سلام دوستای عزیز
بفرماید ادامه این قسمت....
برگ بیست و چهارم
شیوون از سردرد چشمانش سرخ شده سرگیجه به جانش افتاده بود دستش به روی صورت رنگ پریده و لبان کبودش گذاشته بود به کمک ایل وو که دستی بازویش و دست دیگر به پشتش حلقه کرده بود روی صندلیش نشست خواست چشمانش را باز کند ولی سرگیجه امانش نمیداد دستش روی صورتش ماند ارنج را به روی میز ستون کرد با صدای ضعیف و گرفته ای گفت: لعنتی ...چه سردردی ...چرا اروم نمیشه؟... ایل وو با چشمانی لرزان و نگران نگاهش میکرد دستی روی شانه ش گذاشت گفت: قربان...حالتون خوب نیست؟... چیزی میخواید؟... قرصاتون کجاست؟... قرصاتونو بیارم؟...
شیوون با دستی که روی صورتش بود شقیقه اش را میمالید دست دیگر هم روی شقیقه اش گذاشت با انگشتانش شقیقه هایش را با فشار میمالید تا شاید از درد وحشتناکی که چون پوتک بر سرش میکوبید ارام گیرد ،ولی ارام نمیگرفت چهره ش از درد مچاله و چشمانش را بسته بود باصدای ضعیف و بیحالی گفت: قرصامو تو کتمه...لطفا برام بیار... ایل وو با حرف شیوون گیج به اطراف نگاه کرد کت شیوون را به جالباسی اویزان دید گفت: چی؟... تو کتتون؟...دوید به طرف جالباسی . شیوون سردردش همراه با طپش قلبش همراه بود گویی با پوتک میخ اهنی بر سرش میکوبیدند، لحظه به لحظه حالش بدتر میشد. با انکه چشمانش را بسته بود ولی بازم احساس سرگیجه داشت حس میکرد تمام محتویات دل و روده ش حتی خود قلب و معده و روده اش را دارد بالا میاورد تهوعش لحظه به لحظه بیشتر میشد که دیگر تاب نیاورد با اوق زدن یهو بلند شد دستش جلوی دهانش به طرف دستشویی گوشه اتاق دوید ،دوباره اوق زد وارد دستشویی شد روی روشوی خم شد با اوق زدن بالا اورد .
ایل وو که به طرف جالباسی دوید برای اوردن قرص ، تا قوطی قرص را با کند و کاو در جیب های کت پیدا کرد شیوون از جا پرید به طرف دستشویی رفت. ایل وو یهو برگشت با چشمانی گرد شده به دستشویی نگاه کرد فریاد زد : چی شد قربان؟... دوید طرف دستشویی صدا زد : قربان... وارد دستشویی شد کنار شیوون ایستاد با چهره ای درهم به اوق زدن بالا اوردن شیوون نگاه کرد دو بازوی شیوون را گرفت ازپشت بغلش کرد با نگرانی و وحشت زده گفت: قربان بیاید بریم بیمارستان...یا نه.. اصلا برم امبولانس خبر کنم...
شیوون خسته و بیحال از اوق زدن چون معده اش خالی بود فقط اوق میزد دست روی سینه ایل وو گذاشت قدری به عقب فشارش داد تا از خود جدایش کند به عقب براند تا این وضعیتش را نبیند .ولی انقدر بیحال بود توانی نداشت که خیلی فشار بیاورد هم ایل وو نمیخواست از شیوون جدا شود حتی دستانش چنگ بیشتری به بازوی شیوون زدن شیوون را بیشتر به آغوش کشید نالید : قربان....که شیوون دیگر نایی برایش نمانده بود از اوق زدن نفس نفس میزد بیحال شد شل شده دراغوش ایل وو افتاد. ایل وو دستانش دور تن شیوون حلقه بود با شل شدن بدن شیوون در اغوشش چشمانش به شدت گرد شد فریاد زد : قربان... شیوون شی... خواست روی زمین بنشیند که شیوون با اینکه بیحال بود چشمانش را بسته بود سربه شانه ایل وو بیحال گذاشته بود ولی خود را قدری جمع جور کرد پاهایش را روی زمین ثابت کرد با صدای خیلی ضعیف که به زحمت شنیده میشد نفس زنان و بریده بریده گفت: قرصام...قرصام....
ایل وو همانطور ایستاده به اغوشش داشت نگاهش به صورت بیرنگ شده شیوون بود با نگرانی بیچارگی گفت:چی؟... قرصاتون؟...باشه...باشه...الان بهتون میدم...قوطی قرص که به دست داشت را با دستی لرزان درش را باز کرد قرص را از داخلش برداشت داخل دهان شیوون گذاشت . شیوون به زحمت قرص را قورت داد . ایل وو هم همانطور شیوون را به اغوش داشت با نگرانی نگاهش میکرد گفت: بیاد بریم به اتاق...حلقه دستانش را دور تن شیوون تنگ کرد کشان کشان شیوون بیحال را به داخل اتاق برد نفس زنان شیوون بیحال را به طرف میزش و او را روی صندلیش نشاند دستی به شانه شیوون گذاشت با نگرانی شدید به شیوون که سرش را به پشتی صندلی گذاشته چشمانش را بسته چهره ش از سردرد مچاله بود ارام نفس نفس میزد نگاه میکرد گفت: قربان...بیاد بریم بیمارستان...شما حالتون خوب نیست...بیاید ببرمتون...
شیوون بدون تغییر به حالتش چشمانش رابسته ارام نفس نفس میزد دستش را قدری بالا اورد با صدای خیلی ضعیف و بیحال وسط حرفش گفت: نمیخواد...قرص خوردم خوب میشم...ایل وو چهره ش درهمتر شد دهان باز کرد حرف بزند که شیوون امان نداد دستش را دوباره تکان داد با همان بیحالی گفت: خواهش میکنم...نه ...نمیخواد...هنوز خیلی کار دارم...باید بمونم... الان حالم خوب میشه...ایل وو هم به اجبار ایستاد نگاهش میکردولی صورت رنگ پریده شیوون که لبانش سفید شده گون هایش از بیحالی گل انداخته بود صدای فس زدنش بد شده بود نگرانش کرده بود گفت: خیلی خوب...باشه...نمیریم بیمارستان...ولی شما اصلا حالتون خوب نیست... نمیتونید با این حالتون کاری بکنید... باید برید استراحت کنید...من میرم براتون مرخصی ساعتی میگیرم که برید خونه استراحت کنید...الان میام...به شیوون که خواست اعتراض کند امان نداد دوید طرف در اتاق.
........................................................................................
دونگهه چهره اش از خشم درهم بود گفت : لعنتی ...اخرش نیومد به اتاقم... یعنی فکر کرده من خرم نفهمیدم داره وقت کشی میکنه....تا کاری که ازش خواستم رو انجام نده...انقدر گستاخ شده که حتی امروز که بهش گفتم بیاد به اتاقم نیومد ...که دوباره...هیوک که هم قدم دونگهه بود با اخم و چهره ای جدی نگاهش میکرد وسط حرفش گفت: ولی قربان...معاون چویی امروز حالشون خوب نبود...دستارش ...جانگ ایل وو.... گفت که تو اتاقش حالش بهم خورد مرخصی ساعتی گرفت...خود جانگ هم اونو برد... البته خودم موقع اومدن به اتاقتون دیدن که جانگ زیر بغلشو گرفت داشت می بردش به پارگینگ... دیدم حال معاون چویی اصلا خوب نبود...یعنی اون وضعیتی که من دیدم....
دونگه اخمش بیشتر شد حرفش را برید گفت: نخیر...اون فیلمشه...بخاطر اینکه نیاد بهم جواب بده ...خودشو زده به مریضی... چیزی نیستش که...هیوک به همراهش از در خروجی پارکینگ بیرون رفت با اخم شدید به دونگهه که برداشت بیمنطق و غلطی از حال بد شیوون میکرد رو نگاه میکرد بحث کردن با او را بیفایده دانست ولی فرصت هم نکرد حرفی بزند صدای لیتوک امد وسط حرف دونگهه گفت: چی شده؟...دونگهه برای چی عصبانی هستی؟... دونگهه جلوی پدرش که کنار ماشین منتظرش ایستاده بود ایستاد با اخم گفت: هیچی.... این معاون چویی برام اعصاب نمیزاره که....
لیتوک اخمی کرد گفت: چی؟..معاون چویی؟...بخاطر همون طرحش میگی؟...دونگهه نمیدانست پدرش از کدام طرح حرف میزند گیج حرف پدرش بود سکوت کرده منتظر و اخم الود نگاهش میکرد تا لیتوک حرفش را بزند . لیتوک هم منتظر پرسش دونگهه نماد سریع گفت: امروز معاون چویی طرحهای خوبی جای طرحی که ازش خواسته بودم برام اورد...منظورم همون طرح شرکت جی نی ...واقعا کارش حرف نداره... هر چند به روش نیاوردم...ولی کارش خیلی خوبه... مطمین طرحها خیلی مورد قبول قرار میگیره... حرفهاش هم خیلی درست بود ...قبولش دارم...واقعا اگه طرحی که از جی نی دزدیدیم کامل میکردیم برامون دردسر میشد...این شش تا طرحی که اورده واقعا عالین...هر چند با قبول مسئولیت از طرف خودش اونا رو قبول کردم فرستادم...ولی مطمینم که مورد قبول....
دونگه اخمش بیشترو چشمانش کمی گشاد شد حرفش را برید گفت: چی؟... جای اون طرح شش تا طرح اورده..؟؟ دست به کمر شد از خشم پوزخندی زد گفت: واقعا که دیگه شورشو در اورده... چی فکر کرده؟.. فکر کرده چیکارست؟... لیتوک اخم کرد گفت : معاون شرکت... فکر کرده معاون شرکت طراحان بزرگه که درست هم فکر کرده... حرفاش و فکرش هم عالیه...واقعا ایده ش خیلی خوبه...به نفع شرکته...برای من شرکت و سود و اعتبار مهمه...که معاون چویی با طرح ها و ایده هاش مثل گنج بزرگیه برای من...پس برای من داد و فریاد نکن...دوباره هم شروع نکن که بگی بیرونش کنم...با سر اشاره کرد گفت: یالا بیا سوار شو بریم خونه...بیتوجه به چهره دونگهه که ابروهایش بالا و چشمانش گشاد شده نگاهش میکرد سوار ماشین شد.
************************************************
( 19 اکتبر 2012 )
( دادگاه)
شیوون نشسته به روی صندلی ردیف جلو و نگاهش به قاضی بود رنگ به رخسارش نداشت لبانش سفید و پوست پوست بود چشمانش از تبی که داشت خمار بود اما با اخم وچهره ش را جدی کرده بود .چهره جذاب و مردانه ش لاغر و رنگ پریده بود اما همچنان جذاب و گیرا بود و دل هر دختری را میبرد.
ریوون که کنار شیوون نشسته بود نگاه نگرانش به نیم رخ نامزدش بود روز قبل ایل وو و همکار نامزدش شیوون را یک ساعت زودتر از همیشه بیحال به خانه اورده بود. شیوون هم با اینکه احتیاج به استراحت داشت و مداوا ولی تا حالش قدری جا امد ریوون را با اصرار به سرکارش فرستاد ، با حال بدی که داشت کارهای خانه و کارهای شخصی کیو را رسید حتی کارهای نیمه کاره شرکت را هم به خانه اورده به انها رسیدگی کرد . ریوون هم فقط توانست چند بار با شیوون تماس بگیرد احوالش را بپرسد. شب هم وقتی که به خانه پیش شیوون برگشت شیوون از خستگی وبیحالی تقریبا بیهوش در تختش خواب بود. صبح هم شیوون خیلی زود تا ریوون بفهمد و بیدار شود به سرکار رفت بعد چند ساعت به دادگاه امد برای اولین جلسه دادگاه کیو امد. حال کنار ریوون نشسته بود . ریوون هم نگران حال شیوون بود ولی نه میتوانست کاری بکند چون شیوون با شرایطی که داشت نمیتوانست استراحتی بکند ،هم اینکه جلسه دادگاه بود ریوون وکیل بود باید به پرونده موکلش میرسید ؛ با گفته قاضی رو برگردانند تا به کارش برسد.
قاضی اخمش را پشت قاب عینک بزرگش که روی بینی ش گذاتشه بود پنهان کرده بود گفت: اولین جلسه رسیدگی به پرونده اتش سوزی کارخانه " تی جان" که منجر به فوت دو کارگر شد رو شروع میکنیم...در این پرونده اقای چو کیوهیون متهم به سهل انگاری هستن که موجب فوت دو کارگر شده...خانواده های متوفا شاکی های پروند هستند...ولی...اخمش بیشتر شد نگاهش به برگه های جلو خود شد یکی از برگه ها را قدری بالا اورد نگاهش کرد گفت: اقای چو کیوهیون خود در اتش سوزی اسیب دیدن...پرونده پزشکی که وکیلشون خانم جانگ ریوون ارائه دادن ...نشون میده ایشون نمیتونن فعلا در جلسات دادگاه شرکت کنند... فعلا وکیل ایشون به همراه دوستشون در جلسات شرکت میکنن...تا خود اقای چو بهبودی کامل برای بودن در جالسه رو پیدا کنن... سرراست کرد نگاهش دوباره به جمعیت شد گفت: ما با حضور وکیل و نماینده شون جلسه رو شروع میکنیم...
مرد وکیل که وکیل دو خانواده کارگر مرده بود بلند شد حرف قاضی را برید گفت: ببخشید اقای قاضی...من اعتراض دارم... اقای چو کیوهیون ازبیمارستان مرخص شدن...فعلا دارن دوره نقاهتشونو میگذرونن... در کما یا وضعیت بیهوشی نیستن که نتونن بیان... از بیمارستان هم مرخص شدن...انقدرها هم حالشون بد نیست که نتونن در جلسه اول حاضر بشن... بعلاوه مگه کسی که به دلایلی نتونن در جلسات شرکت کنن...باید حتما در جلسه اول باشن... برای بقیه جلسات میتونن وکیلشون حاضر بشن...پس در شرایطی که گفتم اقا چو از بیمارستان مرخص شدن به منزل رفتن و میتونن در جلسه امروز شرکت کنن...ولی انگار وکیل ایشون.... قاضی روبه یکیل کرد با اخم گفت: ساکت اقای وکیل... نظم دادگاه رو بهم نزنید... تو پرونده پزشکی که مدرکیه برای دادگاه ...همه چیز لازم نوشته شده...بله مرخص شدن...ولی بهبودی کامل نیست.... ایشون وضعیتشون طوریه که اصلا نمیتونن در جلسه اول هم شرکت کنن...ولی اگه خلاف این ثابت بشه...رو به ریوون کرد گفت: وضعیت ایشون برای امروز...
ریوون متوجه منظور قاضی شد دستش را بلند کرد میان حرف قاضی بلند شد مهلت نداد گفت: ببخشید اقای قاضی.... در مورد بهبودی و وضعیت اقای چو...ایشون درسته مرخص شدن...ولی هنوز وضعیتشون خیلی بده... تو مدارکی که ارائه کردم نوشته شده که پزشکشون بودن دراین جلسه رو ممنوع دونستن... چون وضعیت ایشون...
شیوون با اخم و چشمانش ریز شده از خستگی و سردرد به جدال ریوون و وکیل شاکی های پرونده نگاه میکرد.در دریف دوم نیمکت ها هیچل به همراه مردی ( هان) نشسته بود نگاه اخم الودی به همراه لبخند کجی معنا داری به شیوون میکرد در نگاهش به شیوون میگفت " کیوهیون مقصر تو این پرونده ست...کاری یمکنم که بیفته زندان...کاری میکنم که جلوم زانو بزنی ازم التماس کنی که کیوهیون ازاد کنم....ولی من اینکارو نمیکنم...کاری میکنم که برای همیشه اشک بریزید...چون خیلی گستاخی...خیلی....باید جواب گستاخیتو بگیری".. شیوون نگاهش به هیچل بود به جدالهای اطرافش گوش میداد با خود فکر میکرد تا شاید برای این جنگ سرد که هیچل به راه انداخته بود قربانیانش شیوون و کیوبودن راه حلی پیدا کند ولی نمیدانست چه راهی وجود دارد فقط فکر میکرد.
*******************************
شیوون سینی که کاسه های غذا داخلش دست نخورده بود را برداشت روی میز عسلی کنار تخت گذاشت نگاه اخم الود و خسته و بیمار خود را از سینی گرفت روبه کیو کرد با حالتی خسته و صدای گرفته ای گفت: چرا غذا تو نمیخوری؟... من میگم سرم درد میکنه و حالت تهوع دارم ...نمیتونم غذا بخورم...تو چرا غذاتو نمیخوری؟... سکوت کرد منتظر جواب کیو شد ولی کیو جوابی نداد روی تخت نشسته و سرش پایین و چهره اش درهم بود نگاه بی هدفی به پاهای ناتوان خود میکرد .
شیوون از سکوت کیو اخمش بیشتر شد با همان حالت گفت: نکنه بخاطر قضیه دادگاه... ریوون که بهت همه چیزو توضیح داد امروز که تو دادگاه چیز خاصی گفته نشد...همه شو ریوون برات تعریف کرد...یه سری حرفها بیخودی که شاکی های پرونده زدن... حرف از شاهد سرکارگر شد که حرفشو عوض کرد ...هیچل هم اومد یه سری چرندیات گفت...برای روز اول دادگاه چیز خاصی مطرح نشد...فقط قرار شد جلسه بعد تو باشی...یعنی این قانونه...تو باید حداقل تو جلسه اول یا دوم باشی...بعدشم قرار شد یه سری تحقیقات هم پلیس کرده تو جلسه بعد گفته بشه...هنوز هم کلی افراد باید بیان دادگاه...مطمینا این وسط هم ریوون درخواست تحقیقات بیشترمیکنه...خودت که میدونی ریوون وکیل خیلی خوبیه...کارشو بلده...پس جای نگرانی نیست...دوباره سکوت کرد منتظر عکس العمل کیو شد ولی دوباره کیو تغیری به حالت خود نداد حرکتی نکرد.
شیوون از کلافگی چهره ش درهم شد دست روی دست کیو گذاشت گفت: کیوهیون...چرا...که حس کرد دست کیو داغ است تب دارد جمله اش نمیه ماند اخمش بیشتر شد گفت: تو تب داری؟...دستش را روی پیشانی و گونه کیو گذاشت دید داغ است چهره ش درهم شد با نگرانی گفت تو تب داری ...چرا؟... تو که بیرون نرفتی سرما بخوری...پس این تبت از چیه؟... شانه های کیو را گرفت با حرکتش کیو ارام سر راست کرد شیوون هم کیو را خواباند گفت: دراز بکش من دکتر لی رو خبرکنم... ببینم چرا تب کردی...دراز بکش...
.................................................
مین هو نوک سوزن را از مچ دست کیو بیرون کشید امپول را داخل سطل اشغال کنار تخت انداخت در حال جمع کردن وسایل پزشکیش بود گفت: چیزی نیست...بهش تب بر زدم...تبش میاد پایین.... شیوون نگاه اخم الود و نگرانی به کیو که دراز کشیده و چشمانش را بسته بود ارام نفس میکشد با مکث گرفت روبه مین هو کرد گفت: چیزی نیست؟...یعنی چی؟؟... یعنی بیخود تب کرده؟...مین هو در کیفش را بست روبه شیوون با لبخند خیلی ملایمی گفت: نه...بیخودی تب نکرده...منظورم اینه که نه سرما خورده ...نه عفونتی تو بدنش هست...این تب عصبیه...گفتی امروز جلسه دادگاه بوده ...درسته کیوهیون به دادگاه نرفته...ولی مطمینا بخاطر این قضیه روش فشارست... همین باعث شده که تب کنه....که تب عصبی هم زیاد بالا نیست... با تب برمیاد پایین...دست روی دست شیوون گذاشت با همان حالت گفت: نگران نباش...فقط یکم مراقبش باش ...تا صبح بالای سرش باش ...اگه یه وقت دوباره تبش بالا رفت ...منو خبر...که مکثی کرد چهره ش درهم شد لبخندش خکشید گفت: شیوونی...تو خودتم انگار تب داری... تنت داغه.... دستش را روی گونه شیوون گذاشت تا داغی بدنش را کنترل کند گفت: ریوون شی گفته بود دیروز حالت بد بوده... انگار امروز تمام روز تب داشتی... الانم که که تب داری...بهتره....
شیوون سرش را عقب کشید دست مین هو از صورتش جدا شد با اخم وسط حرفش گفت: نه...چیزیم نیست... من خوبم...نگران نباش... من تب ندارم....گفتی مراقب باشم تبش نره بالا؟...باشه من مراقبم...ممنون که اومدی...
*****************************************
( 20 اکتبر 2012 )
شیوون پیش بند را از دور کمر خود باز کرد گفت: فرنی رو درست کردم... فقط یکم بچش ببین خوب شده یا نه...وقتی کیوهیون بیدار شد بده بهش.... کیوهیون هم با تب بری که مین هو بهش زده تبش اومده پایین... خوشبختانه تا صبح نیومد بالا...منم اگه تونستم امروز زودتر میام تا...ریوون با اخم و چشمان ریز شده به شیوون نگاه میکرد صورت شیوون خیلی رنگ پریده بود چشمانش سرخ و پای چشمانش گود افتاده بود کاملا مشخص بود تمام شب نخوابیده و حالش خوب نیست. ریوون با صدای ارامی وسط حرف شیوون گفت: اوپا تو دیشب تا صبح بالای سر کیوهیون اوپا بیدار بودی دسته؟... گفتی دکتر گفته باید مراقبش می بودی..تو هم که تا صبح بیدار بودی...اونم با حالی که خودت داری...بهتر نیست امروز کلا مرخصی بگیری شرکت نری... حال خودت خوب نیست...باید استراحت کنی....
شیوون اخم ملایمی کرد هم نگاه ریوون بود گفت: نه...نمیتونم مرخص بگیرم... هم خیلی کار دارم هم خیلی مرخصی گرفتم...دو روزپشت هم چند ساعت مرخصی ساعتی گرفتم...پریروز بخاطر بد شدن حالم مرخصی گرفتم...دیروز هم بخاطر دادگاه گرفتم...نمیشه مرخصی گرفت...بعلاوه خیلی کار دارم...کارهای شرکت خیلی زیاده...نمیشه مرخصی گرفت... کوله پشتی خود را از روی اوپن برداشت روی کول خود گذاشت گفت: تو نگران نباش...من حالم خوبه...بعد ظهر که برگشتم استراحت میکنم...فعلا خداحافظ...دیرم شده...ممنون که اومدی... به ریوون مهلت عکس العمل دیگری نداد دوان به طرف در رفت.
سلام اونی میگم شیوون اینطوری میکنه یهو از پا میفته بعد از پا بیفته کسی رو ندارن کهههههه چرا این بشر این جوری میکنه
ممنون اونی جونم دوست دارم
سلام عزیزدلم ...هی چی بگم... شیوونه دیگه حرف کسی رو گوش نمیده که...بخاطر کیو حاضره هر کاری بکنه







منم دوستت دارم خوشگلممممممممممم..بوس بوس
سلام عزیز دلم.



امیدوارم خوب باشی . عااالی
ممنون برا داستان خیلی عالی بود.تشکرررررر
سلام عزیزدلم



ممنون
خواهش میکنم عزیزدلم...من ازت ممنونم که همراهمی