سلام دوستای عزیزم...
بفرماید ادامه....
برگ بیست و پنج
( 20 اکتبر 2012 )
شیوون به سمت ماشینش میرفت رو برگردانند گفت: ایل وو بیا برسونمت... تا یه جایی که مسیرمون یکیه...ایل وو جلویش ایستاد گفت: نه ممنون معاون... ماشینمو امروز اوردم...دیروز از تعمیرگاه اوردمش...دیگه مشکلی نداره...شیوون لبخند ملایمی زد گفت: خوبه... پس با ماشین خودت میری... اخم ملایمی کرد به همراه لبخند گفت: ایل وو بهت قبلا هم گفتم...من تو شرکت معاونم...بیرون از شرکت که معاون نیستم...بیرون از شرکت دیگه بهم نگو معاون...خیلی ازت بزرگتر نیستم که بهم بگی هیونگ....فقط چند ماه بزرگترم... بیرون از شرکت بهم بگو شی.ون... باشه؟... ایل وو قدری ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟... ولی معاون قبلا من گفتم که درست نیست ...با بیشتر شدن اخم شیوون که وسط حرفش گفت: ایل.... ایل وو لبخند کمرنگی زد گفت: خیلی خوب ..باشه...بهتون میگم شیوون شی...خوبه؟...
شیوون ابروهایش تابی خورد با نارضایتی گفت: خیلی خوب..باشه...ایل وو با چهره ای نگران به صورت رنگ پریده شیوون که چشمانش هم سرخ و خمار بود نشان از حال نامساعدش داشت هر روز هم لاغرتر و رنگ پریده تر میشد نگاه میکرد وسط حرفش گفت: قربان...خواهشا برید خونه استراحت کنید...رنگ صورتون خیلی پریده...کاملا مشخصه که حالتون خوب نیست...دو روزه که استراحت درست حسابی نکردید...یا دادگاه بودین یا شرکت.... خواهشا یکم به فکر خودتون باشید...برید استراحت کنید... شیوون لبخند کمرنگی زد گفت: خیلی خوب...دارم میرم خونه استراحت کنم...ممنون که نگرانمی...با دست اشاره کرد گفت: توهم برو ..خسته نباشی...ایل وو با سرتعظیمی کرد گفت: چشم...شماهم خسته نباشی...فردا میبنمتون...خداحافظ....
شیوون سری تکان داد و ایل وو به طرف ماشین خود رفت و شیوون هم چرخید ریمیت را زد در را باز کرد و کوله پشتی ار روی صندلی جلو پرت کرد خواست سوار ماشینش شود که صدای هیوک وکیل شرکت امد: آقای چویی... معاون چویی... شیوون یک پایش داخل ماشین و یک پایش بیرون سرچرخاند هیوک را پشت سرخود دید کامل برگشت قدری ابروهایش بالا رفت گفت: وکیل لی....هیوک امان نداد وسط حرفش شیوون با دست اشاره کرد گفت: رئیس لی میخوان باهاتون حرف بزن...
شیوون به اشاره دست هیوک روبرگرداند دونگهه را با فاصله زیاد کنار ماشین خود دید اخم ملایمی کرد روبه هیوک گفت: رئیس لی باهام میخواد حر ف بزنه؟...چه حرفی؟؟...من کارم تموم شده...دارم میرم خونه... نمیشه فردا صحبتوشونو...هیوک با حالت احترام وسط حرف شیوون گفت: زیاد وقتتونو نمیگیره...بعلاوه بهتره این درخواستو رد نکنید...میدونید رئیس لی چطورین...شیوون اخمش بیشتر شد خواست حرفی بزند که هیوک دوباره مهلت نداد گفت: خواهش میکنم معاون چویی...فقط چند دقیقه... شیوون لبانش را بهم فشرد نفسش را صدادار بیرون داد با اخم به دونگه نگاهی کرد گفت: خیلی خوب...باشه...
.....................................................................
( زیر پل هان)
شیوون گره ای به ابروهایش داد نگاهی به اطرافش که زیر پل رودخانه هان ایستاده بودنند کرد روبه دونگهه و بادیگاردش ( کانگین) و هیوک که روبرویش ایستاده بودنند کرد با حالت جدی گفت: چرا مثل خلافکارها اینجا قرار گذاشتید ؟...نمیشد یه جای بهتر از اینجا صحبت کنیم؟... دونگهه چهره ش ازخشم درهم شد با حالت تمسخر امیز گفت: ببخشید که نبردمت رستوان...بهت نهار بدم... بشینیم صحبتهامونو بکنیم... شیوون از متلک دونگهه اخمش بیشتر شد وچشمانش ریز با همان حالت جدی گفت: من ازتون نهار یا رستوان نخواستم... منظورم این نبود... من داشتم میرفتم خونه به درخواست وکیل لی اومدم.. فکر کنم جای بهتر از این جا برای صحبت کردن هم هست... زیر پل...اینطوری...فکر نکنم جای مناسبی برای حرفهای که میخواید بزنید باشه...هر چند میدونم چی میخواید بگید...که اونو میشد تو شرکت هم گفت....
دونگهه قدمی جلو گذاشت دست به کمر شد با خشم وسط حرفش گفت: تو شرکت حرفامونو بزنیم؟...کی؟؟...دو روزه که میفرستم پیت...تو به یه بهونه ...یا بی بهونه نمیای...انگار نه اینگار که من رئیسم... خیلی به پستی که خودمون بهت دادیم تکیه کردی...داری دور برمیداری...حتی کارت به جایی رسیده که برای پدرم هم تعیین و تکلیف میکنی...به جای کاری که ازت خواسته براش برنامه میچینی...خودت طرح میزنی جای طرحی که ما ازت خواستیم...ما میخوام اون شرکت جی نی که طرحمونو دزدیده بنشونیم سرجاش...انوقت تو برامون تعیین میکنی چیکار کنیم؟... هر چند اون یونهوی عوضی طرحت رو دزدیه بود به شرکت جی نی فروخته بود...ولی تو ام.... شیوون با حرفهای دونگهه اخمش بیشتر شد حرفش را برید گفت: چی؟...یونهو طرحمو دزدیده بود فروخت؟...سرش را کج تکانی داد گوشه لبش را گزید گفت: بازم یونهو...بازم یونهو طرحمو دزدیده بود شما میدونستین بهم نگفتید...من نمیدونم این یونهو چه خصومتی باهام داره...چرا اینکارها رومیکنه...فقط میدونم شما از همه چیز خبر دارید ...با اینکه اونو از شرکت بیرون کردید...ولی ازش حمایت میکنید...چراشو نمیدونم...
دونگهه که اسم یونهو و کاری که کرده رو نفهمیده به زبان اورده بود وقتی که عصبانی میشد نمیفهمید چه میگوید چه میکند چیزهای که نباید را میگفت و کارهای رو نباید انجام میداد و بعد پشیمان میشد چون خرابکاری میشد و حال هم با بردن اسم یونهو و کاری که کرده چشمانش قدری گشاد شد برای درست کردن خرابکاری که کرده دهان باز کرد حرفی بزند که شیوون امان نداد گفت: به هر حال...فکر نکنم منو اوردین اینجا که از طرحی که به جای طرح شرکت جی نی زدم صحبت کنیم...چون من قبلا حرفامو با رئیس پارک زدم...ایشون هم قبول کردن... مسئله یه چیز دیگه ست...درسته؟... دونگهه دوباره چهرهش درهم شد با عصبانیت گفت: بله... خوبه که خودت هم میدونی برای چی میخوام باهات حرف....
شیوون با همان حالت امانش نداد گفت: ولی رئیس...بهتون که گفتم ...اولا من نمیخوام برای شرکت هانجو طرح بزنم...اگه هم اینکارو بخوام بکنم...هنوز زمان داریم..هنوز یه چند روزی وقت هست... دونگهه از خشم دندانهایش را بهم ساید با چشمانی ریز شده به شیوون نگاه میکرد با سربه کانگین اشاره کرد و کانگین هم با سرتعظیمی کرد با خیزی یقه شیوون را گرفت شیوون را به عقب هول داد، پشت شیوون را به ستون پایه پل چسباند به ان اسیرش کرد ،ساعدش را به روی گردن شیوون گذاشت با دست دیگر یقه شیوون را به چنگ داشت زانویش را به روی ران شیوون گذاشت به بدن شیوون فشار اورد کاملا او را به ستون چسباند اسیرش کرد. شیوون که داشت حرف میزد با حرکت یهوی کانگین غافگیر شد از حرکتش جا خورد تا به خود امد که چه شده به ستون اسیر شده بود به ساعد دست کانگین که به حلقش فشار میاورد و راه تنفسش را تنگ کرده بود چنگ زد و لحظه اول هنگ شده با چشمانی گشاد و لحظه ای بعد با چهره ای مچاله از خفگی و چشمانی از سردرد و خستگی سرخ ریز شده به کانگین نگاره کرد با صدای خفه ای نالید : هـــــــــــــــــــــی...چیکار میکنی؟...دستانش را روی دستان کانگین گذاشت تا از خود جدایش کند تکانی به خود داد ولی کانگین با ساعدش بیشتر به گلوی شیوون فشار اورد راه تنفسش را تنگتر کرد. شیوون چهره ش بیشتر مچاله شد پلکهایش را لحظه ای بست ناله زد : آیییی....چشمانش ریز و سرخ به کانگین نگاه کرد نفس نفس میزد.
هیوک از حرکت کانگین جا خورد چشمانش گشاد شد قدمی جلو گذاشت گفت: هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی...محافظ کیم... روبه دونگهه گفت : رئیس چیکار میکنی؟... بگو ولش کنه.... این چه کاریه؟...دونگهه بی توجه به حرف هیوک با اخم شدید و چشمان ریزشده نگاه تاریکش به شیوون بود چند قدم به طرف شیوون رفت جلویش ایستاد با صدای خفه ای از خشم گفت: اقای چویی.. یا ...همون...معاون چویی...تو فکر کردی من احمقم... نمیفهمم داری وقت کشی میکنی...تا زمان بگذر و روز تعیین شده بگذره...تو اون طرح رو نزنی...یهو فریاد زد : ارهههههههههههههه؟.. دوباره با همان حالت ارام اما عصبانی گفت: ولی کور خوندی...معاون چویی...تو باید اون طرح رو بزنی...باید ...میفهمی؟...تو به این کار...یعنی بودن تو شرکت ما احتیاج داری...نکنه دوستت رو فراموش کردی که برای معالجه اش احتیاج به پول داری؟؟...یا نکنه میخوای بیخایل دوستت بشی؟.... میخوای کارتو از دست بدی؟...پوزخندی از خشم زد لبخند کجی روی لبانش نشست گره ابروهایش درهم بود گفت: اگه دوستت وضعیتش این نبود...همین حالا اخراج میشدی برات مهم نبود درسته؟...ولی فکر نکنم حالا بخوای اخراج بشی؟... تو طراح خیلی ماهری هستی...هر جا بری با هربهترین حقوق و مزایا قبولت میکنن...ولی خوب زمان میبره که کار پیدا کنی...بعلاوه برای جایی جدید معرفی نامه هم میخوای....اگه ما بهت معرفی نامه ندیم...تو هیجا نمیتونی کار کنی...چون میگن تو شرکت قبلی چیکار کردی که اخراج شدی...به خصوص اینکه ما شایعه کنیم تو از شرکت دزدی کردی....
شیوون از خفگی گونه های بیرنگش که از سردرد بی رنگ بود از خفگی گل انداخته بود با دهانی باز نفس نفس میزد و لبانش کبود شده بود از خشم حرفهای دونگهه چهره ش درهمتر شد تقلایی کرد تنش را تکانی داد تا از دستان کانگین خود را خلاص کند ولی بیفایده بود میان حرف دونگهه با صدای خفه و لرزانی از خشم گفت: این کارتون خیلی کثیفه... بهم میخواید تهمت بزنید.. برای چی؟... چون بخاطر یه شرکت مافیای طرح نزدم... اونم طرحی که شما بخاطر یه چیز دیگه میخواید برایشون بزنید...ولی اینکارتون اشتباست...بزرگترین اشتباه زندیگتون دارید میکنید...منم میخوام بهتون کمک کنم...ولی شما میخواید بهم تهمت بزنید...منو به کار کثیف خودتون وادار کنید...
دونگهه از حرفهای شیوون چهره ش از خشم سرخ شد دندانهایش را بهم ساید وسط حرفش غرید : چـــــــــــــــــــــی؟... نگاهی به کانگین کرد تا عکس العملی نشان دهد ولی کانگین هیچ حرکتی نکرد گویی درعالم دیگری بود . دونگهه هم منتظر کانگین نماند به طرف شیوون یورش برد یهو یقه ش را گرفت از دستان کانگین بیرونش کشید چند قدم به جلو کشید فریاد زد : تو چی گفتی عوضی؟... مشتی به صورت شیوون کوبید. شیوون از حرکت دونگهه غافگیر شده تا خواست بفهمد چه شده مشتی به گونه ش کوبیده شد از درد چهره اش مچاله شد فقط فرصت کرد ناله بزند : آهههههههههههه.. به عقب سکندری خورد از پشت به ستون پایه پل خورد سرش به دیواره ستون خود درد وحشتناک تری به جان سرش چون کوبیده شدن پتک بود افتاد از درد دوباره ناله زد : آییییییییی... زانوهایش سست شد نشست؛ از سردرد که داشت وخستگی توانی نداشت حال هم با مشت و ضربه ای به سرش خورده بود دیگر توانی برایش نماند بیحالش ؛ سرش نیم رخ به دیواره بدنش شل شد چشمانش بسته بیحال نفسی کشید دیگر هیچ نفهمید بیهوش شد ،لبش از ضربه مشت پاره شده بود خون ارام راهی چانه ش شد .
کانگین که یقه شیوون را گرفته و چشمانش ریز شده نگاه جدی به شیوون میکرد با صدا زدن دونگهه که اسم " چویی " را برد خشکش زد. مرد جوانی که به اسارت گرفته بود فامیلش " چویی " بود مثل " چویی شیوون" ؛ پسر کوچک اربابش که کشته بود فامیلی این مرد جوان هم " چویی " بود. همیشه شنیدن فامیلی " چویی" حالش را بد میکرد. با شنیدن اسم "چویی " یاد " شیوون " میفتاد. حال هم این مرد جوان اسیر دستش فامیلش " چویی " بود. ولی چیز دیگری هم بود ؛ اگر " شیوون " زنده بود حال همسن این مرد جوان بود .چشمانش که کشیده و گیراست؛ نگاهش که نافذست و زیبایی خاصی داست ، چقدر این چشمان به چشمان " شیوون" شباهت داشت ؛ گوی همان چشمان بود که حال بزرگتر شدن . حتی فرم لبان؛ کمان بالای لب و غنچه ای لب زیرنش هم شباهت عجیبی به لبان " شیوون داشت؛ ابروهایش هم کم بی شباهت به ابروهای " شیوون" نداشت اصلا گویی این مرد جوان ترکیب صورت شیوون را داشت که بزرگ بود ، چرا این جوان انقدر به " شیوون" شباهت داشت ؛ اسم این جوان چه بود؟ اصلا او که بود؟ کانگین از او چیزی نمیدانست ،فقط میدانست این جوان معاون شرکت است از فرمان رئیس سرپیچی کرده ؛ ولی چرا کانگین همچین حسی به او داشت ؛ حس عجیبی ؛گوی نمیخواست به او ازار برساند ؛ گویی میخواست از او حمایت کند ؛ ولی چرا؟
کانگین نگاهش به مرد جوان بود در ذهنش با خود دریگر بود که یهو دونگهه جوان را از دستش قاپید و تا کانگین خواست به خود بیاید مرد جوان بیحال پای دیواره ستون افتاد . کانگین چشمانش گشاد شد قلبش بی اختیار لرزید وحشت زده نالید : قربان....دوید طرف مرد جوان کنارش زانو زد دست روی شانه مرد جوان گذاشت با دیدن صورت بیرنگ جوان که چانه اش از خون لبش رنگی شده بود چشمانش گردترشد وحشت زده نالید : قربان ... شانه شیوون را تکانی داد و شیوون بیجان بی اختیار بدنش تکانی خورد و کانگین با همان وحشت گفت: قربان حالتون خوبه؟... ولی شیوون بیهوش بود جوابی نداد.
هیوک هم که با حرکت کانگین وحشت کرده بود میخواست مانع دونگهه شود تا بیشتر از این پیش نرود ولی نتوانست تا خاص کاری بکند دونگهه شیوون را زد هیوک از وحشت چشمانش گرد شد فریاد زد : چیکــــــــــــــــــار کردیــــــــــــد؟... دوان به طرف شیوون رفت کنارش زانو زد نیم نگاهی به کانگین که طرف دیگر زانو زده بود شیوون را صدا زد کرد وحشت زده به شیوون بیهوش نگاه کرد روبه دونگهه که به طرفشان میامد با چهره ای به شدت اخم الود و نفس زنان از خشم نگاهشان میکرد با صدای بلند گفت: چیکار کردید قربان؟...حالش خوب نیست... کشتینش.... دونگهه با حرف هیوک یهو ایستاد چشمانش گرد شد وحشت زده به شیوون نگاه کرد بدنش یخ زده و مات و بهت زده به شیوون نگاه میکرد.
******************************************
ریوون اخمی کرد گفت: اوپا چرا بداخلاقی میکنی؟...دارم میگم قرار نیست کار خاصی بکنی...چون باهات کاری ندارن...فقط باید این یه جلسه رو بیای...چون اون پرونده بر علیه توه...تو باید بیای خودتو نشون بدی...اصلا نیامدن تو شده یه پون مثبت به نفعشون...میگن حالت خوبه...تو خودت نمیای چون مقصری... مکثی کرد به کیو که با چهره ای به شدت درهم که از حالت عصبی که داشت نفس نفس میزد نگاه کرد ادامه داد : چیزیی که یادت نیست...نمیدونی اون روز چه اتفاقی افتاد...بخصوص اینکه نمیدونی دلیل دشمنی کیم هیچل باهات چیه...که اینکارو باهات کرده...حتما کیم هیچل کاری کرده...تو ازش خبر داری...کیم هیچل میخواست ساکتت کنه...این بلا رو سرت اورده...حالا هم نمیخوای بیای یه جلسه هم شرکت کنی...حداقل اگه چیزی یادت بود ...من میتونستم خیلی راحت اون مرد که هم این بلا رو سرت اورده...هم حالا متهمت کرده دستش رو رومیکردم...ولی خوب نمیشه فعلا کاری کرد...جز دفاع از تو...توم که...
کیو چهره ش درهمتر و با حالت عصبی میان حرفش با صدای خش دار و کمی بلند گفت: من چیزی یادم نیست...میفهمی؟...من هیچی یادم نبست...نمیتونم بیام دادگاه...چون فایده ای نداره بیام...ریوون اخمش بیشترشد با کلافگی گفت اوپا...تو خیلی بداخلاقی ها...خیلی هم یکدنه ای...یعنی من هر چی بگم تو حرف خودتو میزنی...یعنی سویانگ هم عین خودته...شما دوتا سرلج و لجباری فعلا از هم دورید... هر چند سویانگ هم الان خیلی وضعیتش مثل تو داغونه... نمیدونم میدونی یا نه...که رفته بود تایلند...یعنی وقتی باهات قهر کرد رفت اونجا...ولی بعدش برادرش مرد...یعنی برادرش که رفته بود ایتالیا...انگار اونجا تصادف کرده و مرده...سویانگ هم رفته اونجا برای مراسم برادرش.... خانواده برادرش هم ...که صدای زنگ درامد ریوون حرفش نیمه ماند رو برگردانند به دراتاق نگاه کرد گفت: کیه؟... اوپاست؟...ولی اوپا که کلید داره...بلند شد رو به کیو گفت: من برم ببینم کیه...به طرف در اتاق رفت کیو با اخم شدید و چهر ه ای درهم بیرون رفتنش را نگاه کرد.
ریوون در ورودی را باز کرد ایل وو در استانه در ظاهر شد با سرتعظیمی کرد : سلام... من جانگ ایل وو هستم... همکار معاون چویی.. یعنی...ریوون ابروهایش بالا رفت وسط حرفش گفت: سلام...بله...بله میشناسمون...چند باری تلفنی باهم صحبت کردیم... من کیم ریوون هستم...نامزد اقای چویی... یه چند باری هم تو شرکت همو دیده بودیم ...یاتون نیست؟...ایل وو با سر دوباره تعظیمی کرد گفت: بله...درسته...لبخندی زد گفت: ببخشید از مزاحمتم... میدونم معاون چویی دارن استراحت میکنن.. ولی میخواستم بگم...میشه بگید یه لحظه بیان دم در ...یعنی یه کار کوچیک باهاشون دارم...ببخشید از....ریوون اخم ملایمی کرد وسط حرفش گفت: چی؟... معاون چویی؟...ولی اوپا نیومده...اوپا خونه نیست...هنوز از شرکت برنگشته...ایل وو چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟...معاون چویی نیومدن؟... ولی ایشون که بامن از شرکت بیرون امدن...تا حالا باید رسیده باشن ...درحال استراحت باشن... پس کجان؟...
بازم سلا قرار بود شنبه بیام ولی گفتم یهو با فرشته اتش بخونم
ببینم ینی الان کانگین شیوونو شناخت یا قراره بشناسه ؟
این کیو دیگه چرا لج میکنه درسته خوب اذیت میشه ولی یه ذره فکر اون شیوون بدبختم بکنه
متشکر اونی جووووون
سلام عزیزدلم....اخه الهی...فدای تو


کانگین شناخته ولی خوب شک داره...ولی مطمین میشه..
خوب کیو هم دلایل خودشو داره..بعدا میفهمی
خواهشششششششششش عزیزجونیییییییییییی
سلام عزیزم




شب و روزت خوش
امیدوارم حالت عااالی باشه . خوب و خوش و سلامت باشی.
ممنون برای داستان . خیلی زحمت میکشی و برامون داستانای قشنگ میاری.ممنون
خیلی عزیزی:قلب
سلام عزیزدلم




ممنون گلی
خواهش میکنم عزیزدلم...من ازت ممنونم که همراهیم میکنی .دوستت دارم خیلی زیادددددددد