SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

مرا دوست بدار 20


 

سلام دوستای گلم...

این عیدی این یکی داستانم...

بفرماید ادامه ...

 

برگ بیستم

کانگین اخم ملایمی به چهره جدی خود داده بود گفت: قربان...میشه سوالی بپرسم؟... فضول نیستم... عادت به فضولی ندارم.... ولی خوب نمیدونم چرا دراین مورد کنجکاو شدم... هیوک نگاهش را با مکث از گوشی دست خود گرفت گفت: میفهمم چی میگی...بپرس... شنیدونم و میدونم اهلش نیستی... چی میخوای بپرسی؟... کانگین سری تکان داد گفت: ممنون...راستش میخوام بدونم...یعنی برام سوال شده...رئیس و پسرشون چه نسبتی باهم دارن؟... رئیس فاملیشون پارکه...پارک لیتوک...اما پسرش لی دونگهه اس... فامیلش لیه...پدر و پسر که فامیلشون باهم فرق نداره...اما...یعنی ایشون پدر واقعی رئیس نیستن درسته؟...

هیوک سری تکان داد گفت: بله....به پشتی صندلی تکیه داد هم نگاه کانگین بود گفت: رئیس و پسرش.. پدر و پسر واقعی نیستن....رئیس دونگهه شی رو از پروشگاه اوردن... البته دونگهه شی پسر دوست صمیمی اقای پارک بودن...اقای پارک و پدر لی دونگهه دوستای صمیمی بودن...میشه گفت باهم بزرگ شدن...مثل دوتا برادر...باهم درس خوندن... زندگی کردن... حتی شریکی شرکتی احداث کردن...همین شرکتی که الان دارن... تا اینکه هر کدومشون ازدواج کردن...بعد ازدواج اقای پارک همراه همسرش رفت خارج....یعنی کانادا...برای ادامه تحصیل همسرش... اقای لی هم با همسرش تو کره موندن...باهم توافق کردن که اقای لی شرکت رو اداره کنه... که اقای لی هم  کارهای شرکت رو انجام میداد...بعد هم اقای لی و همسرش  صاحب پسر شدن یعنی لی دونگهه...اقای پارک یه چند سالی با همسرش کانادا زندگی میکرد ولی شریک در شرکت بود... چند ماه درمیون میاومد برای شرکت ایده های تازه میاورد.... با دوستش شرکت رو هر روز بیشتر و بیشتر رونق میدادن.. میشه گفت رئیس پارک از کانادا هر چند یه وقت که کره میاومد نواوری رو میاورد... اقای لی هم در غیاب اون شرکت رو اداره میکرد.... واینم بگم اقای پارک پدر خونده لی دونگهه موقع تولد هم هست... یعنی پدر خونده لی دونگهه اقای پارکه... اقا پارک از همسرش بچه ای نداره...چون همسرش با تصادفی که تو کانادا داشته بچه دار نمیشد... تقریبا دونگهه شی سه ساله بود که یه روزی یه مردی با اسلحه وارد خونه شون میشه... پدر و مادر دونگهه شی رو میکشه... البته توی یه درگیری پلیسی و گروگان گیری... اون مرد با پدر بزرگ دونگهه شی خصومت داشته... با کشتن پدر بزرگ و والدین دونگهه شی انتقامشو میگیره.... دونگهه شی هم زنده مونده چون شانس اورده اون ساعت تو مهد کودک بوده...با مرگ پدر بزرگ و پدر و مادر دونگهه شی اون کسی رو دیگه نداشته...تا برگشت اقای پارک از کانادا  اونو میبرن به پروشگاه...چند روزی اونجا میمونه... فکر کنم دو هفته ای میشه ...که اقای پارک که کانادا بود تا ماجرا رو میشنوه با همسرش برمیگرده کره... چون هم پدر خونده دونگهه شی بود... هم اقای لی دوستش رو قیم پسرش کرده بود ...هم باید شرکت  رو سر سامون میداد....پس دونگهه شی رو از پروشگاه میگیره ...اقای پارک میشه پدر لی دونگهه ...ولی فامیلی دونگهه شی رو عوض نمیکنه...تا نام دوستش زنده بمونه...ولی خوب همه جوره میشه پدر دونگهه شی...البته نه بخاطر اینکه پسر شریکشه... چون چند روز قبل از اینکه اون اتفاق بیافته ...اقای لی دچار یه مشکل مالی شدید میشه ...مجبور میشه سهم خودشو به اقای پارک بفروشه... شرکت کامل به نام اقای پارک میشه... ولی اقای پارک بعد مرگ دوستش دوباره سهام رو به نام لی دونگهه میکنه... با اینکه سهم دوستش رو خریده ولی پسرشو دوباره شریک خودش میکنه... همه اینا رو لی دونگهه میدونه... خانواده خودشو به یاد نداره...اقای پارک رو پدر خودش میدونه...خیلی خیلی دوستش داره...بخصوص اینکه همسر اقای پارک   دونگهه شی اونو به عنوان مادرش دوست داشته چند سال قبل براثر بیماری فوت میکنه... لیتوک شی و دونگهه شی تنها میمونن...محبت وابستگی بینشون بیشتر میشه...

کانگین با اخم ملایمی به هیوک نگاه کرد ارام سرش را تکان داد  گفت: که اینطور... هیوک هم با اخم سری تکان داد گفت: اره...رابطه این پدر و پسر خیلی عمیقه...همو خیلی دوست دارن... خیلی بهم وابسطه ان... هیمن باعث شده که خیلی هم لی دونگهه لوس وناز پروده بشه...چون هیچ کمبودی تو زندگیش نداشته... هیچوقت نشده اشکش بخاطر چیزی در بیاد...همیشه همه چیز براش اماده بوده... هیچ کس جرات مخالفت یا سرپیچی از لی دونگهه رو نداره چون حامی بزرگی چون پارک لیتوک داره... دونگهه شی هم بحاطر همین نازپروده ای حسابی به پدرش وابسطه ست...هیچوقت هیچکی رو از پدرش مخفی نمیکرده...یا هر کاری میکرد اول از همه به پدرش میگفت...ولی اینبار...این کار...رو از پدرش مخفی کرد...نگاهش را به پنجره ماشین کرد گفت: خوب این قضیه یه جوریه... نمیشه فعلا به ئیس پارک گفت...چون مطمینا با اینکه لی دونگهه رو خیلی دوست داره ولی باهاش  مخالفت میکنه...دونگهه شی هم که....مکثی کرد به انچه در ذهنش بود فکر میکرد گفت: امیدوارم اتفاقی نیافته...همه چیز خوب پیش بره...هر چند کار کردن با مافیا خیلی خطرناکه... سکوت کرد نگاهش به پنجره ماشین بود فکر میکرد .کانگین هم رو برگردانند نگاهش به روبرو و خیابان شد اوهم فکر میکرد به کاری که دونگهه از او خواسته بود.

*********************************

( 15 اکتبر 2012)

شیوون برگه ها را از دست ایل وو گرفت چهره ش گرفته و خسته بود چشمانش از سردرد میگرنیش که یار همیشگی حالش شده بود قدری سرخ و خمار بود هم نگاه ایل وو بود گفت: تموم شد؟...ایل وو سری تکان داد گفت: بله...این طرحها هم تموم شد...ولی خوب هنوز خیلی طرحها مونده که تموم بشه...اونم فقط برای امروز... شیوون سرپایین کرد با اخم ملایمی به برگه ها نگاه میکرد گفت: اره..این روزا کارمون چند برابر شده...ایل وو اخمی کرد دستانش را به روی میز ستون کرد به جلو خم شد برگه ها روی میز نگاه میکرد گفت: انگار هر چی کار تو شرکته همه رو دادن به ما انجام بدیم... یعنی بخش دیگه اس نیست؟...چرا رئیس همه کارها رو میده شما انجام بدید؟.... که چند ضربه به درنواخته شد حرف ایل وو نیمه ماند رو برگردانند.

شیوون سرراست کرد رو به در گفت: بفرماید...هنوز کامل کلمه ش را نگفته دراتاق باز شد دونگهه که پشت در شیشه ای ایستاده بود وارد اتاق شد با چهره ای جدی به طرف میز میرفت گفت: معاون چویی... شیوون ارام بلند شد با سرتعظیمی کرد گفت: رئیس...ایل وو هم کمر راست کرد با مکث سرراست کرد اخم الود به دونگهه نگاه میکرد. دونگهه جلوی میز ایستاد سری برای ان دو در جوابشان تکان داد نگاهش به صورت مردانه وجذاب شیوون که از خستگی بیرنگ  بود شد گفت: معاون چویی ..با این طرحها چیکار کردید؟.. شیوون اخمی کرد گفت: طرحها؟... کدوم طرحها؟... دونگهه نگاهش به میز شد گفت: طرحی که قرار بود برای شرکت "هانجو" ( شرکت مافیای) بزنی... وطرح اصلاحیه که قرار بود برای شرکت " جی نی " بزنی... درسته برای طرح شرکت هانجو چند ماهی وقت داری...ولی باید طرح اولیه رو بزنی تا به شرکت نشنون بدیم...همینطور باید زودتر طرح اصلاحیه رو بزنیم تا دست زیاد نشده...

شیوون تابی به ابروهایش داد وسط حرفش گفت: چی؟...دست زیاد نشده؟... مگه این طرحو چند نفر گرفتن؟...یعنی به غیر ما چند تا شرکت دیگه طرحو دزدین دارن روش کار میکنن؟...چقدر این طرح طرفدارداره... روی طرح دزدی مسابقه هم گذاشتن کدوم زودتر تمومش کرده؟... دونگهه از حرف شیوون که حالت متلک بود چهره ش درهم شد با حالت عصبانی اما کنترل شده گفت: متلک نگید معاون چویی.... کسی سرش مسابقه نذاشته... در ضمن انقدر هم نگید دزدیدیم... دزدیدیم.... ما طرحو ندزدیدیم... ما طرحمو پس گرفتیم... منظورم این بود که احتمال داره کس دیگه ای هم این طرحو بگیره... همین فکرو در موردش بکنه...به هر حال ما باید زودتر اماده ش کنیم وارد باز کنیم...

 

شیوون نمیخواست دو طرح را حاضر کند پس باید فعلا سر میدواند امروز فردا میکرد ،با اخم وجدی به دونگهه نگاه میکرد گفت: هنوز وقت داریم...طرحهای اولیه رو نمیشه هول هولکی یا همینجوری زد... طرح اولیه ستون بندی اصلی طرحهاست...پس باید بهترین باشه تا بقیه طرحها از روش زده بشه...نگران نباشید...به موقع سعی میکنم به دستتون برسونم...اما رئیس بهتره اینکارو نکنید...یعنی من هنوزم میگم... حاضر نیستم برای شرکت هانجو اینکارو بکنم ...به اجبار شما دارم اینکارو میکنم...همینطور طرح شرکت جی نی...میتونم براتون بهترشو بزنم...پس خواهش میکنم تجدید نظر کنید...دونگهه اخمش بیشتر شد به زحمت خود را کنترل کرده بود که عصبانیتش را نشان ندهد ولی از حرف شیوون دیگر نتوانست ارام بگیرد با صدای کمی بلند وسط حرفش گفت: نه...نه...معاون چویی...دوباره شروع نکنید...بهتون گفتم طرحها رو بزنید...پس کارتونو بکنید....

شیوون با اخم و نگاهی ازرده به دونگهه نگاه میکرد هر چه تلاش میکرد گویی بیفایده بود دونگهه کوتاه بیا نبود، با عصبانی شدن دونگهه نمیخواست ادامه دهد تا دوباره بهش توهین نشود پس بحث را عوض کرد باهمان حالت جدی وسط حرفش گفت : چشم رئیس...ولی رئیس...درمورد نگهبان جانگ... مشخص شد که چرا تصادف کرده؟... انگار هنوز تو کماست...پلیس چیزی نگفته؟... دونگهه که با عوض شدن بحث سعی کرد ارام شود چون هیچ حساسیتی روی مسئله نگهبان جانگ نداشت برایش مهم نبود و منظور شیوون هم نمیفهمید چون نمیدانست علت پرسیدنش چیست ،با بیخیالی اما اخم الود و جدی گفت: چی؟؟...چرا نگهبان جانگ تصادف کرده؟...من چه میدونم... پلیس هم چی میخواد بگه؟...خوب نگهبان جانگ از بی احتیاطی  تصادف کرده... حتما جلوشو ندیده خورده به ماشین... پیره دیگه...بیشتراز این هم نمیشه تو این سن ازش انتظار داشت...هنوز تو کماست...هیچ تغییری هم ایجاد نشده...شما هم نمیخواد نگران نگهبان جانگ باشید... دکترها مراقبشن...پلیس هم دنبال کارشه...شما به کارخودتون برسید...طرحها رو اماده کنید... چرخید میان نگاه اخم الود شیوون و ایل وو به طرف در از ان خارج شد. ایل وو با اخم به بسته شدن در نگاه میکرد گفت: اصلا براش مهم نیست که کارگرش براش چه اتفاقی افتاده... واقعا که... شیوون روی صندلی نشست دست را روی پیشانی خود گذاشت چشمانش را از سردرد بست با صدای خسته ای گفت: چون کارگرش براش مهم نیست که جونش براش مهم باشه... چون درد نکشیده... تقصیر خودشم نیست... اینطوری بی درد بزرگ شده...ولی امیدوارم  روزگار  بهش درد رو نشون نده... که انوقت بخواد دیگران رو درک کنه...

..............................................

(( عصر- بیمارستان))

شیوون نگاه خمارش را از کیو که روی ویلچر نشسته بود گرفت روبه دکتر کرد با صدای ارامی گفت: یعنی دیدش داره بهتر میشه؟... میتونه حرف بزنه؟... دکتر سری تکان داد به پشتی صندلیش تکیه داد گفت: بله....دید اقای چو خیلی بهتر شده... توی معاینه ای که از چشماش کردم...دیدیم اسیب دیدگی خیلی کم شده...تارهای صوتیش هم خیلی بهتر شده... همینطور که خودتونم که گفتید تونستند چند کلمه ای رو بگه...که خیلی بهتر هم میشه... اینکه میگید انگار صداش تغییر کرده که باید بگم بله...تغییر کرده...یعنی تغییر نکرده ...بخاطر اسیب دیدگی تارهای صوتیش صداش عوض شده...به مرور زمان با از بین رفتن اسیب دیدگی تارهای صوتی صداش هم برمیگرده... شیوون لبخند خیلی بیرنگی زد به کیو نگاه کرد گفت: خیلی خوبه... دکتر هم لبخند زد گفت: بله خوبه...و اینکه باید بگم از هفته دیگه جلسات فیزیوتراپی برای پاهای کیوهیون شی رو شروع میکنیم.... درسته پاهاش اسیب دیده...فلج شده...ولی بخاطر گردش خون از بین نرفتن رگها باید فیزیوتراپی کنن... شیوون روبه دکتر لبخند محو شد گفت: چشم... شما جلسان رو بگید من میارمش...

دکتر اخم ملایمی کرد گفت: باشه...رو به کیو کرد گفت: اقای چو.... باید باندهای صورتون رو باز کنم....امروز دیگه باید باندها باز بشه...دیگه نباید باند رو صورتتون باشه... بودن باند روی صورتتون دیگه الزامی نیست... حتی برای پوستتون که سوختگی داره خوب نیست...باید پوست دراین مرحله از درمان هوای ازاد بخوره... شیوون با اخم ملایمی روبه کیو کرد چون میدانست نسبت به این موضع واکنش نشان میدهد ،که کیو هم داد با حرف دکتر ابروهایش بالا رفت دستانش را بالا اورد تکان داد با صدای خیلی دو رگه و ضعیفی بریده بریده گفت: نه...نه...خواهش ...میکنم....

شیوون اخمش بیشتر شد روی مبل طرف کیو چرخید دستان کیو را گرفت نگاه کیو را به خود کرد وسط ناله اش به دکتر هم مهلت نداد با مهربانی گفت: کیوهیون... اروم باش...دکتر میگه این باند برای صورتت خوب نیست... خواهش میکنم اجازه بده دکتر باند ها روباز کنه...کیوهیون...تو بهترین وعزیزترین دونگسنگ ( برادر کوچیک) منی... میدونم چرا نمیزاری باندها رو برداره...ولی کیوهیون... ما ده ساله باهم دوستیم...دوستی ما که برپایه چهره و قیافه هم بنا نشده درسته؟... ما که بخاطر اینکه تو خوشگل بودی یا من که باهم دوست نشدیم؟... دلیل دوستی ما چیزی دیگه ایه...چیزیه که ما  بهم وابسطه میکنه...دلیلی که منو نگران تو و تو رو نگران من میکنه...دلیلی که قلب من از حال تو بیتاب میشه تو حاضر نمیشی صورتتو که فکر میکنی زشت شده بهم نشون بدی... درحالی که چهره توبرام مهم ینست... بودنت و وجود خودت برام مهمه... اصلا اگه این اتفاق برای من میافتاد...صورت من میسوخت تو بخاطر چهره من دیگه حاضر نبودی منو ببینی؟... یا من باید برای همیشه باند میزاشتم رو صورتم تا تو نبینی؟... اره؟...میدونم که جوابت نه... پس اجازه بده بانداژ صورتت  برداشته بشه...من نه چندشم میشه...نه تغییری چهره توبرام مهمه...بعلاوه من پی اینم که صورتت عمل زیبای بشه...یعنی پی کارهاشم...تا صورتت مثل قبل بشه...البته باید زمان بگذره تا پوست صورتت برای عمل اماده بشه....پس اینقدر بیتابی نکن...بذار دکتر کارشو بکنه ...باشه؟...

کیو با چشمانی خیس و لرزان و چهره ای درهم به شیوون نگاه میکرد حرفهای شیوون راضیش کرده بود ولی هنوز اضطراب و نگرانی در چهره درهمش از هویدا شدن چهره سوخته ش که مطمینا بد شکل شده بود دیده میشد . شیوونم میفهمید حال کیو از چه قرار است نگاهش به نگاه چشمان خیس کیو بود دستانش را نگه داشته بود ارام سرش را تکانی داد دوباره پرسید : باشه؟... کیو بدون تغییر به چهره اش اب دهانش را قورت داد سرش را خیلی ارام تکان کوچکی به معنای " باشه" تکان داد. شیوون همانطور که دستانش را نگه داشته بود ارام میفشرد تا محبت وجودش را نثار کیو کند نگاه خمارو جدیش با اخم ملایمی به نگاه چشمان خیس کیو بود بدون رو برگرداندن به دکتر گفت: اقای دکتر میتونید کارتونو بکنید... دکتر با حرف شیوون بلند شد با قدمهای بلند کنار کیو ایستاد اخم الود به کیو نگاه کرد گفت: خوب...باندها رو باز میکنم...خم شد ارام شروع کرد به باز کردن باند صورت کیو.

شیوون بدون تغییر به چهره و نگاهش هم نگاه لرزان کیو بود درنگاهش هزار حرف و ارامش به کیو میداد حرفهای مثل" نگران نباش دونسنگم...من با توام...اروم باش ...چیزی نیست".  دکتر باندها را ارام از صورت کیو باز کرد صورت کیو که در اثر سوختگی بد فرم شده بود ؛ ابروهایش کاملا ریخته ابرو نداشت، پیشانیش قدری گوش الود و گونه هاو چانه اش هم گویی تاول زده ولی تاول های گوشتی بدفرم شده بود کم کم نمایان شد. صورت کیو در اثر سوختگی فرمش تغییر کرده بود صورت زیبای کیو به مانند مردی مسن و بد قیافه بدل شده بود . شیوون با دیدن صورت کیو تغییری در نگاه و چهره خود نداد ولی در درون خود فرو ریخت قلبش فشرده شد تنش لرزید ،دلش میخواست گریه کند ولی هیچ حرکتی نکرد. صورت خوشگل کیو تغیر کرده بود حالت چشمها وبینی و لباهای کیو دراثر سوختگی گوشت های اضافی داشت میاورد و تغییر کرده بود. کیو با باز شدن کامل بانداژ اشک ارام و بیصدا روی گونه هایش غلطید ،میدانست که چقدر بد شکل شده گویی از شیوون شرم میکرد که صورت بدفرمش را ببیند سرش را پایین کرد از گریه بی صدا نفس نفس میزد .

شیوون همانطور دستان کیو را گرفته بود نگاهش به کیو که سر پایین کرده بود چشمانش ارام اشک جا خوش کرد ارام پلکی زد پلکهایش را بست اب دهانش را قورت داد با مکث باز کرد دستی زیر چانه کیو گذاشت سرش را ارام بالا اورد با صدای لرزانی گفت: کیوهیونا....نگاهش با نگاه چشمان خیس کیو که اشک گونه هایش را خیس کرده بود هق هق خیلی ارام گریه اش درامده بود شد با لبخند خیلی بیرنگی که از درد زد با مهربانی و صدای ارامی گفت: گریه نکن مرد...چرا گریه میکنی؟...همه چیز درست میشه...من بهت کمک میکنم...من کاری میکنم که این صورت بشه همون صورت کیوهیونا خودم...ولی نه...کیوهیون ببین...هیچی عوض نشده... بین ما هم هیچی عوض نشده...تو کیوهیونی...چو کیوهیون...دونسنگ بامزه و دوست داشنی خودم... دونسنگی که من خیلی دوسش دارم...کیوهیونای که برام خیلی عزیزه...پس گریه نکن مرد...اروم بگیر...همه چیز درست میشه...فهمیدی؟... کیو  ازاین همه محبت و ارامش هق هق گریه ش صدا دار شد یهو خود را میان حرف شیوون  دراغوشش انداخت دستانش را دور تن شیوون حلقه کرد صورت در شانه شیوون فرو برد هق هق گریه ش بلندتر شد . شیوونم دستانش را دور تن کیو حلقه کرد او را بغل کرد پلکهایش را بست ارام بیصدا اشک ریخت.

....................................

شیوون ویلچر را که کیو رویش نشسته بود هول میداد از در خروجی بیمارستان بیرون امدند به طرف ماشینش که در پارکینگ بود میرفتند. کیو بانداژ صورتش را برداشته بود چهره ش غمگین وخیس بود سرپایین کرده بود . شیوون هم با اخم و چهره ای درهم بیهدف به اطراف نگاه میکرد تا به ماشین برسند که یهو چیزی توجه اش را لکرد. دونگهه به همراه بادیگارد جدیدش( کانگین)  و بادیگارد دیگری جلوی زن جوانی که چند مرد که به نظر بادیگارد بودند در پارکینگ بیمارستان ایستاده بودن دید.  

شیوون ویلچر را نگه داشت با اخم بیشتر و چشمان ریز شده با دقت بیشتری نگاهشان کرد زیر لب گفت: اون... اون ....لی دونگهه...رئیس شرکت نیست؟... کم کم چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: اره...خودشه...ولی اینجا چیکار میکنه؟...هنوز جمله دومش کامل از دهانش خارج نشد که دید دونگهه زن جوان را بغل کرده در اغوش فشرد با مکث قدری عقب کشید ولی حلقه دستانش باز نشد اینبار سرجلو برد لبان زن جوان را بوسید.

شیوون چشمانش گشادتر شد  شوکه وار گفت : ...اون...اون چیکار کرد؟... اون زن کیه؟... دوست دختر رئیسه؟... یعنی... ولی اون زن...زن را میشناخت ،میدانست زن جوان کیست با فکری که با دیدن این صحنه  به ذهنش  رسید چشمانش گرد شد با ناباوری گفت: نه...امکان نداره...این زن...این زن دوست دختر رئیسه؟... یعنی...یعنی...بخاطر همین...اون میخواد اونکارو بکنه؟... نه...این غیر ممکنه...این یه اشتباه جبران ناپذیره ...بزرگترین اشتباهی که رئیس لی داره میکنه...یعنی رئیس پارک میدونه؟... خدای من...



نظرات 1 + ارسال نظر
김보나 چهارشنبه 9 فروردین 1396 ساعت 23:59

سلام اونی خوبی
آخی ،این چه بلاییه سر صورت خوشگله کیو اوردی آخه چقد بد حالا چقد خوب که شیوونو داره
دونگهه داره چیکار میکنهههههههههه
دونگهه پسر خود لیتوک نیییییییییییی من فک کردم اسمش لی تئوکه
ممنون اونی جونم دوست دارمممممممممم

سلام خوشگلم...
هی چی بگم ...چیزی نمیتونم بگم... فقط بگم هنوز جایی از داستان مونده که قراره شوکه بشید
نه دونگهه پسر لیتوک نیست
خواهششششششششششش عزیزجونیییییییییییییییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد