سلام دوستای گلم...بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت
عاشقتم سی و ششم
شیوون نگاه خمار و چشمان کشیده گیراش به نورهای رنگی که از نورافکن های که به روی پل رودخانه هان بود اسمان شب را چون رنگین کمان زیبای روشن کرده بود در جواب سون آه سری تکان داد گفت: اهوم... سون آه هم قدم شیوون در ساحل رودخانه هان بود دستی دور بازوی شیوون حلقه و خود را به شیوون چسبانده بود دست دیگر در دست شیوون قفل شده بود با نامزدش قدم میزد نگاهش به نیم رخ جذاب عشقش بود از جوابش اخم ملایمی کرد گفت: چوکیوهیون هیچ جوابی نداد؟... یعنی هیچ جوابی نداشت بده یا نخواست جواب بده؟...
شیوون بدون گرفتن نگاهش از روبرو که به پل هان نگاه میکرد گفت: نمیدونم...ظاهرش انقدر شوکه بود که مطمین جوابی نداشت که بده...از ظاهرش فهمیدم که ...روبه سون آه کرد با اخم ملایمی هم نگاهش شد گفت: نمیدونسته من همون پسریم که همراه ایل وو کتکش زده...وقتی ازش پرسیدم کیوهیون واقعیه کیه بهم نشون بده...شوکه شده فقط نگاهم کرد هیچی نگفت....انگار مونده بود چی بگه...بعدشم که فرصت نشد ...موبایلم زنگ خورده ...که تو بودی...منم جواب تو رو دادم...دیدم چوکیوهون سرشو گذاشت پایین رفت ..بدون خداحافظی و هیچ حرفی....
سون آه با اخم هم نگاهش ارام سرش را چند بار تکان داد گفت: اهوم...رو برگردانند به پل هان نگاه کرد. شیوون هم رو برگردانند نگاهش به پل هان شد دست سون آه دور بازوی شیوون حلقه در سکوت باهم قدم میزدند دیگر حرفی نزدنند. از بودن کنار هم لذت میبردنند . شیوون قفل انگشتانش به انگشتان سون آه بیشتر کرد سون آه هم همانطور که به شیوون چسبیده بود سربه شانه ش گذاشته باهم قدم برمیداشتند .
چند دقیقه ای در سکوت ارامش باهم قدم برمیداشتند نگاهشان به پل هان و قلب هایشان برای هم میطپید از وجود و گرمای وجود هم لذت میبردنند که شیوون بدون رو برگردانند با صدای ارامی گفت: سون آه...سون آه هم بدون تغییر به حالت خود گفت: جانم... شیوون نگاهش را از پل گرفت چهره ش قدری غمگین شد سرپایین کرد به پاهای خود و قدمهای که برمیداشت نگاه میکرد گفت: اگه من یه کاری کنم که همه مخالفش باشن ...تو ازم حمایت میکنی؟؟... یه کاری که به نظر بقیه اشتباه باشه...در اصل کار درستیه... اما دیگران فکر میکنن که اشتباهه...انوقت تو ازم حمایت میکنی؟... کنارم میمونی؟... تنهام نمیزاری؟...
سون آه یهو سراز شانه شیوون جدا کرد رو برگردانند با اخم ملایمی به نیم رخ عشقش نگاه کرد گفت: چی؟... کاری میخوای بکنی که من ازت حمایت کنم؟... شیوون سرراست کرد روبه او سری تکان داد گفت: اهوم...یه کاری که همه اشتباه بدونن...ولی من بخوام انجامش بدم...اما کسی حمایتم نمیکنه... تو هم ندونی اون کار چیه...یعنی فعلا ندونی... سون آه ایستاد و شیوون هم همراهش ایستاد سون آه یهو سرجلو برد بوسه ای به لبان شیوون زد ساکتش کرد با مکث سرپس کشید در چشمان خمار شیوون غرق شد گفت: اوپا...من عاشقتم... من قراره هم پیمانت بشم...تا اخر عمر...تو سختی ها...تو خوشی ها...تو شادی و تو غم...تو لحظه ...لحظه زندگیت...با تو شریک بشم...قراره به این پیمان عهد ببندیم... نه در زبان ...بلکه در عمل... خودت میدونی من چقدر عاشقتم...چقدر دوستت دارم... چقدر عاشقانه دوستت دارم...پس وقتی میگم دوستت دارم...یعنی تمام وجودم برای توهه...تو هر کاری بکنی...من حمایتت میکنم...چون به تو ایمان دارم... میدونم تو هیچوقت هیچ کار اشتباهی رو انجام نمیدی...عشق من... شیوون من...یه مرد کامله...که من همه جوره از خودش و رفتار و کارهاش حمایت میکنم...پس بدون هر کاری بخوای بکنی من ازت حمایت میکنم...پس ازم نپرس ایا حمایتم میکنی یا نه...بهم بگو ازم حمایت کن... چشمانش ارام اشک را مهمان کرد به همان ارامی و عشق گقت: واین بدون من همیشه کنارتم...با توام...هیچوقت هیچوقت تنهات نمیزارم...نمیتونم تنهات بذارم...چون عاشقتم...
