سلام دوستای عزیزم
خوب قول داده بودم که عیدی میدم... هر چند انگار کسی وقت نداره یه سر به وب بزنه...هر چنددددددددددددد من میبنیم که چقدر میان میخونن میرن...پس وقت نداریم رو دروغ میگن... ولی خو ب چون قول دادم اومدم عیدیمو بدم... عیدیمم اینه که تو این هفته دو قسمت از هر داستانم میزارم ..امیدوارم که مورد پسند باشه
بفرماید ادامه
فرشته 10
شیوون لبخند زنان گفت: عمو سئون هیون تو اداره پلیس هان دانگه... بخش غربی.... همیشه به شوخی میگه پست معاونت رو خالی گذاشتن تا من برم درسشو بخونم برم پستو تحویل بگیرم...کیو ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟... صدادار خندید . شیوون هم خندید که سه جین و دانگو یهو جلویشان سبز شدن . سه جین با چهره ای درهم و اخم شدید دندانهای بهم سایده غرید چو کیوهیون ....دانگو هم با چهره ای درهم و ابروهای گره کرده و صورتی سرخ از خشم غرید : چویی شیوون...شیوون و کیو خنده شان قطع شد باهم سرراست کردن . شیوون با لبخند و کیو با تابی به ابروهایش نگاهشان کردنند با بهم گفتند : بله....
سه جین چهره ش درهم شد غرید : خودتو اماده مرگ کن چو کیوهیون...دانگو هم با همان حالت گفت: اخرین وصیتو بکن چویی شیوون...چون میخوام بکشمت.... شیوون لبخندش محو شد اخم ملایمی کرد گفت: چرا؟... برای چی میخوای بکشیم؟... کیوهم با اخم و چشمان ریز شده به سه جین گفت: به چه علت باید کشته بشم؟... سه جین انگشتانش را بهم مشت کرد با خشم گفت: چون منو گول زدی ...منو فرستادی سراغ مربی ایم.... بهم گفتی برم به مربی ایم سیر بدم ...چون خوشش میاد...اونم حساب منو رسید...بخاطر سیر چند تا نمره از من کم کرد....دانگو هم با بیشتر کردن اخمش غرید: منو فرستادید پیش مربی ...با اون دروغی که گفته بودین... المپیک نوجوانان...دروغگوی های شایعه ساز.... شیوون تو دروغگویی...
شیوون بلند شد اخمش ببیشتر شد با حالتی عصبانی اما ارام حرفش را برید گفت: من دروغگوم؟...من کی تا حالا دروغ گفتم؟...از من تا حالا دروغ شنیدی؟... چشمانش همراه اخم ریز شد گفت: من فرستادمت پیش مربی؟... من کی گفتم برو پیش مربی همچین چیزی بگو؟...المپیک نوجوانان؟... این که حرف کیوهیون بود...روبه کیو کرد گفت: کیوهیون گفت یکی اومد گفت المپیک نوجوانان هست... نمیدونم بازیکن ذخیره میخواد...منم گفتم این شایعه ست....باور نکنه.... ( کیو وقتی دانگو به کنارشان رسید در حال رد شدن بود طوری حرفش را زد که او بشنود همچین چیزی گفته شیوون هم فقط جمله اش را تکرار کرد دوباره دروغم هم نگفت ) شیوون دوباره روبه دانگو کرد گفت: به تو نگفتم بری پیش مربی همچین چیزی بگی.... کیو هم با اخم و چشمان ریز شده روبه سه جین گفت: من بهت گفتم برو به مربی ایم سیر بده؟.... من کی این حرفو بهت زدم؟... همه میدونن مربی ایم از سیر بدش میاد....بهش آلرژی داره...یعنی تو نمیدونستی؟... من مگه دیوانه ام که به تو همچین حرفی بزنم...
سه جین اخمش بیشتر شد با حالتی عصبانی تر گفت: تو بهم نگفتی...ولی شنیدم که به دوستت میگفتی...که به مربی ایم سیر بدم خیلی خوشحال میشه...چون از سیر خوشش میاد.... کیو اخمش بیشتر و چشمانش ریزتر شد حرفش را ببرید گفت: چی؟... اولا من داشتم مسخره میکردم...چون میدونستم مربی از سیر بدش میاد به شیوون هیونگ گفتم اگه بهش بدیم خوشحال میشه .... دوما گفتی من به دوستم گفتم؟...خودت میگی من به دوستم گفتم.... من با شیوون هیونگ داشتم حرف میزدم نه با تو...تو شنیدی رفتی سراغ مربی ...انوقت اومدی دعوا میخوای منو بکشی... بلند شد قدمی برداشت با خشم به سه جین نگاه میکرد با اخم شدید و صدای خفه ای گفت: فال گوش ایستادی به حرف منو و دوستم گوش دادی رفتی سراغ مربی ...حالا طلبکار اومدی با من دعوا داری؟....
شیوون روبه کیو کرد وسط حرفش گفت: اینا فال گوش ایستادن ...حرفهای مارو شنیدن رفتن سراغ مربی ها...بعدش اومدن دعواشو با ما دارن... چون مربی ها دعواشون کرد....اگه مربی ها با کارهای که کردن خوشحال میشدن بهشون جایزه میدادن عمرا بیان سراغمون ازمون تشکر میکردن ... اینجا نبودن...دقت کردی؟... کیو روبه شیوون سری تکان داد گفت: اره همینه...فکر کنم ...روبرگردانند به ان دو نگاه کرد گفت: الان این دو نفر جونشو بگیرن در نرن من جفتشونو به اون دنیا میفرستم...چون...قدمی جلو گذاشت فریاد زد : خیلی عصبانیمممممممممممممممممممممممممم...
سه جین و دانگو با حرفهای شیوون و کیو گویی به خود امدن دیدن به جای طلبکار بودن بدهکار هم شدن. فال گوش ایستاده بودن از بلای که مربیان سرشان دراوردن فراموش کرده بودن که فال گوش ایستاده بودن سراغ ان دو امدن به جای طلبکار شدن بدهکار شیوون و کیو هم شدن فرار را به قرار ترجیح دادن با تهدید کیو عقب عقب با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده قدم برمیداشتند با فریاد کیو از جا پریدند چشمانشان گشاد باهم فریاد زدنند : نـــــــــــــــــــــــه...چرخیدند یهو شروع به دویدن کردن. شیوون و کیو هم بهم نگاه کردنند پوزخندی زدنند با هم فریاد زدنند : یاااااااااااااااا...وایستید...دبنال ان دو دویدند. کیو فریاد زد: سه جین گیرت بیارم مرده ی.... شیوون هم فریاد زد: دانگو مگه دستم بهت نرسه...به وضعیت ان دو بی صدا میخندیدند و میدویدند.
***************************************
5 نوامبر 2003
چانگمین و دوستش سونگجو روی لبه های تختشان نشسته بودنند با صدای ارامی باهم حرف میزدنند چون کیو روی تخت خودش خواب بود. سونگجو میان حرفش سیگاری به میان لبانش گذاشت روشن کرد پوکی عیمق به سیگار زد دودش را بیرون داد روبه چانگمین گفت: فردا باید... چانگمین چشمان گشاد و ابروهای بالا رفته به سیگار دست سونگجو نگاه میکرد حرفش را برید گفت: وای سونگجو...این چیه؟... سونگجو اخمی کرد به دست خود نگاه کرد گفت: این؟...نمیدونی چیه؟... سیگاره ..سیگار.... چانگمین چهره ش درهم شد گفت: میدونم این سیگاره...ولی میگم ...یعنی منطورم اینه که دست تو چیکار میکنه؟...تو داری سیگار میکشی؟... اونم اینجا؟... اگه مربی بیاد ببینه چی؟... اصلا تو سیگار میکشی.... تو هنوز نوجونی... میدونی چقدر اینکار بده.... تو هم ورزشکاری...بسکتبال بازی میکنی...نباید سیگار بکشی...میدونی سیگار چقدر برای ریه ضرر داره....بعلاوه تو نوجونی...نست به سیگار کشیدن نمیرسه...یعنی نباید بکشی... سیگار چقدر.....
سونگجو تابی به ابروهایش داد وسط حرفش گفت:کار بد؟... چقدر بچه مثبت...اوق... چهره اش را حالت چندش کرد گفت: واقعا خیلی بچه ای چانگمین...سیگار را بالا اورد پکی به سیگارش زد دودش را با مکث بیرون داد گفت: سیگار مال ادم بزرگاست...تو بچه ای...بعلاوه کی گفته سیگار رو نمیتونه نوجون بکشه اقای دکتر...که ضربه ای به در نواخته شد صدای مربی امد: بچه ها.. جمله سونگجو نیمه ماند یهو روبه در برگردانند با چشمانی گرد و ابروهای بالا داده وحشت زده به در نگاه کرد به سیگار دست خود هم نگاه کرد سریع سیگار را زیر تشک تخت خود گذاشت بلند شد به طرف در اتاق رفت گفت: بله مربی....
چانگمین هم با چشمانی گشاد و گیج به سونگجو و در اتاق نگاه میکرد گفت: دیدی گفتم مربی میاد...حالا من بچه ام اقا بزرگ؟... جواب مربی رو بده...سونگجو جلوی در ایستاد روبرگردانند به چانگمین با خشم نگاه کرد دست جلوی بینی خود گذاشت گفت: هیسسسس...دهنتو ببند...به مربی نگو...اگه بگی زنده نمیزارمت.... سریع چرخید در را باز کرد چانگمین هم از تخت بلند شد به در نگاه کرد با باز شدن در مربی قدمی وارد شد نگاهی به همه جا کرد گفت: سونگجو ...چانگمین...بیاید کارتون دارم.... نگاهش به کیو که با این همه سرو صدا هنوز خواب بود شد همراه اخم ملایمی لبخند کمرنگی زد گفت: کیوهیون که خوابه.... این بشر که وقتی خوابه دنیا رو اب ببره اونو خواب میبره... چانگمین به طرف مربی رفت با صدای اهسته ای گفت: بله مربی... کیوهیون هر وقت ازاد پیدا کنه میخوابه.... مربی سری تکان داد گفت: خیلی خوب.... اونو ولش کنید...بذارید بخوابه...شماها باید کارتون دارم...چانگین و سونگجو سری تکان دادن گفتند چشم... دنبال مربی از اتاق بیرون رفتند در را بستند سیگار زیر تشک که درحال سوزاندن تشک بود را فراموش کردن.مربی هم چون دم در ایستاد و وارد اتاق نشد که بوی سیگار را بشنود و متوجه سیگار کشیدن سونگجو نشد.
...................
شیوون به همراه مین هو به طرف کلبه رستوان میرفت نگاهی به اطرافش کرد گفت: یعنی کیو رفته برای نهار؟...این اطراف نیست.... نکنه تو کلبه شه؟.... مین هو تابی به ابروهایش داد گفت: تو که فقط به فکر اون دوستت کیوهیونی...اون حتما تو نهار خوریه دیگه...اینطور تو به فکر اونی ...اون فکر نکنم به فکرت باشه... الان نشسته داره نهارشو... شیوون همانطور به اطراف نگاه میکرد بیتوجه به حرفش وسط حرفش گفت:نمیدونم...شاید خواب باشه... اخه کیو وقتی بیکاره همش میخوابه...امروز صبح هم که کاری نداشتیم... حتما خواب...که چانگمین را دید جمله ش نیمه گذاشت به قدمهایش سرعت بخشید به طرف چانگیمن رفت گفت: چانگمین...چانگمین شی... چانگمن ایستاد شیوون به او رسید گفت: سلام چانگمین...خوبی؟... کیوهیون کجاست؟... رفته نهار خوری؟...
چانگمین با اخم ملایمی به شیوون نگاه کرد گفت: سلام...خوبم... کیوهیون؟...نه... نهار خوری نرفت... خوابه... بدون رو بگردانند به کلبه پشت سرش اشاره کرد گفت: وقتی کاری نداره معمولا خوابه... من که از کلبه اومدم بیرون خواب بود... تا نریم بیدارش نکنیم بیدار نمیش....که یهو صدای فریادی امد: دودددددددد...اتیشششش...آتیشششش...آتیششش... امد حرف چانگمین نیمه ماند. شیوون هم که با اشاره چانگمین به کلبه نگاه کرد چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت نالید: کیوهیون... آتیش... مین هو هم با چشمانی گشاد به کلبه نگاه کرد گفت: کلبه اتیش گرفته...کیوهیون اون توه؟؟....چانگمین با فریاد و چهره وحشت زده شیوون و مین هوگیج شد یهو رو برگردانند با دیدن کلبه که آتش گرفته بود چشمانش گرد شد وحشت زده فریاد زد : کیوهیون تو کلبه ست...کیوهیوننننننننننننننن...دوید طرف کلبه...شیوون هم با فریاد چانگمین چشمانش گردتر شد با صدای ضعیفی نالید : کیوهیون...دوید مین هو هم دنبالش دوید.
کیو رد کلبه خواب وبد سیگار زیر تشک کمکم تشک را به آتش کشید اتش به بقیه وسایل رخنه کرد چون کلبه چوبی بود بیشتر وسایل هم چوبی و پارچه یا بود اتش همه جا پخ شد کیو هم که خواب بود متوجه نشد با بیشتر شد اتش همانطور خواب بود که از دودیی که از اتش دراتاق پیچید خفه شده بود بیحال بود از خفگی سرفه اش گرفت. درعالم خواب وبیداری بود چشمانش را نیمه باز ولی از خفگی وسرفه چشمانش را بست نیم خیز شد شدید سرفه کرد .بیحال روی تخت افتاده چشمانش نیمه باز به شعله های اتش و دود غلیظ نگاه کرد با صدای که به زور شنیده میشد میان سرفه هایش گفت: کمک...کمک...ولی کسی صدایش را نمیشنید. میان دود و اتش بود توان بلند شدن هم نداشت اتش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. کیو از وحشت همانطور که سرفه میکرد مچاله روی تخت شد خود را برای مرگ اماده کرده بود با صدای خیلی ضعیفی نالید : کمک...که یهو صدای میان اتش امد : کیوهیون...کیوهیونا... صدای شیوون بود . فکر کرد اخرهای عمرش است میان اتش و دود دارد رویا میبنید ان هم رویای شیوون را، ولی رویا نبود شیوون از میان اتش و دود بیرون امد به طرفش دوید فریاد زد : کیوهیون... کیوهیونا....
شیوون و مین هو و چانگمین به طرف کلبه دویدند مربی ها و بقیه دانش اموزان هم جلوی کلبه ایستاده بودنند. مدیر فریاد زد: کسی که تو کلبه نیست هست؟... چانگمین جلو رفت گریه ش درامده بود فریاد زد : کیوهیون ..کیوهیون تو کلبه ست... مدیر وحشت زده گفت: چی؟...یکی تو کلبه است؟... چانگمین همانطور که گریه میکرد سری تکان داد بقیه با جوابش وحشت کردن . یکی فریاد زد : آتش نشانی...به اتش نشانی زنگ بزنید ...یکی دیگه گفت: اب...سطل اب بیارید...یکی دیگه فریاد زد: خاک بریزد...یالاااااااااا...عده ای به دستور مربی خاک را از روی زمین برمیداشتند به روی کلبه میپاشیدند. عده دیگر سراغ سطل های اب رفتن آب میاوردن. یکی به اتش نشانی زنگ زد . شیوون نگاهی به اشفتگی بقیه کرد با چشمانی گشاد و وحشت زده به کلبه نگاه کرد زیر لب به اهستگی گفت: کیوهیون... سطلی را ازا دست یکی که دانش اموز تقریبا کوتاهی بود با زور زدن سطل اب را میاورد گرفت روی خود خالی کرد دوید طرف کلبه.
مین هو که کنارش ایستاده بود با ریختن سطل اب روی خود چشمانش گرد شد فهمید شیوون میخواهد چیکار کند فریاد زد : شیوونا...میخوای چیکار کنی؟...خیز برداشت تا بازوی شیوون را بگیرد مانعش شود ولی نتوانست ،شیوون به طرف کلبه دوید .مین هم با چشمانی گرد دنبالش دوید فریاد زد : شیوونا...شیوونا...نه ...وایستا... با فریاد مین هو بقیه متوجه حرکت شیوون شدند ،چند مربی و هم تیمی های شیوون به طرفش دویدند مربی فریاد زد : چویی شیوون...وایستا...کجا میری؟... ولی کسی نتوانست به شیوون برسد . مین هو هم تا دوباره دست دراز کرد که بازوی شیوون را بگیرد شیوون بیتوجه به فریادهای بقیه وارد کلبه اتش شد ، مربی بازوی مین هو را گرفت به عقب کشید تا دنبال شیوون وارد کلبه نشود .
مدیر با چشمانی گرد به کلبه اتش گرفته نگاه میکرد دست روی سرخود کوبید فریاد زد : اون پسر کجا رفت؟...چرا جلوشو نگرفتین؟... مربی جواب داد : نرسیدیم بهش...مربی دیگری فریاد زد : برای چی رفت تو اتیش؟... این پسره دیونه شده؟... داشن اموزی فریاد زد : رفت دوستشو نجات بده... مربی رو به پسرک با خشم گفت: منم میدونم رفت دوستشو نجات بده...ولی با این اتیش... مگه اون اتش نشانه... این پسره دیونه ست...همه اشفته بودنند به کلبه که شعله های اتش هر لحظه بیشتر میشد وحشت زده نگاه میکردنند، سعی میکردنند با سلطهای اب اتش را خاموش کنند، ولی گوی فایده نداشت. هم تیم های شیوون با چشمانی گرد وحشت زده از کارش به با ناباوری و بعضی هایشان هم با چشمانی خیس به کلبه که کاپیتانشان را بلعیده بود نگاه میکردنند سطل های آب را روی کلبه خالی میکردنند فریاد میزدند : کاپیتان...کاپیتان چویی...کاپیتان... مین هو که گریه ش درامده بود فریاد میزد : شیووناااااااااااااااااا...شیوونااااااااااا...بازوهایش میان دستان مربی بود او را به عقب میکشید مین هو دست و پا میزد تقلا میکرد تا خود را ازاد کند به طرف کلبه برود. چانگمین هم صورتش مثل گچ سفید بود چشمانش به شدت گرد و خیس از ناباوری وضعیتی که بود کیو میان کلبه اتش گرفته و شیوون برای کمکش میان اتش رفت شوکه شده ایستاده بود فقط به کلبه در حال سوختن نگاه میکرد.
شیوون که سطل اب را روی خود خالی کرده بود داخل اتش دوید با انکه تنش خیس بود ولی شعله اتش تنش را داغ کرده بود دود اتش نفسش را تنگ کرده بود . ولی شیوون به چیزی توجه نداشت فقط جان کیو برایش مهم بود میان دود اتش میرفت و صدا میزد : کیوهیون...کیوهیونا...چشمانش از داغی اتش و دود ریز شده سرفه میکرد میان اتش میرفت اطراف را نگاه میکرد که کیو را روی تختش مچاله شده دید چشمانش گشاد شد فریاد زد : کیوهیونا...کیوهیونا...دوید طرف تخت وتا رسید زانو زد دست روی بازوی کیو گذاشت صدا زد : کیوهیون...کیوهیون... کیو سرراست کرد با چشمانی که به زور باز بود با صدای خیلی ضعیفی نالید : هیونگ... تو اینجایی...شیوون با چشمانی ریز و نگران سرفه ای کرد به سرتاپای کیو نگاه کرد گفت: اره...اومدم تو روببرم بیرون...میتونی پا شی؟....
کیو ارنج به تخت ستون کرد قدری نیم خیز شد با صدای ضعیفی میان سرفه هایش گفت: اره... شیوون امان نداد بازوی کیو را گرفت بلندش کرد نشاند، روی لبه تخت نشست دست کیو را گرفت دور گردن خود گذاشت گفت: بلند شو بریم...کیو را از روی تخت بلند کرد ملحفه را ازروی تخت برداشت روی سرکیو و تنش گذاشت کیو را کشان کشان به میان اتش برد تا به طرف در ورودی ببرد.
شیوون دست کیو را دور گردن خود حلقه کرد دست خود را دور کمرش حلقه کرد به طرف در ورودی میبرد با چشمانی ریز و نگران نگاهش میکرد. کیوهم چشمانش را بسته بود سرفه میکرد تقریبا به در رسیدن که یهو تیرک چوبی سقف که از اتش شل شده بود با صدای بلندی از سقف جدا شد افتاد. شیوون کیو که از خفگی تقریبا بیحال بود را کشان کشان به طرف در میبرد صدا را شنید سرراست کرد با چشمانی گرد به تیرک که به روی سرشان میافتاد نگاه کرد سریع عکس العمل نشان داد دستانش را دور تن کیو حلقه کرد بغلش کرد زانو زد کیو را میان بازوان خود گرفت به اغوش گرفت کاملا خود را روی کیو انداخت ،تیرک به پشت شیوون افتاد گدازه های اتش که از تیرک شعله ور بود پشت شیوون که از گرمای اتش دیگر لباسش نیمه خشک شده بود را میسوزاند ،شیوون چهره ش درد سوختن به شدت درهم و مچاله شد ناله زد : آییییییییییییییی.... ولی کیو را از اغوش خود بیرون نیاورد همانطور او را به اغوش داشت تیرک شعله ورپشتش را میسوزاند.
کیو هم متوجه حرکت شیوون و تیرک شد به سختی بخاطر فشار بازوان شیوون سرش را راست کرد به چهره مچاله از درد شیوون نگاه کرد نگران و وحشت زده نالید : هیونگ...
سلام عزیزم.




خوبی .خوش میگذره
عیدت همچننان مبارک
ممنون برای همه ی زحماتت لطف میکنی به ما
شاد و سلامت باشی
سلام عزیزدلم

مال تو هم همچنین
خواهش میکنم عزیزدلم...
ممنون عزیزجونی
واآااااااااایی اخخخخخ جووووووون قربونت برم اونی اها راستی سلام ایام به کام واااای دوقسمت هر داستان دمت گرم


من از فضولی میمیرم که
این کیو و شیووت عجب ادمایین
سرمون هر چقدم شلوغ باشه باز به داستانات میرسیم واسه مرا دوس بدارم نظر نزاشتم چون انگار تکراری بود
میگم اونی این چه کاریه تو با ما میکنی عادت داری خواننده ها رو دق بدی
قربونت برم اونی جون مرسییییی
سلام عزیزجونی.... قول دادم و اجرا کردم




ممنون عزیزدلم ... واقعا تکرای بود؟ شرمنده
هی چی بگم استاد دق دادنم
خدا نکنه...فدای تو...دوستت دارم