سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
فرشته 15
( 24 نوامبر 2003 )
کیو از دویدن نفس نفس میزد وارد سالن شد نگاهش چرخید پدرش را نشسته روی مبل دید با چهره ای به شدت درهم از خشم با قدمهای بلند به طرف پدرش میرفت با صدای بلند گفت: چرا بهم دروغ گفتید پدر؟...چرا نمیخواید من شیوونو ببینم؟... مگه اون جون پسرتو نجات نداده؟...مگه شما جون پسرتو بهش مدیون نیستی؟...چه دشمنی با شیوون داری ؟....چرا بهم توی این دو هفته همش دروغ گفتی؟... جلوی پدرش ایستاد از خشم پوزخندی زد گفت: که هر روز میرفتی دیدن شیوون؟...که عملش کردن؟... تو همون اتاق بستریه؟...هر روز سراغ منو میگرفته؟...اینکارو کرده...اون کارو کرده؟... هر روز دورغ...هر روز یه مشت دروغ بهم میگفتی؟...این دروغها رو از کجا میاوردی پدر؟...اخمش بیشتر شد با خشم و صدای بلند گفت: شیوون کجاست پدر؟... بگو شیوون کجاست؟...حالش چطوره؟...
اقای چو با فریاد کیو یکه ای خورده بود سرراست کرد با چشمانی گرد شده به کیو نگاه کرد با صدای ارامی گفت: کیوهیون...من ...من ...نمیدونم...من نمیدونم شیوون کجاست... دشمنی باهاش ندارم...من خیلی هم ازش ممنون...کیو با جواب پدرش چهره ش درهمتر شد اخمش غلیظ تر از خشم چشمانش گرد شد وسط حرفش گفت: چی؟...تو نمیدونی؟... مگه تو هر روز نمیرفتی دیدن شیوون؟... تو که گفتی هر روز قبل اینکه بیای بیمارستان پیش من میرفتی دیدن شیوون؟... اقای چو بلند شد با چهره ای درهم ناراحت گویی مانده بود چه جواب دهد گفت: کیوهیون...راستش نه...من نمیرفتم دیدن چویی شیوون...یعنی وقت نمیکردم...توی این دو هفته تو شرکت مشکلی پیش اومده بود ...که تمام وقت منو گرفته بود.... من هر روز فقط وقت میکردم برم شرکت ...بعدم بیام بیمارستان یه سر بهت بزنم...اون حرفا رو هم در موردت دوستت شیوون ...یعنی دروغهای که میگی در مورد دوستت گفتم... خوب...چاره دیگه ای نداشتم...تو از من سوال میکردی ...منم مبجور شدم اون دروغها رو بگم... چون میدونستم خیلی حساسی...خیلی سراغ دوستتو میگرفتی... درمورد شرکتم نگفتم چون نمیخواستم نگرانت کنم... چون حالت خوب ...
کیو از خشم چهره ش سرخ شده بود به نفس نفس افتاده بود وسط حرف پدرش با خشم گفت: اون شرکت کوفتی اصلا برام مهم نیست... جون دوستم برام مهمه... که شما هم همش دروغ گفتید...این دروغها رو هم برای این گفتید...چون شما میخواستید منو گول بزنید و بهونه هر روز خبر از شیوون دادن به من ...منو از اون بیمارستان بردین...چون شما از شیوون خوشتون نمیاد...برای همین همش دروغ گفتید....نمیدونم چرا از شیوون خوشتون نمیاد.... فقط اینو بدونید پدر...با این کارتون منو از خودتون متنفر کردید...پدر من از شما متنفرم...با صدای بلند گفت: ازت متنفرم پدر...چرخید دوان به طرف در سالن رفت. اقای چو از حرفهای کیو چشمانش گرد و ابروهایش بالا رفت با حالت بیچاره ای گفت: کیوهیونا....نه...من از دوستت بدم نمیاد...با دویدن کیو چشمانش گرد شد چند قدم دنبال کیو رفت صدا زد : کیوهیون...وایستا...کجا میری؟... کیوهیون...تو هنوز حالت خوب نیست...وایستا... من برات پیداش میکنم...کیوهیون...خواهش میکنم...ولی کیو توجه ای به فریادهای پدرش نکرد دوان رفت.
...............................................................
کیو دوان از خانه بیرون امد بیهدف در خیابانها راه میرفت ، تنش از خشم میلرزید گریه ش از بیچارگی و خشم در امده بود هق هق ارام گریه ش درامده بود با پشت دست اشک های صورت و چشمانش را پاک میکرد تا دیدش تار نشود وهم چون در خیابان بود متوجه نگاه متعجب مردم به خود بود ،نمیخواست جلب توجه کند ،هرچند هر چه سعی کرد نمیتوانست جلوی گریه خود را بگیرد نگاه خیسش بی هدف به خیابان بود از نفس تنگی که هنوز حالش خوب نبود سرفه میکرد زیر لب نالید : حالا چیکار کنم؟...کجا برم؟...هیونگو کجا پیدا کنم؟... از کی بپرسم؟... ادرس خونه شو هم ندارم... ازش شماره ای هم ندارم... حالا از کی...که یهو یاد چیزی افتاد ایستاد چشمانش گشاد شد گفت: اره...خودشه... دبیرستان... مین هو....باید برم به دبیرستانش ...از دوستش مین هو بپرسم.... لبخند پهنی زد اشک های صورتش را باپشت دست پاک کرد گفت: اره...مین هو میدونه وخونه ش کجاست... دوید طرف خیابان و دستش را برای تاکسی دراز کرد گفت: تاکسی...
.........................................................................
کیو از تاکسی پیاده شد نگاهش به تابلوی بالای در دبیرستان شد با مکث به دروازه میله اهنی که از هم باز بود شد که پسرها در حیاط بودند .ترم جدید شروع شده بود کیوهم باید به دبیرستان میرفت ،ولی چون هنوز حالش خوب نبود دوره نقاهتش را هم باید در منزل میگذراند فعلا به دبیرستان نمیرفت .مطمینا شیوون هم که به گفته پرستار در بیمارستان دیگر یا خارج بود چون حال شیوون بدتر از کیو بود مطمینا هنوز خوب نشده بود پس در دبیرستان نبود. ولی مین هو که با شروع ترم باید سرکلاس حاضر میشد حال هم باید در دبیرستان بود .پس کیو با قدمای بلند وارد دبیرستان شد نگاهش به همه جا چرخید که دانش اموزان پسر در حیاط بودنند با ورودش که پسر غریبه ای بود برایشان نگاهش میکردنند .کیو که کسی را نمیشناخت نمیدانست از کی سراغ مین هو را بگیرد، گویی مین هو در حیاط نبود شاید در کلاس بود ، مانده بود از کی سراغ مین هو را بگیرد که کسی صدایش زد: چو کیوهیون؟...خودتی؟...کیو رو برگرداند دید همکلاسی و هم تیمی بستکبال شیوون جیجیونگ با لبخند پهنی به صورت دوان به طرفش میاید.
کیو هم لبخند زد به طرفش رفت گفت: هیونگ.... سلام...جیجیونگ به کیو رسید نگاهی به سرتا پایش کرد گفت: سلام ...خوبی کیوهیون؟...حالت چطوره؟...کی از بیمارستان مرخص شدی؟... کیو لبخندش قدری پررنگتر شد گفت: خوبم...امروز از بیمارستان مرخص شدم...ولی...لبخندش خشکید و چهره ش درهم شد گفت: شیوون هیونگ...فکر کنم هنوز بیمارستانه...تا جایی که میدونم حالش خوب نبود.... اخه منو منتقل کردن به یه بیمارستان دیگه... دو هفته ای است که ازش خبری ندارم... جیجیونگ هم لبخند محو شد گفت: اره...من نشنیدم شیوون وضعیتش خوب نبود...حتی شنیدم قرار بود عملش کنن...
کیو چهره ش درهمتر شد سری تکان داد گفت: اهوم... نگاهی به اطراف کرد به جیجیونگ مهلت پرسش نداد گفت: من اومدم اینجا تا مین هو هیونگو ببینم کجاست؟... تو حیاط نمیبنمش....کارش...جیجیونگ اخم ملایمی کرد وسط حرفش گفت: اومدی مین هو رو ببینی؟...ولی مین هو اینجا نیست...از دبیرستان رفته...کیو یهو روبه جیجیونگ کرد چشمانش گشاد شد گفت: چی؟... مین هو هیونگ از اینجا رفته؟...چرا؟..جیجونگ شانه هایش را بالا انداخت گفت: نمیدونم...یعنی اینکه فکر کنم بخاطر شیوون رفته...اخه شیوون هم از اینجا منتقل شده... اقای چویی پدر شیوون با شروع ترم جدید اومد پرونده شیوونو گرفت ...گفتن برده یه جای دیگه...مین هو هم در جا پروندشو گرفت از اینجا رفت... مطمین رفته دبیرستانی که شیوون هم اونجا میره...البته وقتی از بیمارستان مرخص شد...وقتی از بیمارستان مرخص بشه بر میگرده دبیرستان ...ولی دبیرستان جدید که باباش ثبت نام کرده ....مینهو هم اونجاست... مطمینا...
کیو چشمانش گشادتر شد وسط حرفش گفت: اخه چرا؟... چرا از اینجا منتقلش کردن؟... دلیل...جیجیونگ اخمش قدری بیشتر شد وسط پرسشش گفت: خوب فکر کنم بخاطر اتفاقی که برای شیوون افتاده تو اردو... پدر شیوون اون اتفاق رو از سهل انگاری مربی ها و مدیر میبینه... درسته اون پسره سیگار کشیده...پسری که از دبیرستان شما بود...ولی خوب اقای چویی مربی ها رو مقصر میدونه که چرا روی دانش اموزان نظارت نداشتن که این اتفاق افتاده... شیوون رو برده یه دبیرستان بهتر...کیو با هر جمله جیجیونگ چشمانش گشادتر میشد با بیچارگی نالید : حالا چیکار کنم؟؟.. چهره ش درهم شد با ناراحتی پرسید: هیونگ...تو..تو میدونی ادرس خونه شیوون هیونگ چیه؟... یا ادرس خونه مین هوهیونگ روبهم میدی؟...میخوام بودنم شیوون هیونگ کدوم بیمارستان بردن...جیجیونگ چهره ش درهم شد وسط حرفش گفت: ادرس خونه شیوون؟... ببخشید کیوهیون...ولی من ادرس خونه هیچکدومو نمیدونم... نه اینکه میدونم نخوام بدم ...نه...برای من چه فرقی میکنه تو بدونی... راستش من با اون دوتا دوست بودم...ولی هیچوقت نشده خونه شون برم یا ادرس بپرسم... یعنی بچه ها کلاس همه شون همینن...هر کی با هر کی صمیمه ادرس خونه همو میدونن...در غیر این صورت دوستای معمولی چیزی نمیدون...فقط تو دبیرستان همو میبنیم... شما مگه اینطوری نیستی؟...شما هم مطمینا دوستات....
کیو به بن بست خورد ؛ دوباره ناامید شد ؛ نمیدانست چه بکند .جیجیونگ برایش حرف میزد ولی کیو چیزی نمیشنید ، با چهره ای به شدت درهم و درمانده به جیجیونگ نگاه میکرد در ذهنش به دنبال راه دیگری برای رسیدن به شیوون بود.
*********************************************
کیو از راه پله با قدمهای خسته بالا میرفت سرش پایین و شانه هایش افتاده بی رمق قدم برمیداشت، نمیدانست شیوون کجاست و وضعیتش چطور است ؛ دلش برای هیونگش تنگ شده بود . به دبیرستان شیوون هم رفته بود ولی بی فایده بود نتوانست ادرسی از او بیابد . حال درمانده فکر چاره دیگری بود که مادرش از پایین پله ها صدایش زد : کیوهیون...عزیزدلم...کجا بودی؟...بیا ..بیا شامتو بخور... تو از بیمارستان مرخص شدی کجا رفتی؟...تو هنوز حالت خوب نیست...دکتر... کیو به خود امد میان راه پله ایستاد روبرگردانند با چهره ای به شدت درهم و اخم الود به مادرش که دید پدرش هم کنارش ایستاده نگاه ازرده ای کرد میان حرفش گفت: شام نمیخورم...اصرارم نکنید...گیرم ندید...نپرسید کجا بودم که بابا میدونه کجا بودم...به لطفش دست خالی برگشتم...نتونستم پیداش کنم... تا پیدایش هم نکنم....
اقای چو با ناراحتی به کیو نگاه کرد وسط حرفش با صدای ارامی گفت: کیوهیون...من خودم پیداش میکنم...سپردم پیداش کنن...یعنی سپردم ببینن دوستت کجاست... کدوم بیمارستانه... کجا بردنش..حتما برات پیداش میکنم...کیو چهره ش درهمتر و خمشگین شد با صدای کمی بلند گفت: نه پدر...زحمت نکشید شما...خسته میشید... شما هیچکاری نمیکنی... هیچکاری...شما لازم نیست هیچکاری بکنی... نمیخوام با دروغای که میگی دوباره سرگرمم کنی که نرم بیرون یا استراحت کنم...من دیگه حرفاتو باور نمیکنم...پس تلاش نکن که گولم بزنی...چون من دیگه گولوتو نمیخورم...پس هیچکار نکن...فهمیدی؟... بدون منتظر جواب پدرش یا عکس العمل مادرش بقیه راه پله را دوید وارد راهروی بالا شد با چهر ه ای از خشم درهم و نفس زنان به طرف اتاق خود میرفت که یهو چیزی به ذهنش رسید جلوی در ایستاد با چشمانی گشاد به در بسته اتاقش نگاه کرد گفت: اوه...اره...چرا زودتر به ذهنم نرسیده بود...عمو سئون هیون...اره عمو سئون هیون... شیوون بهم گفته بود کدوم کلانتریه...فردا صبح باید برم سراغش...اون حتما ادرس خونه شو بهم میده... میگه شیوون کجاست...از شادی بالا پرید دستانش را بهم زد گفت: اره...خودشه...عمو سئون هیون... در اتاقش را باز کرد وارد اتاقش شد از شادی فریاد زد : یاااااااااااااااا....
************************************
( 25 نوامبر 2003 )
( اداره پلیس هان دانگ )
کیو وارد سالن اداره پلیس شد نگاهش به پلیس های یونیفرم پوش و پلیس های که لباس عادی تنشان بود مردمی که در تکاپو بودن یا متهم بودن یا مراجعه کنند بود دنبال گمشده خود میگشت ،ولی نیافت اخمی کرد زیر لب گفت: عمو نیست؟... نکنه رفته باشه عیادت شیوون؟.. ولی نه....اگه شیوونو برده باشن خارج...ابروهایش بالا رفت چشمانش گشاد شد گفت: اه...نه...یعنی اونم رفته خارج؟... که صدای گفت: اینجا چیکار داری پسر جون؟..با کسی کار داری؟...کیو به خود امد یهو چرخید به مردی که ظاهرا پلیس بود پشت سرش ایستاده بود با چشمانی گشاد نگاه کرد گفت: هااااا؟... هول شده گفت: سلام...اره...من...من با عمو کار دارم...نه یعنی...با اقای پلیس... افسر سونگ سئون هیون کار دارم... نیستش؟...مرد اخمی کرد گفت: عمو؟...افسر سونگ رو میگی؟...افسر سونگ نیست...رفته بیرون...تو کی هستی؟...برادرزاده شی؟... ولی برادزاده ش که...کیو چشمانش گشادترشد دستانش را بالا اورد تکان داد گفت: نه...نه ...من برادرزداهش نیستم...من...گویی تازه متوجملات اول مرد شد چهره ش درهم شد با ناراحتی گفت: عمو نیست؟... رفته بیرون؟...که صدای گفت: افسر سونگ... سئون هیون...کیو جمله ش نیمه ماند مرد هم مهلت جواب پیدا نکرد.
کیو یهو چرخید به طرف صدا که مردی بود که نگاهش به در ورودی اداره بود صدا زده بود ،همزمان هم کیوبا رد نگاه مرد روبه در کرد سئون هیون را دید که وارد سالن شده به طرف مرد میرفت . کیو چشمانش گشاد شد صدا زد : عمـــــــــــــــــــــــــــو... عمـــــــــــــــــــو سونگ.... دوان به طرف سئون هیون رفت. سئون هیون با صدا زده شدن اسمش انهم با کلمه " عمو" ایستاد گیج روبرگرداند با دیدن کیو ابروهایش بالا و چشمانش قدری گشاد شد گفت: کیوهیون؟....کیو نفس زنان جلوی سئون هیون ایستاد با لبخند گفت: سلام عمو... سئون هیون هم با چشمانی گشاد و لبخند کمرنگی به سرتاپای کیو نگاه کرد مهلت نداد گفت: کیوهیون...خودتی؟... خوبی پسر؟... بازوهای کیو را میان دستانش گرفت گفت: بهتر شدی؟... از بیمارستان مرخص شدی؟... کیو سری تکان داد با همان لبخند گفت: اهوم...خوبم عمو...دیروز از بیمارستان مرخص شدم.... سئون هیون لبخندش پررنگتر شد گفت: خوبه...خیلی خوبه...خوشحالم که سالم مبیینمت...
................................
سئون هیون چهره ش درهم بود گفت: وقتی از بیمارستان منتقلت کردن ...شیوون خواب بود...ندیدت... وقتی بیدار شد خیلی سراغتو گرفت... یعنی هر روز سراغتو میگرفت...ماهم نمیدونستیم که پدرت کجا بردتت...نگفت کدوم بیمارستان منتقلت میکنه... ما هم نمیدونستیم... دیگه هم پدرتو ندیدیم....البته زیاد هم وقت نکردیم دنبالت بگردیم... چون حال شیوون زیاد خوب نبود...انگار وقتی برات بیتابی میکرد...فشارش اومده بود پایین...وضعیتش خوب نبود.. نمیتونستن عملش کنن... همینم حالشو بد کرده بود...بعدشم که هیونگ یه ماموریت خورد بهش...یه ماموریت به خارج...باید میرفت...توی این مدت هم که شیوون این اتفاق براش افتاده بود بیمارستان بود... ماموریت رو عقب انداخته بود...انوم یه ماموریت دولتی که نباید اینکارو میکرد... ولی خوب هیونگ بخاطر شیوون چند وقتی انداختش عقب ...ولی دیگه نمیشد بیشتر از این پشت گوش بندازه... پس مجبور شده بود بره...که تنها هم نرفت... زن داداش و جیوون و شیوون رو برد....که بیشتر بخاطر شیوون حاضر شد بره... گفتم که اینجا نمیتونستن شیوونو عمل کنن...پس هیونگ هم تو یه هفته کاراشو درست کرد برد خارج...توی اون یه هفته هم پدرت نیومده بود بیمارستان ...ما ازت خبر نداشتیم...نه ادرسی داشتیم ونه شماره تلفنی.... تا اینکه چند روز پیش به اصرر شیوون که قبل رفتن گفته بود حتما ببینم حالت چطوره و نگرانت بود ....گفته بود بیمارستانی که بستری شدی رو پیدا کنم...اومدم دیدنت... یعنی با کلی کند و کاو بیمارستان رو پیدا کردم... اومدم دیدنت ...تو خواب بودی...انگار پدر و مادرت هم نبودن...من که کسی رو کنارت ندیدم....منم امدم دیدنت ولی بیدارت نکردم...از پرستارها جوای حالت شدم...به شیوون خبر دادم که وضعیتت چطوره... ولی خوب ... توکه بیدار نبودی و کسی هم کنارت نبود که بهت بگم شیوون حالش چطوره و کجاست...توی این چند روزه هم نشد دوباره بیام دیدنت....
کیو چهره ش درهم و اخم الود بود از دست پدرش عصبانی بود حرفش را برید با صدای ارامی گفت: پس هیونگ رو بردن خارج؟...عملش کردن؟...چقدر دلم براش تنگ شده...منم از هیونگ شماره ای نداشتم... موبایلم تو اتیش سوزی سوخت... فکر کنم مال هیونگ هم تو کلبه اتیش افتاد و سوخته... شماره ش هم که حفظ نبودم...نتونستم زنگ بزنم... اخمش بیشتر شد گفت: همش تقصیر پدرمه... منو با قول اینکه میاد هر روز شیوون هیونگ رو میبینه و بهش سرمیزنه از اون بیمارستان برد...ولی بعدش نیومد...همش بهم دروغ گفت... بهم گفت دلیل دروغ گفتنش اینکه که... بخاطر مشکلی که تو شرکت پیش اومده نشد به قولش عمل کنه...اونم مطمینم دروغ میگه...اخشم بیشتر و چهره ش عصبانی تر شد گفت: از پدرم متنفرم... متنفر...نباید .... سئون هیون چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت وسط حرفش گفت: هیییی.... این حرفا چیه پسر؟... از پدرت متنفری چیه؟... خوب نیست این حرفا...خودت که میگی مشکلی پیش اومده تو شرکت...اون بیچاره که از قصد...
کیو با همان حالت خشمگین دوباره حرفش را برید گفت: ول کن عمو... میدونم بابام بخاطر اشتباهی که کرده بازم بهم دروغ گفته... مشکل کجا بود...ولش کن این حرفا رو...من اومدم اینجا تا ازت هم سراغ شیوون هیونگو بگیرم...هم حالشو ببینم چطوره که... چهره ش درهم وناراحت شد گفت: میگید بردنش خارج و عملش کردن... حالش داره بهتر میشه...میخواستم بهم ادرس خونه هیونگو بدی... وقتی برگشت برم ببینمش... اخه رفتم دبیرستان دیدم انگار اقای چویی منتقلش کرده یه دبیرستان دیگه... حالا که از اون دبیرستان رفته...من هیجا نمیتونم ببینمش...ادرسشو هم که ندارم...
سئون هیون چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت وسط حرفش گفت: چی؟... تو ادرس خونه شیوون رو نداری؟...یعنی شما دوتا این مدت که دوست بودید ادرس خونه همرو نگرفتید؟... چرا؟... کیو چهره ش درهمتر شد شانه هایش را بالا انداخت گفت: خوب نمیدونم...یعنی هیچوقت لازم نشد ...یعنی من هیونگ تو مسابقات همو دیدیم...بعدشم که فورا رفتیم اردو همو میدیم... فکر اینو نکردیم که از هم ادرسی بگیریم.. یعنی وقتشو نشد...همش باهم بودیم... لازم به ادرس نبود...بعدشم فکر نمیکردم همچین اتفاقی بیفته یهویی ازش انقدر دور بشم که....
سئون هیون چهره ش عادی شد لبانش را بهم فشرد سرش را تکان داد وسط حرفش گفت: خیلی خوب...فهمیدم.. باشه بهت ادرسو میدم...ولی خوب شیوون به این زودی نمیاد ...یه چند ماهی اونجا میونه...ماموریت هیونگ چند ماهه...شیوونم اونجا تحت درمانه...برای همین کلا این ترم روهیونگ برای شیوون مرخصی گرفت...اما تو یه دبیرستان دیگه ثبت نامش کرده...بهت ادرسو میدم...وقتی برگشت برو دیدنش...کیو لبخند زد سری تکان داد گفت: باشه...ممنون عمو...سئون هیون گویی یهو چیزی یادش امد حرف کیو را برید گفت: راستی کیوهیون...گفتی شماره شو نداری... شیوونم فعلا شماره نداره...چون همینطور که خودت گفتی... موبایلش تو کلبه افتاد سوخته...ولی یه چیزی...اگه میخوای با شیوون حرف بزنی؟...امروز عصر بیا اینجا...من میخوام بهش زنگ بزنم تو باهاش حرف بزن...شیوون هنوز بیمارستانه...گفتم که چند وقتی باید باشه...ولی خوب من میتونم بهش زنگ بزنم..باهاش حرف بزنم...هر روز عصر به هیونگ زنگ میزنم احوال شیوون.... کیو از هیجان و خوشحالی چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت با صدای کمی بلند از ذوق حرفش را برید گفت: اره.... عمو...میخوام...میخوام با هیونگ حرف بزنم...میشه باهاش حرف بزنم؟.. سئون هیونگ سری تکان داد گفت: البته...چرا نشه...امروز عصر بیا باهاش حرف بزن...
سلام اونی جونم خوبی ؟
خوب البته حقم داره ، حالا چقد خوب که سئوهیون و پیدا کرد چه خوب که سئوهیون بهش کمک کرد 
برا همین کلا نیستم ولی شنبه با کله میام داستانات رو میخونم 
اوه اوه کیو دیگه داره خیلی تند میره
میگم اونی من تا شنبه نیستم احتمالا میخوایم بریم مسافرت اونجام فک کنم نت نداره اگرم داشته باشه داغونه
مرسییییییی دوست دارم هزارتا بووووووس
سلام عزیزدلم






کیو حق داره پدرش کار بدی کرده.... اره سئوهیون کمک کرد..هی چی بگم
اخه الهی بهت خوش بگذره..باشه عزیزدلم... برو بهت خوش بگذره...دوستت دارم عزیزدلم
سلام عزیز دلم.
خوب و خوش هستی


ممنون برای داستان قشنگت و برای همه ی زحماتت لطف کردی
بای
سلام خوشگلم...یه دنیا ممنون


دوستت دارم
خواهش میکنم عزیزدلم... ممنون که باهامی