سلام دوستای عزیزم...
بفرماید....اینم یه قسمت دیگه از این داستان....
بفرماید ادامه
عاشقتم 31
( 11 نوامبر 2011)
( بیمارستان)
شیوون دو لیوان قهوه به دست در بالکن بیمارستان که چند میز و صندلی و بوفه ای برای استراحت دکترها و پرستارها تعبیه شده بود به طرف میزی رفت ؛لیوان قهوه ای را جلوی همکارش یونهو گذاشت با لبخند ملایمی گفت: بفرما...روی صندلی روبروی یونهو نشست نگاهش به برگه های روی میز شد . یونهو لیوان را گرفت با لبخند گفت: ممنون...قولبی از قهوه نوشید سرراست نگاهش به ساختمانهای اطراف شد با مکث روبه شیوون کرد گفت: هوا داره سرد میشه ها...دیگه رو بالکن نشست میره تا بهار....با این هوای سرد نمیشه روی بالکن نشست....
شیوون جوابی نداد نگاه اخم الودش به برگه ها بود یونهو هم گویی منتظر جوابی از شیوون نبود نگاهی به لیوان قهوه دست خود کرد گفت: راستی شیوونی...امروز صبح یه اقای اومد ...پدرشو اورد...اخمی کرد گفت: اسمش چی بود؟... ابروهایش بالا رفت گفت: اها...اقای کیم هیچل....پدرشو اورده بستری کرد.... گفت بهت بگم که پدرشو اورده...منم... شیوون نگاه اخم الودش به برگها بود بدون سرراست کردن وسط حرفش گفت: کیم هیچل؟...کیم هیچل کیه؟.... یونهو از جواب شیوون گیج شد ابروهایش بالا رفت گفت: هااا؟... خوب...کیم هیچل کیم هیچله دیگه....من چه میدونم کیه...نه یعنی ...نمشناسیش؟...
شیوون همچنان سرش را بالا نیاورد گفت: نه نمیشناسمش... این اقا که میگی کی هست؟... یونهو هم همانطور ابروهایش بالا و چشمانش قدری گشاد بود گفت: این اقا... خوب...پدرشو اورده بستری کرده... میگفت تو تشخیص دادی باباش سرطان داره...یعنی برگه ای که دستش بود تو نوشته بودی که سرطان داره...باید بستری بشه...ماهم بستریش کردیم... اونم هی گفت دکتر چویی کجاست؟.. نیومده...دکتر چویی گفته پدرشو بیاره.... منم فکر کردم با تو اشنای چیزیه...بهش گفتم امروز صبح دکتر چویی کشیک نداره...عصر میاد...اونم هی میگفت.... شیوون سرراست کرد نیم نگاهی به یونهو کرد دوباره سرپایین با اخم به برگها ها نگاه میکرد وسط حرفش گفت:چی میگی یونهو...چه اشنایی...اون دیروز عصر پدرشو اورده بود ...پدرش سرطان کبد داره...همین ...پدرش مریضه مثل همه مریض های دیگه...نسبتی با من نداره.... من دکتر پدرشم... همین... من برای همه مریض های که باید بستری بشن مینوسم بیارنشون برای بستری شدن...این اشنا و فامیل بودنه؟؟...من کی بین مریض های غریبه ومریض های فامیلم فرق گذاشتم که این بار دوم باشه که اون اشنای من باشه؟.... یونهو ابروهایش بالاتر رفت گفت: اها...نه بابا ...راستی میگی...خوب کار همه دکترها همینه دیگه...پوزخندی زد گفت: مردم یه چیزشون میشه ها.... طوری اسمتو میاورد که ادم فکر میکرد تو فامیلشی...یا....
شیوون بیتوجه به حرف یونهو با اخم به برگه های دستش نگاه میکرد حرفش را برید گفت: این جواب آزمایش آقای لی دونگهه...هم ...منفیه.... نمیتونه به خواهرزاده اش مغز استخوان بده...این جواب آزمایش پدر و برادر آقای سو جی ساب هم منفیه....مونده بقیه اقوامش که دارن آزمایش میدن....یونهو اخمی کرد گفت: اره... متاسفانه تمام آزمایشات منفیه...قلوبی از قهوه اش خورد. شیوون نگاهش همچنان به برگه ها بود کمر راست کرد به پشتی صندلی تیکه داد با حالتی گرفته گفت: سهون گروه خونیش "بی مثبته".... سوجی ساب گروه خونیش "اوه".... پیدا کردن مغز استخوان مناسب با این گروه خونی ها سخته... بخصوص گروه خونی "اوه"... واقعا سخته... روبرگردانند بی هدف به ساختمانهای شهر نگاه میکرد گفت: اگه همه جوابها منفی باشه...باید درخواست مغز استخوان بدیم... برای سهون که باید دیگه درخواست بدیم...دیگه کسی رو نداره بیاد ازمایش بده...برای آقای "سو"هم باید منتظر بقیه جواب های آزمایش باشم...
یونهو با اخم که از حرفهای شیوون ناراحت شده بود گفت: اره...باید درخواستو بدیم... شیوون بدون رو برگردانند نگاه پژمرده و خسته ش به اسمان خراشهای شهر سئول بود وسط حرفش گفت: شهر بزرگ سئول ...با این همه جمعیت... که انگار جای این همه ادمو نداره...داره میترکه... ولی وقتی پای یافتن مغز استخوان میشه...انگار هیچکی نیست... انگار شهر خالیه...شهر به این بزرگی خیلی خیلی کوچیک میشه بدون هیچ ادمی....مریض ها چشم امیدشون به ماست...ما چشم امیدمون به مردم شهر... ولی کسی نیست...مریض ها منتظرن ...منتظر سالم شدن... مثل سهون...مثل سوجی ساب...مثل خیلی های دیگه...اما دستهای ما خالیه.... مریضامون وقت زیادی ندارن...با حال خانوادهاشون...مادر سهون که بی تابه...بفهمه جواب ازمایش برادرش هم منفیه...داغون میشه...آقای سو هم که زن جوونش بارداره...باید زنشو از استرس نگرانی بیش از حد دور کرد ...اما با این خبرها....
یونهو اخمش بیشتر شد لیوان دست خود را روی میز گذشت وسط حرفش گفت: شیوونی...تو نگران خانوادهای بیمارتم هستی؟... به ما چه خانواده ش چه حالی میشن...ما باید به فکر مریض هامون باشیم... خانواده وقتی فهمیدن طرف مریضش چیه باید منتظر پیامدهای بیماریشم باشه.... شیوون روبه یونهو کرد با اخم حرفش را برید گفت: چی میگی تو؟... عجب حرفی میزنی؟... مثلا تو دکتری؟... خانواده طرف هم مهمه...حتی شاید مهمتر از خود بیمار...وقتی خانواده مریض ضعیف نباشن... قوی باشن و روحیه داشته باشن...حالشون خوب باشه...بهتر میتون به مریضشون کمک کنن و همینطور به ما... ولی اگه اطرافیان مریض حالشون بد باشه...مریض هم ضعیف میشه ... روحیه شو از دست میده ...تو درمانش تاثیر داره... این بیماری روحیه میخواد... حال خوب اطرافیان میخواد...کمک و یاری خانواده میخواد....
یونهو ارنج روی دسته صندلی گذاشته دست زیر چانه ش گذاشته بود با اخم و چشمانی ریز شده به پیشانی شیوون که بخاطر زخم بخیه چسب زخم چسباند شده بود نگاه میکرد حرفش را برید گفت: شیوونی...میدونی تو دکتر خیلی عالی هستی؟...خیلی خیلی عالی هستی... مریضات برات خیلی مهمن...به بیمارها و خانوادهاشون خیلی اهمیت میدی...متخصص سرطانی...جراحی... روانشناسی...یعنی نه اینکه درس روانشناسی خونده باشی...یا پزشکش باشی...نه... ولی خودت خوب بیمارها و خونوادهاشونو درک میکنی...مثل یه دکتر روانشناس باهاشون رفتار میکنی... برای همینه برای مریض هات بیمارستان دکتر روانشناس نمیفرسته...چون خود تو بهترین روانشناسی برای بیماراتی...پیانیست خیلی قهاری هستی... استاد دانشگاهی... شاگردهای موسیقی و انترنات عاشقتن...تو بهترین استادشونی... از نظر بیمارها و خونوادهاشونم یه فرشته ای...بهترین همکارم برای همکارای پزشکتی... همش هم که تو بیمارستانی... شیف های پشت سرهم برمیداری...کلا خونه ات داره میشه بیمارستان و دانشگاه... مطمینا بهترین پسر برای والدینت...بهترین پدر برای پسرت...بهترین همسر برای نامزدتی...فقط یه اشکال کوچولو داری...اونم اینه که خانواده وهمسر و پسرتو و دوستاتو داری با این کارت دق میدی... چون به فکر خودت نیستی... مفهموم استراحت رو نمیفهمی... از بس که تو بیمارستانی.... باید تو خونه ات کارت ساعتی بزنی تا اونا ببیننت....
شیوون با اخم و چشمان ریز شده که قدری سرش پایین بود از زیر ابروهای درهمش نگاهش میکرد با صدای ارامی وسط حرفش گفت: همه اینا که گفتی منظورت من بودم؟...سرراست کرد با همان حالت اخم الود مهلت نداد به یونهو گفت: تو هم تنت به تن مین هو خورده....داری غر میزنی؟...چرا شماها اینقدر بهم غر میزنید؟...تا دو کلمه میام باهاتون حرف بزنم ...شماها همش همینو میگید...من دارم درمورد بیمارها حرف میزنم ...تو از استراحت و شیفت گرفتن من میگی؟.... یونهو اخمش بیشتر شد گفت: چون جنابعالی به فکر خودت نیستی...ما نگرانتیم... تو نمیخوای... شیوون بلند شد برگه های روی میز را برداشت با حالتی عصبانی اما ارام حرفش را برید گت: نمیخواد شما نگران من باشید...من به فکر خودم هستم... میشه شماها انقدر نگران من نباشید ...بهم گیر ندید؟...اههههههههه...چرخید با قدمهای بلند از میز فاصله گرفت به طرف در بالکن رفت. یونهو با اخم به رفتنش نگاه میکرد یاد قهوه روی میز افتاد با صدای بلند گفت: دکتر چویی ...کجا میری؟... قهوه تون.... شیوون همانطور به طرف در بالکن میرفت بدون رو برگردانند دست بالا اورد تکان داد گفت: نمیخورم...خودت بخور... یونهو با چهره ای درهم گفت: بداخلاق...
***************************
دونگهه چشمانش گشاد شد با صدای کمی بلند گفت: میخوای کنسرت بدی؟... کنسرت چی؟... تو چی بلدی؟... کیو با اخم شدید و چشمان ریز شده به دونگهه نگاه کرد گفت: من؟... کوفت...من کوفت بلدم که کنسرت بدم؟... هیوک با اخم ملایمی وسط حرفش گفت: پس چی؟....این کنسرت چیه؟... یهو میای میگی میخوای هماهنگی یه کنسرت رو انجام بدی...ما باید کارهاشو وبرنامه ریزهاشو انجام بدیم...این چه کنسرتیه؟...مال کیه؟...کیو به پشتی مبل لمه داد نگاه خونسردش که مثل همیشه جدیت و سردی دران موج میزد به ان دو بود گفت: کنسرت پیانو که دکتر چویی شیوون میخواد اجراش کنه...ما باید مکان کنسرت...دکورها ...و چه میدونم...برنامه ریزها...فروش بلیطها... از این جور کارهاشو انجام بدیم... ابروهایش بالا و قدری چشمانش گشاد شد با انگشت به طرف ان دو نشانه رفت تاکیدی گفت: یعنی...شما دو نفر باید انجام بدید...
هیوک اخمش بیشتر شد گفت: چی؟... کنسرت پیانو دکتر چویی شیوون؟... دکتر چویی میخواد کنسرت بده...انوقت ما برنامه ریزهاشو انجام بدیم؟...چرا؟... یعنی چی؟... یعنی دکتر چویی از تو خواسته اینکارو بکنی؟... کیو چهره ش درهم و اخم الود شد گفت: نه...دکتر چویی نخواسته من خودم ازش خواستم اینکارو براش بکنم... هیوک ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟...تو ازش خواستی؟...چرا؟...چرا میخوای اینکارو بکنی؟...چقدر سود تو اینکار هست؟...اصلا تو دکتر چویی رو کجا دیدی؟... نکنه بازم رفتی بیمارستان؟...برای چی رفتی...
کیو سری تکان داد با همان حالت جدی وسط حرفش گفت: اره رفتم بیمارستان... چون کار داشتم تو بیمارستان...دکتر چویی رو دیدم ...فهمیدم میخواد کنسرت بده... بهش گفتم که من بهش کمک میکنم... این کارم هیچ سودی نداره...کار خیریه ست.... یه کنسرت خیریه برای بیمارن سرطانی... هیوک چشمانش گشادتر شد گفت: چی؟... کار خیریه؟... تو یه کنسرت خیریه رو میخوای برنامه ریزی کنی؟... بدون هیچ سودی؟... یعنی تو کاری میخوای بکنی که هیچ سودی توش نیست؟... کیو اخمش بیشتر شد گفت: اره... چطور؟... مگه من چمه؟... من نمیتونم کار خیریه انجام بدم؟...یا بهم نمیاد اینکارو باشم؟...با حالتی عصبانی اما ارام گفت: نکنه اجازه اینکارو ندارم؟... هیوک با همان حالت گفت: نه...چرا تو میتونی .... اجازه هم که نه نمیخواد...تو ازادی هر کاری بکنی... ولی خوب اینکار... یعنی برای من جای تعجب داره....
دونگهه که با اخم به کیو نگاه میکرد چهره ش درهم بود گویی اصلا حواسش به حرفهای ان دو نبود ،عجله داشت میخواست برود میان حرف هیوک گفت: خوب کنسرت رو میخوای اجرا کنی خیلی خوبه... چه میدونم برنامه براش بریزی و از اینکارا هم که خیلی خوبه... ولی امروز که نمیخوای کنسرت بگذار کنی... پس با من کاری نیست ...من میتونم برم... فعلا... بلند شد خیز برداشت تا برود که کیو با اخم نگاهش کرد گفت: کجا؟...دونگهه ایستاد رو برگردانند گفت: دارم میرم بیمارستان...خواهرم گفته که میخواد بره بیمارستان... قرار بود جواب ازمایش من برای پیوند مغز استخوان برای سهون امروز عصر حاضر بشه...باید همراه خواهرم برم... میخوام برای اولین بار دکترشو ببینم ...باهاش حرف....
کیو اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت: میخوای بری؟... باش ...کارت دارم...میخوام درمورد برنامه کنسرت حرف بزنیم...باید هماهنگی ها رو از همین الان شروع کنیم... به خواهرت بگو خودش بره...زنگ بزن بهش بگو خودش بره...بعدا دکترشو ببین...اصلا میخوای دکترشو ببینی چی بگی؟...خواهرت که با دکتره حرف میزنه... تو بری چی...دونگهه اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت: چی؟... به خواهرم بگم خودش بره؟...نه ...میخوام همراش برم...باید همراهش برم...خواهرم تنهاست...باید... کیو دوباره حرفش را برید با حالتی جدی تر گفت: نباید بری....چون من کارت دارم...تو کارمند منی... باید بمونی... امروز نرو...به خواهرت بگو خودش بره...جاش من بهت هزینه درمان برادزادتو رو میدم...تمام هزینه درمانو... تمام تماشو....اگه تو توی این هماهنگی کنسرت بهترین کارو برام انجام بدی...من تمام هزینه رو میدم بهت... تو باید تو این کار کمکم کنی...باید همین الان همه چیزو شروع کنی.... دونگهه دهان باز کرد خواست مخالفت کند ولی با جمله کیو که "هزینه درمانو رو میدهد" پیشمان شد .مهمتر از دیدن دکتر هزینه درمان بود جواب ازمایش هر چه بود باید پول میداشت تا خواهرزاده اش را نجات میداد پس با مکث روی صندلی نشست گفت: باشه... نمیرم...به خواهرم میگم خودش بره...ولی تو قول دادی ها؟... قول دادی تمام هزینه درمانو بدی.... هزینه درمانو میدی دیگه؟... کیو سری تکان داد گفت: حتما... قول دادم...میدونی که قولی که دادم هیچوقت زیرش نمیزنم...
***************************************
( 12 نوامبر 2011)
شیوون از بیحالی رنگش پریده و چشمانش سرخ بود سرش هم درد میکرد قدری سرگیجه داشت ،ولی بیتوجه به حالش با لبخند ملایمی که روی لبان خوش فرمش نشسته بود در جواب هر کسی که از کنارش رد میشد "سلام میکرد " سری تکان میداد جواب میداد ،در راهرو بیمارستان به سمت سکوی پرستاری میرفت چند دقم مانده به سکو نگاهش به سکو بود تا با پرستاری که کار داشت را ببیند که سون آه را ایستاده جلوی سکو با مین هو درحال صحبت با پرستارها دید یهو ایستاد چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت لبانش غنچه ای شد گفت: اوه...اوه... سون آه...الان منو ببینه زنده نمیزارتم... یهو چرخید چشمانش گشاد و ابروهایش بالا لب زیرنش را گزید تند تند قدم برمیداشت تا از سکو هر چه سریعتر دور شود سون اه او را نبیند ولی سون او را دید.
سون آه که در حال صحبت با مین هو چند پرستار بود ناخوداگاه رو برگرداند نگاه بی هدفی به اطراف کرد به پرستارها گفت: راستی دکتر چویی هنوز بیمارستانه ...درسته؟... پرستاری سری تکان داد گفت: بله...از دیروز بعد ظهر که کشیک عصر داشت تا حالا... که همزمان سون آه که رو برگردانده بود شیوون را درحال برگشتن و رفتن دید اخمش شدید کرد وسط جواب پرستار گفت: اون دکتر چویی نیست؟... خودشه نه؟... مین هو با پرسش سون آه یهو رو برگرداند با تابی به ابروهایش شیوون فراری را دید گفت: اره...خود مجرمشه... فکر کنم دیدتت ...داره از دست فرار میکنه...نگاه چطوری داره میره... سون آه اخمش بیشتر شد با قدمهای بلند که تقریبا میدوید به دنبال شیوون راه افتاد صدا زد : دکتر چویی...دکتر چویی شیوون...
شیوون که با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده لب گزیده تند تند میرفت با صدا زدن سون آه جا خورد چشمانش گشادتر شد به قدمهایش سرعت بخشید تا سون آه به او نرسد ولی سون آه با صدای بلندتر گفت: دکتر چویی...وایستا فرار نکن..اگه در بری بد میبینی... وضعیتت وخیمتر میشه.... شیوون با جمله سون آه یهو ایستاد چشمانش را بست لب زیرنش را گزید با صدای اهسته ای زیر لب گفت: اوخ...اوخ... منو دید...گیر افتادم... خدای مسیح به دادم برس... ارام چرخید سرش را کج کرد ارام پلکهایش را باز کرد سون آه را با اخم شدید دست به کمر جلوی خود دید چشمانش قدری گشاد شد لبخند پهن با مزه ای زد گفت: اوه...دکتر کیم...سلام...کی اومدی؟؟...خوبید شما؟... کشیک صبحید دیگه نه؟... از الان خسته نباشید....
سون آ ه همراه اخم چشمانش ریز شد با عصبانیت گفت: دکتر چویی... میدونی خیلی پرویی... دیگه از حد هم گذروندی...سه شیفت؟... رکورد زدی مرد... دیدی صورتو تو اینه؟...چقدر رنگت پریده؟....چه حالی داری؟... دیروز کشیک عصر... کشیک شب... امروز کشیک صبح... سه کشیک پشت سرهم؟... فکر کنم ادرس منزل شما عوض شده....شده بیمارستان سئول... تمام اتاقهای مریضای بیمارستان رو بگردید تا تو یکی از اتاقها دکتر چویی رو پیدا کنید... اگه پیداش نکردید شاید تو اتاق عمل در حال جراحی باشه... اخرشم اورژانس رو برگردید چون اونجام میره...دانشگاه هم...شیوون ابروهایش بالا رفت چشمانش قدری گشادتر شد با حالت شوخی حرفش را برید گفت: اوه...عجب ادرسی؟... این طرفی که دنبال من میگرده خوب گم میشه بدبخت با این ادرس... یه چند ساعتی باید دنبالم بگرده...
سون آ ه چهرهش درهمتر شد با عصبانیت و صدای کمی بلند وسط حرفش گفت: چویی شیوون... شیوون چهره ش درهمتر شد دست جلوی بینی خود گذاشت مهلت نداد گفت: هیسسس...چه خبرته؟... داد نزن... اینجا بیمارستانه ها....سون آه چشمانش گشاد شد از کلافگی باد گونه هایش خالی کرد دهانش را باز کرد گویی میخواست چیزی بگوید ولی از شدت حرص خوردن نتوانست سرچرخاند نفسش را صدادار چند بار بیرون داد دست روی پیشانی خود گذاشت گفت: اوه مای گاد ( خدای من )... این چقدر پروه... دست از پیشانی خود برداشت چهره ش اخم الود شد دهان باز کرد حرفی بزند که شیوون مهلت نداد دستانش را بالا برد با لبخند گفت: خیلی خوب ...فهمیدم...باید برم خونه استراحت کنم...باشه ..باشه...میرم...یه چند دقیقه دیگه شیفتم تموم میشه...میرم دانشگاه...امروز کلاس دارم...بعدشم میرم خونه حسابی استراحت میکنم...با حرفش چشمانش سون آه گشاد شد ابورهایش بالا رفت نالید : چی؟... اما شیوون امان نداد عکس العمل دیگری یا حرف دیگری بزند یهو چرخید دوان میرفت گفت: باید برم کار دارم... شب خونه میبینمت عشقم... امشب بیا باهم بریم بیرون شام...یه قرار بزاریم...فعلا....
سون آه چشمانش گشادتر شد دستی دراز کرد شوکه وار به دویدن شیوون نگاه کرد صدا زد : اوپا...اوپا وایستا...ولی شیوون توجه ای به حرفش نکرد میدوید دستش را برایش تکان داد. مین هو که دستانش داخل جیب روپوشش بود کنار سون آ ه ایستاد با پوزخندی به دویدن شیوون نگاه میکرد گفت: توهم حریف این بشر نمیشی.... ناف شیوون رو با کار بریدن...باید قبول کنی...تو دایر معارف شیوون کلمه ای به معنی استراحت نیست... سون آه از کلافگی دستانش را به روی صورتش کوبید گفت: امشب حالیش میکنم... با هنری میافتم به جونش...تا تو لغت نامه ش کلمه استراحت هم معنی کنه.... مین هو رو برگردانند از حرف سون آه دوباره پوزخندی زد گفت : نمیتونی...
...............................................
شیوون خسته از سه شیفت پشت سرهم در بیمارستان بودن رنگش پریده و چشمانش سرخ و خمار با قدمهای کشدار و خسته به سمت ماشنیش رفت سوئیچش را از جیبش دراورد خواست به سمت ماشینش بزند که صدای گفت: دکتر چویی... شیوون روبرگردانند کیو را پشت سرخود دید اخم ملایمی کرد گفت: اقای چو... کیو با چند قدم فاصله خود را با شیوون کم کرد گفت: سلام دکتر چویی... کارتون تموم شد؟... دارید تشریف میبرید منزل؟... شیوون چرخید به طرف کیو برگشت گفت: سلام...نه منزل نمیرم...کارم تو بیمارستان تموم شد...ولی باید برم دانشگاه...تدریس دارم...
کیو ابروهایش بالا رفت گفت: خسته نباشید... بعد بیمارستان میرید دانشگاه؟...واقعا کارتون عالیه...پس وقت ندارید ؟...میخواستم درمورد برگذاری کنسرت حرف بزنیم... شیوون اخمش بیشتر شد گفت: ممنون...درمورد کنسرت حرف بزنم؟... خوب... میشه باهم صحبت کنیم...اتفاقا منم میخواستم باهاتون صحبت کنم... هنوز به ساعتی تا شروع کلاس مونده...میتونیم باهم صحبت کنیم... کیو لبخند پهنی زد گفت: جدی؟... پس خوبه....با دست به پشت سرخود اشاره کرد گفت: میشه با ماشین من بریم یه رستوران...یا نه باید بریم.... شیوون مهلت نداد کیو جمله ش را تمام کند گفت: بریم کافه... یه کافه اون طرف خیابون روبروی بیمارستان هست...میتونم بریم اونجا باهم صحبت کنیم...
کیو با اینکه میخواست به گوشه خلوت جایی که کسی نباشد او باشد و شیوون بروند ، ولی با حرف شیوون نقشه اش بهم خورد ناراحت شد ولی نمیتوانست با شیوون مخالفت کند ودر ظاهرش نشان نداد همراه لبخند ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟... کافه بریم...خیلی هم خوبه...باشه بریم....مهمون من...
........
شیوون با اخم ملایمی به کافه چی که جلویشان قهوه با کیک گذاشت نگاه میکرد گفت: ممنون...کافه چی با سرتعظیمی کرد گفت: نوش جان...چرخید رفت . شیوون نگاهش را با مکث از کافه چی گرفت به کیو که با لبخند و گویی محو شیوون شده نگاهش میکرد هم نگاه شد به صندلی خود قدری لمه داد با صدای ارامی گفت: اقای چو...قبل از هر چی ازتون سوالی دارم...کیو بدون تغییر به حالت چهره ش گفت: بفرماید...هر چی مخواید بپرسید...سرپا گوشم... شیوون همراه اخم قدری چشمانش ریز شد گفت: شما از کجا میدونید من پیانو میزنم و کنسرت اجرا میکنم؟... طی این چند وقت با تصادف خودتون و دخترتون منو دیدید ...فهمیدید دکترم...اونم تخصصم چیه...ولی چطور از پیانو زدن من فهمیدید؟... یعنی وقتی من با همکارم در مورد برگذاری کنسرت صحبت میکردم شما تعجب نکردید...نگفتید که مگه من پیانو میزنم یا چه کنسرتی اجرا میخوام بکنم؟... اصلا منه دکتر چه کنسرتی دارم که اجرا کنم؟...عوضش در جا اومدیدی گفتید میخواید کمک کنید...چرا تعجب نکردید؟...
کیو بخاطر به دست اوردن شیوون برای بازیچه عشقیش تحقیقات گستره ای که از ایونهه خواسته بود در مورد شیوون فهمیده بود ،در مورد شغلهای که شیوون و داشت ، و حال نمیتوانست بگوید چرا اینکار را کرده و چرا درموردش تحقیقات کرده ؛ پس قدری ابروهایش بالا رفت جای جواب اصلی گفت: خوب...تعجب نکردم چون میدونستم.. یعنی وقتی شما رو سرتصادف دخترم شناختم ...فهمیدیم تخصص پزشکیتون چیه.... بعدشم فهمیدم که شما پیانو میزنید و تو دانشگاه تدریس هم میکنید... لبخندش پهن تر شد گفت: شما خودتون نمیدونید... ولی خیلی معروفید...هم از نظر پزشکی هم از اجرای کنسرتاتون...
گویی جواب کیو قانع کننده بود هر چند شیوون از جوابش راضی نبود ، رفتار و کارهای کیو برایش عجیب بود. مردی که شیوون میشناخت ؛ کیوهیونی که قبلا شیوون میشناخت و در موردش شنیده بود کارهای که کرده بود با کیوهیون جدید خیلی تفاوت داشت برای شیوون عجیب بود . ولی مطمینا شیوون هر چه میپرسید و سوالش را تکرار میکرد بازم جواب کیو همین بود پس سراغ سوال بعدی رفت ،بدون تغییر به چهره اش به کیو نگاه میکرد با صدای ارامی گفتت: خوب..من انقدرها هم که شما میگید معروف نیستم...ولی باشه قبول...ولی میشه بهم بگید چرا میخواید توی این کنسرت کمکم کنید؟...شما که تا جا که میشناسمتون اهل خیریه و این جور کارها نیستید...یعنی کاری که براتون سود نداره رو انجام نمیدید...حالا میخواید....
کیو نمیدانست دو پسر نوجوانی که چند سال قبل سرقضیه برج سازی کتک زده بود شیوون ودوستش بود منظور حالا شیوون به همان قضیه بود ؛اشتباه متوجه منظور شیوون شد با پرسش شیوون لبخندش محو شد وسط حرفش گفت: دکتر چویی ...میفهمم منظورتون چیه...ولی قبلا هم گفتم کارهای پدرم بهم ربطی نداره...پدر من کارهای زیادی کرده که همش به مردم اسیب زیادی زده...ولی من تو اون کارهاش نبودم... این کارم میخوام توش شریک بشم برای اینکه دلم میخواد یه کار خیر بکنم...هم به شما وهم به اقای چویی نشون بدم که من ربطی به کارهای بد پدرم ندارم....
شیوون فهمید کیو هنوز او را نشناخته ؛ نوجوان زخمی زیر دست بادیگاردها کیو ؛ حرفهایش برایش قابل قبول نبود . ولی فکر کرد این فرصت خوبیست برای کیو ؛ فکر کرد به کیو فرصتی دهد تا عوض شود تا با این خیریه راه و روش زندگی کیو را عوض کند. پس به رویش نیاورد که فهمیده دروغ میگوید سری تکان داد میان حرفش گفت: باشه فهمیدم...ممنون که کمکم میکنید.. کیو هم از جواب شیوون فکر کرد توانسته راضیش کند دوباره لبخند پهنی زد گفت: ممنون دکتر چویی که اجازه دادی...حالا درمورد کنسرت و برنامه اش صحبت کنیم؟... بگم چه برنامه ای دارم؟... شیوون با اخم سری تکان داد گفت: بله....کیو هم با پهن تر کردن لبخندش امان نداد هنوز جواب شیوون کامل از دهانش در نیامده شروع کرد به توضیح دادن. شیوون هم فقط با اخم و چشمان ریز شده نگاهش میکرد .
سلام اونی رفتم نظرای قبلیو که گذاشته بودم نگا کردم دیدم غلط دیکته ای توش زیاد دارم شرمنده


این شیوون عجب ادمیه البته ادم که چه عرض کنم فقط فرشته ها میتونن اینجوری باشن
راستی اونی خودمونیم کیو به این قضیه ی پیوند مغز استخون ربط داره
دستت درد نکنه اونی گلم
سلام عزیزدلم ..اشکال نداره عزیزجونی...عین خودمی...منم غلط املای خیلی خیلی زیاد دارم...مگه نمیبنی تو پستای که میزارم
بگم لو میره 


بله پسرم فرشته ستتتتتتتتتتتتتتتتتتت
کیو ؟..نه با این پیوند نه با اون.... حالا بعدا میفهمی
خواهش میکنم عزیزجونیییییییییییییییییییییی