سلام دوستای گلم...
این قسمت خواستم رمانتیک باشه....
بفرماید ادامه برای خوندنش...
عاشقتم سی و سوم
هیچل لبخند پهنی زد با هیجان گفت: بالاخره نیمه گمشده خودمو پیدا کردم... اون خیلی جذابه...خیلی.... یه مرد جون که یه جنتلمن واقعیه.... اسم خیلی قشنگی هم داره...همه چیزش تکه... فکر کن دکتره اونم یه متخصص و از اون طرف یه پیانسیت ماهره...میخواد کنسرت بذاره...منم بلیطشو خریدم... میخوام برم کنسرتش.... هان با اخم تاب داری و چشمانی یکی ریز و یکی درشت نگاهش میکرد وسط حرفش گفت: تو داری درمورد کی حرف میزنی؟... در مورد دکتر پدرت؟... من ازت حال پدرتو میپرسم...تو هی داری از دکتر جون ...که چه میدونم اینچین و اون چنینه میگی؟...چی میگی تو؟... هیچل چهره ش درهم شد گفت: گفتم که ..برای بابام ...تشخیص دادن سرطان داره...همین دکتر جوونه...دکتر چویی...دکتر چوی شیوون...تشخیص داد...سرطان داره...داره مداواش میکنه..برات گفتم دیگه ...دیگه چی رو بگم؟ ...نکنه میخوای بگم فلان دارو ستفاده میکنه...یا فلان امپولو بهش میزنن...
هان اخمش بیشتر شد گفت: نخیر...مسخره نکن...منظور من این نبود...منظورم اینه که تو به جای اینکه به فکر پدرت باشی...همش داری از یه مرد غریبه حرف میزنی... نمیفهمم چرا این دکتر انقدر برات مهم شده...تو که یه بار بیشتر ندیدیش...چرا ... هیچل اخمی کرد وسط حرفش گفت: نمیفهمی؟... خنگ شدی؟... یا خودتو زدی به خنگی؟... من عاشق دکتر چویی شدم...حالا فهمیدی؟... هر چند تو همون اول فهمیدی من چی میگم... فقط خودتو زدی به اون راه...چون حسودی میکنی...چون من تورو انتخاب نکردم... عاشق دکتر چویی شدم حسادت میکنی... هان چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت حرفش را برید گفت: حالت خوبه هیچل؟... چی میگی تو؟...حسادت چیه؟... کی حسودی میکنه؟... من؟...به چی حسودی کنم؟؟... یهو اخم کرد گفت عاشق شدی؟..یهو عاشق شدی؟...اونم با یه بار دیدن ؟... عاشق کی؟... چی میگی چولا؟... میهفمی چی میگی؟...
هیچل اخمش بیشتر شد گفت: اره میفهمم ...عاشق شدم.... چیه؟...نمیدونی عشق چیه؟...نه نمیدونی ...تو نمیفهمی...تو چه میدونی از عشق...بلند شد میان چشمان گشاد شده و گیج هان به طرف در رفت. هان هم شوکه شده به بیرون رفتن هیچل نگاه کرد گفت: این دیونه شده...زنشو به کشتن داده...هر روز با یه مرده ...حالا میاد میگه عاشق شده... بشر تو میفهمی عشق چیه که منو میگی؟ .... اگه میفهمیدی عشق چیه که اون زن بدبخت رو به کشتن نمیدادی...احمق...
**********************************************
یکشنبه 15 نوامبر 2011
( روز کنسرت )
شیوون پیران سفید همراه با کت و شلوار مارکدار سفید و شیک به تن کروات مشکی همراه با کفش مشکی ست جنتلمنانه ای به اندامش داده بود ،موهای بلند مشکی ابریشمش هم فرق باز گرفته بود با کرم پودر رد بخیه پیشانیش را پوشانده چهره ش با لباس سفید شیکی که پوشیده بود حالت موهایش خیلی جذابتر و گیراتر شده بود ببینده را مجذوب خود میکرد . جلوی اینه قدی ایستاده بود با گره کروات خود ور میرفت با موبایلش که به گوشش چسبانده بود اخم ملایمی به چهره گیرای خود داده بود به تصویر خود دراینه نگاه میکرد گفت: نه ایل وو... اشکال نداره دوست عزیزم... تو که زحمت کشیدی...بلیط رو هم خریدی...که مهم همین بود...واقعا ازت ممنونم...نه گفتم که برو به کارت برس... سلام منو به مادر و پدرت هم برسون... لبخند ملایمی زد با گرفته شدن بازویش که سون آه بازویش را به چنگ گرفت چرخاند با صدای خیلی اهسته ایگفت: وایستا برات درسش کنم...شروع کرد به ور رفتن با گره کرواتش ؛ شیوون هم با لبخند ملایمی به سون آه نگاه کرد به ایل وو که مخاطب پشت خطش بود گفت: اره دیگه...تو بارها پیانو زدن منو دیدی...تکراریه دیگه... خنده خیلی ارامی کرد گفت: بدجنس...نه برو به کارت برس...ممنون...فعلا...تو بیمارستان میبنمت...تماس را قطع کرد به موبایل خود با فاصله جلوی صورتش اورد با اخم ملایمی انگشتش را ارام روی صحفه ش میکشید نگاه میکرد.
سون آه لبه های پیراهن و کرات مشکی شیوون را مرتب میکرد گفت: چی شده؟... ایل وو شی نمیتونه بیاد؟... شیوون نگاهش به موبایلش بود گفت: نه...نمیتونه بیاد...مادرش برای پدر بزرگش مراسم یاد بود گرفته...اونم یهوی... اخه...نگاهش به سون آه شد گفت: سالروز فوت پدر بزرگشه...البته امروز نیست... ماه دیگه ست...ولی انگار چون ماه دیگه پدر و مادر ایل وو میخوان برن مسافرت...مراسم رو یه ماه زودتر گرفتن...ایل وو هم نمیدونسته ....مادرش امروز صبح بهش گفت... ایل وو هم مجبوره بره مراسم پدر بزرگش....تا مراسم هم تموم بشه باید دیگه اخر کنسرته...میگه نمیتونه بیاد... هنری به سون آه مهلت نداد کنار پدرش ابستاد با لبخند پهنی وسط حرف شیوون گفت: خداروشکر ...این مشکلم حل شد...
شیوون و سون آه باهم روبه هنری کردن شیوون اخم کرد گفت: چی؟...حل شد؟و.. چی؟... چه مشکلی؟... هنری با همان حالت گفت: همین که اگه عمو ایل وو میاومد کنسرت میدید برگذار کننده کنسرت اقای چوه...ناراحت میشد دیگه.... شیوون و سون آه فرصت جواب یا عکس العمل دیگری پیدا نکردن چون مین هو وارد رختکن شد با لبخند به سرتاپای شیوون نگاه کرد سوتی زد با صدای کمی بلند گفت: واااااااااااااااااو...به به...دکتر چویی خوشتیپ .... ستاره امروز کنسرت ...که قراره حسابی بدرخشه... چقدر هم با این لباس خوشتیپ شدی... شهر سئول امروز تو دستان توه دکتر چویی شیوون.... شیوون همراه اخم لبخندی زد گفت: خیلی خوب... بسه دیگه...مسخره بازی در نیار...
مین هو جلوی شیوون ایستاد با شیطنت خندید گفت: باشه بابا...جوش نیار... ولی خودمونیما...این بابا...ارباب چو حسابی برات سنگ تموم گذاشته ها...هنری هم با لبخند پهنی گفته: آرههههههههههه...خوب باید هم همچین کاری بکنه...پدر من کم کسی نیست... بابای من بهترین و تک ترین پیانیست دنیاست...اونم با جذابت بینظیری که بابام داره که دیگه هیچی.... سون آه به حرفهای ان دو میخندید. شیوون هم همراه اخم لبخند زنان نگاهشان میکرد وسط حرف هنری گفت: خیلی خوب ....گفتم بسه دیگه..انقدر چابلوسی نکنید...باید بریم...برنامه دیگه شروع میشه...
..............
دونگهه گوشی به گوشش چسبانده با قدمهای بلند راهرو را میرفت به مخاطب پشت خطش گفت: نونا...من دیگه کارم اینجا تموم شد...میخوام بیام بیمارستان...اره...میخوام بیام دکتر سهون روببینم...اره میخوام بیام باهاش حرف بزنم... مکثی کرد یهو ایستاد با اخم بی هدف به روبرویش نگاه کرد گفت: چی؟... دکترش نیست؟... کجاست؟... جواب خواهرش را نشنید چون همزمان هیوک با قدمهای بلند خود را به دونگهه رساند صدا زد : دونگهه کجا میری؟... کیو هم از روبرو امد همزمان با هیوک گفت: کجا دونگهه؟... ما هنوز کارمون تموم نشده....تازه شروع شده...کجا داری میری؟...
دونگهه با اخم به ان دو نگاه کرد به مخاطب پشت خطش گفت: نشنیدم چی گفتی که دکتر کجا رفته.... ولی خوب میگی دکتر نیست..باشه بعدا میبنمت...نه...فعلا ...باشه نونا...از طرف من سهون رو ببوس...خداحافظ.... تماس را قطع کرد با اخم به کیو نگاه کرد گفت: میخواستم برم بیمارستان...اینجا کاری دیگه ای با من ندارید که....کنسرت داره شروع میشه...من کاری ندارم...میخواستم دکتر سهون رو ببینم ...تا حالا ندیدمش... میخواستم برم باهاش حرف بزنم...ولی انگار دکترشم نیست...نشنیدم خواهرم چی گفت...فقط شنیدم گفت دکترش نیست ...شما که اجازه نمیدی ادم دو کلمه حرف بزنه...ولی خوب میگم اینجا کاری ندارم...میخوام برم پیش سهون...کیو اخمش بیشتر شد به هیوک مهلت حرف زدن نداد وسط حرف دونگهه گفت: چرا کاری نداری...اتفاقا خیلی هم کار داری...کنسرت تازه شروع شده...اصل کارمون مونده...باید تا اخر برنامه باشی...بازوی دونگهه را گرفت با خود همراه کرد گفت: تو هیجا نمیری...باید به کارت برسی... دونگهه با چهره ای درهم به کیو نگاه میکرد حرفی نزد به ناچاری همراهش راهی شد.هیوک هم بدون هیچ حرفی دنبالشان راهی شد.
............ .............. ....... ...................
سالن پر بود از جمعیت ؛ گوش تا گوش سالن نشسته بودند از همه قشر جمعیتی دران بود . ثروتمندان ؛ صاحب منسبان ؛ مردمان عادی ؛ حتی تعدادی از قشر ضعیف هم بودن ؛ تعدادی از بیماران و خانواده هایشان که میتوانستد با این محل بیایند و تمام دانشجویان و استادان دانشکده موسیقی. مجری انتخابی توسط کیو روی سن امد برنامه را معرفی کرد شیوون وارد سالن شد ؛ چون فرشته سفید پوش وارد شد تعظیمی به همه کرد به طرف پیانو برگ سفید وسط سن رفت روی صندلیش نشست.
سالن با ورودش یک صدا کف زدن وتشویقش کردن .سالن که انفی تئاتر نبود چون شیوون میخواست محل کنسرت نزدیک بیمارستان باشد تا بیمارانی که وضعیت مساعدتری داشتند بتواند به کنسرت بیاید، البته بیماران وهمرهانشان بلیط نخردیند و مهمان بودنند .چون انفی تئاتر نبود لژخانوداگی نداشت وسالن حالت عادی داشت وخانواده چویی که شامل پدر ومادر شیوون و سون آه وهنری و دوستان وهمکاران شیوون در سالن ردیف جلو نشسته به همراه یک سری مهمان خاص که کیو دعوت کرده بود و خود کیو و ایونهه وسولبی در ردیف جلو نشسته بودنند . کیو هم که کت شلوار سفید پوشیده با پیراهن کرم و کروات مشکی و موهایش را حالت خاص اراسته بود فرق کج که جلویش را صاف و قدری موج دار به یک طرف اراسته بود چهره اش را خوشیپ تر کرده بود .
در میان جمعیت دو نفر خاص هم بودنند . یکی سونگمین که در ردیف دوم نشسته بود با لبخند کج و اخم ملایمی به کیو و شیوون نگاه میکرد ،پایش را روی پایش گذاشته بود دستش را زیر چانه اش و ارنج به دسته صندلی ستون کرده بود به شیوون نگاه کرد با صدای خیلی اهسته ای که فقط دستیارش که کنارش نشسته بود شنیده چه گفته :دکتر چویی شیوون اینه که چوکیوهیون رو مجذوب خودش کرده؟....دستیارش سری تکان داد سرجلو برد دم گوشش اهسته گفت : بله قربان ... سونگمین تغییری به چهره و حالت خود نداد به همان اهستگی گفت: حق داره.... واقعا مرد جذابیه ...کیوهیون رو دیونه خودش کرده... این مرد قدرت نامرعی داره... قدرتی که ارباب چو رو به زانو در اورده.... ومنو به خواسته ام میرسونه.... به خواسته ای که چند ساله دنبالشم... پوزخندی زد گفت: ممنونم چویی شیوون که بهم کمک میکنی تا چو کیوهیونو نابود کنم ....ممنونم... ولی یه چیزی.... اخمش قدری بیشتر شد گفت : دکتر چویی ....کیوهیون بهت گفت دوستت دارم یا نه؟....
صدای سونگمین را کیو نمیشنید حتی متوجه حضور سونگمین در سالن نبود؛ خوب چون تک تک افراد را که نمیدانست فقط تعدادی خاصی را میدانست . همینطور حضور شخص دیگری کسی که به خونش تشنه بود " کیم هیچل ". کیم هیچل هم در سالن بود به فاصله چند ردیف صندلی میان جمعیت نشسته بود با چشمانی کمی گشاد از وحشت وحیرانی به شیوون و کیو نگاه میکرد . برای دیدن کنسرت چویی شیوون دکتر پدرش امده بود چو کیوهیون را انجا دید کسی که تشنه به خونش بود . ابتدا نمیداست کیو انجاست با نشستن و شروع شدن مراسم کیو را دید که در ردیف جلو نشست و مجری برنامه هم اسم او را به عنوان هماهنگ کننده برنامه مراسم برد .هیچل شوکه شد انقدر ترسیده بود که میخواست در جا فرار کند ولی به خود امد به خود نهیب زد که کیو که بین این همه جمعیت او را نمیبند که او بخواهد فرار کند .او برای دیدن کنسرت دکتر چویی امده وقتی هم کنسرت تمام شد سریع فرار میکند. پس خود را قدری جمع کرد در صندلی فرد رفت تا گویی دیده شود ،نگاهش به شیوون شد تا ازکنسرت لذت ببرد .کیو هم از وجود سونگمین هیچل با خبر نبود بعلاوه برایش در ان لحظه هیچکس مهم نبود فقط شیوون مهم بود نگاه تشنه اش به شیوون بود از ثاینه به ثانیه وجود شیوون لذت میبرد گویی چشمانش راوی رمان عاشقانه ای برایش بودن او محو رویا بود هیچ نمیفهمید .
شیوون نشسته پشت پیانو انگشتان بلند مردانه اش روی دکمه های پیانو میرقصیدند ملودی زیبا و ارامی را در فضا پخش میکردن، ملودی که ضربان قلب هر عاشقی را بیتاب مینواخت و هر مادری را تشنه به اغوش کشیدن فرزندنش ،هر پدری را تشنه بودن با فرزندش ،هر فرزندی را تشنه در آغوش بودن پدر مادرش میکرد. ملودی که برای تن رنجور بیمار مسکن بود ،اشک را در چشمان غمگین غمدار مینشاند نوای عاشقی برایشان میسرایند .سالن پر بود از جمعیت ولی همه سکوت کرد با چشمان خیس از ملودی عشقی که نواخته میشد به نوازنده نگاه کردنند محو تماشایش بودنند .
شیوون چشمان را بسته بود انگشانش روی دکمه های پیانو میرقصید با صدای که تن مردانه زیبایش چون سنفونی تک نوازی میکرد شروع خواندن شعری کرد شعری که خود شیوون در خلوتش ان را سروده : میدانم چه دردی میکشی ...میدانم تن رنجورت خسته است... اما بدان من باتوام.... دستت را به دستم بده ...با من همقدم شو... تا باهم به شهر ستاره ها برم ...تا باهم روی ستارها قدم بزنیم... تا من از عشق برای تو بگویم ... عشق به خدا... عشق باهم بودن...بیا با من قدم بزن ...تا به شهر خورشید برم ....من از امید برات بگویم... بیا با من ... دردت را به من بسپر ... من ان را با جان دل میپذیرم... تا تو بخندی ...تا تو روزهایت چون شاپرک شاد شود.... شبهات بدون هیچ دردی رویا ببینی... بیا با من.....
شیوون پیانو مینواخت شعرت را میخواند اشک باهر بیتی که میخواند ارام و بی صدا از زیر پلکهای بسته اش راهی گونه هایش میشد . سالن را غرق اشک و همدلی میکرد . حتی کیو را ،قلب کیو بیتاب از این صحنه زیبا و ملودی که میشد میطپید اما چشمانش که جادو شد ،نگاهش به شیوون بود ارام ارام خیس اشک شده بی اختیار اشک را راهی گونه هایش کرد. کیوهم هیچ ممانعتی از اشک ریختن نمیکرد ،گویی برایش مهم نبود که داشت اشک میرخت ،چون اصلا حال خود را نمیفهمید .بخاطر شیوون اولین بار بلند خندید بود، بخاطر شیوون اولین بار بی بهانه اشک ریخته بود . شیوون بی هیچ اجباری او را وادار به کارهای کرده بود که کیو هیچوقت حاضر نبود جلوی دیگران انجام دهد، و حال بدون هیچ خجالتی داشت میریخت توجه ای هم به اطرافش نداشت که دخترش سولبی با تعجب به پدرش نگاه میکند .سولبی هم که محو شیوون بود از ترانه اش ارام اشک میرخت رو به پدرش کرده بود تا با نگاهش به پدرش بگوید که "دکترکه ناجی جانش است چقدر زیبا میخواند" که چهره اشک ریز پدرش را دید چشمان خیسش قدری گشاد و متعجب به پدرش نگاه کرد . این روزا از پدرش رفتار های عجیبی میدید ،که نمیفهمید چسیت فقط هر روز میدید پدرش رفتارش بیشتر بیشتر تغییر میکند باپدر جدیدی روبرو میشد .
**********************************************
لیتوک دستانش را به روی میز ستون کرد گفت: این کار جدید خیلی خیلی توش پوله... ولی خیلی هم کار داره ...سخت نیست.... از این نمونه کار تو تایلند یه چند باری انجام دادیم... ولی خوب این یکی یکم فرق میکنه ...یسونگ اخمی کرد وسط حرفش گفت: فرق میکنه ؟...چه فرقی ؟... میگی طرف ازمون خواسته براش ادم بدزدیم... خوب ماهم براش ادمو رو میدزدیم ...هر چقدر اون طلب پول کرده ...ما هم طبق خواسته اش اینکار میکنم... این دیگه چه ...لیتوک اخمی کرد حرفش را برید گفت: خوب همینم نمیزاره بگم... فرقش اینه که ...ما طلب پول نمیکنم... طرف گفته ...براش بدزدیم...اون هرچقدر که ما در خواست بدیم بهمون پول میده ...فقط ما باید این طرفی که میگه...رو یه مدت پیش خودمون داشته باشیم.... بعد هم که هر وقت اون گفت ازادش کنیم ...ریووک قدری چشمانش گشاد شد گفت: وااااو... این دیگه چه جور ادم دزدیه ... لیتوک با اخم بیشتری گفت: انگار یه جور انتقام جویه... میخواد با گرفتن طرف از یه نفر دیگه انتقام بگیره ...ما به این کارها کاری ندارم...ما پولمو میگریم... بعد شما... کانگین که با اخم شدید دستانش را به روی سینه خود جمع کرده بود به لیتوک نگاه کرد وسط حرفش گفت: اون کاری که قرار بود برای من بکنی چی شد ؟...خودت میدونی که من به این شرط اینجا موندم...میدونی که ...اگه نتونستی اونکارو برام بکنی ...من توی این کار نیستم...
لیتوک با اخم تاب داری به کانگین نگاه کرد گفت: اون کارو برات انجام دادم... ولی به وقتش ...تو اول توی این کار همراهیم کن ...منم اونو بهت نشون میدم... من تو این کار بهت احتیاج دارم... پس تو اینکارو برام بکن... تا منم به وقتش اون کارو برات بکنم... به کانگین که با جوابش چهره اش درهمتر شد خواست اعتراض کند مهلت نداد رو به بقیه گفت: راستی ما اسم گروگان رو نمیدونم ...بهم گفته شده نباید بدونم...فقط بهتون ادرس جاهایی که میتونم گیرش بیارم... عکسشو دادن... اسم طرفی که سفارش اینکار رو دادم هم نمیدونم... فقط میدونم رئیس لی... فهمیدید ؟... انگار دونستنش بیشتر از این برامون خطرناکه ...البته برای ما پول مهم ...نه ادمهای این ماجرا...
سلام اونی جونم اشکال نداره ننوشتی فقط پرسیدم تازه به خدا میدونم نوشتن چقد سخته من خودم یکیشو به زور مینویسم این که سه تاس
فضولی نیستا نگران شدم چیزی شده



میگم چرا اونی چه شرایطی
بابت این قسمتم متشکررررر عالی بود
سلام عزیزدلم که درکم میکنی... فدای تو.... نه عزیزم میفهمم.. هی چی بگم...کمی کسالت دارم... بیمارم... دعا کن برام...



خواهش میکنم خوشگلمممممممممممم