شیوون با حرفهای سون آه تبسمی روی لبانش نشست دستی زیر گونه سون آه گذاشت میان حرفش سرجلو برد لبانش را بوسید و ساکتش کرد ارام سرپس کشید نگاه چشمان خمارش در چشمان زیبای سون آه یکی شد با صدای ارامی گفت: ممنون عشقم... منم عاشقتم...سون آه از لذت بوسه چشمانش را بسته بود ارام باز کرد هم نگاهش شده بود با نجوایش لبخند کمرنگی زد گفت: خوب اوپا...حالا این کار چیه که ازم حمایتشو میخوای؟... میتونم تو انجامش کمکت کنم ؟... شیوون سرعقب برد لبانش به جلو غنچه ای شد اخم ملایمی کرد گفت: خوب قرار شد نپرسی...یعنی فعلا نباید بدونی... به موقع بهت میگم... سرچرخاند به سون آه که ابروهایش بالا رفته و میخواست حرف بزند مهلت نداد به اطراف نگاه کرد گفت: خوب حالا بیا بریم شام بخوریم که خیلی گشنمه...نگاهش دوباره به سون آه شد با لبخند گفت: امشب هنری مزاحم نیست...ما اومدیم سرقراره...بیا بریم یه شام مفصل عاشقانه دو نفره بخوریم...جبران تمام مزاحمتهای این پسره مزاحممو در بیاریم... سون آه از حرف شیوون همراه اخم لبخند زد. شیوون هم با لبخندش خندید دستش را گرفت شروع کرد به دویدن و سون اه هم دنبالش دوید، شیوون با خنده گفت: بیا بریم اونجا...اون رستوانه...غذاش عالیه...یه امشب که تنهایم حسابی بهمون خوش بگذره....چون معلوم نیست دوباره کی از این فرصت ها گیرمون بیاد....
سون آه با لبخند دست در دست شیوون دنبالش میدوید ولی ذهنش درگیر بود با حرفهای شیوون فهمید میخواهد کاری بکند که نمیخواهد کسی بفهمد و یا خطرناک است ؛ مطمینا هر چه میپرسید شیوون بهش نمیگفت .وقتی ان کار انجام شد سون آه میفهمید و همین سون آه را نگران کرده بود ونمیتوانست فعلا کاری بکند جز قولی که داده بود از شیوون حمایت کند.
***************************************************
( 20 نوامبر 2011)
یونهو تقریبا میدوید صدا زد : دکتر چویی...دکتر چویی شیوون... شیوون که قصد داشت وارد اتاق شود با صدا زدن یونهو ایستاد منتظر رسیدن شد. یونهو جلویش ایستاد نفس زنان گفت: کجا بودی؟؟...داشتم دنبالت میگشتم... شیوون وارد اتاق شد گفت: رفته بودم ویزیت بیمارها...وقت ویزیت بود... به خانم لی ...مادر سهون ...هم گفتم که برای پیوند مغز استخوان یه نمونه پیدا شده که میتونیم پیوند بزنیم... یعنی تو باید بهش پیوند بزنی و از اهدا کننده مغز استخوان بگیری... دنبالم میگشتی ؟...چرا؟... یونهو دنبالش وارد اتاق شد ابروهایش بالا و چشمانش گشاد شد گفت: چی؟... یه نمونه پیدا شده؟...از کجا؟...
شیوون روی لبه تخت نشست با اخم ملایمی سرراست کرد گفت: خوب از جایی که لازم بود ...از کجا معمولا پیدا میشه؟... خوب کسی اهدا میکنه دیگه...نگفتی چیکارم داری؟... یونهو همانطور چشمانش گشاد و ابروهایش بالا بود هنوز گیج بود نفهمید گفت: هوممم؟...اره...راست میگی... کار...چه کاری؟... من کار داشتم؟... از گنگی لحظه ای فراموش کرده بود گویی به خود امد ابروهایش بالاتر رفت گفت: اها...اره باهات کار داشتم...این اقاهه ...یعنی این اقای چو کیوهیون ...ازمایشش مشکل داره...
شیوون از جملات ناقص و بی ربط که یونهو از گیجی زد اخم کرد گفت: چی؟...چی میگی یونهو؟.. ازمایش چو کیوهیون مشکل داره چیه؟...کدوم ازمایش؟... حواست کجاست؟...معلومه چی میگی؟.. یونهو چهره ش درهم شد دست روی سر خود گذاشت موهای خود را بهم ریخت با کلافگی گفت: خوب حواس نمیزاری برای ادم که... شیوون اخمش بیشتر شد گفت: من حواس نمیزارم برات؟...من چیکارت دارم؟...تو خودت معلوم نیست حواست کجاست.... یونهو بدون تغییر به چهره ش دستش را تکان داد وسط حرفش گفت: نه...یعنی... تو از پیدا شدن اهدا کننده مغز استخوان گفتی گیج شدم... یعنی...هیچی بیخیال... ببین دکتر" نوه "امد بهم گفت که چو کیوهیون که برای چکاب اومده بود...تو ازمایشاتش مشکلی هست...یعنی در کل ازمایشش خوب بود... اقای چو مشکل نداشته...حتی ریه اش که تو تصادف کمی اسیب دیده بود هم الان خوبه...ولی توی خونش یه موردی کمی مشکوک بود...اولش فکر کرد چیزی خاصی نیست.... به اقای چو گفتن همه چیزش سالمه...اما انگار خود دکتر "نوه"...راضی نشده...دوباره ازمایشش رو بررسی کرده...میگه باید ازمایشات دقیقتری ازش بشه... انگار مشکل مربوط به کبد یا معده ش میشه...که البته اونم مربوط به بخش ما میشه....
شیوون اخمش بیشتر و چشمانش ریز شد گفت: چی؟...مربوط به بخش ما؟... میخوای بگی ممکنه سیروز کبدی ( سرطان کبد ) یا معده ...یا ممکنه تومور داشته باشه؟... یونهو سری تکان داد گفت: اهوم... شیوون تغییری به چهره خود نداد گفت: خوب ...حالا مشکل چیه؟... باهاش تماس بگیرید بهش بگید برای ازمایشات بیشتر بیاد.... چون توی ازمایشاتش مشکلی هست...باید هر چه زودتر بیادو ازمایشات...یونهو ابروهایش بالا رفت وسط حرفش گفت: مشکلی نیست... منم میخواستم باهاش تماس بگیرم...یعنی گفتم اولش به تو بگم... چون تو بهترین متخصص این بیمارستانی...هم اقای چو از اشنای توه...تو بدونی شاید خودت بخوای بهش زنگ بزنی...
شیوون چهره ش درهمتر شد گفت: چی؟... از اشناهای منه؟... تو نمیدونی مریضها برای من اشنا و غیر اشنا نداره...مهم برام مریضان نه اشناها ....مهم برای جون انسانهاست نه اشنا و غریبه بودنشون ....بعلاوه اون اشنای من نیست...کی گفته اون اشنای منه؟... شماره شو که دارید سریع بهش زنگ بزنید بگو بیاد برای ازمایش... یونهو از حالت جدی شیوون چشمانش قدری گشاد ابروهایش بالا رفت گفت: خیلی خوب چرا عصبانی میشی؟... شیوون عقب رفت کامل روی تخت نشست در حال دراوردن روپوش سفیدش بود با چهره ای درهم وسط حرفش گفت: عصبانی نیستم... خسته ام... میخوام استراحت کنم تو اومدی اینجا بالای سرم... یونهو تابی به ابروهایش داد وسط حرفش گفت: چــــــــــــــــی؟...استراحـــــــــــــت؟... تو و استراحت؟... چطور شد شما میخوای استراحت کنی؟... شیوون اخمش بیشتر شد گفت: چیه؟... چرا انقدر تعجب کردی؟... یعنی استراحت کردن من انقدر تعجب داره؟...استراحت نکنم؟... واقعا موندم چه کنم؟... نمیدونم دیگه چیکار کنم... استراحت نمیکنم همه اعتراض دارن چرا استراحت نمیکنی...استراحت میکنم میگی چرا استراحت میکنی...
یونهو چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت دستانش را تکان داد گفت: نه...نه...من غلط کردم...استراحت کن... استراحت کن...استراحت نکنی...دکتر کیم سون آه و دکتر لی مین هو منو میکشن...تو رو خدا استراحت کن...منم میرم زنگ بزنم ...دوان به طرف در اتاق رفت . شیون با اخم به بیرون رفتنش نگاه میکرد گفت: دیونه....
*************************************************
کیو لمه داده در مبل چرمی بزرگش ،ارنجهایش به دسته های صندلی ستون، انگشتانش را بهم چسباند جلوی صورت خود اما به صورتش نچسباند و چهره ش به شدت اخم الود وتاریک ابروهایش درهم گره خورده ،چشمانش ریزشده نگاهش به میز جلوی خود که کراوات و دستمال سفید ابریشمی شیوون و عکسش رویش بود ،چهره ش عصبانی و درهم بود جوابی به پرسش دونگهه که به همراه هیوک جلوی میز روی مبل نشسته بود نداد . دونگهه به جلو خم شده با اخم گفت: کیوهیون...رفتی بیمارستان به دکتر چویی گفتی درمورد سهون؟...کیو تغییری به چهره و حالت خود نداد جوابی هم به دونگهه نداد.
دونگهه از جواب ندادن کیو چهره ش درهمتر شد روبه هیوک کرد با صدای اهسته ای گفت: این چشه دوباره؟... هیوک با اخم سری تکان داد گفت: نمیدونم...کیو بدون تغییر به حالتش بیتوجه به حرف ان دو با صدای ارام و خفه ای میان حرف هیوک گفت: میخوام شیوونو برام بکشید...یه نفرو پیدا کنید شیوونو برام بکشه... نمیخوام زنده بمونه.... هیوک و دونگهه یهو روبه کیو کردنند با چشمانی گرد شده به کیو نگاه کردنند. هیوک چشمانش گشاد و ابروهایش درهم گفت: چی؟... شیوونو برات بکشیم؟...تو حالت خوبه؟...چته تو؟... یه روزی میای میگی شیوون رو میخوای...بهت کمک کنیم تا بهش برسی...حتی برات بدزدیمش... بهت بگیم چطور به دستش بیاری....هی به بهونه مختلف میری دیدنش... انقدر رفتارت تابلوه که فکر کنم خود شیوون هم فهمیده... اصلا دنبال بهونه ای که بری شیوونو ببینی ...به بهونه سهون رفتی دیدن شیوون ...انوقت حالا میای میگی شیوونو میخوای بکشی؟...برای چی؟... دیونه شدی؟... اصلا تو رفتی دیدن شیوون؟... درموررد سهون بهش گفتی؟. ..چی شده؟.. شیوون چی جوابتو داد؟... اخمش بیشتر شد گفت: نکنه رفتی دیدنش چیزی بهت گفت که حالا میخوای بکشیش؟...
کیو بدون تغییر به حالتش و نگاهش که به عکس شیوون روی میز خیره بود با همان صدای ارام و خفه گفت: شیوون هیچوقت مال من نمیشه...وقتی مال من نمیشه پس باید کشته بشه... قانون من اینه...چیزی که مال من نیست باید از بین بره...چیزی که پدرم بهم یاد داده...درست هم میگه...چیزی که مال من نمیشه باید از بین بره...دونگهه بهت زده به کیو نگاه کرد به هیوک مهلت نداد گفت: چی؟... شیوون مال تو نمیشه؟...اخه چرا؟...چی شده؟...چیزی بهت گفته؟... نکنه بهش درمورد سهون گفتی اون نمیخواد بهت کمک کنه؟... کیو همچنان تغییری به حالت خود نداد به همان حالت گفت: شیوون همون پسریه که چند سال قبل به همراه پسر معلم جانگ کتکش زدم...برای همین اون سال اقای چویی با پدرم دیگر شد....اون زمان نمیدونستم چرا اقای چویی از اون محله فقیر نشین و معلم جانگ حمایت میکنه... باعث شد ما پروژه شهر ک سازی رو از دست بدیم... اصلا برای چی وارد ماجرا شده از کجا اومده؟...ولی حالا فهمیدم...چون شیوون اون روز توسط بادیگاردهام حسابی کتک خورد زخمی شد...من به شیوون اسیب رسوندم...پدرشو وارد ماجرا کردم... اینو نمیدونستم...حالا میخواستم منو قبول کنه...حتی جلوش بارها گفتم که منو از کارهای پدرم جدا بدونه.....درحالی که اون روز شیوون دید که من خودم دستور دادم کتکش بزنن...پسر معلم جانگ رو تهدید کردم... به نظرتون من با کارهای که کردم میتونم به شیوون بگم دوسش دارم؟...
هیوک خواست میان حرف کیو حرف بزند ولی فرصت نیافت در اتاق یهو باز شد سولبی وارد اتاق شد با صدای تقریبا بلند گفت: بابا...به طرف میز پدرش رفت. دونگهه و هیوک با یهوی وارد شدن سولبی یکه ای خوردن روبرگردانند با چشمانی گشاد به سولبی که دامن خیلی کوتاه مشکی وتا بالای رانش مشخص و لخت بود و پیراهن سفید و رویش جلیقه چرمی مشکی که یقه و دور حلقه استینش خز سفید داشت ارایش شدید کرده و کلاه منگوله دار بزرگی به سرش گذاشته بود با چهره ای به شدت درهم و عصبانی به طرف میز پدرش رفت نگاه کردنند. سولبی کنار میز ایستاد با خشم گفت: بابا چرا به حساب بانکیم پول واریز نکردی؟... چرا پول توجیبیم انقدر کمه؟... مگه من نگفتم دوست پسرم...هیونجو تو بیمارستانه...میخوام بهش کمک کنم...پول لازم دارم...چرا پول رو نریختی؟...اصلا برای چی ادماتو فرستادی سراغ هیونجو...گفتی دیگه سراغ من نیاد....
کیو تغییری به حالت نشستن خود نداد فقط نگاهش را ارام از روی میز گرفت به سولبی که در نزده یهویی وارد اتاق شده و داد و فریاد میکرد با خشم نگاه کرد. هیوک که چرخیده بود با چشمانی گشاد به سرتاپای سولبی نگاه کرد وسط حرف سولبی گفت: چه خبرته سولبی؟... این چه رفتاریه؟...چرا داد میزنی؟...در نزده وارد اتاق شدی هیچی.. سلام هم نمیکنی؟... اصلا این چه وضع لباس پوشیدنه؟...این لباس مناسب تو نیست.... فکر نمیکی دامنت زیادی کوتاست؟... سولبی نگاه خشمگینش روبه هیوک کرد وسط حرفش گفت: تو چی میگی این وسط عمو؟...چیکار به لباس من داری؟...اصلا به تو چه...این لباس مده...بعلاوه مگه من مثل تو دمده ام که ندونم چی باید بپوشم... هنوز هنوزه کت و شلوار چند سال قبلتو میپوشی...هیوک با حرف سولبی چهره ش درهم شد خواست حرفی بزند که سولبی امان نداد دوباره روبه پدرش کرد گفت: بابا با توم... چرا جوابمو نمیدی؟... نیم نگاهی به کراوات و دستمال ابریشمی و عکس روی میز کرد گفت: میگم چرا پول تو حسابم نریختی؟... نکنه پول کم اوردی؟...چهرهش درهمتر شد گفت: اره...حق هم داری کم بیاری... باید پول کم بیاری...هر چی داری رو خرج اون معشوقه عوضیت کردی... اون دکتر چویی عوضی خرج زیاد داره نه؟...دوباره میخوای براش چیکار کنی؟... حتما میخوای کنسرت یا تور دور اروپا بذاری که همه دنیا بیان ببیننش... نه؟...
هیوک و دونگهه از حرفهای سولبی چشمانشان گشادتر شد هیوک خواست حرفی بزند که کیو مهلت نداد .کیو با اخم شدید چشمان ریز شده از خشم نگاهش میکرد به ظاهر ارام بود ولی با اورده شدن اسم شیوون خشمش بیشتر شد با صدای بلند وسط حرف سولبی گفت: مگه من نگفتم کسی رو بدون اجازه من راه ندید به اتاق...حتی دخترم...چرا گذاشتید بیاد تو؟... مخاطبش بادیگاردهای پشت در بودن که با حرفش بادیگادرها به داخل اتاق دویدند . سولبی چشمانش گشاد شد گفت:بابا... جواب منو بده...من دارم میگم...که بادیگاردها دوان به سولبی رسیدند کنارش ایستادند و کیو هم با همان حالت خشمگین گفت: ببرینش بیرون...یالاااااااااا...اون پسره عوضی رو هم... درس ادبی بهش بدید که تا دوباره سراغ دختر احمق بیشعور من نیاد... بادیگاردها با سرتعظیمی کردند دو بازوی سولبی را گرفتند .
سولبی با چشمانی گرد شده و ابروهای بالا داده به پدرش نگاه کرد نالید : نه پدر...به ...به هیونجو کاری نداشته باش... نه پدر ...من غلط کردم... به خود تکانی داد تا بازوهایش را ازاد کند ولی نتوانست بادیگاردها همانطور بازویش را گرفته بودنند کشان کشان به طرف در اتاق میبردند. سولبی دست و پا میزد تا خود را ازاد کند فریاد میزد : ولم کنیدددددددددددددددددددد.... چطور جرات میکند بهم دست بزنید...ولم کنید...لعنتی ها...بابا کاری به هیونجو نداشته باش...بابا...بابا....اگه دست به هیونجو بزنی من اون دکتر عوضی رو میکشم...بابا...بابا...بادیگاردها سولبی را از دراتاق بیرون بردند همانطور صدای فریاد سولبی میامد.
هیوک با اخم به در بسته نگاه میکرد گفت: بچه های این دوره زمونه چقدر بیتربیت شدن...احترام بزرگترها حالیشون نیست... هر چند سولبی هم حق داره اینطور باشه...به پدرش رفته دیگه... عین باباش... دویله و مغرور... اصلا خانواده چو اینجورین...که دونگهه با ارنج به پهلو هیوک زد و ساکتش کرد با صدای اهسته ای گفت: ولش کن...چی داری میگی؟..با روبرگردانند هیوک با سربه کیو که با اخم شدید و چشمان ریز شده نگاهشان میکرد اشاره کرد گفت: نمیبینی چقدر عصبانیه...توهم خشمشو بیشتر میکنی...بعلاوه این دوتا پدر و دخترن...خودشون درستش میکنن...شب که کیوهیون بره خونه ...قربون صدقه دخترش میره...هیوک اخمش بیشتر شد خواست حرفی بزند که زنگ موبایل دونگهه به صدا درامد هیوک نتوانست حرفی بزند . دونگهه هم سریع گوشی را از جیبش دراورد با دیدن اسم خواهرش روی صحفه اش چشمانش گرد شد گفت: اوه...نوناست...سریع انگشت رویش کشید گوشی را به گوشش چسباند گفت: الو...سلام نونا...چی شده؟... سهون خوب...که با جواب خواهرش جمله اش نیمه ماند مکث کرد به حرفش گوش داد گفت: چی شده نونا؟...چرا انقدر هیجان زده ای؟... مکثی کرد چشمانش گشادتر شد با صدای کمی بلند گفت: چی؟... مغز استخوان برای سهون پیدا شده؟... واقعا؟... از ذوق لبخند پهنی زد گفت: راست میگی نونا؟... روبه هیوک کرد با ذوق گفت: برای سهون مغز استخوان مناسب پیدا شده ...میخوان بهش پیوند بزنن...
هیوک لبخند زد گفت: واقعا؟... این عالیه... که زنگ موبایل کیو به صدا درامد هیوک جمله ش نیمه ماند روبه کیو کرد. کیوبدون تغییر به حالت خشمگینش فقط به موبایلش که روی میز میلرزید و زنگ میخورد نگاه میکرد. هیوک اخم کرد گفت: بردار دیگه...چرا جواب نمیدی؟...کیه؟... کیو با مکث تکانی به خود داد گوشی را از روی میز برداشت خیلی با مکث انگشت روی صحفه موبایلش کشید گوشی را به گوشش چسباند با صدای خفه ی گفت: الو....بله خودم....شما؟... اخمش بیشتر شد گفت: دکتر نوه؟... بله شناختم.... چی شده؟... به مخاطب پشت خطش گوش داد ارام کمر راست کرد با اخم شدید بی هدف به میز جلوی خود نگاه میکرد گفت: چی؟... مشکلی تو ازمایشاتم هست؟... چه مشکلی؟... چی مشکوکه؟... باید بیام دوباره ازمایش بدم؟... مکثی کرد گفت: باشه....نه...تماس را قطع کرد .
هیوک با اخم به کیو نگاه میکرد به مکالمه اش گوش میداد مهلت نداد گفت: چی شده؟...کی بود؟...کیو نگاه اخم الودش به موبایلش بود گفت: دکتر نوه...میگه ازمایشاتم مشکوکه... باید دوباره برم برای ازمایش بیشتر...فردا باید برم ازمایش بدم....
مرسی اونی جونم قشنگ بود
خواهش خوشگلمممممممممممممممم..دوستت د ارم

