SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آتش 16


 


سلام دوستای گلم....

خوب باید بگم یه داستان جدید به دستم رسیده...البته شاید شماها قبلا خونده باشید ...ولی من گرفتم اینجا با تغییر دوباره بذارمش... خوب وقتی گذاشتم توضیح کاملشو میدم...

بفرماید ادامه ...

 

فرشته 16

کیو از ذوق رو پاهای خود بند نبود برگه کوچکی که ادرس و شماره خانه شیوون رویش نوشته شده بود را جلوی صورتش گرفته بود با لبخند پهنی به ان نگاه کرد گفت: گانگنام... منطقه ای که شیوون تو زندگی میکنه گانگنامه... خوب مثل خود ما ثروتمنده ...بایدم اونجا زندگی کنه ....برگه را جیب کاپشنش گذاشت از خوشی نمیدانست میخندند یا بالا و پایین میپرد با خود گفت : منطقه اش با منطقه ما فرق داره ...فاصله اش زیاد نیست ...ولی خوب اونجا هم منطقه خیلی بزرگه ...ولی خوب حالا که نمیخوام برم... یه چند ماهی طول میکشه ...چون تا هیونگ بیاد چند ماهی طول میکشه... فعلا باید عصر دوباره بیام اداره پلیس تا با شیوون حرف بزنم... از خوشی از ته دل و صدادار خندید گفت: اره باید بیام... از خوشحالی بالا وپرید فریاد زد : یاااااا...دوان کنار خیابان رفت دستش را برای تاکسی بالا برد صدازد : تاکسی....

*************************

( عصر )

(( امریکا .. بیمارستان ))

شیوون ارام پلکهایش را باز کرد نگاه بیجانی به مادرش کرد . خانم چویی که کنار تخت شیوون نشسته بود دست پسرش را میان دستش گرفته بود ارام میفشرد دست دیگر روی سر شیوون گذاشته ارام نوازشش میکرد با لبخند کمرنگی گفت: بیدار شدی پسرم؟... چیزی میخوای؟... شیوون بالا تنه اش لخت و دور سینه اش باند پیچی با سیم ها به وسایل پزشکی متصل بود به ارامی پلکی زد با صدای خیلی ارام و ضعیفی گفت: نه...چیزی نمیخوام...مادر دستش را ارام روی گونه شیوون گذاشت نوازشش کرد گفت: پس چی عزیزدلم؟... چرا بیدار شدی؟...

شیوون با همان بیحالی پلکی زد با همان حالت ضعیف گفت: هیچی ..همین جوری بیدار شدم... که صدای اقای چویی امد که گفت:به موقع بیدار شدی پسرم... شیوون ارام رو برگردانند به پدرش که وارد اتاق شد و  به کنار تختش امد نگاه کرد. اقای چویی به شیوون مهلت نداد با لبخند ملایمی بهش نگاه میکرد گفت : عمو سئون هیون زنگ زده...میخواد باهات حرف بزنه...موبایل که دستش بود را جلو اورد گفت: میخواد یه چیزخیلی مهم بهت بگه.... حتما خوشحال میشی... شیوون اخم خیلی ملایمی به صورت بیحال خود داد با صدای ضعیفی گفت: یه چیز مهم؟... اقای چویی لبخندش پررنگتر شد سری تکان داد گوشی را به گوش شیوون نزدیک میکرد وسط حرفش گفت: اهوم...حالا تو جواب بده...ببین عموت چی میگه... گوشی را به گوش شیوون چسباند .

شیوون همانطور با اخم ملایمی به پدرش نگاه میکرد با صدای خلی ارامی گفت: الو... صدای سئون هیون امد که به شیوون مهلت نداد گفت: الو ...شیوونی...خودتی؟...خوبی پسر؟...بهتری؟... شیوون گره ابروهایش باز شد با صدای ضعیفی با بیحالی گفت: سلام عمو...اره بهتریم...شما چطورید؟...اوضاع خوبه؟... سئون هیون گویی منتظر جواب شیوون نبود فقط میخواست سلامی بکند سریع بدون جواب شیوون دادن رفت سر اصل مطلب میان حرف شیوون گفت: الو... شیوونی... ببین....اینجا یکی هست میخواد باهات حرف بزنه....یکی که... اصلا نه گوشی رو میدم به خودش...الو...گوشی... شیوون گیج حرف عمویش قدری اخم کرد دهان باز کرد خواست حرفی بزند که صدایی پشت تلفن گفت: الو...هیونگ...الو... صدای لرزان کیو بود . شیوون با شنیدن صدایش لحظه ای شوکه شد انتظار نداشت کیو پشت خط باشد ابروهیاش بالا و چشمانش قدر گشاد شد گویی جان گرفته بود با صدای که بیحال بود اما ضعیف نبود گفت:کیوهیون؟...الو...کیوهیون؟؟...خودتی؟...

کیو از شادی شنیدن صدای شیوون چشمانش خیس اشک بود هنوز باور نمیکرد دارد با شیوون حرف میزند صدایش را شنیده با صدای لرزانی به زحمت از بغض خوشحالی گفت: الو...هیونگ... اره...خودمم... هیونگ... دلم برات تنگ شده... خیلییییییی.... خوبی هیونگ؟...هیونگ نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده...گمت کرده بودم...یعنی نمیدونستم کجایی...نمیدونستم خارج بردنت...اصلا نمیدونستم عملت کردن...الان خوبی هیونگ؟... بهتری؟... کیو از خوشحالی شنیدن صدای شیوون دستپاچه بود نمیفهمید چه میگوید. شیوون هم متوجه شد که کیو برای چه هول کرده لبخند خیلی بیحالی زد جواب داد : اره خوبم... منم خیلی دلم برات تنگ شده...دلم میخواست قبل اومدنم به اینجا ببینمت... ولی نشد...یعنی روزی که رفتی خواب بودم...ندیدمت...بیدار که شدم گفتن منتقلت کردن... ولی خیالی نیست....وقتی برگشتم دوباره همو میبنیم.... قدری ابروهایش بالا رفت گفت: راستی از بیمارستان مرخص شدی یا هنوز بیمارستانی؟؟... تو پیش عمویی؟...یا عمو پیش توهه؟...

کیو که از شادی درپوست خود نمیگنجید هنوز نمیفهمید چه میکند، گویی شیوون را میبیند سرش را تکان داد گفت: اهوم... نه...من پیش عموم... اومدم پیش... دو روزه مرخص شدم... ازت که ادرسی نداشتم...یعنی ادرس همو که نداشتیم...نمیدونستم کجایی... چون اومدم بیمارستان که ببینمت...گفتن منتقلت کردن خارج....منم اومدم پیش عمو ...ادرس خونه تو رو گرفتم... وقتی برگشتی میام خونه ات ...دوباره همو مبینیم... اها ... وقتی اومدم پیش عمو ادرسو ازش بگیرم... بهم گفت که میخواد بهت زنگ بزنه...منم باهات میتونم حرف بزنم...منم اومدم دوباره دیدنش ...اونم بهت زنگ زد... شیوون با لبخند ملایمی که روی لبان بیجانش نشسته بود با صدای ارامی که با شنیدن صدای دوستش دوباره جان گرفته بود گفت: خوب کاری کردی...حالا بگو خودت چیکار میکنی؟...حالت بهتره؟... کیو با لبخنند پهنی گفت: اره هیونگ...من خوبم...

شیوون و کیو باهم حرف میزدنند اطرافشان یعنی سئون هیون کنار کیو و اقا و خانم چویی کنار شیوون با لبخند به ان دو نگاه میکردنند. چقدر این دو دوست هم را دوست داشتند که با شنیدن صدای هم اینطور سرحال و شاد شده بودنند. انها هم با حال خوب ان دو حالشان خوب شده بود.

***************************************************** 

( 28 نوامبر 2003 )

( 3 روز بعد)

کیو نیم خیز روی تخت دراز کشیده کامپیوترش را روی تختش اورده بود درحال بازی کردن بود ؛ سخت مشغول بود گوی یهو چیزی یادش امد سرراست کرد با اخم نگاهی به تقویم روی میزش کرد گفت: چند روز گذشته؟... ابروهایش بالا رفت گفت: فقط سه روز گذشته..اوفففففففففففففففففف..هنوز یه هفته هم  نشده....کووووووووووووووووووو تا چند ماه دیگه....چهره اش درهم شد گفت: چقدر دیر میگذره...هنوز هیونگ چند ماه دیگه از خارج برمیگرده.... یهو کمر راست کرد با لبخند پهنی به میز مطالعه اش نگاه کرد گفت: اشکال نداره...این چند ماه رو تحمل میکنم... هیونگ که برگرده میرم خونه اش...حالا که ادرس خونه شو دارم...بلند شد از تخت پایین رفت به طرف میز مطالعه رفت گفت: حالا که ادرس خونه هیونگ رو دارم...خیالی نیست... وقتی برگرده میرم دیدنش حسابی باهم هستیم خوش میگذره.... جلوی میز ایستاد همراه لبخند اخمی کرد گفت: این چند  روزه درست حسابی به ادرس نگاه نکردم ....لبخند پهنی زد گفت: ادرسو گرفتم خیالم راحت شد...بگو خوب ادرسو کامل بخون حفظ شو...تا هیونگ برگشت بپر بری ببینیش... ادرسو حفظ بشم بهتره...بیاد گم بشه یا چیزی بشه....

برگه ادرس را از سئون هیون گرفته بود انقدر ذوق داشت که فقط نگاه سرسری به ادرس کرد که اسم منطقه از سئول را دید نه بقیه ادرس و نه شماره تلفن ، چون ذوق حرف زدن با شیوون در عصر همان روز را داشت بعد هم که ادرس را به خانه اورد روی میز مطالعه اش گذاشت ،عصر به اداره پلیس پیش سئون هیون رفت با شیوون حرف زد و در این سه روز هم انقدر ذوق زده شنیدن صدای شیوون بود که کلا ادرس را فراموش کرده بود. حال دوباره یادش امد رفت سراغش. ولی گویی ادرس روی میزش نبود ؛ نگاهش به روی میز بود با خود حرف میزد ولی ادرس را نیافت اخمی کرد روی میز خم شد با چشم به همه جا نگاه کرد شروع کرد به کندوکاو وسایل روی میز گفت: یعنی چی؟... این برگه...ادرس کجاست؟... من همین جا ...روی میز گذاشتمش...اره... دقیقا همین جا رو این کتاب گذاشتمش.... مطمینم همینجا گذاشتمش.... به میز مرتب شده خود که بهمش ریخته بود نگاه کرد اخمش بیشتر شد یهو کمر راست کرد گفت: نه... نکنه... بازم مامان میزمو مرتب کرده؟... یعنی ...یعنی دوباره دست به وسایلم زده؟... چهره ش درهمتر شد دوان به طرف در رفت فریاد زد : مامانننننننننننننننننننن....مامانننننننن...وارد راهرو شد با همان حالت و صدای بلند تری صدا زد : ماماننننننننننننن....مامانننننننننننننننننننننننننننن...

خانم چو از اتاقی بیرون دوید وحشت زده به کیو نگاه کرد گفت: بله..بله...چی شده؟... کیو چرخید با اخم شدید به مادرش نگاه کرد با دست به در اتاقش اشاره کرد گفت: مامان تو دوباره اتاقمو تمیز کردی؟...یعنی به وسایل روی میز مطالعه ام دست زدی؟... از روی میز چیزی برداشتی؟... مادر گیج فریاد و سوالات کیو بود با چشمان گشاد نگاهش کرد گفت: هااااااا؟..چی؟... میز؟... نه...یعنی...اره... امروز صبح اومدم اتاقت... دیدم اتاقت خیلی بهم ریخته ست... وقتی رفته بودی حموم...اومدم اتاقت... تمیزش کردم...چیزی برنداشتم...فقط تمیزش کردم...یه سری تیکه کاغذ ...یعنی دو سه تا تیکه کاغذ بود که روی میزت انداخته بودی منم انداختمش دور...دیگه به چیزی دست نزدم...فقط اونجا روبرات مرتب کردم...

کیو چشمانش گشاد و ابروهایش از خشم درهم شد با صدای بلند گفت: چــــــــــــــــــی؟... تیکه کاغذ؟... مامان تو برای چی به وسایل اتاقم دست میزنی؟... چرا میزمو مرتب میکنی؟... مگه من بهت نمیگم به وسایل اتاقم دست نزن؟... مگه نمیگم اتاقمو مرتب نکن؟... مگه من بچه ام که به اتاقم میای وسایلمو مرتب میکنی؟... چرا به وسایلم دست زدی؟؟.. خانم چو از حرفها کیو چشمانش گشاد تر شد وحشت زده گفت: من میخوام...کیو از خشم چهره ش سرخ شد به شدت درهم شد با صدای خیلی بلندی وسط حرف مادرش گفت: اینجا اتاق منه...ولم میخواد همینطور نا مرتب باشه...شما چرا به وسایل اتاقم دست زدی؟....چرا میزمو مرتب کردی؟...اون تیکه کاغذ رو کجا انداختی هااااا؟... بگو کجا انداختیش؟... برام بیارش...اون تیکه کاغذ میخوام...

خانم چو با هر فریاد کیو چهرهش  وحشت زده تر میشد با بیچارگی نالید : کیوهیون....اروم باش... منو ببخش پسرم... من نمیخواستم ...کیو دیگر از خشم به لرزه افتاده بود نفس نفس میزد با صدای بلند حرف مادرش را برید گفت: بهم بگو اون تیکه کاغذ کجاست مادر؟؟...اونو کجا انداختیش؟...خانم چو هم وحشت زده گفت: اون...اون تیکه کاغذ لای اشغالها دادم به خدمتکار مین....ببره...یعنی خدمتکار مین داشت میرفت بیرون...منم اشغالا رو دادم ببره سرکوچه بندازه تو سطل اشغال بزرگ سر خیابون که موقع ظهر میان اشغالارو جمع میکن... کیو چشمانش گرد شد با صدای که میلرزید اما بلند گفت: چی؟... دادین خدمتکار مین برده انداخته تو...شما...شما ...ادرس خونه شیوونو انداختین تو سطل اشغال بزرگ سرخیابون...که موقع ظهر خالیش میکین؟؟... یعنی الان ادرس خونه هیونگ رو ماشین شهرداری خورد کرده؟...

خانم چو از حرف کیو چشمانش گرد شد نالید : چی؟... ادرس خونه کی؟... شیوون؟... کیو با همان حالت وسط حرف مادرش گفت: مامان شما چیکار کردی؟... اخه شما و بابا چرا دشمن منید؟...چرا نمیخواید من شیوونو ببینم...چشمانش از بیچارگی خیس اشک و گریه ش درامده بود اما چهره ش از خشم دوباره درهم شد با صدای کمی بلند گفت: مامان شما هم مثل بابا نمیخواید من شیوونو ببینم...نمیدونم چرا؟... شماها خیلی بدید...خیلی...چرخید میان چشمان گرد شده مادرش دوان به اتاقش رفت.

........................................................

کیو از تاکسی پیاد شد نگاهش به ساختمان اداره پلیس بود با صدای ارامی گفت: خوب...چی باید بگم؟... بگم ادرسو مامانم انداخت تو سطل اشغال؟...نمیگه تو ادرسو کجا انداختی که مامامنت اونو انداخته سطل اشغال؟... نمیتونم بگم که مامان هنوز مثل بچه ها باهام رفتار میکنه و میاد اتاقمو مرتب میکنه... نه باید یه چیز دیگه بگم...انگشتانش را مشت کرد سرپایین کرد مشتش را به سرخود کوبید چهره ش درهم شد نالید : چقدر من بد شانسم... یعنی هر چی اتفاق بده باید برای من بیافته...اههههههههههه...نگاهش دوباره به ساختمان شد با همان حالت گفت: باید یه چیزی بگم که عمو سئون یهون دلش به حالم بسوزه ... نه اینکه مسخره ام کنه... اصلا باید کاری کنم که دوباره بهم بگه بیا با شیوون تلفنی حرف بزن...اره باید یه چیز درست حسابی بگم...چهره ش با اخم جدی شد با قدمهای بلند وارد ساختمان اداره پلیس شد.

مثل دفعه قبل وارد همان سالن که سئون هیون را دیده بود شد نگاهش بین جمعیت در سالن چرخید سئون هیون را طبق معمول نیافت. ولی همان مردی که دفعه قبل با او حرف زده بود را دید و ابروهایش قدری بالا رفت با خود گفت: اهههههه...اون اقاهه...با قدمهای بلند تقریبا دوان به طرف مرد که پشت میزش نشسته بود رفت گفت: اقا..جناب سروان ...مرد با صدا زدن کیو با مکث سرراست کرد با اخم به سرتاپای کیو که نفس زنان جلوی میزش ایستاد نگاه کرد گفت: بله؟... کیو مهلت نداد نفس زنان گفت: جناب سروان ...جناب سروان...شما میدونید عمو...نه یعنی افسر سونگ کجاست؟...

مرد اخمش بیشتر شد گفت: جناب سروان ؟... منو میگی؟...من جناب سروان نیستم... کمر راست کرد گفت: شما؟... کیو اب دهانش را قورت داد تا از نفس زدنش کم کند گفت: من دوست برادر زاده افسر سونگ هستم... دفعه قبل اومده بودم...یعنی سه روز پیش دوبار اومدم اینجا...افسر سونگ رو دیدم... سه روز قبل شما اولش منو دیدی.. مرد ابروهایش بالا رفت کیو را شناخت وسط حرفش گفت: اهههه...اره یادم اومد... چهره ش حالت عادی شد گفت: دوباره اومدی افسر سونگ رو ببینی ؟... ولی افسر سونگ نیست.... کیو ابروهایش بالا رفت گفت: افسر سونگ نیست؟... کجاست؟... دوباره رفته بیرون ؟...میاد دیگه نه؟... کی میاد؟... تا یه ساعت دیگه میاد؟...

مرد کمر راست کرد به پشتی صندلی خود تیکه داد گفت: نه...نمیاد... افسر سونگ برای یک سال رفته ماموریت..رفته یکی از شهرهای جنوبی... رفته " آنسان " ....یک سال اونجاست....یعنی ماموریت خورده بهش...شاید هم دو سال ...اخمش بیشترشد گفت: البته بستگی به خودش داره که بخواد یه سال رو قبول کنه یا دو سالو...ولی تا اینجاش برای  ساله رفته.... کیو چشمانش گرد شد بدنش از وحشت یخ زد گویی در چاهی عمیق فرو رفت صدای مرد را گنگ میشنید با صدای که به شدت میلرزید وسط حرفش گفت: چی؟... عمو رفته به شهر دیگه ماموریت؟...کی؟...چرا؟..مرد از پرسش کیو اخمش بیشتر شد وچشمانش ریزشد گفت: دیروز رفته...حکمش پریروز اومد...دیروز رفت... تو نمیدوسنتی نه؟... خوب ما پلیسم...بهمون یهو ماموریت میخوره...باید چند ماهی یا چند سال بریم یه شهره دیگه... کیو از وحشت میلرزید بدنش چون کوه یخ شده بود صدای مرد را نمیشنید. فقط جملات در ذهنش رژه میرفتند " عمو رفت ...رفت ماموریت...اونم یه شهر دیگه که خیلی دوره.... یعنی من دوباره از شیوون هیچ ادرسی ندارم.. هیونگ چند ماه دیگه برمیگرده...ولی عمو یک سال دیگه برنمیکرده که من بیام اینجا ادرس هیونگو ازش بپرسم... یا شایدم دو سال...انوقت من تا اون موقع...نه...نه امکان نداره...من دیگه هیونگو نمیبینم... تا یک سال دیگه...من دیگه هیونگو نمیبینم...دیگه هچوقت نمیبینمش.... با نبودن سئون هیون امید کیو نا امید شد برای هیمشه شیوون را گم کرد دیگه نمیتوانست شیوون را ببیند.

***********************************************

کیو با قدمهای کشدار و قامتی خمیده که از ناامیدی و یاس درهم شکسته بود وارد سالن خانه ش شد سرش پایین و چهره ش از بیحالی رنگ پریده بود به کسی و چیزی توجه ای نداشت به طرف راه پله قدم برمیداشت تا به اتاقش برود که صدای مادرش امد: کیوهیون...کیو توجه ای نکرد نیایستاد همانطور به طرف راه پله رفت که دوباره مادرش صدا زد : کیوهیون... صدای پدرش هم امد : کیوهیون...کجا بودی؟... دوستت چانگمین اومده دیدنت.... کیو با صدا زدنشان بالاخره جلوی راه پله ایستاد ارام سرچرخاند با چهره ای که از خشم به شدت درهم بود در نگاهش نفرت موج میزد به پدر و مادرش که وسط سالن ایستاده و چانگمین با فاصله کنار ان دو ایستاده بود نگاه کرد صورتش بیروح شده بود چشمانش از خشم سرخ با صدای گرفته ای ارام گفت: به لطف شماها شیوونو برای همیشه از دست دادم...به لطف چانگمین که شیوون راهی بیمارستان کرد...به لطف پدر که منو از شیوون دور کرد...به لطف مادرهم برای همیشه از هیونگ دور شدم...دیگه چی میخواید از جونم... خیالتون راحت باشه.. من دیگه شیوونو نمیتونم ببینم...چرخید اولین را پله بالا رفت.

پدر و مادر و چانگمین با حرفش چشمانشان گشاد شد تنشان یخ زد پدر به جای ان دو گفت: کیوهیون... کیو امان نداد پدر حرفش را بزند روی اولین پله ایستاد دوباره رو برگردانند با همان بیروحی و سردی گفت: من میخوام برم فرانسه...من سال اخر دبیرستان رو میخوام فرانسه درس بخونم... برای تحصیل تو رشته پزشکی ...پدر اگه میشه این لطف بزرگ رو در حقم بکنید ...کارهای که لازمه رو انجام بدید... چون میخوام از اینجا برم... دیگه تحمل این خونه... این شهر...این کشور رو ندارم...میخوام برم فرانسه درس بخونم...اگه با این کار مخالف نیستید براش دروغی نمیسازید منو بفرستید فرانسه...هر چند اگه اینکاور نکنید من برای همیشه از این خونه میرم...پس بهتره که این کارو برام بکنید...میان چشمان گرد و وحشت زده پدر و مادرش و چانگمین چرخید از راه پله بالا رفت تا به اتاقش برود از غم دوری شیوون بگرید.



نظرات 1 + ارسال نظر
조나파스 یکشنبه 10 اردیبهشت 1396 ساعت 20:06

سلام اونی جونم خوبی ؟
ای باباااااا از دست خانواده کیو اینا چرا اینجورین واااااا
فرااااااااااااااااااااانسه عه خوب صبر کنه اون بیاد پیداش میکنه حلال وااااس چی اخه
ممنون اونی جونم دوست دارم بوس

سلام خوشگلم...
خانواده کیو بوقنننننننننننننننننننن:
اره کیو میره فرانسه..هی چی بگم از فراق این دوتا
خواهششششششششششششش عزیزجونیییییییییییییییییییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد