کجا رفته؟... فرانسه؟...فرانسه برای چی؟...کی رفته؟... چانگمین از بیچارگی گریه ش درامده بود دوباره سرپایین کرد هق هق گریه اش درامد .

***************************************************

شیوون با قدمهای کشدار و خسته و شانه های افتاده وارد سالن شد سرراست کرد با لبخند خیلی بیرنگی روبه مادرش که به استقبالش میامد کرد گفت: سلام مامان...که صدای امان نداد گفت: کجایی پسر؟... بذار عرقت خشک بشه بعد برو اینطرف و اونطرف.... مگه تو تازه از سفر برنگشتی...چرا استراحت نمیکنی؟... شیوون ایستاد یهو چشمانش گشاد شد رو برگردانند به صاحب صدا که سئون هیون عمویش بود کرد با ناباوری گفت: عمو؟... یهو لبخند زد گفت: سلام عمو....خودتی؟...دوان به طرف سئون هیون که با لبخند پهنی به طرف میامد دستانش را برای به اغوش کشیدنش باز کرده بود رفت به اغوش عمویش رفت گفت: کی اومدی عمو؟...  

سئون هیون حلقه دستانش را دور تن شیوون تنگ کرد به خود فشرد چشمانش را بست از بوی تن شیوون چشید گفت: هومممممممممممم...چقدر دلم برات تنگ شده بود پسر... با مکث حلقه دستاش را باز کرد شانه های شیوون را گرفت به سرتا پای شیوون نگاه کرد با لبخند گفت: خدارو شکر که حالت خوب شده.... لبخندش قدری پررنگتر شد گفت: چه بزرگ شدی شیوونی؟...توی این چند ماه که ندیدمت حسابی برای خودت مردی شدیا... شیوون همراه لبخند اخمی کرد گفت: چی میگی عمو؟... شش ماه بیشتر منو ندیدی...انقدر بزرگ نشدم که میگی...راستی نگفتی کی برگشتی؟... شما که قراربود یه سال تو " آیسان " بمونید...چطور شش ماهه برگشتید؟...

سئون هیون دستی پشت شیوون گذاشت به طرف مبل های وسط سالن میبرد با لبخند گفت: امروز برگشتم...اره قراربود شش ماهه باشه ماموریتم...ولی زود تمومش کردم... هفته پیش که هیونگ ( پدر شیوون) بهم گفت دارید برمیگردید کره...منم دیگه نمیتونستم " آیسان " بمونم...دیگه درخواست دادم ...اونم با کلی خواهش و التماس...بالاخره موفق شدم امروز برگشتم.... شیوون لبخندش پرنگتر شد با اشاره عمویش روی مبل نشست گفت: خوب کاری کردی ...اقای چویی که روی مبل نشسته بود تمام مدت در سکوت وبا لبخند ملایمی به ان دو نگاه میکرد به سئون هیون برای حرف زدن امان نداد وسط حرف شیوون گفت: رفتی دیدن دوستت؟...پیداش کردی؟....

شیوون لبخندش محو شد با ناراحتی روبه پدرش کرد گفت: نه...کیوهیون کره نیست...رفته فرانسه...اقای چویی قدری چشمانش گشاد شد گفت: چی؟..رفت فرانسه؟...چرا؟... سئون هیون هم با اخم و چشمانش ریز شده گفت: چی؟... کیوهیون رفت فرانسه؟....فرانسه برای چی؟... مگه نیومد دیدنت؟... بهت زنگ نزد؟... اون که ازم ادرس خونه ات رو گرفته بود... شماره تلفونتم که بهش داده بودم...شیوون روبه عمویش چهره ش غمگین شد سری به بالا تکان داد گفت: نه...نیومد دیدنم ...بهم زنگ هم نزده... چون اصلا کره نیست که بیاد ... چند ماه رفته فرانسه برای ادامه تحصیل....رفته پزشکی بخونه....

سئون هیون چشمان گشاد شد گفت: چـــــــــــــی؟... رفت فرانسه برای ادامه تحصیل؟... اون پسره حالش خوبه؟... اون  که هنوز یه سال فرصت داره...یعنی هنوز چند ماه دیگه باید بره دانشگاه...چطور از الان رفته؟... بعلاوه اون که از من ادرس و شماره تلفنتو گرفته بود...گفت میخواد وقتی برگشتی هر روز بیاد دیدنت... طوری حرف میزد که انگار همچین برنامه ای نداره... همش بهم میگفت دلم برای هیونگ تنگ شده.... چه میدونم دیگه از این  به بعد هیونگ رو ول نمیکنم... همش با هیونگم... چطور بیخبر گذاشته رفته؟... اون روز که اومد پیشم انقدر خوشحال بود که ادرستو گرفت که اصلا یادش رفت ادرس و شماره تلفن خودشو بده...میگفت میاد دیدنت خودش ادرس میده بهت...انوقت چطور رفته؟...اصلا برای چی رفته؟؟...

شیوون تغییری به چهره غمگین خود نداد به پشتی مبل تقریبا لمه داد گفت: اره..اومد ادرس و شماره تلفن رو از شما گرفت...ولی انگار بعدش گمش کرد... دوستش...همینی که رفتم دیدنش ...بهم گفت که سریه اتفاق انگار ادرس و شماره تلفن منو گم کرده...دوباره میاد از شما بگیره...ولی شما رفته بودید ماموریت... اونم دیگه ازم هیچ ادرس یا شماره تلفنی نداشت...بعدشم یهو تصمیم گرفت بره فرانسه...ادامه تحصیل بده...دوستش گفت پدرش کاراشو درست کرده...اونم اونجا سال اخر دبیرستان رو رفته که بعدش همونجا بره دانشگاه...دوستش نگفت چرا همچین تصمیمی گرفته...یعنی هر چی پرسیدم جوابمو نداد....مطمنم یه چیزی هست...ولی دوستش بهم نگفت...منم گفتم برم سراغ پدر و مادرش شماره تلفن کیوهیون رو بگیرم....بهش حداقل زنگ بزنم....

سئون هیون با صورتی که هنوز گیج و شگفت زده بود گفت: واقعا عجیبه...اون که این همه ذوق و شوق دیدنت رو داشت خیلی بیتاب دیدنت بود.... وقتی فهمید رفتی خارج چند ماه نمیای حسابی  بیتاب دیدنت بود...یهو گذاشت رفت فرانسه...حداقل چند ماه صبر نکرد تو برگردی...بیاد ببیندت...این عجیبه...اون روز که تلفنی باهات حرف زد داشت جلوی من گریه میکرد...نمیدونی از خوشحالی چه اشکی میریخت....انوقت این حرکتش ...واقعا جای تعجب داره.... شیوون چهره ش درهم شد گفت: نمیدونم... اقای چوی دست روی دست شیوون گذاشت ارام فشرد تا نگاهش را به خود کند با مهربانی گفت: خوب حتما برای خودش دلیلی داشته...حالا به جای غصه خوردن تو میتونی دنبالش باشی... دوباره پیداش کنی...من برات ادرس خونه شو پیدا میکنم...یا حتی ادرس محل کار پدرشو ...تو میتونی بری خونه شون...یا محل کار پدرش...شماره تلفن شو بگیری..باهاش حرف بزنی...

شیوون لبخند کمرنگی روی لبانش نشست گفت: ممنون پدر.... ولی من ادرس خونه شو گرفتم ...از دوستش چانگمین گرفتم...قراره فردا با مین هو بریم خونه ش...اقای چویی لبخند ملایمی زد گفت: خوب این که عالیه.. اره...حتما فردا با مین هو برو خونه شون...سئون هیون لبخند پهنی زد دست روی شانه شیوون گذاشت وسط حرف برادرش گفت: خوب این مشکلم حل شد...حالا بیاید در مورد خودمون حرف بزنیم...خوب بگید چیکار کردید؟... کجا رفتید؟... خوش گذشت؟... شیوون با حرف عمویش لبخند زد همراهش اخمی کرد با شیطنت گفت: خوب...ما هیچی ...من که چند ماهی تو بیمارستان تشریف داشتم..بعدشم که دوران نقاهتمو گذروندم...انگار خبرها و اتفاقات خوب پیش شماست... شما چند ماهی رفته بودید سفر به بهونه ماموریت...ولی به نظر ماموریت بهونه بوده...شما رفته بود خوش بگذرونید...اونم با خانم های خوشگل... سئون هیون از شیطنت شیوون ابروهیاش بالا و چشمانش گشاد شد دستش را بالا برد به قصد زدن شیوون ولی همانجا بالا نگه داشت گفت: یاااااااااااااا...شیوون...پسره لوس...اقای و خانم چویی از حرف شیوون صدادار خندیدند و خود شیوون هم با شیطنت خندید.

*********************************************

( 2 جولای 2004 )

شیوون با سرتعظمی کوچکی کرد با حالت مودب گفت: ممنون... خانم چو با لبخند ملایمی و نگاه مادرانه و مهربان به شیوون میکرد گفت: خدارو شکر حالت خوبه پسرم....ما جون پسرمونو مدیون شما هستیم... نمیدونم چطور جبرانش .... شیوون دوباره با سرتعظیم کوچکی کرد وسط حرفش گفت: نه خانم...این حرفا چیه...کیوهیون دوست منه...هر کاری کردم بخاطر دوستم بود....خانم چو با همان حالت وسط حرف گفت: به هر حال ممنون... اقای چو با چهره ای خشک که با اخم جدیش کرده بود به شیوون و مین هو نگاه میکرد چیزی نمیگفت . مین هو با اخم زیر چشمی به اقای چو نگاه میکرد سرش را نزدیک سر شیوون کرد دم گوشش با صدای خیلی اهسته ای وسط حرف خانم چو گفت: انگار بابای کیو خیلی ازمون بدش میاد... نگاه چه نگاهی میکنه.... شیوون نگاه ارام و مودبش به اقا و خانم چو بود تغییری به چهره و حالت خود نداد با ارنجش به پهلوی مین هو زد تا ساکتش کند.

مین هو هم با حرکت شیوون پهلویش درد گرفت دستانش را به پهلو روی شکم خود گذاشت یهو عقب کشید  با چهره ای  مچاله شده ناله زد : آیییی... خانم چو از حرکت مین هو فکر کرد جایش درد گرفته چشمانش گشاد شد با نگرانی خواست بپرسد" چی شده؟...که اقای چو که بیتوجه به حرکت ان دو که دید شیوون و مین هو چه کردنند به همسرش مهلت نداد گفت: اومدی اینجا تا شماره تلفن کیوهیون رو بگیری؟... ولی ما شماره ای ازش نداریم... مین هو با حرف اقای چو درد خود را فراموش کرد چهره اش اخم الود شد. شیوون از جواب اقای چو چشمانش قدری گشاد شد گفت: چی؟... شما شماره ای ازش ندارید؟...ببخشید...ولی مگه میشه ازش شماره ای نداشته باشید؟... یعنی توی این شش ماه خبری ازش ندارید؟... یعنی تماس نمیگیرید ببنید حالش چطوره؟...کیوهیون موبایل نداره؟...

اقای چو اخمش بیشتر شد چهره ش جدی تر شد گفت: چرا ...تماس داریم...میدونم حالش چطوره...کیوهیون هم موبایل داره...ولی شماره ای به ما نداده...شماره موبایلش هم  بهمون نداده...همیشه با شمارهای مختلف باهامون تماس میگیره...میگیه چون درساش سنگینه...داره برای ورود به دانشگاه اماده میشه....نمیخواد ما مزاحمش بشیم بهش زنگ بزنیم...همیشه خودش باهامون تماس میگیره.... شیوون با جواب اقای چو که حس کرد دروغ میگوید ناراحت شد چهره ش پژمرده شد با صدای ارامی گفت: بله...درسته...درساش مطمینا خیلی سنگینه...پس اقای چو میشه اینبار که تماس گرفت ...بهش بگید من از امریکا برگشتم ...میخوام باهاش تماس بگیرم...یه شماره ای از خودش بهم بده...یا نه...دست داخل جیبش گذاشت برگه و خودکاری را از جیبش دراورد سریع شماره ش را رویش نوشت برگه را به طرف اقای چو گرفت گفت: میشه شماره موبایل منو بهش بدید ...بگید باهام تماس بگیره....

اقای چو نگاه اخم الودش به برگه دست شیوون شد با مکث طولانی دست دراز کرد برگه را از دست شیوون گرفت نگاه سرسری به برگه کرد گفت: باشه...هر وقت تماس گرفت شمارتو بهش میدم...اگه وقت کرد درساش بذاره حتما باهات تماس میگیره... شیوون با اخم ملایمی نگاهش میکرد با مکث با سرتعظیمی کرد گفت: ممنون....

*********************************************** 

خانم چو برای بدرقه شیوون و مین هو رفته بود وارد سالن شد به طرف همسرش که وسط سالن ایستاده بود میرفت گفت: کیوهیون که ایدفعه تماس رفت...بهش شمارهشو بده....تا با دوستش تماس بگیره...اگه بفهمه دوستش برگشته ...بچه ام خیلی خوشحال میشه...مطمینا ...که با حرکت همسرش چشمانش گرد شد جمله ش نیمه ماند. اقای چو برگه ای که شماره تلفن وشیوون رویش نوشته شده بود را پاره کرد تکه تکه اش کرد که تکه هایش را در مشتش مچاله کرد روی میز پرتش کرد . خانم چو وحشت زده گفت: چیکار کردی یوبو( عزیزم)؟...چرا برگه رو پاره کردی؟...اقای چو با خشم به همسرش نگاه کرد گفت: چون نمیخوام شماره شو به کیوهیون بدم...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
조나파스 یکشنبه 17 اردیبهشت 1396 ساعت 20:31

عععععععععععررررررررررررررررررر اونی با این قسمت فقط میتونم یه عالمه جیغ بزنم عععععععععععععععععععععععععععععععععععععععع
عععععععععععععع من میخوام بابای کیو رو بزنمممممممممممم واااااای مگه میشه مگه داریم خدایا. ای خدا بگم اون پسره ی احمقو چیکار نکنه با اون سیگار کشیدنش پسره ی بوقِ بوقِ بوووووووووووووووووووق . چانگمینم که خیلی بوووووووووق اصن همشون ، سئوهیون که اینجااااااااااست عجبا ای بابا بوق بووق بوووووق بووووووووووووق ....
ااااااااااهههه ،خوب، خالی شدم
مرسی اونی جون بووووس

اوه اوهههههههههههه..اروم باش خوشگلم.. هنوز مونده از دست اینا فغان بزنیییییییییییییییییییی...امان از دست جدایییییییییییییییی خوبه خوبه خالی کردی افرین حرص نخور خالی کن خودتو... خوب چه کنم من هم شیوون ازارم هم کیو ازار
خواهشششششششششششششش خوشگلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد