سلام دوستای عزیزم...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
برگ هجدهم
شیوون همراه اخم لبخندی زد گفت: نخند ریوون....نخند خوب... ریوون که صدای خنده اش بلند بود دست جلوی دهان خود گذاشت همچنان میخندید گفت: ببخشید...بخشید...ولی...ولی ..دوباره خندید گفت: آجوا خیلی باحاله...شیوون از خنده ریوون بی صدا خندید نگاهی به کیو که روی مبل کنارش نشسته بود با اخم تاب داری به ریوون نگاه میکرد میشد عصبانیت را نه از روی خشم در چهره ش دید کرد رو به رویون گفت: چیش خنده داره؟...من فکر میکردم حال کیو بد شده...یا اتفاقی افتاده که اینطوری فریاد میزد ...نگو اجوما بردتش حموم...میدونی با چه بدختی از شرکت دو ساعت زودتر مرخصی گرفتم اومدم....ریوون از حرفهای شیوون خنده ش ارام گرفت ولی همچنان لبخند پهنی زده بود گفت: میدونم اوپا...ولی میکم کار اجوما باحال بود...از این نظر که توحریف اوپا کیوهیون...که دوست چند سالته نشدی ببریش حموم...ولی آجوما تازه امروز کارشو شروع کرد حریفش شده...تازشم باند صورتشو عوض هم کرده...میگی حسابی هم از آجوما حساب میبره....
شیوون همراه اخم لبخند زد گفت: اره...آجوما حریفش شده...با حرکت کیو که با صدای که به زحمت میشد تشخیص داد گفته " یااااااااا"... دستانش را بالا اورد انگشتانش را مشت کرد حالت بوکسور را به خودش گرفت دستش را تکان داد که یعنی در حال زدن آجوما در جلویش به حالت خیالی است و گارد گرفت. شیوون روبرگرداند با حرکتش چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: اوه...کیوهیون که هنوز عصبانیه...میخواد بزندش...ریوون از حرکت کیو دوباره خنده ش گرفت وسط حرف شیوون گفت: اگه جرات داره جلوش بگه...یا این جرات رو بکنه جلوی آجوما که خیلی ساکت و مطیع میشه حرکتشو بکنه تا ببینه جواب اجوما بهش چیه....دوباره شدید خندید. شیوون هم از حرف ریوون خندید ،کیو هم از خنده ان دو خنده ش گرفت هم خجالت کشید دستی پس سرخود گذاشت خواراند با لبخند پهنی و خجالت زده بهشان نگاه کرد.
*********************************************
( 13 اکتبر 2012 )
شیوون وارد سالن شد به طرف اتاق شیشه ای میرفت با سر به کارمندها که با ورودش یکی یکی بلند شدند با سر تعظیمی کردند " سلام " میکردنند جواب میداد جلوی در شیشه ای ایستاد نگاهی به اتاقش کرد رو برگردانند به مردی که میزش با فاصله کمی از اتاقش بود با اخم ملایمی گفت: جانگ ایل وو؟...نیومدن؟... کارمند جانگ.... مرد بلند شد با حالت احترام حرف شیوون را برید گفت: نه معاون... اقای جانگ مرخصی گرفته...امروز مرخصی گرفته... شیوون اخمش قدری بیشتر شد گفت: چی؟... مرخصی گرفته؟...باشه... ممنون...وارد اتاقش شد به طرف میزش میرفت زیر لب گفت: جانگ نیومد...پس اون طرحو چیکارش کرد؟.... تموم شده؟... کنار میزش ایستاد نگاهش روی میز چرخید پوشه ای که قرار بود جانگ روز قبل از طرحهای که از کارمندان میگرفت تکمیل کند دید لبخند کمرنگی زد گفت: دستش درد نکنه...پوشه را گرفت لایش را باز کرد به یک یک طرحها نگاه میکرد گفت: خوبه...همه طرحها اماده شده...که اخمی کرد صحفه اخر را دوباره برگردانند نگاه اخم الودش روی میز چرخید دوباره به برگه ها نگاه کرد گفت: چرا این نه تاست؟...باید ده تا باشه...دوباره برگه ها را از اول نگاه کرد گفت: طرح لباس نوزاد نیست؟... اره...این طرح نیست...پوشه را روی میز گذاشت چرخید با قدمهای بلند به طرف در اتاق رفت در را باز کرد در استانه درایستاد نگاهش در سالن چرخید به کارمند چاق "شین " ثابت شد گفت: اقای شین....
مرد چاق با صدا زدن شیوون از جا پرید با چشمانش گشاد به شیوون نگاه کرد گفت: بله معاون...شیوون چند قدم جلو امد گفت: طرحی که دیروز داده بودم...طرح لباس نوزاد که ازم گرفتی تا تمومش کنی...چی شد؟.. تمومش کردی؟...مرد چاق چشمانش از پرسش شیوون گشادتر شد گفت: چی؟... طرح لباس نوزاد؟...با گیج نگاهی به میز خالی ایل وو و اطرافش کرد دوباره روبه شیوون گفت: طرح لباس نوزاد که قرار بود اقای جانگ تمومش کنه...یعنی دیروز من یه کاری برام پیش اومد ...زودتر رفتم... ایل وو شی ازم گرفت گفت تمومش میکنه.... شیوون اخمش بیشتر و چشمانش قدری گشاد شد گفت: چی؟...ایل وو شی قرار بود تمومش کنه؟؟...یعنی چی؟... ولی تو ازم گرفتی چرا ایل وو تمومش کنه؟... مرد چاق چشمانش بیشتر گشاد شد گفت: هااااااا؟...خوب گفتم که ...دیروز همسرم یهو مریض شد ...بردنش بیمارستان...من مجبور شدم برم ...ایل وو شی گفت تمومش میکنه...یعنی تمومش نکرده؟...
شیوون چهره ش درهمتر شد گفت: یعنی تو کاری که دیروز قرار بود تموم کنی رو تموم نکردی دادی به ایل وو؟... اونم که تمومش نکرد...الانم که مرخصیه...که صدای دونگهه امد: این طرح چی شد؟... مگه قرار نبود روی میز من باشه؟...جمله شیوون نیمه ماند روبرگردانند نگاهش به دونگهه که با چهره ای برافروخته و عصبانی به طرفش میامد کرد با سرتعظیم کوچکی کرد گفت: سلام...صبح بخیر رئیس... دونگهه جلوی شیوون ایستاد از احترام و صبح بخیر گفتن شیوون جا خورد کاملا در چهره ش جا خوردن مشخص بود قدری چشمانش گشاد شد گفت: صبح بخیر...ولی سریع چهره ش تغیر داد دوباره برافروخته شد گفت: معاون چویی...این طرح شرکت گونگ دو چی شد؟... چرا روی میزمن نیست؟... با حالت طعنه امیز گفت: نکنه بازم داشتید میدادید کارمندا بیارن برام ؟...
شیوون چهره ش درهم شد با اخم نگاهی به مرد چاق یعنی شین کرد که با سوال دونگهه چشمانش گرد شد شرمنده به شیوون نگاه میکرد ، از طعنه دونگهه دل ازرده شد رو به دونگهه حالت جدی و با احترام گفت: نه قربان...متاسفانه طرح هنوز تموم نشده...یعنی طرح تموم شده فقط یکی مونده...قرار بود ده تا طرح بدیم...ولی نه تاش اماده ست...یه طرح هنوز ...دونگهه که گویی منتظر همین لحظه بود و موقعیت بود چهره ش درهمتر شد با صدای بلند حرفش را برید گفت: چـــــــــــــــــــــــــی؟...هنوز اماده نشده؟...بله...باید هم جوابتون همین باشه...وقتی دو ساعت از کار میزنید تشریف میبرید به مسایل شخصی میرسید ...کارمندا رو ول میکنید همین هم میشه...کار که براتون مهم نیست...میگید یه مقام گرفتم میتونم هر کاری بکنم...کلی هم کارمند زیر دستمه ...کارمو اونا انجام بدن...خوشبختانه کارمندایی هم داری که از خودت از زیر کار در روترن.... کار که براتون اهمیت نداره...وقتی سر برج حقوقتون به راه باشه...شماها هم از زیر کار در میرید...میرید پی کارهای خودتون... میگید پول سر برج میرسه چرا خودمو زحمت بدیم همه کارها رو انجام بدیم....
کارمندا از حرفها و طعنه های دونگهه سرشان پایین و چهره ها درهم و ناراحت بود ،مرد چاق یعنی شین هم چهرهش به شدت شرمنده و ناراحت بود گوشه لبش را گزید گهگاه نگاهی به شیوون میکرد سرپایین میکرد. شیوون با اخم نگاه ازرده ای به دونگهه میکرد فهمید که دونگهه دوباره روز قبل او را موقع بیرون رفتن دیده وازحرفهایش ناراحت و دل ازرده شد .نه کارمند تنبلی بود نه از کار میدزدید، این اتفاق هم بخاطر رفتن پیش کیو و نگرانی بخاطر کیو بود و تنبلی کارمندنش اتفاق افتاد ، او مقصر نبود. میان فریادهای دونگهه با صدای ارامی گفت: ببخشید رئیس...ولی من هیچوقت از کارم نمیدزدم...تمام این مدت چند سالی که توی این شرکت کار کردم هیچوقت نشده کم کاری کنم... خودتونم اینو میدونید...این قضیه هم بخاطر مشکل شخصی که دارم به وجود اومده...که اونم مرخصی ساعتی رفته بودم... طبق قانون کار مرخصی گرفتم ...به همون ساعت هم از حقوقم کم میکنید...پس دستمزد اضافی نمیگیرم...در مورد طرح هم قراربود تموم بشه...یعنی من وقتی مرخصی گرفتم برنامه ریزی کردم که طرح رو تموم کنن... به موقع تحویلتون بدن...ولی انگار نشد...مشکلاتی به موجود اومد... الانم من خودم طرح رو تمومش میکنم...بهتون قول میدم همین امروز کارشو انجام بدم... تا اخر وقت امروز ده تا طرح رو به شما تحویل....
دونگهه از حرفهای شیوون لحظه ای ساکت شد حق با شیوون بود ، شیوون بهترین ، منظم ترین ، مقرراتی ترین ، باهوش ترین ؛ با وفا ترین ،صادق ترین و شجاع ترین کارمند شرکت بود .بخاطر مشکلی که داشت از اول هم گفته بود مجبور به مرخصی ساعتی گرفتن میشود ، این اشتباه هم از کارمندانش بود .دونگهه همه اینا را میدانست ولی نمیخواست کم بیاورد . دونگهه به شیوون حسادت میکرد به این همه خوب بودن ؛ این همه منظم بودن ؛ به این همه بی عیب بودن ، حرفهای هم که زد مطمنا کارمندان حق را به شیوون میدادند دونگهه رئیس بد میشد، رئسی که بی بهانه ایراد میگرفت در حالی که با یک معذرت حل میشد ،ولی این خشم و حسادت دونگهه را بیشتر میکرد نمیخواست معذرت بخواهد برعکس طلبکار هم شد ،با عصبانیت بیشتر و صدای بلندتر حرف شیوون را برید گفت: چــــــــــــــــــــــــــی؟... تا اخر وقت امروز؟...چی میگی معاون چویی؟...این طرح رو باید تا ساعت ده تحویل شرکت گونگ دو بدیم...انوقت شما میخوای تا اخر وقت امروز تحویل بدی؟...باید تا دو ساعت دیگه تحویل اون شرکت بدیم...انوقت شما تازه میخوای طرح اخر وقت تموم کنی؟...این میدونی یعنی چی؟... یعنی دادن جریمه بابت تاخیر تحویل دادن طرح...این فقط نیست... فقط جریمه نیست...طرحو که دیر تحویل بدیم...دیرتر از قراردادی که امضا کردیم...به اعتبار شرکتمون لطمه میخوره...اعتبار برامون مهمتر از سود و ضرر و زیانه.... شما با این کارتون فقط به شرکت لطمه میزنید....سهل انگاری شما خسارت جببران ناپذیری از نظر اعتبار به شرکت میزنه....
شیوون میدانست حرفهای دونگهه درست نیست چون انقدر ها هم این طرحها مهم و حیاتی نبود یا دیرکردشان ؛ ولی برای ختم قائله و ارام و راضی کردن دونگهه که چون سردرد میگرنش از این همه اشفتگی و عابروی که دونگهه از او برده بود ،جلوی کارمندان سرش فریاد زده اون را بینظم وزیر کار در رو خطاب کرده بود درد گرفته بود، میخواست دونگهه را ساکت کند پس چهرهش درهمترشد با سرتعظمی کرد وسط فریاد دونگهه گفت: ببخشید...ببخشید رئیس... من تمام سعیمو میکنم که طرح رو تا ساعت ده حاضر... که صدای گفت: طرح امادست...هر ده تا طرح اماده ست...جمله شیوون نیمه ماند روبرگردانند ایل وو را دید که دوان وارد سالن شد به طرف دونگهه که با فریادش چرخید با اخم شدید و چشمانش گشاد نگاهش میکرد رفت جلویش ایستاد نفس زنان گفت: سلام... طرح برای تحویل به شرکت گونگ دو حاضره رئیس... دونگهه اخمش بیشتر شد گفت: چی؟... طرح حاضره؟... منو مسخره کردید؟... معاون چویی میگه که حاضر نیست...انوقت تو .... ایل وو چهر ه جدیش به دونگهه بود اب دهانشش را قورت داد تا نفس زدنش کم کند وسط حرفش گفت: نه ...طرح حاضره... دوید طرف میز خودش برگه ای را از روی میزازلای پرونده ای برداشت دوباره دوید به کنار شیوون رفت برگه را به طرف شیوون گرفت گفت: ببخشید معاون...طرحو دیروز حاضر کردم...ولی نذاشتم لای پرونده....گفتم صبح میام اخرین کنترلو از طرح میکنم ...بببینم درست انجامش دادم یا نه...بعد میزارم لای پرونده...ولی یهو امروز صبح مشکلی برام پیش اومد...مرخصی ساعتی گرفتم گفتم تا ساعت ده خودمو میرسونم ...چون قراره ساعت ده تحویل بدیم طرحو... ولی میبنیم...روبه دونگهه کرد با اخم چهره ای جدی گفت: ساعت تحویل طرح عوض شده... الان طروحو میخوان ... خوبه ...خدارو شکر که خودموبه موقع روسوندم... رو به شیوون کرد گفت: ببخشید معاون چویی که باعث درد سر شدم...
شیوون با اخم ملایمی به برگه ای که ایل وو بهش داد کرد با مکث سرراست کرد وسط حرف ایل وو گفت: نه... خیلی هم ممنون اقای جانگ... طرح کامله...هیچ مشکلی نداره...خیلی ممنون...خیلی زحمت کشیدید....روبه دونگهه کرد با حالتی جدی گفت: قربان...طرح ها امادست برای تحویل...قرار بود ساعت ده تحویل بدیم...ولی طرح چند ساعت زودتر از ساعت تحویل امادست...میتونید شما کنترل نهایی رو بکنید...اگه مشکلی هست توی این زمان باقیمونده میتونیم رفع کنیم... کارمندان با ورود ایل وو که مشکل را حل کرد سرراست کرده با لبخند خوشحالی به شیوون و ایل وو نگاه میکردنند. ولی دونگهه با اخم شدید و صورتی سرخ از خشم دندانهایش را بهم میساید به شیوون نگاه کرد با صدای خفه ای گفت: باشه...طرحها رو بیارید به اتاقم...تا کنترل ... صدای لیتوک امد جمله دونگهه نیمه ماند: لازم به کنترل نیست...طرحی که معاون چویی اماد کرده هیچ مشکلی نداره... احتیاج به کنترل هم نداره...همه کارمندا و شیوون و دونگهه رو برگردانند به لیتوک که در استانه در سالن ایستاده بود با چهره ای جدی و اخم الود به دونگهه نگاه میکرد کردنند همه با سرتعظیم کردنند. دونگهه با چهره ای درهم و دلخور به پدرش نگاه کرد لیتوک به کسی امان نداد روبه شیوون گفت: معاون چویی ..از زحمتی که میکشید خیلی ممنون...اون طرح ها رو لطفا بیارید به اتاق من...روبه دونگهه گفت: اقای لی بیاید به اتاقم...کارتون دارم...روبرگردانند به طرف اتاق خود رفت. دونگهه هم چهرهش درهمتر شد دنبالش راهی شد.
کارمندها خوشحال و خندان از قائله ای که ختم به خیر شد روبه شیوون کردنند .شیوون نگاهی به همه کرد گفت: ممنون بچه ها خسته نباشید...کارتون خوب بود... روبه ایل وو کرد گفت: ممنون ایل وو ...خیلی ممنون کمک کردی... کمک بزرگی بهم کردی...ایل وو لبخند کمرنگی زد گفت: خواهش میکم قربان...کاری نکردم...وظیفه ام بود...اصلا این حرفو نزنید...من هر کاری کردم وظیفه ام بود... شیوون بابت تشکر سری تکان داد چرخید تا به اتاقش برای گرفتن پرونده برای بردن به اتاق لیتوک برود که ایل وو با خشم به شین نگاه میکرد با صدای کمی بلند گفت: کارمند شین... بیاید اتاق معاون چویی برای پاسخ به گندی که زدی... شیوون ایستاد از حالت جدی و حرف ایل وو و خنده اش گرفت پوزخندی زد .ایل وو بیتوجه به پوزخند شیوون با چهره ای جدی وارد اتاق شیوون شد. شیوون با خنده بی صدا نگاهش کرد.
..................................................................................
( عصر)
شیوون دستی پشت کیو دست دیگر زیر زانوهایش حلقه کرد او را بغل کرد از داخل ماشین بیرون اورد چرخید خم شد روی ویلچر نشاندش خواست کمر راست کند که کیو اجازه نداد شانه های شیوون را گرفت همانطور خم شده نگاهش داشت اخم الود با چشمانی که از تاری دیدش کمتر شده بود به گونه و زیر چشم کبود شده شیوون نگاه میکرد. موقعی که شیوون بغلش کرد فاصله شان خیلی کم شد ،کیو هم که تاری چشمانش کم شده بود دید گونه و زیر چشم شیوون کبود است . شیوون از حرکتش چشمانش قدری گشاد شد گفت: چی شده؟...چی میخوای؟... کیو دستی را از شانه شیوون برداشت روی گونه ش گذاشت با انگشت ارام روی کبودی را لمس کرد با اخم سرش را تکان داد با صدای خیلی ضعیفی که شدید گرفته بود به زحمت قابل فهم بود گفت: چی شد؟... صورت...کبود....
شیوون از درامدن صدای کیو چشمان قدری گشاد شد با لبخند بیتوجه به پرسش کیو گفت: کیوهیون...صدات...صدات در اومد...یعنی داری حرف میزنی؟...اوه...دکتر گفته بود کم کم صدات خوب میشه... کیو هم بیتوجه به حرف شیوون اخمش بیشتر شد سرش را تکان داد با عصبانت با همان وضعیت گفت: چی شد؟... شیوون با دوباره پرسش کیو با گیجی گفت: هاااااااا؟...دست روی گونه خودش گذاشت مکثی کرد نمیخواست کیو بفهمد که این بلا را هیچل با فرستادن خانواده دو کارگر مقتول سرش اوردن دروغ هم نمیتوانست و نمیخواست بگوید با لبخند ملایمی گفت: چیزی نیست... یه اتفاق کوچولو از سر بی هواسی سرم اومد...لپم کبود شده...بی خیال...کمرراست کرد نگاهش به فروشگاه شد گفت: بیا بریم فروشگاه که کلی خرید داریم...رفت پشت ویلچر هولش داد به طرف فروشگاه برد.
............
شیوون ویلچر را هول میداد نگاهش به اطراف بود مخاطبش کیو بود گفت: این قسمت که آبنبات مجانی میاد کجا بود؟... خدایش ابنباتاش خیلی خوشمزه ست..با اینکه... رو به کیو که با اخم ملایمی از پشت قاب عینک مکیش و کلاه عقابیش که گذاشته بود صورتش باند پیچیش را پنهان کرده بود به روبرو نگاه کرد گفت: تو شیرینی و چیزهای شیرین دوست نداری...ولی اب نبات دوست داری...بخصوص اب نبات مجانی که اینجا میدن...خنده ارامی کرد گفت: خوب کلا تو چیزای مجانی رو دوست داری...خسیسی دیگه... صدای خنده ش بلند تر شد. کیو عصبانی از حرفش یهو رو برگردانند با اخم نگاهش کرد . شیوون از حرکتش چشمانش گشاد شد همانطور میخندید گفت: اوه...اوه...عصبانی نشو دیگه... برای بیشتر عصبانی نکردن کیو رو برگردانند به اطراف نگاه کرد مثلا بخیال عصبانیت کیو گفت: این ابنبات فروشی مجانی کجا بود؟...چرا این فروشگاه انقدر بزرگ شده تو این چند روزه؟... قبلا اینجوری نبودا.... کیوهیون تو جاشو خوب بلد بودی...کجا بود؟... بگو دیگه...باز دیولیتت کار افتاد بدجنس شدی بهم نمیگی.... کیو با حرفش خنده اش گرفت لبخند زد سرش را به دو طرف تکان داد جوابی نداد. شیوون هم که دکه را پیدا کرده بود مهلت نداد گفت: اها اونجاست.... ویلچر را چرخاند به طرف دکه میبرد که یهو متوجه مردی شد که از پشت قفسه ها بزرگ و بلند فروشگاه به انها نگاه میکند گویی تعقیبشان میکند.
شیوون یهو سرعت ویلچر را با دیدن دکه زیاد کرده بود تا زودتر به دکه شکلات فروشی برسن که با دیدن مرد به همان سرت هم ویلچر را دوباره اهسته هول میداد زیر چشمی به قفسه ها نگاه میکرد .هیبت و ظاهر مرد یونهو بود چون مرد با کلاه عقابی بالا اوردن یقه لباسش صورت خود را پوشانده بود ولی هیکل طرف کاملا مشخص بود یونهو است. شیوون خواست ویلچر را نگه دارد یا به طرف قفسه ها برود یونهو را غافل گیر کند ولی کیو همراهش بود نمیخواست کیو را درگیر کند یا ناراحت و عصبیش کند.
کیو را برای هوا خوری به بهانه خرید به فروشگاه اورده بود ،حال با درگیر شدن با یونهو ممکن بود کیو را ناراحت یا عصبی کند پس مجبور بود به راهش ادامه دهد یونهو را فقط زیر چشمی زیر نظر بگیرد به روی خود نیاورد که او را دیده بخاطر کیو سراغ یونهو نرفت.
شیوون آبنبات به دهان که چوبش بیرون میان لبانش بود ابنباتی هم دست کیو گهگاه به دهانش میگذاشت ویلچر را هول میداد از قفسه ها وسایل که میخواستند را برمیداشت داخل سبد سیمی دستش که به دسته ویلچر گذاشته بود میگذاشت خم میشد به کیو میگفت " دیگه چی میخوایم؟ ..." کیو هم کاغذ لیست خریدی که به دست داشت را بالا میاورد، شیوون نگاه مکرد به طرف قفسه ها دیگر میرفت. شیوون به ظاهر وسایل را برمیداشت با حرفهای هم که میزد کیو را میخنداند ولی نگاهش به یونهو بود که تمام مدت دنبالشان بود تعقیبشان میکرد ولی نمیدانست چرا جلو نمیامد. به هر جای فروشگاه میرفتن یونهو پست سرشان بود ولی جلو نمیامد این شیوون را اشفته و عصبی کرده بود ولی بخاطر کیو مبجور بود حرفی نزد.
خسته از سرکار سردرد داشت بخاطر استرس و حرکتی که دونگهه سر قضیه طرحها به راه انداخته بود ؛ حال هم با خستگی و سردرد به فروشگاه امده بود تا کیو هوا بخورد یونهو تعقیبشان کرد. شیوون را عصبی تر و سردردش را بیشتر کرده بود ولی مجبور به تحمل بود انهم بخاطر کیو . تقریبا خریدشان تمام شد به طرف پیشخوان فروشگاه برای حساب کردن خریدشان میرفتند. کیو بالبخند خیلی ملایمی سبد سیمی به بغل سبد دیگری به دست وشیوون که از سردرد میگرینش چهره ش بیرنگ و اخم الود بود ویلچر را هول میداد به طرف پیشخوان رفتن که زنگ موبایل شیوون به صدا درامد. شیوون برای جواب دادن مجبور شد ویلچر را نگه دارد گوشی را از جیبش در اورد رویش شماره کلانتری بود ابروهایش بالا رفت سریع گوشی را به گوشش چسباند جواب داد : الو...سلام...بله خودمم...مکثی طولانی کرد به مخاطب پشت خطش گوش میداد که گفت: اقای چویی...راجع به پرونده شکایت زد خوردتون در شرکت طراحان بزرگ....فیلمی از زد و خورد در پارکینگ وجود نداره...یعنی اون دونفر که ازشون شکایت کردین...فیلمی ازشون نیست که شمارو کتک زدن...در فیلم های موجود در پارکینگ شرکت فیلمی از این زد و خورد نیست....
شیوون چهره ش درهمتر و اخمش بیشتر شد گفت: چی؟... نیست؟... مگه میشه نباشه؟... اونجا پارکینگ شرکته....حتما هست...امکان نداره..جملات رو طوری بیان میکرد که کیو متوجه نشود چون نمیخواست کیو از کتک خوردنش. پلیس جواب داد : نه نیست...اقای چویی برای صحبت بیشتر لطفا فردا تشریف بیارید کلانتری..باید باهم حرف بزنیم.... شیوون تغییری به چهره خود نداد گفت: باشه ...چشم...حتما میام... خداحافظ...تماس را قطع کرد نگاهی به کیو که با مکالمه اش چیزی نفهمیده بود، ولی فهمید مکالمه خوبی نبود نگران به شیوون نگاه میکرد گفت: بریم خونه...باید شام درست کنم...فردا کلی کار دارم... رئیس کلی برنامه برام چیده...که باید فردا بفهمم چیه...ویلچر را به طرف پیشخوان هول داد.
سلااام اونی جونم مثل همیشه خوب وباحال بود مرسی
سلام عزیزدلم... یه دنیا ممنون گلمممممم
سلام عزیزم.




خوب و خوش هستی؟
ممنون توی این روزا که سر همه حساااابی شلوغه بازم برامون داستانای قشنگت رو میاری .بی نهایت تشکر.
سال نو هم پیشاپیش مبارک . ایشاالا سال عاااالی در پیش روت باشه.
سلام عزیزدلم





ممنون گلم...برای تو هم همچنین 

اره منم سرم خیلی شلوغه...ولی خوب برای خوشحالی شما اینکارو میکنم.... چون قول دادم داستانهارو بذارم
منم ازت ممنونممممممممممممممممممممممممممم
سال تو هم پیشاپیش مبارک