SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آتش 12


سلام دوستای عزیز

راستش این هفته هم میخواستم دو قسمت دو قسمت داستانها رو بذارم..اما انقدر بد استقبال کردید..یعنی فقط یکی دوتا عزیزدل برام کامنت گذاشتن که کیفم کور شد..همون هفته ای یه قسمت میذارم

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ....


  

فرشته 12

اقای چویی چهره ش به شدت اخم الود وچشمانش از گریه برای پسرش سرخ  و ورم کرده بود وسط حرف اقای چو و مدیر با خشم  گفت:برام مهم نیست کی ..چطور... کجا..چرا کلبه اتیش گرفته..... فقطپسرم برام مهم که الان داره  تو آی سی یو با مرگ میجنگه... ...وضعیتش وخیمه...من میخوام مسئول این اتیش سوزی مشخص بشه...کی مسئول به خطر انداختن جون پسرمه....کی اون کلبه رو اتیش زده؟...من میخوام بدونم کی جون پسرمو به خطر انداخته تا جونشو بگیرم.... من اونو زنده نمیزارم....اقای چو و مدیر و مسئول اردوگاه  با چشمانی گرد و وحشت زده به اقای چویی نگاه کردنند درمانده پاسخ بودن .افسر پلیس با چهره ای جدی   گفت: ما برای همین اینجایم... که بفهمیدم کی مسئول این اتفاقه.....فعلا هم طبق مدارک که پیدا کردیم اینطور که مشخصه...این پسر...چو کیوهیون مسئول این اتش سوزیه...تا اینجا یه مضنون هست چوکیوهیون...متهم این آتش سوزی با نظر کارشناسی هست...اقای چو با حرف پلیس چشمانش بیشتر گرد شد دهان باز کرد حرفی بزند که صدای گفت: هیونگ... اقای چو مهلت نیافت همه رو برگرداند .

دو افسر پلیس با دیدن شخصی که به طرفشان میدوید چشمانشان گشاد شد دستانشان بالا رفت سام نظامی دادنند باهم گفتند : قربان...اقای چویی هم چهره درهمش با دیدن برادرش یعنی شخصی که به طرفشان میدوید سئون هیون برادر ناتنی اقای چویی بود ناراحت شد گفت: سئون هیون... سئون هیون دوان به انها رسید جلویشان ایستاد نفس زنان در مقابل سام دو افسر سری تکان داد روبه برادرش گفت: چی شده هیونگ؟... شیوون تو آی سی یوه چیه ؟... آتیش سوزی چیه؟؟... اینا چی بود پشت تلفن گفتی؟...کلبه اتیش گرفته؟...کلبه کجا؟... اردوگاه؟... برای چی؟... کی اتیش زده؟... شیوون تو کلبه بوده؟؟... کی کلبه رو آتیش زده؟... اقای چویی از سوالات رگباری برادرش چشمانش قدری گشاد شد ابروهایش بالا رفت گفت: اروم باش سئون هیون... دونه...دونه...نفس بگیر ...چه خبرته؟... که یکی از افسران پلیس وسط حرف آقای چویی گفت: چوکیوهیون...کلبه رو چوکیوهیون اتیش زده...یعنی از شواهدی که وجود داره...این پسر چوکیوهیون کلبه رو آتیش زده....

سئون هیون با چشمانی گرد یهو روبه افسر کرد گفت: چی؟...چوکیوهیون؟...تو داری درمورد کی میگی؟... دوست شیوون؟؟... کیوهیون رو میگی؟... افسر پلیس با احترام سری تکان داد گفت : بله قربان...اقای چو با چشمانی گرد و وحشت زده چند قدم جلو امد دستانش را بالا اورد تکان داد با صدای کمی بلند وحشت زده دستپاچه رو به سئون هیون گفت: نه...نه...قربان...این دست نیست...پسر من اینکارو نکرده...پسرمن بی گناهه...کیوهیون سیگارنمیکشه...اون..اون ...هرگز سیگار نمیکشه...کیوهیون کلبه رو آتیش نزده... سئون هیون از چیزی خبر نداشت با تلفنی که برادرش بهش زده بود با خبر شد که وضعیت شیوون وخیم است در بیمارستان است از حرفهای انها گیج سردرگرم بود روبه آقای چو گفت: چی؟...سیگار؟... کیوهیون سیگار نمیکشه؟... یعنی چی؟... اخه یکی بهم بگه اینجا چه خبره؟...سیگار کشیدن کیوهیون چه ربطی به آتیش گرفتن کلبه و وضعیت شیوون داره؟...اینجا چه خبره؟... یکی بگه چی شده؟... چرا شیوون وضعیتش بده که تو آی سی یوه؟...چه اتفاقی افتاده؟...از اشفتگی بخاطر حال شیوون با صدای بلند گفت: من دارم دیونه میشم... بگید شیوونم چی شده؟...

اقای چویی دست روی شانه سئون هیون گذاشت به اقای چو که دهان باز کرده بود تا توضیح دهد مهلت نداد گفت: اروم باش سئون هیون...من بهت میگم چی شده...کلبه توسط سیگاری به اتیش کشیده شده .... اون سیگارو ...که صدای مردی گفت: نه...کیوهیون اون کارو نکرده....چون تنها کسی نبود که تو اون کلبه بود...جمله اقای چویی نیمه ماند روبرگردانند بقیه هم رو برگردانند به مربی "اوه "که به طرفشان میامد نگاه کردنند. افسر پلیس به بقیه مهلت نداد گفت: چی؟...اون پسر تنها تو کلبه نبوده؟...یعنی چی؟... 

مدیر هم با حالتی گیج به مدیر که جلویشان ایستاد نگاه کرد گفت: مربی اوه....مربی نگاهش بین همه میچرخید به سوال افسر پلیس جواب داد : بله...کیوهیون تو اون کلبه تنها نبوده...دوپسر دیگه هم بودن...جونگسو و چانگمین...کیوهیون تو کلبه خواب بود...جونگسو و چانگمین بیدار بودند...وقتی من رفتن سراغشون...یه کاری داشتم باهاشون...جونگسو و چانگمین رو از کلبه بردم بیرون ...کیوهیون خواب بود...تا اونجایی که همه میدونیم...کیوهیون پسریه که وقتی خوابه تا بیدارش نکنی ساعتها میخوابه...اون پسر خوابالودیه...اینکه ریه ش کمی حساسه...وقتی سرما میخوره تا چند روز نمیاد دبیرستان...چون وضعیتش یکم بد میشه و احتیاج به استراحت داره...پس نمیتونه سیگار بکشه... اگه سیگاری بوده که اون کلبه رو به اتیش کشیده کار یکی از اون دوتا پسره ...که من میدونم کدومشونن...میدونم این شرو کی به پا کرده...اقای چو با چشمانی گشاد به مربی که ناجی بیگناهی پسرش بود نگاه کرد به کسی مهلت نداد پرسید: کی؟... اون پسر کیه که سیگار کشیده کلبه رو اتیش زده؟...بگید کیه تا برم جونشو بگیرم...

>>>>>>>>>>>>>>>>>  

( 6 نوامبر 2003 )

کیو با چهره ای  بی رنگ و درهم رو به پدرش با صدای گرفته ای گفت: آبا ( بابا) حال شیوون هیونگ چطوره؟... میخوام برم ببینمش...بابا خواهش میکنم... من باید برم ببینمش... اقای چو اخم ملایمی کرد دست روی شانه کیو گذاشت گفت: کیوهیون...بهت گفتم که حالش بهتره...یعنی دارن ازش مراقبت میکنن... تو نمیتونی بری ببینش...چون حال خودت خوب نیست...نمیتونی راه بری...نباید ازتختت بلند شی...خانم چو هم با چشمانی لرزان سرخ به پسرش نگاه میکرد گفت: درسته پسرم...تو هنوز حالت خوب نیست...وقتی بهتر شدی میبریمت که بینیش... کیو که کانل تنفس به بینی ش بود به کمک آن نفس میکشید صدایش لرزان و گرفته بود وسط حرف مادرش گفت: نه...من الان میخوام برم هیونگو ببینم... منو ببرین پیش هیونگ...میخوام ببینش.... تا منو نبرین پیشش اروم نمیگیرم...من باید هیونگو ببینم... اخمی به چهره بیحالش داد با همان حال گفت: اصلا ...حتما دارید دروغ میگید... حال هیونگ خیلی بده نه؟... نمیخواید من برم ببینم که حالش بده نه؟...  با اشفتگی گفت: منو ببرین هیونگو ببینم...نمیدونم چطوری...من فقط میخوام شیوون هیونگو ببینم...با صدای بلند اما گرفته اشفته گفت: من میخوام برم هیونگو ببینم...

خانم و آقای چو از حال پسرشان وحشت کردن با چشمانی گشاد یکی بازویش و دیگری دستانش را گرفت ،خانم چو وسط فریادش نالید : پسرم اروم باش ...چرا اینطوری میکنی؟... حال دوستت خوبه...نگران نباش....کیو چهره ش درهمتر شد از خشم  این که بیتوجه به خواسته ش که نگران شیوون بود کسی توجه نمیکرد صورتش سرخ شده بود دستانش را تکان داد تا از دستان پدر و مادرش جدا شود اشفته تر  با صدای بلند و گرفته وسط حرف مادرش گفت: من میخوام هیونگو ببینم...منو ببرید هیونگو ببینم...شما داری دروغ میگید...هیونگ حالش بده...از اشفتگی گریه ش درامد با همان حال فریاد زد : شما همش بهم دروغ میگید...نمیخواید من هیونگو ببینم...چون هیونگ حالش خیلی بده نه؟... اقای چو اخمی کرد با صدای بلند گفت: بسه کیوهیون...اروم باش...باشه...باشه...میبرمت...میبرمت ببین...البته اگه دکتر اجازه بده...چون دوستت توآی سی یوه...من نمیفهمم کیوهیون...چرا اینقدر اصرار داری ببینش؟...بهت میگم حال دوستت بهتره...تو بجای اینکه به فکر خودت باشی که حالت بده...از طرفی پلیس دنبال کارته...یعنی تو اون اتیش سوزی تو رو مقصر میدونه... اگه اتفاقی برای همون  دوستت بیفته تو رو میگیرن....پدرش زنده نمیزارتت... انوقت تو به فکر دوستتی...

کیو فقط نگران شیوون بود میخواست او را ببیند نه جان خودش براش مهم بود نه توجه ای  به حرفهای پدرش داشت با چهره ای  اخم الود و گریان وسط حرف پدرش نالید : چون همین دوستم جونمو نجات داد...چون همین دوستم از اون اتیش منو دراورد...چون همین دوستم جون پسرتو رو نجات داد پدر؟...حالا میفهمی؟... شیوون هیونگ منو از اون اتیش دراورد...اگه فقط یه دقیقه دیرتر از اون کلبه بیرونم میاورد من سوخته بودم الان اینجا نبودم...چون سقف کلبه پشت سرمون ریخت...شیوون هیونگ اومد وسط اتیش ...اومد منو بیرون اورد... حالش هم بخاطر من  بده...بهت که گفتم ...حتی میون اتیش هم وقتی تیرک افتاد پشتش نذاشت من آسیبی بیینم...نمیگی چرا من هیچ سوختگی ندارم ...اون حالش اینقدر بده؟... چرا نمیفهمی پدر تو جون پسرتو میدون شیوون هیونگی...اینو دیروز تا حالا چندبار بهت میگم... مطمین مدیر و مربی ها هم بهت گفتن...ولی تو فکر میکنی من به دوستم خیلی محبت دارم نگرانشم ...زیادی بهش اهمیت میدم...درحالی که ناجی جون پسرت اونه....

اقای چو از حرفهای کیو شرمنده شد با چهره ای درهم و ناراحت نگاهش میکرد با صدای ارامی گفت: خیلی خوب ...باشه...اروم باش...میفهم...منو ببخش پسرم...میبرمت تا دوستتو ببینی...البته اگه دکتر اجازه بده...

........................................................ 

کیو نمیدانست و برایش مهم هم نبود پدرش چطور دکتر را راضی کرد  او فقط میخواست شیوون را ببیند. نشسته روی ویلچر کانتل تنفس به بینی که کپسول کوچک اکسیژن کنار دستش بود به کمک پدرش که ویلچر را هول میداد راهرو را طی کرد به آی سی یو رسید، نگاه سرخ لرزان به پنجره برزگ آی سی یو بود ویلچر راجلوی پنجره نگه داشته شد نگاه لرزان کیو دیوانه وار دنبال گمشده خود بود که شیوون را بیهوش روی تخت یافت.

شیوون چشمانش بسته متصل به سیمهای و لوله های پزشکی بود بالاتنه شیوون لخت باندی دور سینه ش پیچیده بود لوله پهنی به داخل دهانش و سیم های مانیتورینگ و ضربان روی سینه پایین باند بود سیم های سرم و خون و داروها و دور مچ دستانش را به اسارت گرفته بودنند. دستگاهای پزشکی به بهانه اعلام علایم حیاتی بیرحمانه جای جای بدن شیوون را زخمی کرده به اسارت گرفتند، رنگ به رخسار شیوون نبود لبانش سفید شده پوسته پوسته بود، روی شانه و بازویش  هم چند تاول از سوختگی بود .

کیو چشمانش با دیدن  شیوون گشاد شد از اشک میلرزید لبانش بی صدا نالید : هیونگ... دستانش را ارام بالا اورد  روی شیشه گذاشت چشمانش اشک را ارام و بیصدا راهی گونه هایش کرد لبانش لرزید با صدای که به سختی درامد نالید : هیونگ...هیونگ چشماتو باز کن...هیونگ... بدون گرفتن نگاه خیسش از شیوون مخاطبش پدرش بود با صدای گرفته ای گفت: بابا خواهش میکنم منو ببر داخل...میخوام از نزدیک ببینمش...خواهش میکنم بابا.... اقای چو چهره ش درهم بود با ناراحتی گفت: کیوهیون..نمیشه که...که صدای گفت: کیوهیون...دستی روی شانه کیو گذاشته شد جمله اقای چو نیمه ماند.

کیو رو برگرداند سئون هیون عموی شیوون را کنار خود دید چشمانش بیشتر خیس اشک شد نالید : عمو...سئون هیون چشمانش از گریه ای که کرده بود سرخ و ورم کرده بود صورتش بیرنگ وپریده بود از برای برادرزاده ش با لبخند بیرنگی و صدای ارامی گفت: کیوهیون...تو حالت خوبه؟...اینجا چیکار میکنی پسر؟...باید استراحت کنی...حالت خوب نیست... اومدی شیوونو ببینی؟... کیو نگاه لرزانش به سئون هیون بود نیم نگاهی به اقای چویی که وارد ای سی یو شد کرد دوباره روبه عمو وسط حرفش گفت: عمو میخوام شیوونو ببینم...میخوام برم پیشش...منو ببر پیشش ..خواهش میکنم عمو...منو ببر پیش شیوون هیونگ....

سئون هیون کنار ویلچر زانو زد لبخندش محو شد با ناراحتی گفت: چی؟...ببرمت پیش شیوون؟... ولی تو حالت خوب نیست...نبیاد اینجا باشی...در ثانی... دکتر نمیزاره... کسی نمیتونه بره تو...اینجا ای سی یوه...تو نمیتونی...کیو چهره ش حالت ملتمس گرفت گریه ش بیشتر شد وسط حرفش نالید : عمو...خواهش میکنم...دست سئون هیون را گرفت با همان حال نالید : عمو خواهش میکنم...التماس میکنم منو ببر پیش هیونگ...میخوام ببینمش... سئون هیون با ناراحتی به کیو نگاه میکرد از اشفتگیش چهره ش درهم شد گفت: باشه...باشه...اروم باش...با دکتر حرف میزنم اجازه بده بری تو ببینش...

....................................

کیو نگاه خیس ولرزانش به شیوون روی تخت بود در گوشش هنوز حرفهای سئون هیون میپیچید  که گفته بود: شیوون بیهوشه...وضعیتش خوب نیست...تو رو از تو اتیش در اورد ...ولی همونطور که میدونی پشتش سوخته...اونم بخاطر افتادن تیرک که خودت گفتی...پشتش بد سوخته...زخمش عمیقه...از دود اتیش هم ریه هاش کمی اسیب دیده...همه اینا روی وضعیت شیوون تاثیر گذاشته...چون شیوون خودش بدنش کمی مشکل داشت...شیوون فشارش همیشه پایینه...ازیه بیماری که تو بچگی گرفت این مشکل رو داره...بخاطر زخم پشتش از سوختگی و اسیب دیدن ریه هاش فشارش اومد پایین...باعث بیهوشش شده...دکترمیگه انگار تا زخمش بهتر نشه...یا مشکل ریه ش بر طرف نشه بدش قدرتشو به دست نیاره به هوش نمیاد...  واینکه اگه بی هوشیش طولانی بشه ...ممکنه بره تو کما...مشکلات بیشتری براش ایجاد بشه...به هر حال  الان مهمترین چیز اینه که شیوون به هوش بیاد...ما هم منتظریم تا شیوون به هوش بیاد...اگه شیوون به هوش نیاد ممکنه دیگه هیچوقت به هوش نیاد...

کیو روی ویلچر که سئون هیون هولش میداد نشسته بود لباس مخصوص ای سی یو را پوشیده وارد ای سی یو شده به طرف تخت برده میشد ،با به یاد اوردن حرفهای سئون هیون چشمانش چشمه اشک شد صورتش را خیس کرد صدای خیلی ضعیفی  لرزانی نالید : هیونگ...ویلچر کنار تخت نگه داشته شد کیو نگاهی به مادر شیوون که طرف دیگر تخت نشسته بود بی صدا اشک میریخت کرد روبه شیوون کرد صورت شیوون بی رنگ بود اسیر وسایل پزشکی پلکهای شیوون بسته بود مژه های بلند پر پشتش چون تارهای محکم پلکهایش را دوخته بود تا نگین های مشکیش را از کیو مخفی کند، لبان خوش حالتش اسیر لوله تنفس بود تا لبخند زیبایش که چوله گونه هایش قلب کیو را بیرحمانه میلرزاند محروم کند ،حال کیو را بدتر میکرد تمام وجودش میلرزید ،چشمانش چون ابر بهاری گونه هایش را خیس میکرد دستش را ارام بالا اورد انگشتان کشیده و بلند شیوون که زمانی وقتی میان انگشتانش قفل میشد گویی تمام دنیا زیر پای کیو بود، میان انگشتان خود گرفت قفل کرد تا شاید دوباره دنیا زیر پاهایش باشد همه غم ها از او رو برگرانند دوباره حس کند شادترین پسر دنیاست . ولی دست تب دار شیوون قلبش را لرزاند حس کرد دنیاش سیاه شده ،تمام دنیا فقط یک جا شده ، اتاق ای سی یو بی هوش روی تخت.

انگشتان تب دار شیوون را میان انگشتان خود فشرد با صدای لرزانی که با قورت دادن آب دهانش سعی کرد از لرزشش کم کند اما بی فایده بود نالید : هیونگ...شیوون هیونگ... منم کیوهیونا...کیوهیونا اینجاست...هیونگ... هیونگ چشماتو باز کن...هیونگ خواهش میکنم...چشماتو باز کن...هیونگ برای چی اومدی؟...برای چی اومدی تو اون جهنم؟...برای چی اومدی منو دراوردی که به ان روز بیافتی...هیونگ فکر منو نکردی که به این روز افتادی...دارم دیونه میشم هیونگ...هیونگ میدونی من چقدر بهت احتیاج دارم...میدونی که تو برای چی هستی...چرا هیونگ؟...چرا اومدی جونمو  به خطر انداختی؟...چرا برای من جون خودو به خطر انداختی؟...چرا هیونگ؟...هیونگ خواهش میکنم چشماتو باز کن...کیوهیونات  اینجاست...اومده تا تو براش حرف بزنی بخنده...هیونگ دونگسگت اینجاست... تا تو دعواش کنی چرا مراقب خودم بنودم...اومدم تا باهام دعوا چرا  انقدر خوابیدم که کلبه اتیش گرفته...چرا متوجه نشدم کلبه اتیش گرفته ...هیونگ من اینجا... تا باهام دعوا کنی...هیونگ پاشو باهام دعوا کن... هیونگ خواهش میکنم بیدار شو...هیونگ من خیلی تنهام...خواهش میکنم هیونگ...ناله هایش به ضجه بدل شده بود  هق هق گریه هم درامده بود: چشماتو باز کن هیونگ...همه میگن تو ضعیف شدی...نمیتونی به هوش بیای...ولی من میگم هیونگ قوی ترینه...اون به هوش میاد...هیونگم به هوش میاد...هیونگ خواهش میکنم بیدار شو...بیدار شو ...من بهت احتیاج دارم هیونگ...هیونگ تو رو خدا....هیونگ التماس میکنم چشماتو باز کن... هق هق گریه اش  بلند شد گوی داشت خفه میشد دیگر نتوانست حرف بزند چند سرفه کرد ولی توجه ای به حال خود نداشت خم شد سر روی دست شیوون وصورتش را روی پشت دست شیوون گذاشت دستی دیگر روی سینه شیوون گذاشت او را به اغوش گرفت هق هق گریه ش خفه درامد با صدای خیلی خفه و ضعیفی نالید : هیونگ...خواهش میکنم...هیونگ چشماتو باز کن...

شیوون بیهوش بود به کمک دستگاه تنفس ارام  نفس میکشد صدای ناله کیو را نمیشنید چون در این عالم بنود، در این عالم بنود تا ببیند که کیوهیونایش ضجه میزند. کاش صدایش را میشنید ، میشنید کیو چه ضجه ای میزند اورا طلب میکند.

.............................................

جونگسو جلوی چانگمین که به دیوار چسبیده با چشمانی گرد نگاهش میکرد ایستاده بود دستانش را به دو طرف سرچانگمین به دیوار ستون کرد او را اسیر دیوار کرد با اخم شدید  و چهره ای خشمگین نگاهش میکرد با حالت تهدید گفت: اگه فقط یه کلمه بگی میکشت...زنده نمیزارمت...فهمیدی؟... فقط بگی اون سیگارو من کشیدم زیر تشک گذاشتم کشته امت...قبل از اینکه کسی بتونه نجاتت بده من کشته امت...فهمیدیی؟... چانگمین اب دهانش را به زحمت قورت داد چشمانش از ترس گردتر شد دهان باز کرد تا حرفی بزد که صدای گفت: من فهمیدم اونم حتما میفهمه....چانگمین مهلت حرف زدن نیافت جونگسو از جا پرید یهو برگشت با چشمانی گرد به مربی "اوه "که پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد. مربی "اوه "دستانش را به کمر خود زد با اخم شدید نگاهش میکرد مهلت عکس العمل دیگری بهش نداد گفت: چانگمین ...جونگسو ...بیاید کارتون دارم...  



نظرات 1 + ارسال نظر
tarane دوشنبه 14 فروردین 1396 ساعت 21:18

سلام گلم
خوب و خوشی؟
ببخش نبودم . سفر بودم.
خیلی عقب افتادم از داستان ها باید کم کم بخونم و جلو بیام
ممنون از تو برای زحماتت

سلام عزیزدلم
انشالله بهت خوش گذشته باشه
بله بفرما بخون... خواهش میکنم عزیزدلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد