SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

دوستت دارم 30


سلام دوستای گلم...

اینم از عیدی این داستانم...

بفرماید ادامه ...

  

عاشقتم 30

( 9 نوامبر 2011 )

شیوون لبخند ملایمی زد نگاهش را از پرونده پزشکی دستش گرفت به زن جوان رنگ پریده که روی تخت دراز کشیده بود نگاه کرد گفت: خوب خانم یانگ... این مرحله از شیمی درمانی رو هم انجام بدید دیگه میتونید با خیال راحت برید خونه...البته با داروهای که مینویسم براتون رو بخورید ....باید بگم که موفق شدید سرطان رو... زن جوان لبخند بیحالی زده بود ولی با حرفهای شیوون چهره ش درهم و ناراحت شد با صدای گرفته ای حرف شیوون را برید گفت:شیمی درمانی؟... یعنی دوباره باید شیمی درمانی بشم؟... نمیشه این مرحله رو انجام ندم؟.... نگاهی به همسرش که مرد جوان هم چهرهش  غمگین اما لبخند بیرمقی زده بود کرد دوباره روبه شیوون گفت: داروها چی؟...نمیشه نصف داروها رو بخورم؟...

شیوون لبخندش محو شد با اخم ملایمی گفت: چی؟... شیمی درمانی انجام ندید؟...چرا؟... چرا نمیخواید انجام بدید؟...این مرحله لازمه...باید.... زن جوان لبخندش کاملا محو شد دوباره حرفش را برید گفت: یعنی انجام ندم نمیشه؟... حتما باید این مرحله هم انجام بدم؟... شیوون اخمش بیشتر شد گفت: من نمیفهمم چرا شما نمیخواید انجام بدید؟... بخاطر دردش میگید؟... ولی شما که خیلی خوب مقاومت میکنید....نگاهی به مرد و دوباره روبه زن کرد که چهره شان درهم و ناراحت بود مهلتی به زن برای جواب دادن نداد چون فهمید علت مخالفت زن چیست گفت: ببینم نکنه بخاطر هزینه اش میگید درسته؟... مرد چهرهش  درهمتر شد گفت: خوب...اقای دکتر.... شیون با اخم به مرد نگاه کرد مهلت نداد گفت: اقای یانگ...بهتون گفتم نگران هزینه درمان نباشید...از اول بهتون گفتم هزینه درمان رو من میپردازم...اینو بارها بهتون گفتم...ولی شما دوباره ...نگاهش به زن جوان شد گفت: مگه نگفتم در مورد هزینه درمان نگران نباشید؟...

رن جوان چهره ش غمگین و چشمانش خیس اشک بود گفت: ولی اقای دکتر...اینطور که نمیشه...شما همیشه هزینه درمانو پرداخت میکنید..یا زمانی .... شیوون اخمش بیشتر شد حرفش را برید گفت: پول که من برای شما میپردازم مهمتره یا جون شما؟...فکر نکنم جون انسان در مقابل پول انقدر بی اهمیت شده باشه...البته فکر کنم از نظر من اینطور باشه...جون انسان خیلی خیل مهمتره از پوله...بعلاوه شما بچه کوچیک دارید...چرا به فکر دختر کوچولوی دوسالتون نیستید؟... نگاهش بین زن و شوهر جوان چرخید گفت: من از اول بهتون گفتم مهمتر از جون شما یا خود شما دختر کوچولوتون برام مهمه...من هر جور کمکی رو به شما میکنم تا حالتون خوب بشه...چون نمیخوام دختر کوچولوتون بدون مادر بزرگ بشه...شما باید همیشه سالم باشید...اونم بخاطر دختر کوچولوتون.... درسته؟... من اینطور بهتون نگفتم؟...

زن و شوهر جوان که اشک در چشمانشان حلقه زده بود با هم سر تکان دادن مرد جای هر دویشان گفت: درسته..شما گفتید ...شیوون هم با همان اخم و حالت جدی گفت: پس دیگه نمیخوام در مورد هزینه درمان چیزی بشنوم...از اول هم بهتون گفتم...نمیخوام در این مورد چیزی بگید...فقط به حرفم گوش بدید...درمانو انجام بدید ...فهمیدید؟...

شیوون کنار تخت زن جوان ایستاده بود با حالتی عصبانی اما مهربان بابت کاری که داشت میکرد با ان دو حرف میزد .مین هو با فاصله زیاد از انها ایستاده بود دستانش در جیب روپوشش بود با لبخند خیلی ملایمی به شیوون که متوجه اون نبود نگاه میکرد زیر لب با صدای خیلی اهسته ای گفت: بیخود نیست بهت میگن فرشته یا معجزه گر... واقعا تو فرشته ای چویی شیوون... فرشته...

...............................

شیوون چشمانش را بسته به پشتی نیمکت تکیه داده و دستانش را از هم باز کرده بود سرعقب برده روبه اسمان نفس های ارام میکشید . نگرانی و تقلا برای بیمارنش خسته ش کرده بود ، سردرد گرفته بود کمی هم در شکمش احساس درد میکرد ، از فشار و خستگی احساس ضعف میکرد سرگیجه هم گرفته بود. بیماری که از کودکی همراهش بود با خستگی زیاد اود میکرد ،برای بهتر شدن حالش به حیاط باغ بیمارستان امده بود تا هم کمی هوا بخورد هم از سرگیجه اش کم کند، چون اگر حالش بدتر میشد بیحال میشد خون دماغ میشد ، پس باید چند دقیقه ای به خود استراحت میداد که همراهی هم پیدا کرد.

مین هو دو لیوان قهوه به دست به طرف نیمکت رفت صدا زد : شیوونی...کنار نیمکت ایستاد با اخم به صورت رنگ پریده شیوون که چشمانش را بسته بود نگاه میکرد گفت: اینجا نشسته ای؟؟...هوا سرده ...چرا اینجا نشسته ی؟... سرما میخوری.... شیوون چشمانش را باز کرد به مین هو که کنارش نشست نگاه کرد لبخند خیلی بیرنگی به چهره رنگ پریده ش داد با صدای ارامی گفت: هوا خوبه...سرد نیست...بعلاوه اومدم کمی هوا بخورم...هوای سرد حال ادمو جا میاره....

مین هو لیوان قهوه را به طرف شیوون گرفت با اخم گفت: چی شده؟؟... بازم سرگیجه و ضعف داری؟... شیوون جوابی نداد فقط لبخندش قدری پررنگتر شد لیوان قهوه را گرفت گفت: ممنون....مین هو اخمش بیشتر شد گفت: بله...این لبخند یعنی ...اره...دارم...بایدم داشته باشی...شیفت های پشت سر هم.... کلاس های دانشگاه...با حالی هم که داری...بجای رفتن به مرخصی بعد تصادف... یکسره اومدی سرکار...معلومه که حالت خوب نباشه...ضعف و سرگیجه داشته باشی... هوای سرد بخوری حالتو جا بیاره...جای اینکه بری یه سرمی داروی چیزی بزنی...نشستی اینجا تا بقیه نفهمند حالت چطوره دعوات نکنن....درسته؟...

شیوون با لبخند به لیوان قهوه اش نگاه میکرد با صدای ارامی گفت: نه اینکه الان تو داری دعوام نمیکنی به جونم غر نمیزنی... قلوبی از قهوه اش نوشید . مین هو تابی به ابروهایش داد گفت: چی؟... دارم دعوات میکنم؟..از کلافگی پوفی کرد باد گونه هایش را خالی کرد گفت: از دست تو شیوون... شیوون سرراست کرد همراه لبخند اخمی کرد گفت: به من چه؟...مین هو ابروهایش بالا و چشمانش قدری گشاد شد سربه بالا تکان داد گفت: هیچی...به شما ربطی نداره...شما راحت باش...هواتو بخور... شیوون هم سرجلو برد با لبخند وچشمانی گشاد و ابروهای بالا داده گفت: خیالم راحت هست...هوامم میخورم... مین هودوباره تابی به ابروهایش داد نگاهش میکرد گفت: پرو... شیوون بی صدا خندید و مین هو خندید، هر دو روبرگرداند چند قولبی در سکوت از قهوه شان نوشیدند.

مین هو با اخم ملایمی رو به شیوون کرد گفت: شیوونا....شیون ارام رو برگرداند گفت: هوم... مین هو با همان حالت گفت: میدونی ...امروز یکی از بیمارام نخواست درمانو ادامه بده...مرخص شد رفت...شیوون اخم ملایمی کرد گفت: چی؟... یکی از بیمارت نخواست درمانو ادامه بده؟...کی؟... مین هو سری تکان داد گفت: اهوم... اقای سو کان هی...همونی که سرطان معده داشت ...قرار بود عملش کنی... شیوون  اخمش بیشترشد گفت: چی؟... اقای سو؟؟... چرا؟... چرا نمیخواست ادامه بده؟...نگفت چرا؟... مین هو نگاه اخم الودش چرخید به روبرو شد گفت: بخاطر هزینه درمان... چون هزینه درمانو نداره... خودشو مرخص کرد...

شیوون ابروهایش بالا و چشمانش گشاد شد گفت: چی؟... هزینه درمانو نداشت؟... چرا به من نگفتی؟...چرا اجازه دادی بره؟... من که گفتم نمیخواد هزینه عمل رو بپردازه... هزینه عمل .... مین هو با اخم رو به شیوون کرد حرفش را برید گفت: میگفتم که چه کنی؟... هزینه نشو پرداخت کنی تا مداواشو ادامه بده؟... فقط هزینه عمل نبود...هزینه بعدش...بیمارستان هم هست...بعلاوه اینکارو خودم میتونستم انجام بدم...خودت میدونی که چند بار اینکارو کردم...هزینه درمان بیمارن رو قوبل کردم... مثل تو که اینکارو میکنی... امروزم دیدم بیماری که یعنی اون زن جون ...هزینه شو داری میدی... مثل خیلی مریض های دیگه...که مجانی درمانشون یا عملشون میکنی... یا هزینه بیمارستانو میپردازی...ولی اقای سو قبول نمیکنه...

شیوون تغیری به چهره خود نداد وسط حرفش گفت: چرا؟.. چرا قبول نمیکنه اخه؟... مین هو هم تغیری به چهره خود ندادد گفت: بخاطر غرورش ...اقای سو ادم مغروریه...نمیخواد قبول کنه از کسی پول قبول کنه برای درمانش....گفت حاضر نیست مجانی عمل بشه...یعنی تو هزینه عملوش بدی...یا هزینه بیمارستان.... شیوون ابروهایش بالا رفت دوباره حرفش را برید گفت: چی؟... یعنی غرورش از جونش براش مهمتره؟... یعنی حاضره بمیره ولی از کسی کمک نگیره؟... مین هو چهره ش را بیخیال کرد گفت: اره... شیوون چشمانش گشادتر شد گفت: اره؟...یعنی چی؟... مین هو سری تکان داد گفت: اره...خوب بعضی ها اینجورین دیگه... شیوون تو خودت با این جور ادمها زیاد بخورد کردی... مثل این مریض زیاد داشتی...چرا حالا اینقدر تعجب کردی؟... هنوز عادت نکردی به مریضی که بخاطر غرورش درمان نشه؟...

شیوون قدری چهره ش درهم شد گفت: اره...دیدم مثل این اقا...ولی خوب برای من هنوز عادی نشده ...نه نشده... بیخایل شدن جون بخاطر غرور دیگه زیادیه... من نمیتونم این موضوع رو درک کنم.... مین هو اخم ملایمی کرد گفت: خب دیگه...بعضی ادمها اینجورین...نمیشه کاری کرد....مکثی کرد از قهوه خود قلوبی نوشید نگاهش به لیوان دست خود بود گفت: ولی شیوونی...میدونی چیه...به نظر من اینجور ادمها مهم نیستن...مهم اینه که خیلی ها هستند بیمارن...میخوان زنده بمونن...حاضرن بهشون کمک بشه...یعنی چشم امیدشون به اینکه کسی پیدا بشه بهشون کمک کنه...تا زنده بمونن....یا عزیزشون که بیماراه حالش خوب بشه...ولی خوب کسی نیست که بهشون کمک کنه...اونا از بی پولی و نداشتن پول هزینه درمان میمیرن...

شیوون چهرهش  درهم و ناراحت بود اوهم سرپایین کرد به لیوان دست خود نگاه میکرد گفت: چرا اون ادماهای مغررو هم مهمن..باید به اونا فهمونده بشه که جون و سلامتی مهمتره از غروره...در مورد کمک به بیماران نیازمند هم ...سرراست کرد به مین هو نگاه کرد گفت: من بخاطر همین میخوام کنسرت بذارم...که پول فروش  بیلطها رو برای هزینه درمان بیمارن خاص و بیمارن نیازمند بدم...هر چند انقدر بیمار نیازمند و فقیر داریم که چند تا از این کنسرتها باید بذاریم...بخصوص برای بیمارن سرطانی که هزینه شیمی درمانی و پیوند مغز استخوان  دارن....هزینه اشون دو برابر بقیه بیماراست...

مین هو با اخم ملایمی هم نگاهش بود گفت: اره...درسته...بیمار نیازمند خیلی داریم...ولی این کار توهم خیلی عالیه...گذاشتن یه کنسرت که برای خودت هیچ سودی نداره...پول فروش بلیط رو به بیماران میدی...که صدای گفت: محل کنسرت وبرنامه ریزهاش با من...جمله مین هو نیمه ماند یهو رو برگردانند چشمانش گرد و ابروهایش بالا رفت. شیوون هم رو برگردان با دیدن کیو که کنار نیمکت ایستاده بود با لبخند پهنی نگاهشان میکرد متعجب چشمانش گشاد شد . کیو به ان دو مهلت نداد قدمی برداشت جلویشان ایستاد با همان لبخند پهن گفت: سلام دکتر چویی... سلام دکتر لی...حالتون خوبه؟... ببخشید بیمقدمه پریدم وسط حرفتون...ببخشید هم ...نمیخواستم فال گوش وایستم...اومدم اتفاقی حرفاتونو شنیدم...

شیوون با حرفهای کیو کم کم چهره ش درهمتر شد ارام بلند شد گفت: سلام اقای چو...شما اینجا چیکار میکند؟... با طعنه گفت: نکنه دکترهای که معروفیتون کردم کارشونو بلد نیستن... اومدید شکایت و میخواید دکترهای دیگه ای رو معرفی کنم.... کیو بیتوجه به طعنه شیوون چشمانش گشاد شد دستانش را تکان داد گفت: نه...نه...نه... دوباره لبخند پهنی زد گفت: اتفاقا دکترهای که معرفی کردید خیلی هم خوب هستند...اینجام چون اومدم بیمارستان برای گرفتن جواب چکاب و ادامه معالجه ام.... که بهم گفتن چند روز دیگه حاضر میشه...منم دنبال شما میگشتم تا بابت معرفی دکترهای به این خوبی تشکر کنم...که گفتن تو حیاط باغ هستید...منم اومدم اتفاقی شنیدم چی گفتید...که میگم من حاضرم بهتون کمک کنم تا یه کنسرت عالی برگذار کنید...

مین هو با اخم تاب داری به کیو نگاه میکرد زیر لب با صدای اهسته یا گفت: چرا این ره به ره میاد برای تشکر ؟...چرا انقدر زیادی مودبه این بشر؟...چرا انقدرم مورد برای تشکر پیدا میکنه ؟... شیوون با اینکه حرفهای مین هو را شنید ولی توجه ای نکرد نگاهش به کیو بود با اخم نگاه جدی بهش میکرد گفت: اقای چو... مگه بهتون نگفتن که کی برای گرفتن جواب چکاب بیاید که امروز اومدید؟... بعلاوه من این کارو برای تفریح انجام نمیدم...این کنسرت خیرخواهانه ست... کمک به بیمارن نیازمند ...به بیمارانی که نمیتونند هزینه درمانو بپرازند.... پول فروش بلیط کنسرت به این کار اختصاص بدم...نه یه کنسرت تفریحی برای ثروتمندا یا کنسرت تجاری... این کنسرت سودی برای من یا برگذار کنند هاش نداره.... این کنسرت وسوداوری نیست که بخواید ازش سود و تبلیغات برای خودون دربیارید...این یه کار خیرخوانه ست....

کیو فکر نمیکرد چه میگوید چه کاری میخواهد انجام دهد  فقط میخواست در کاری که شیوون میخواست انجام دهد شریک شود . میدانست که وقت جواب چیکابش کی هست ولی به این بهانه دوباره به بیمارستان برای دیدن شیوون امده بود ،دنبال شیوون میگشت او را در حیاط باغ دید، واقعا اتفاقی حرفهای شیوون را شنید موقعیت را عالی دید که به بهانه برنامه ریزی برای کنسرت شیوون را هرورز ببیند. مهم نبود شیوون میخواهد چیکار کند دنبال سود و تجارت هم نبود ،مهم بودن با شیوون بود پس با لبخند پهنی سری تکان داد گفت: بله میدونم دکتر چویی...میفهمم میخواید چیکار کنید...منم دنبال سود و تجارت نیستم... نیت منم کمک به بیمارانه... میخوام بهم اجازه بدید دراین کار باهاتون شریک بشم....

شیوون با اخم و چشمان ریز شده به کیو نگاه میکرد نمیفمهمید اصرار کیو برای چیست ؛ یعنی واقعا چو کیوهیون معروف به ارباب چو که روی بخاطر ویران کردن خانه ها فقیران که جایش برج بسازد شیوون و ایل وو را به حد مرگ کتک زده بود حال میخواست به فقیران کمک کند؟ علت اینکار کیو را نمیفهمید ، نمیدانست سودی برایش دارد ؟ مطمین بود کیو دنبال منفعت و سودی برای خود است ؛ شایدم هم دلیلی دیگری داشت ؟ میخواست علت را بفهمد پس اخمش بیشتر شد دهان باز کرد بپرسد که صدای زنگ پیجرش اجازه نداد پیجرش را از جیب روپوشش دراورد نگاهی به صحفه ش کرد روبه کیو میان حرفش گفت: باشه اقای چو... شما بهمون کمک کنید...کنسرت رو اجرا کنم...ولی قبلش میخوام مفصل دراین مورد حرف بزنیم...فعلا باید برم...پیجم کردن...مطمین بیماری بد حال شده من باید برم....کیو از ذوق جواب شیوون چشمانش گشاد شد لبخندش پهن تر گفت: ممنون دکتر چویی قبول کردی...باشه...باشه...بعدا دران مورد حرف میزنیم....شما بفرماید به کارتون...شیوون مهلت نداد کیو جمله ش راتمام کند با گفتن : ببخشید... دوید به طرف ساختمان بیمارستان رفت. مین هو هم که با جواب مثبت شیوون یهو اخم کرد بلند شد با دویدن شیوون اوهم دنبالش دوید رفت. کیو که از شادی در پوست خود نمیگنجید همانطور که به دور شدن شیوون نگاه میکرد دستش را بالا اورد تکان داد گفت: باشه دکتر چویی...میبینمتون....

 ************************************* 

( 10 نوامبر 2011)

هیچل با چهره ای  حیرت زده و چشمان میخ شده به دکتر جوان جذابی که قلب هیچل را بیتاب ضربان کرده بود نگاه میکرد، دکتر جوان که درحالی نگاه کردن برگه های ازمایش پدرش بود جادو شده به دکتر نگاه میکرد طوری که حتی نشنید دکتر که سرراست کرده بود هم نگاهش شده بود چه گفته با صدا زدن دکتر : اقای کیم...حالتون خوبه؟... شندید چی گفتم؟... با جمله دکتر جوان دیگر ( مین هو) که گفت: بیچاره از ناراحتی شنیدن بیماری پدرش شوکه شده...چرا اینطوری گفتی شیوون ؟.... به خود امد . دکتر جوان شیوون بود ؛ هیچل مات و حیران شیوون بود با صدا زدنش به خود امد گفت: هاااااا؟...نه...ببخشید...چیزی گفتید؟... شیوون چههره ش درهم روبه مین هو گفت: چیزی نگفتم که...خوب جوابش همین بود...من با کلی مقدمه گفتم....با حرف هیچل هم رو به او کرد با مکث گفت: گفتم جواب ازمایش پدرتون خوب نیست...متاسفانه پدرتون سرطان داره...سرطان کبد.... باید هر چه زودتر بستری کنید تا درمانشو شورع کنیم...ببینیم بیماری به چه مرحله ای رسیده...  

هیچل مات چهره جذاب شیوون بود گویی هنوز نمفهمید شیوون چه میگوید فقط متوجه شد پدرش مریض است باهمان حالت گیج چشمانی که گشاد و ابروهایش بالا بود گفت: هاااا؟...پدرم باید بستری بشه؟...خوب...باشه...باشه...هر چی شما گفتید...کی و کجا ...هر طور که شما بگید میارم بستریش میکنم...اصلا همین امروز میارمش... شیوون از رفتار هیچل اخمی کرد نفمهیمد حال هیچل را ، یعنی بخاطر شنیدن بیماری پدرش اینطور شده بود؟ یا خودش خل وضع بود؟ هیچل هم نمیشناخت که بداند چطور ادمیست؛ گیج رفتار هیچل اخم کرده گفت: امروز که نمیشه اقای کیم...عصر پذیرش نداریم...لطفا فردا صبح بیارید...فردا صبح ایشون بستری کنید تا ازمایشان لازم روش انجام بشه....

هیچل که محو چهره جذاب شیوون بود نمیفهمید شیوون چه میگوید فقط مغزش فرمان میداد که میان مات بودنش چیزهای بگوید جواب داد: باشه...باشه...فردا صبح پدرمو میارم ...سکوت کرد دوباره مات شیوون شد. شیوون و مین هو با اخم نگاهش کردن منتظر بودن هیچل برود ولی هیچل مات شده به شیوون نگاه میکرد. شیوون اخمش بیشتر شد گفت: ببخشید اقای کیم...چیز شده؟... شما حالتون خوبه؟...چیزی میخواید بگید؟... هیچل با چشمانش گشاد ابروهای بالا داده سرش را به دو طرف تکان داد گفت: نه...نه...چطور؟...شیوون هم بدون تغییر به چهره ش دستش را تکان داد گفت: خوب...کار ما تموم شده...میتونید برید...ولی شما هنوز ایستادید... گفتم شاید کاری دارید....

هیچل چشمانش گشادتر شد گفت: هااااا؟...نه...نه...کاری ندارم... ببخشید...ببخشید... گویی بالاخره به خود امد گفت: ببخشید...ممنون...ممنون...من فردا صبح پدرمو میارم... با مکث چرخید به طرف در رفت ولی سرمیچرخاند به شیوون نگاه میکرد. شیوون هم با اخم و چشمان ریز شده به بیرون رفتن هیچل نگاه میکرد. مین هو  هم با اخم نگاهش میکرد گفت: این چش بود؟... چرا اینجوری کرد؟... شیوون بدون گرفتن نگاه ش از در شانه هایش را بالا انداخت گفت: نمیدونم.... مین هو اخمش بیشتر شد گفت: مردم این روزا خل شدن...معلوم نیست چشونه...یکی میاد میخواد به زور تو کنسرت خیریه شرکت کنه درحالی که خودش دشمن فقیرا بود...یکی دیگه میاد فقط زل میزنه نگاه کنه...معلوم نیست خودش مریضه یا باباش...یا  از شنیدن خبر بیماری پدرش خل شده.... واقعا ملت دیوانه شدن.... شیوون روبه مین هو کرد از حرفش خنده ش گرفت پوزخندی زد با لبخند نگاهش کرد. مین هم روبه شیوون با اخم نگاهش کرد گفت: چیه؟... من خل نیستم ...گفتم ملت خلن...چرخید به طرف اتاقی رفت شیوون هم به رفتنش نگاه میکرد با حرفش دوباره خنده ش گرفت بی صدا خندید.


نظرات 1 + ارسال نظر
김보나 دوشنبه 7 فروردین 1396 ساعت 21:20

اااااااااااااا کنیرت چه فکر خوبی
پس رقیب عشقی کیو تو این داستان هیچوله بله بله ....
مرسیییییییییبیی اونی جونم

اهوم رقیبش هیچله...
خواهششششششششششششش عزیزجونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد