SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

مرا دوست بدار 19


سلام دوستای عزیزم...

همنطور که قول دادم دارم تمام سعیمو میکنم که هفته دیگه بهتون عیدی بدم.... امیدوارم بتونم...

حالا بفرماید ادامه...

  

برگ نوزدهم

لیتوک اخمی کرد گفت: امروز جلوی چویی شیوون چیزی نگفتم چون نمیخواستم به عنوان یه مدیر و پسر رئیس شرکت جلوش ظایع بشی... ولی این حرکت و طرز برخوردت اصلا خوب نیست...خیلی هم بد و ناپسنده...من دلیل مخالفتت با چویی شیوون رو نمیدونم...اون بهترین کارمند ماست...ما هم خیلی به بودنش تو شرکتمون احتیاج داریم...ولی نمیخوام بهش بگیم یا بفهمونیم بهش احتیاج داریم...چون ما رئسیم اون کارمند ما....ولی رفتار توهین امیز تو هم درست نیست...درسته شیوون گفته بخاطر شرایطی که داره ...مشکلی که تو زندگی شخصیش وجود داره...با ما میمونه....برامون کار میکنه...ولی اگه همینطور به رفتار زشت و ناپسندت ادامه بدی...نه تنها شیوونو از دست میدیم...بلکه بقیه کارمندا رو هم از دست میدیم...فکر میکنی کی حاضر میشه با رئیسی که هیچ ارزشی براش قائل نیست مدام هم بهش توهین میکنه بمونه کار کنه؟... مطمینا هیچ کس...پس هر مخالفتی با شیوون داری تو رفتارت نشون نده...طوری رفتار نکن که تو ارباب باشی اون برده ات...چون عصر برده داری تموم شده...درسته ما ارباب کارمندامونیم... ولی توی این زمونه  اون کارمند توهه نه برده تو که بهش توهین  کنی....چون اون برده نیست از دستت که خسته شد میزاره میره ...انوقت تو میمونی میافتی به چه کنم چه کنم...میفهمی؟...

دونگهه دستانش را داخل جیب شلوارش گذاشته اخم شدید کرده جلوی پدرش که روی مبل نشسته بود ایستاده بود با صدای که نارضایتی دران موج میزد گفت: با اینکه تا حد مرگ از اون مرد متنفرم ولی باشه... چشم...دیگه اینطور باهاش رفتار نمیکنم...مثل یه رئیس متمدن باهاش رفتار میکنم...لیتوک اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت: من دلیل این همه دشمنی تورو با شیوون نمیفهمم...اخه برای چی از این مرد انقدر متنفری؟... چیکار باهات کرده انقدر ازش بدت میاد؟...دونگهه چهره ش را درهمتر کرد ولی تغییری به حالت ایستادن خود نداد گفت: اون زیادی خوبه...زیادی کاراش رو نظم و درست کاریه..زیادی همه چیزش عالیه...من ازشش متنفرم چون همه چیزش عالیه... حرصم میگیره که اون همه چیزش خوبه....خطای نمیکنه...تا بهش گیر هم میدم میبینم علتی برای خطاش داشته...اصلا خطای نکرده... بعلاوه همه چیز داره...همه چیز براش روبراهه...خانواده...ثروت ...هیچی کم نداره...خود مستقله...اصلا به خانوادهش وابسطه نیست.... از همین...

 لیتوک همراه اخم چشمانش ریز شد با صدای ارامی وسط حرفش گفت: ازش متنفری چون بهش حسودی میکنی...حسادت تو از چویی شیوون متنفره.... حسادت به کسی که از تو چیز بیشتر نداره...خانواده؟... ثروت؟...شغل خوب؟... تو همه شو داری....مگه من پدرت نیستم...مگه من بهت کم مبحت میکنم؟... مگه چیزی برات کم گذاشتم؟... ثروت؟... من که شرکتی دارم که تو وارثش هستی... استقلال هم که خود توهم میتونی داشته باشی...بستگی به خوت داره...تو چیزی از شیوون کم نداری...حتی ممکنه بیشتر هم داشته باشی... خوب بودن وهمه چیز عالی بودن به خودت بستگی داره...

دونگهه با حرفهای پدرش چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت وسط حرفش گفت: نه...نه...پدر... من ثروت کم ندارم...خانواده هم بله...شما همه کس منی...همیشه بهترینا رو بهم دادی... ولی نمیدونم چرا من از اون مرد انقدر ...لیتوک از روی مبل بلند شد تغییری به چهره اخم الود و جدی خود نداد حرفش را برید گفت: به جای این حرفا یا حسادت کردن به اون مرد ...باید فکر این باشی که چطور ازش استفاده کنی... اونم با سیاست... نه با زور و توهین کردن..با احترام کردن دوست شدن نه صمیمی بشی... فقط دوست شدن با طرف کاری کنی که با جون دل هر کاری که بخواهی برات بکنه...فهمیدی دونگهه گره ای به ابروهایش داد سری تکان داد گفت: بله پدر.... لیتوک قدری اخمش کمتر شد گفت: خوبه.... باید از چویی شیوون استفاده کرد...مثل کاری که فردا ازش میخوایم...فردا باید بهش بگی چه برنامه ای داری...دونگهه دوباره سری تکان داد گفت: چشم پدر....

لیتوک گویی چیزی یادش امد ابروهایش بالا رفت مهلت نداد گفت: راستی دونی...نگفتی اون بادیگارد رو برای چیه کاری استخدام کردی؟...کار جدیدت چیه؟... مربوط به شرکته؟... دونگهه با سوال پدرش ابروهایش بالا و چشمانش قدری گشاد شد از کار جدید یعنی بستن قرارداد با شرکت مافیای نمیخواست پدرش بداند، مانده بود چه بگوید که زنگ خوردن موبایل لیتوک به دادش رسید تا دهان باز کرد گفت: خوب...اون کار.... زنگ موبایل لیتوک صدا درامد جمله دونگهه نیمه ماند نفس راحتی کشید . لیتوک نگاهش به گوشیش شد گفت: ببخشید ...باید جواب بدم... گوشی را به گوش چسباند جواب داد : الو...دونگهه هم فرصت را غنیمت دانست به طرف اتاق خودش رفت از زیر جواب دادن به سوال پدرش در رفت.

********************************************************** 

( 14 اکتبر 2012 )

شیوون  با اخم و چهره ای گرفته به افسر پلیس نگاه میکرد گفت: یعنی اون قسمت فیلم برداشته شده؟... یا اصلا برای اون روز فیلمی نیست؟... افسر پلیس به صندلی خود تکیه داد گفت: مشخص نیست ...ما درخواست فیلم پارکینگ روز حادثه رو دادیم... بخش دوربین مدار بسته شرکت هم همکاری کرده ...بهمون فیلمی رو دادن....که تاریخ اون روز بوده....ولی هیچ زد و خوردی در پارکینگ نبود...توی فیلم شما در ساعت شروع اداری وارد پارکینگ شدی ...و در پایان کاروقت اداری از پارکینگ خارج شدی... همین...هیچ درگیری هم با کسی نداشتید... شیوون ابروهایش بالا و چهره ش درهمتر شد گفت: چی؟... هیچ درگیری نیست؟... امکان نداره...جناب سروان خودتون اون روز صورت منو دیدی....دست روی گونه خود که اثر کم رنگ کبودی هنوز بود گذاشت نشانش میداد گفت: هنوزم اثرش هست...یعنی این کار خودمه؟... خودم زدم صورت خودمو؟...یا دارم دروغ میگم که منو زدن؟...نکنه دارم توهم میزنم؟... من دروغ میگم... نگهبان جانگ چی؟...اون روز نگهبان جانگ هم همراهم بود...اون منو از دست اون افراد نجات داد به بیمارستان برد...بعدشم که خودش همه چیزو براتون تعریف کرد...یعنی همه اینا دروغه؟... گویی چیزی به ذهنش رسید ابروهایش بالا و چشمانش قدری گشاد شد گفت: اصلا من اون روز پایان کار داری نرفتم...من یک ساعت زودتر از پایان کار اداری داشتم میرفتنم...یک ساعت مرخصی ساعتی گرفته بودم...برگه امضای درخواست مرخصی من تو بخش کارگزینی شرکت هست...چطور توی اون فیلم من سرپایان کار اداری داشتم میرفتم؟...من حتی یه شاهد هم دارم ...نه چند تا شاهد...برای مرخصیم تو اون ساعت همکارام هستن... و نگهبان جانگ هم که تو پارکینگ....

افسر پلیس سرش را چند بار تکان داد با اخم چشمان ریز شده گفت: درسته اقای چویی... ماهم حرفهای شما رو قبول داریم...برای همین گفتم بیاید باهم حرف بزنیم...اون فیلمی که بهمون دادن درست نیست...یه فیلم اشتباهست...برای گول زدن ما...البته ما این فیلمو به کارشناس گروه ویژه پلیس میدیم... این تنها مدرک مهم و عینی برای دادگاه حساب میشه.... شما باید یه درخواست به ما بدید تا طبق قانون ما درخواست بدیم تا کارشناس ویژه برای بررسی فیلم بیاد...که البته یه مدت طول میکشه مراحل قانونی داره و زمان میبره... انوقت ما طبق مدرک پرونده رو ادامه میدیم...الان نمیتونیم کاری بکنم...چون این پرونده زد و خورده...پرونده قتل که نیست که خیلی مهم باشه...زود وخورده که شکایت دوم ضارب های  که شمارو زدن هم در پی این شکایت شمات...یعنی اون دو ضارب خودشون هم شاکی هستن...که از دست دوست شما شاکین...دوست شما رو متهم به قتل کردن به دادگاه فرستادن... وگفتن شما رو نزدن... برای همین هم باید با نظر کارشناسی پیش بریم...هیمنطور که شما شاهدی هم دارید که ما از اقای جانگ خواستیم که دوباره بیاد یه سری توضیحات دیگه بدن تا ضمینه پرونده شکایت و درخواست شما بنویسند....

شیوون با اخم و ازرده به افسر پلیس نگاه کرد وسط حرفش گفت: پرونده من زد وخورده مهم نیست؟...یعنی باید منو میکشتن تا پرونده ام مهم باشه؟... بعلاوه اون دو نفر از دوستم شکایت کردن...چه ربطی به من داره؟... گناه من این وسط چیه که هم کتک خوردم هم شکایتم باطل بشه...اونم چی...شکایتی که درست نیست...دوست من کسی رو نکشته...خودش مورد ظلم قرار گرفته.... خودش شاکیه...من برای دوستمم شکایتی به دادگاه ارائه دادم... اخمش بیشتر شد چشمانش ریز گفت: ولی همه اینا به کنار...اینکه فیلمی که شرکت داده به شما...فیلم درستی نیست..این یعنی این شرکت توی این کار دست داره؟... یعنی شرکت با اون افراد هم دست حساب میشه؟... یعنی رئیس شرکت من خودش...از فکری که به ذهنش رسیده بود برایش قابل هضم و باورپذیر نبود گوی باید بیشتر درمورد چیزی که میگفت فکر میکرد جمله ش را ناتمام گذاشت ساکت شد فکر میکرد. افسر پلیس هم مهلتی به شیوون نداد بیتوجه به سکوت شیوون گفت: نمیدونم اقای چوی... شرکت طراحان برتر با اون دوتا ضارب هم دست هست یا نه؟... یعنی اون دو نفر انقدر ادمهای مهمی هستن؟....انقدر نفوذ....

شیوون تغییری به چهره خود نداد با صدای ارامی گفت: نه اون دو نفر بزرگ نیستن... فردی که پشت اوناست اونها رو حمایت میکنه خیلی مهمه ... مکثی کرد گفت : در مورد همکاری شرکت با اون ضاربها هم بیخیال ...فکرم درست نیست ...یعنی به قول شما اینو باید کارشناسها بفهمند ... ادمهای حرفه ای این کار ... افسر پلیس سری تکان داد گفت: بله درسته... پرونده شما میره به بخش پلیس ویژه ... اونا خودشون بررسی میکنن... شما فقط باید درخواست بنوسید ...ما منتظر اقای جانگ هستیم که بیاند.... ایشون هم چیزهای که لازمه رو بنویسن ....شیوون اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت: اقای جانگ؟... یعنی نگهبان جانگ باید بیاد؟...اون که سرخیزتر از منه.. تا حالا باید میومد درسته؟... پس کجا مونده؟... افسر پلیس شانه هایش بالا انداخت گفت: نمیدونم...

********************************************* 

شیوون روی صندلی پشت میزش نشست نفسش را صدادار بیرون داد نگاه اخم الودش به میز بود که ایل وو کنار میز ایستاد گفت: قربان رفتید اداره پلیس؟... گفتید یه نیم ساعتی دیر میاد ...میخواید برید اداره پلیس ... شیوون سرراست کرد قدری گره ابروهایش باز شد گفت: اره ...رفتم... از همون جا دارم میام... بهم گفتن فیلم از اون روز زد وخورد نیست ....یعنی فیلمی که شرکت از پارکینگ داده توش هیچ زد و خوردی نیست ... درگیری از پارکینگ نیست...توی فیلم  من سالم و سلامت دارم از پارکینگ میرم بیرون... ایل وو ابروهایش بالا وچشمانش قدری گشاد شد گفت: چی؟... فیلمی که شرکت داد صحنه درگیری نیست؟... یعنی چی؟؟... یعنی شرکت فیلمو اشتباه داد؟... شیوون چهره اش درهم شد گفت: نمیدونم... چیزی که پلیس بهم گفته اینه... هرچند این پلیسم هم انگار یه چیز کم داشت ...همه چیز میگفت نمیدونم.. باید کارشناسی بشه ...عوض اینکه به شکایت من برسه منو مهتم تو پرونده ای که بهم مربوط نیست میدونه ....ایل وو تغییری به چهره خود نداد گفت: یعنی چی قربان؟... یعنی پلیسم با اونا هم دسته؟... یعنی شرکت واون ضاربها وپلیس همه شون یه باندن؟...

شیوون اخم تاب داری کرد چشمانش ریز شد گفت: چی میگی ایل وو؟... باند چیه؟...پلیس همدست باند چیه ؟... گفتم خودم چیز زیادی نمیدونم....پرونده شکایتم داره میره به بخش ویژه... مطنا اون کارشناسا بهتر بلدن... شاید به پرونده من رسید گی بشه....چهره اش درهمتر شد گفت:راستی ایل وو نمیدونی نگهبان جانگ کجاست؟...تو پارکینگ نیست...قراربود امروز بره اداره پلیس برای پرونده من...ایل وو تغییری به چهره خود داد وسط حرفش گفت: چی؟... نگهبان جانگ ؟....مگه نمیدونی چی شده معاون چویی؟... اوه ...نه شما هنوز خبر نداری...نگهبان جانگ دیروزعصر تصادف کرده.... میگن حالش خوب نیست...فکر کنم تو کما باشه....شیوون یهو از پشتی صندلی کمر راست کرد چشمانش گشاد و ابروهاش بالا رفت گفت: چی؟... نگهبان جانگ تصادف کرده تو کماست ؟...برای چی؟...

ایل وو لب زیرنش را پیچاند گفت: خوب تصادف کرده دیگه...برای چی نداره... شیوون هم اخم کرد گفت: شنیدم میگی تصادف کرد... اخه برای چی تصادف کرد؟.... کجا تصادف کرد؟... ایل وو دوباره لب زیرش را پیچاند ابروهایش بالا داد گفت: نمیدونم ...که صدای دونگهه امد که گفت: هیچکی نمیدونه... شیوون و ایل وو یکه ای خوردن باهم رو برگردانند دیدند دونگهه در استانه در شیشه ای اتاق ایستاد .در نیمه باز بود دونگهه هم بدون زدن در وارد اتاق شد مهلت نداد به طرف میز شیوون میرفت گفت: هیچکی  نمیدونه چرا نگهبان جانگ تصادف کرده...باید ببینم چرا...ماهمه دنبال اینم که چرا نگهبان شرکت تصادف کرده... شیوون بلند شد با سرتعظیمی کوچکی کرد گفت: سلام صبح بخیر رئیس لی ...دونگهه هم سری در جواب شیوون تکان داد دوباره مهلت صبحت بیشتر به شیوون نداد گفت : تصادف  و ضعیت اقای جانگ رو بیخیال.... پوشه ای دستش بود را روی میز گذاشت گفت: بریم سرکارمون... وضعیت اقای جانگ زیر نظر دکترهاست.. وپلیس دنبال کارهاشه ...ما باید به کارمون برسیم... چون خیلی کار داریم... میدونم شما خیلی کار دادید ...این ماه درخواست و قرا دادها زیادند ...اینم کارجدید که باید انجام بدید ....

شیوون با اخم به دونگهه نگاه میکرد زندگی ماشینی کار و کسب پول ودرامد بیشتر انسانها را بیرحم کرده ،جان انسانی که در حال مرگ است برای رئیس مهم نیست ،به فکر کار و کسب پول بیشتر است، چون باید زندگی کرد این حکم جدید انسانهاست .در نگاه شیوون ازرده گی از سردی حرف دونگهه فریاد میزد با مکث نگاهش را به پوشه کرد ارام دستش را دراز کرد پوشه را گرفت لایش را باز کرد به برگه ها نگاه کرد با دیدن تک تک برگه ها اخمش بیشتر شد سرراست کرد میان حرف دونگهه گفت: کار جدید اینه؟...این طرحهای شرکت طراحی "جی نی" ...ما این طرحها رو باید چیکار کنیم؟... دونگهه تغییری به چهره اخم الود سرخود نداد گفت: درسته ... طرح شرکت "جی نی".. که باید  طرحها رو تغییر بدیم ... برند  خودمونو  بزنیم رو طرحها... وارد بازارش کنیم...

شیوون چشمانش گشاد شد ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟... طرح یه شرکت دیگه رو با تغییر به اسم خودمون بزنیم؟.. چی میگید؟... این میدونید یعنی چی؟... دزدی طرح یه شرکت دیگه ست ...این کار دزدیه... دونگهه اخمش بیشتر وچهره اش جدی تر شد گفت: چی؟...دزدی ؟... کی دزدی میکنه ؟...ما؟...شیوون سری تکان داد گفت: بله رئیس ..اینکاری که ما میخوام بکنم دزدیه... این طرحو اون شرکت زده... هنوز وارد بازارش نکرد ...انوقت ما با کمی تغییر به نام خودمون و با برند خودمون وارد بازار کنیم...این میشه دزدی طرح... ما چه احتیاجی به اینکار داریم... برند ما خودش معروفه... اگه اون شرکت طرحها رو ببینه حتما ازمون شکایت میکنه... انوقت به اعتبار شرکت لطمه میخوره ...مگه خودتون نگفتید ...اعتبار شرکت خیلی مهمه...

دونگهه تغییری به چهره خود نداد گفت: درسته اعتبار شرکت مهمه... ولی این کار در قبال کاری که شرکت با ما کرده هیچه... به طرها نگاه کن... برات اشنا نیست؟... چند ماه قبل خودت این طرحها رو زدی ...طرحها خامی بود که برای سر اشپزها وگارسونهای هتل های چند ستاره سئول و گوا زده بودی... خودت طرحهای  اولیه رو یه رئیس پارک داری ...ولی بعد چند روز این طرحها افتاد  دست شرکت "جی نی"... نفهمیدم کار کی بود... خودت خیلی ناراحت شدی ...اون شرکت هم این طرحها روبا کمی تغییری برای خدمه های هوایپما داد به مجمع طراحان... گفت طرح اولیه اوناست ...حالا هم ما طرحها گرفتیم... میخوایم تو تکلمیش کنی... با همون کار اولیه که میخواستیم انجام بدیم...یعنی برای سراشپزی ها وارد بازار کنیم...شیوون چهره ش درهم شد نگاهی به برگه ها کرد روبه دونگهه گفت: درسته این طرحها مال منه.... ولی مجمع اونو به اسم شرکت "جی نی" ثبت کرده...همه این طرحها رو به اسم اون شرکت میدونن...من همون زمان هم گفتم باید اعتراض کنیم...بگیم مال منه...ولی شما گفتید کلی دنگ و فنگ داره...فقط وقتمونو میگیره و کسی هم جوابتونو نمیده...با اینکه من خیلی ناراحت بودم ولی شما گفتید که از این اتفاقات میافته ...ازش بگذرنم... شما عوض کاری که اونا کردن کار دیگه ای میکنید...خسارت ضرری که بهتون زده رو پس میگیرید...بعلاوه من با یه طرح بهتر جبرانش کنم ...که طرح بعدیمو که برای مسابقه بود برای ریاست جمهوری فرستادید ...گفتید جبران کار اون شرکته.......حالا اینه ؟...پس گرفتن خسارتون این طرح که به اسم اون شرکت ثبت شده...حالا ما برداریم میشه دزدی....

دونگهه اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت: معاون چویی ....این کارو رئیس پارک خواسته انجام بدید...میدونستن  شما همچین جوابی میدید.... گفتن بهتون بگم که شما اینکارو انجام بدید...این طرحها رو برای دو کار باید تکمیل بشه...یکی برای لباس سرآشپز ها...یکی هم لباس خدمه هواپیما... که هر دو روبه اسم برند خودمون ثیت میکنن...شما کارتو انجام بدید...ما اینو ارائه میدیم...ولی اگه اون شرکت شکایت کرد ...ما جواب میدیم...شما کاری نداشته باش.... الان هیچ حرکتی نمیکنیم...فقط شما کارتو انجام بدید....  شیوون برگه ها را گرفت بالا اورد تکانش داد وسط حرف دونگهه گفت: ولی رئیس...این طرحها خیلی تغییر داده شده....طرحهای اولیه من خیلی خام بود...این طرحها تکمیل شدن... لباسهای فرم با رنگ امیزی....نمیشه خیلی تغیرش داد...اگر بخواید من دوتا طرح براتون میزنم...یکی برای سراشپز ...یکی هم برای خدمه هواپیما....ولی این طرحها رو دست نمیزنم....چون این کار دزدیه...درسته طرحها منه....ولی من باید از همون اول شکایت میکردم...نه حالا که کامل شده....من اینکارو انجام نمیدم....میتونم دو تا طرح بزنم که خیلی بهتر از این طرح باشه....  

دونگهه خم شد دستانش را روی میز ستون کرد با اخم شدید به شیوون نگاه کرد حرفش را برید با حالتی جدی گفت: معاون چویی.... ما طرح جدید نمیخوایم... شما این طرحاها رو باید تموم کنید... چون باید این طرحها تموم بشه...تا پوز اون شرکت بخوره زمین...ما میخوایم اون شرکت رو از صحفه روزگار محو کنیم...شرکتی که جرات کنه طرح اولیه ما رو بدزده باید نابود بشه...باید درس ادبی بشه برای بقیه شرکتها که جرات نکنن فکر این کارها به سرشون بزنه.... شیوون هم با اخم شدید و چشمان ریز شده به دونگهه نگاه کرد با حالتی جدی گفت: این طرحها باید باشه؟...پس این طرحها بهونه ست.... شما میخواید اون شرکت رو نابود کنید....یه جور دشمنیه...یه جور انتقام جویه....ولی من اینکارو نمیکنم...من نیستم...دونگهه کمر راست کرد با حالتی عصبانی اما ارام گفت: پس شما میخواید از دستور رئیس سرپیچی کنید؟... شیوون هم با همان حالت جدی سری تکان داد گفت: بله.... در این مورد هم باید با خود رئیس حرف بزنم...از پشت میز بیرون امد برگه ها را دستش گرفت به طرف در اتاق رفت. دونگهه هم با اخم شدید نگاهش میکرد پوزخندی زد دنبالش راهی شد .ایل وو با چهره ای درهم و ناراحت به بیرون رفتن ان دو نگاه کرد زیر لب گفت: اخه برای چی انقدر معاون چویی رو اذیت میکنن...همه میخوان ازارش بدن... واقعا مرد قویه که زیر این همه مشکلات دوم اورده...

***********************************

شیوون چهره ش بیرنگ بود چشمانش خمار از سردرد میگرنش دستش را روی پیشانیش گذاشت خم شد ارنجش رابه زانو ستون کرد با صدای گرفته و ارامی گفت: نمیخوام شکایت کنم غر بزنم... ولی خسته شدم... رئیس پارک به طرح دزدی رومیده بهم میگه باید طرح جدید ازش در بیارم.... رئیس لی ازم میخواد برای شرکت مافیایی طرح بزنم... من نمیخوام کارهای که ازم خواستن رو انجام بدم... توهین میشم....تهدیدم میکنن...تهدید به اخراج که من به اون کار خیلی احتیاج دارم... از اون طرف هیچل دو نفررو میفرسته منو بزنن... پلیس میگه مدرکی نیست...اصلا منو نزدن...هیچ کاری نمیتونه بکنه...عوض شاکی شدن متهم هم میشم.... از طرف دیگه ...هیچل و دارو دسته اش از دست کیو شاکی میشن که قاتل دو نفره...با سهل انگاری دو نفرو کشته...این وسط نمیدونم شرکت با هیچل هم دسته یا نه؟...حال کیو هم که دیگه بماند.... تو حادثه فلج شده.... میخوام برای معالجه ببرمش خارج....ولی نمیتونم...نه وقتشو دارم...نه پولشو... نه اینکه فعلا دکترشم اجازه نمیده.... چون حال کیو انطوری که باید مناسب سفر نیست... چشمای کیو...گلوش.. هنور خوب نشده.... نه هنوز کامل میبینه...نه میتونه حرف بزنه...حاضرم نیست من صورتشو ببنیم...تا کی باید باند رو صورتش باشه؟... نفسش را صدادار بیرون داد گفت: نمیدونم ...دارم کم میارم... فقط دارم تحمل میکنم ...تحمل....

ریوون با چشمانی خیس و غمگین به شیوون نگاه کرد دستش را دور تن شیوون حلقه کرد با همان حالت نشستن یهو بغلش کرد . شیوون سرش را روی شانه ریوون وصورت روی شانه ش پنهان کرد ریوون دست روی سر شیوون گذاشت ارام نوازشش میکرد با صدای ارامی گفت: میفهمم اوپا...میفهم خیلی درد داری...خیلی داری تحمل میکنی.... اونم بخاطر دوستت کیوهیون شی... نمیشه هم....که صدای زنگ موبایلش به صدا درامد جمله ریوون نیمه ماند حلقه دستانش قدری شل شد . شیوون هم از اغوش سریع  بیرون امد نگاهش به موبایل روی میز شد گفت: برو عزیزم...برو به کارت برس... دیرت شده.... تا حالا باید میرفتی دانشگاه...ریوون نگاه غمگینش به شیوون بود گوشه لبش را گزید گفت: شرمنده...ببخشید اوپا...باید برم...

........................................................

شیوون بعد گذراندن یک روز سخت در شرکت به خانه برگشت . کارهای خانه مثل غذا درست کردن ؛ شستن واتو کردن لباسها ، کارهای شخصی کیو را انجام دادن همراه با کارهای که از شرکت اورده بود که سردرد میگرنیش با استرس و عصبانیت و خستگی شدید بیشتر بیشتر میشد، قرصها مسکن را چند برابر میخورد ،گهگاه هم در دستشویی بالا میاورد، روزش را به شب رساند. حال شدید خسته واز سردرد بیحال ،رنگ به رخسار نداشت ،چشمانش از درد سرخ بود وارد اتاق کیو شد.  اتاق قدری تاریک بود ولی از پنجره اتاق نور مهتاب فضای اتاق را  روشن کرده بود. شیوون با قدمهای ارام و کشدار به طرف تخت کیو رفت به کیو که نیم خیز روی تخت دراز کشیده بود سربه بالش گذاشته نگاه میکرد با صدای خیلی ارام و گرفته ای گفت: خوابیدی؟... کیو سرچرخاند سرش را به دو طرف تکان داد با صدای خیلی دورگه و ضعیفی گفت: نه....

شیوون لبه تخت نشست نگاه بیرمقی به کیو کرد گفت: چرا نخوابیدی؟...حتما خسته شدی؟... امروز تماما تو خونه بودی... ببخشید نشد امروز بریم بیرون هوا بخوری... ارام روی تخت دراز کشید سر روی زانوی کیو گذاشت پاهایش خود را داخل شکمش جمع کرد مچاله شده به پهلو دراز کشید ، تمام وجودش خسته بود درد میکرد به ارامش ،به اغوشی گرم ،به پناهگاهی احتیاج داشت ،ولی کسی نبود، هیچ کس نبود تا شیوون به اغوشش پناه ببرد و از دردش بگوید، از تنهایش ،از رنجهای که میکشیدبگوید.  حتی به کیو هم نمیتوانست بگوید، کیوی که زمانی سنگ صبورش بود. حال کیو خود شدید به شیوون احتیاج داشت. شیوون هم حالش نمیتوانست چیزی به او بگوید ، فقط در اتاق روی پاهایش دراز کشید با صدای  ضعیف و گرفته ای گفت: امروز کار زیادی داشتم...خسته شدم.... خسته از همه چیز... از سردرد چشمانش میسوخت از غم دل و تنهای اشک در ان حلقه زده بود چشمانش را بست اشک ارام و بی صدا روی گونه هاش غلطید به همان صدای ارام گفت: دلم میخواد برای خودم باشم... یه شرکت برای خودم داشته باشم...دیگه کسی بهم زور نگه.... همه چیز برگرده عقب ....دلم میخواد تو حالت زودتر خوب بشه...خیلی زود... دوباره بشی همون کیوهیون...کیوهیون شیطونی و دویلی که از حرفات بخندم... از کارهای که میکنی گیج و منگ بشم... نفهمم چیکار میخوای بکنی...دلم گذشته مو میخواد...گذشته شادی که داشتم... کاش همش خواب بود...همش کابوس بود... سردردش امانی نداد حالت تهوع به جانش افتاد سرگیجه بیتابش کرد دستشانش را روی صورتش گذاشت از حال بد سکوت کرد بی صدا اشک میریخت و نفس های ارامی میکشید .

کیو چشمان تارش نمیدید شیوون بی صدا گریه میکند فقط میدید شیوون دراز کشیده سر روی پاهایش گذاشته، از حرفهایش فهمید شیوون خیلی خسته شده ،اتفاقاتی افتاده که شیوون  را از همه چیز ،از زندگی خسته کرده ، ولی شیوون به او نمیگوید تا ناراحتش نکند. ازحال شیوون کیو چهره ش درهم و غمگین شد اشک ارام روی گونه هایش غلطید دستش را روی سر شیوون گذاشت نوازشش کرد تنها کاری که میتوانست بکند. شیوون هم هیچ عکس العملی در مقابل نوازش کیو نکرد فقط بی صدا گریه میکرد. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد