SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

دوستت دارم 28

سلام دوستای گلم....

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...

  

عاشقتم 28

( 6 نوامبر 2011)

( عصر بیمارستان )

شیوون به قدمهایش سرعت بخشید نگاهش به ته راهرو بود صدا زد : دکتر لی... مین هویی... مین هو ایستاد رو برگردانند منتظر رسیدن شیوون به خود شد. شیوون جلویش ایستاد با لبخند ملایمی نفس زنان گفت: داری میری ؟...کشیکت که فکر کنم چند ساعتی هست تموم شده...چرا تازه داری میری؟... مین هو تابی به ابروهایش داد گفت: بله دارم میرم خونه...دارم این موقع میرم چون یه دوستی مثل دکتر چویی شیوون دارم که دو شیفت ...سه شیفت تو بیمارستانه...اصلا انگار خونه نداره...خونه اش بیمارستانه... خوب رو من اثر میزاره...از اون یاد میگیرم که شیفت اضافه وایمیستم.... شیوون اخمی کرد همرایش لبخند زد حرفش را برید گفت: خوب حالا...انقدر مسخره نکن... کرم از خود میوه ست...تقصیر من نیست...تو خودتم دلت میخواد...

مین هو اخم کرد چهره ش درهم شد گفت: ما؟ ( چی؟)... شیوون امان نداد لبخند  زنان وسط حرفش گفت: بیخیال دکتر لی...یه کاری باهات داشتم که صدات زدم...مین هو قدری گره ابروهایش کم شد گفت: کارم داری؟...بفرما.... شیوون دست روی بازوی مین هو گذاششت گفت: میشه برام ...که صدای زنی اکمد: دکتر چوی... جمله شیوون نیمه ماند رو برگردانند زن جوان مادر سهون پشت سرش ایستاده بود دید ، قدری چرخید و ابروهایش بالا رفت گفت: خانم لی....مین هو با اخم ملایمی به زن جوان نگاه کرد با سرتکان دادن " سلام " کرد دست زیر ساعد شیوون گذاشت قدری فشرد به شیوون و زن جوان فرصت عکس العمل دیگری نداد گفت: دکتر چویی...وقت ویزیتتونه...گفتی... به خانم لی زنگ زدم...اومدن.... شیوون روبه مین هو کرد مین هو دوباره امان نداد هم نگاهش بود گفت: اگه کارت مهم نیست باشه بعدا بهم بگو... شیوون لبخند بیرنگی زد حرفش را برید گفت: بله...کارم مهم نیست...فردا بهت میگم....ممنون...مین هو سری تکان داد با لبخند ملایمی گفت: باشه...خواهش میکنم...من دیگه برم...فردا میبینمت....شیوون هم سری تکان داد گفت: باشه....تا فردا...روبه زن جوان کرد با دست به راهرو اشاره کرد گفت: بفرماید خانم لی....

.........................

شیوون پشت میزش نشسته خانم لی ( مادر سهون ) روی صندلی جلوی میز نشست با چهره ای که پرستش و تعجب دران موج میزد به پیشانی شیوون که باند زخم نصفش را پوشانده بود نگاه میکرد گفت: ببخشید اقای دکتر...سوالمو از فضولی ندونید...ولی اتفاقی براتون افتاده؟... با درهم شدن چهره شیوون که متوجه سوالش نشد چون ذهنش مشغول بود انگشت رو پیشانی خود گذاشت اشاره کرد گفت: پیشونیتون ...مکثی کرد گفت: زخمی... شیوون که در ذهنش کلمات و جملات را حلاجی میکرد تا چگونه به او بگوید پسرش سرطان دارد متوجه پرسش نشده بود با اشاره اش فهمید منظورش چیست ابروهایش بالا رفت حرفش را برید گفت: هاااا؟؟....دست روی پیشانی خود گذاشت باند زخم را لمس کرد گفت: این؟... چیزی نیست...یه تصادف کوچیک جلوی بیمارستان داشتم...چیزی نیست...حالم خوبه....

خانم لی با جوابش چشمانش گشاد شد با نگرانی گفت: تصادف؟... شیوون امان نداد با تبسمی گفت: بله..تصادف...گفتم که چیزی نیست...تصادفش مهم نبود...تبسمش محو شد اخم ملایمی کرد به برگه های جواب ازمایش روی میزش نگاهی کرد گفت: خانم لی...باهاتون تماس گرفتم گفتم امروز چند روز زودتر از ویزیتتون تشریف بیارید...چون میخواستم مطلبی رو بهتون بگم...خانم لی با نگرانی چهره ش درهم شد انگشتانش بهم قفل شد بهم میفشرد اب دهانش را قورت داد با صدای لرزانی گفت: مطلبی ؟...چی شده اقای دکتر؟... جواب ازمایش حاضر شده؟... مشخص شد بیماری پسرم چیه؟...

شیوون از درماندگی پاسخ به زن جوان نگران و اشفته چهره ش اخم الود و جدی شد گویی هر چه مقدمه چینی و جمله از قبل اماد کرده بود را بیفایده دانست در جوابش سری تکان داد گفت: بله...جوابش اومده...قبل از هر چیزی باید بگم اصلا نترسید ...جای نگرانی نیست...شما باید قوی باشید خانم لی...ما اینجایم تا به شما و پسرتون کمک کنیم...بهمون اعتماد...زن جوان با جواب شیوون فهمید چه میخواهد بگوید رنگش پرید چشمانش گشاد شد از وحشت میلرزید با صدای لرزانی حرف شیوون را برید گفت: چی؟.. قوی باشم؟... یعنی چی اقای دکتر؟... یعنی میخواید بگید پسرم...پسرم.... شیوون اخمش بیشتر و چهره ش جدی تر شد مهلت نداد با سرتکان دادن گفت: بله...متاسفانه باید بگم جواب ازمایشات پسرتون مثبته....ایشون سرطان خون دارن....

اه از نهاد زن جوان درامد چهره ش اشفته تر و رنگ رخسارش بیشتر پرید با تنی لرزان و چشمانی که از گریه میلرزید نالید: چی؟... پسرم سرطان داره؟... با اینکه بار اول نبود که شیوون خبر بیمار بودن کودکی را به مادرش میداد، ولی همیشه از دادن این خبر درمانده خود اشفته تر بود گویی بار اولش بود نمیدانست چه بگوید ، ولی سعی میکرد با حالتی جدی و مهربان به مادر گریان و لرزان امید دهد ارامش کند . بدون تغییر به چهره ش وسط حرف زن گفت: بله خانم لی...متاسفانه پسرتون مثل پدرش سرطان خون داره...میدونم گفتن هر حرفی یا گفتن از ارام باشید...همه چیز درست میشه...براتون بیفایده ست ...فکر میکنید برای دلداری دادنه... یا اینکه من موقعیت شما رو درک نمیکنم...ولی اینطور نیست...من دکترم...دکتری که بیمارن برام فقط بیمار نیستن... جون و سلامتی بیماران برام خیلی مهمه...حتی مهمتر از جون خودم...برای همین وقتی میگم میفهمم حالتون چیه...اروم باشید وقوی ...بدونید که برای دلداری دادن به شما نیست... گفتم قوی باشید چون پسرتون بهتون احتیاج داره...شما نباید ضعیف بشید و ضعف نشون بدید...اگه شما ضعیف باشید... شما روحیه تونو از دست بدید فرزندتون هم روحیه شو از دست میده...پس خواهش میکنم قوی باشید...این بیماری قابل درمانه...یه زمانی سرطان غیر قابل درمان بود...ولی حالا نه...اینطور نیست...با امید و قوی بودن این بیماری میشه مثل خیلی بیمارهای دیگه...پس خواهش میکنم اروم باشید...به حرفهام گوش بدید.... مکثی کرد به زن جوان که هق هق گریه ش درامده بود فرصت داد تا با گذاشتن دست جلوی دهانش قدری از هق هق گریه خود کم کند با اخم بیشتری گفت: من بخاطر تصادفم چند روزو مرخصی داشتم...اما با گرفتن جواب ازمایش پسرتون...امروز مرخصیمو کنسل کردم اومدم بیمارستان ...به شما هم گفتم که زودتر از ویزتتون باید تا باهم حرف بزنیم...زودتر درمانو شروع کنیم...چون هر ثانیه برای پسرتون حیاتیه.... چون متاسفانه بیماری پسرتون از مرحله اول گذشته...انگار برای تشخیص بیماری همون اول پیش متخصص نبردینش...اونا این بیماری رو با کم خونی اشتباه گرفتن... درسته؟....

زن جوان همانطور که مثل ابر بهار گریه میکرد دست جلوی دهان خود گذاشته بود در تایید حرفش سری تکان داد. شیوون هم چند بار ارام سرش  را تکان داد گفت: خوب...به همین دلیل بیماری قدری پیشرفت کرده...ولی جای نگرانی نیست...ما ازهمین امروز معالجه رو شروع میکنیم...شما پسرتون همین امروز عصر بیارید بیمارستان ما...بستریش میکنیم...درمانو شروع میکنیم...ابتدا داروهای لازم رو بهش میدیم... شیمی درمانی هم شروع میکنیم...همین حین هم دنبال مغز استخوان مناسب برای پسرتون میگردیم...زن جوان چشمان خیس و سرخش گشاد شد دست از جلوی دهانش گرفت با صدای گرفته و لرزانی گفت: مغز استخوان؟... شیوون سری تکان داد گفت: بله...مغز استخوان...موثرترین مرحله درمانی  برای بیماری پسرتون که پیشرفت کرده...پیوند مغز استخوانه ...که شما و افراد خانواده میتونید ازمایش بدید ...ببینم کدومتون مغز استخوانش برای پیوند مناسبه...اگه هم هیچکدوم از شما نتونستید مغز استخوان بدید ...میتونیم درخواست بدیم برای پیوند مغز استخوان...همرا اخم چشمانش ریز شد نیم نگاهی به برگه های جلوی خود دوباره روبه زن کرد گفت: گروه خونی پسرتون اوه مثبته...درسته؟... زن سری تکان داد با همان حالت گریه بی صدا نالید : بله.... شیوون گویی فکر میکرد مکثی کرد سری تکان داد گفت: خوبه....

*********************************************

( 7 نوامبر 2011)

کیو با اخم به گوشی دست خود شماره ی روی صحفه ش نگاه میکرد گوشه لبش را گزید زیر لب گفت: بهش زنگ بزنم چی بگم؟... نمیشه که همینجوری بهش زنگ بزنم...مکثی کرد گویی فکر میکرد گفت: خوب همون..بهتره به پدرش زنگ بزنم...اره بهتره به اون زنگ بزنم...بگم که میخوام حال پسرشو بپرسم...اقای چویی خونه ست که...اخمش بیشتر شد سری به بالا تکان داد گفت: نه...مطیمنم این موقع صبح خونه نیست...حتما شرکته...میگه شیوون خونه ست...منم به بهونه احوال پرسی زنگ میزم به شیوون...اره اینطوری بهتره...اونطوری تابلو میشه...از فکری که کرده بود لبخند روی لبش نشست گفت: اینجوری دیگه به بهونه اینکه احوال پسرشوبپرسم  مستقیم با خودش حرف میزنم...مطمینا اول به پدرش زنگ بزنم میگه به خودش زنگ بزن...باهاش حرف بزن..ابروهایش بالا رفت گویی تازه یاد چیزی افتاد گفت: خوب...اصلا من که شماره خود شیوونو ندارم...اون روز من فقط شماره اقای چویی رو گرفتم...حالا باید زنگ بزنم به اقای چویی شماره شیوونو بگیرم...گویی از دست خودش عصبانی شد اخمی کرد گفت: اصلا چرا من اون روز فقط شماره اقای چویی رو گرفتم ...انگشتانش را مشت کرد به سرخود ضربه ای زد با چهره ای درهم همانطورفقط به گوشی خود نگاه میکرد گفت: دیونه ای دیگه... به جای اینکه شماره شیوونو بگیری...شماره باباشو میگری..دوباره لبخند  زد گفت: بیخیال...اینجوری بهتر هم شد ...حالا زنگ میزنم به باباهه شماره پسرو میگرم...بهش زنگ میزنم...مطمنیا تو خونه ست...چون چند روز مرخصی داره...اره...سریع روی شماره اقای چویی تیک زد گوشی را به گوشش چسباند با لبخند به زنگ خوردن گوش داد با حرف سولبی که تمام مدت با اخم شدید و چشمان ریز شده با فاصله از پدرش ایستاده بود به حرکاتش نگاه میکرد زیر لب خیلی اهسته گفت: دیگه مطمینم که بابام خل شده...معلوم نیست داره چیکار میکنه..با خودش درگیره..بخاطر یه زنگ زدن  با خودش حرف میزنه...جلو رفت با اخم صدا زد : بابا.....کیو دستش را بالا اورد اجازه نداد سولبی حرف بیشتری بزند امر به سکوت کرد از سولبی فاصله گرفت با قدمهای بلند به طرف پنجره رفت با لبخند پهنی گفت: سلام اقای چویی...خوبید؟...منم...چوکیوهیون... خنده ارامی کرد گفت: بله...خوبم...ممنون...همه خوبن... شما خوبید؟...خانواده خوبن؟... دکتر چویی چطورن؟...خوبن؟...زنگ زدم برای احوال پرسیشون...جلوی پنجره ایستاد با همان لبخند پهن به بیرون از پنجره بی هدف نگاه میکرد گفت: بله...بهترن؟؟... شما کجاید؟... منزلید که من باهاشون صحبت...مکثی کرد ابروهایش بالا رفت لبخندش بیرنگ شد گفت: چی؟... رفتن بیمارستان؟... بیمارستان برای چی؟...حالشون بد شده؟... ابروهایش بالاتر رفت گفت: چی؟... مگه چند روز مرخصی نداشتن؟... هنوز چند روز از مرخصیشون ...ابروهایش حالت عادی گرفت گفت: اها...بله...بله...

..........................................................

( بیمارستان)

شیوون چهره ش درهم و پژمرده به برگه های دست خود نگاه میکرد با صدای ارامی گفت: پیوندو پس زده...سرراست کرد با مین هو هم نگاه شد با همان حالت گفت: این دومین پیوند بوده که بهش زدیم...اینبارم پس زده...مین هو دستانش را داخل جیب روپوشش گذاشت با چهره ی  توهم سری تکان داد گفت: اره...مطیمنا بخاطر ضعیف بودنشه ..بیمار 48 سال سنشه... شغلشم کارگری معدن بوده... که از شغلهای سخته...بخاطر ضعفی که داره ...روحیه اشم از دست داده...همین روی بدنش تاثیر گذاشته...پیوند برای دومین بار پس زده.... شیوون چهره ش درهمتر شد گوشه لبش را گزید سری تکان داد گفت: درسته....دیگه هم نمیشه بهش پیوند زد...بدنش دیگه جواب نمیده...مین هو پرونده دست شیوون را گرفت حرفش را برید گفت: اره...نمیشه کاری کرد...که پرستاری صدا زد : دکتر لی...جمله مین هو نیمه ماند روبرگرداند گفت: بله...اومدم....رو به شیوون کرد با چهره ای غمگین به صورت رنگ پریده و باند زخم پیشانی شیوون نگاه کرد دست روی بازوی شیوون گذاشت با صدای ارامی گفت: من میرم با خانواده بیمار حرف بزنم...تو برو تو حیاط یه هوای بخور...رنگت پریده...به خودت که استراحت نمیدی...حداقل یه چند دقیقه ای برو تو حیاط  به چیزی هم فکر نکن...باشه؟.... شیوون تغییری به چهره پژمرده خود نداد ارام سرش را تکان داد گفت: باشه...ممنون....

................................................................

شیوون با شانه های افتاده و چهره ای غمگین پله اخر را پایین امد نگاه غمگین در حیاط بیمارستان چرخید چند قدم جلو رفت ایستاد به بیماران و همراهانشان که در حیاط باغ بیمارستان قدم میزدنند نگاه کرد . در ذهنش به این فکر میکرد که امید همه بیماران و همراهنشان بعد ازا خدا دکترها هستن ،او هم دکتری هست که بیماران او را معجزه گر خود میداند .ولی او هم بنده ایست که ناتوان و چشم امیدش به خداوند است تا کمکش کند. با این فکر چشمانش را بست دست روی پیشانی خود گذاشت باند زخم پیشانیش را لمس کرد نفسش را صدادار بیرون داد زیر لب خیلی اهسته نجوا کرد: خدایا...خدای اسمان و زمین...کمکم کن...که صدای گفت: سلام دکتر چویی... شیوون دست از صورت خود برداشت چشم باز کرد به طرف صدا سرچرخاند که کیو با لبخند پهن کنار خود دید اخم ملایمی کرد گفت: سلام اقای چو.....

کیو نگاهی به سرتاپای شیوون کرد گفت: خوبید؟...نگاهش به باند پیشانی شیوون شد گفت: حالتون بهتره؟.. شما که هنوز سرتون بانداژ داره.... برای چی بیمارستان اومدید؟...مگه چند روز مرخصی نداشتید؟... شیوون کامل طرف کیو چرخید تغیری به چهره خود نداد گفت: چرا داشتم...ولی اومدم بیمارستان چون حالم بهتره...لازم به مرخصی نبود...کیو ابروهایش بالا رفت قدری چشمانش گشاد شد گفت: اوه...بله...من زنگ زدم به پدرتون تا احوالتونو بپرسم...گفتن که شما اومدی بیمارستان سرکارتون...منم تعجب کردم... گفتم چند روز مرخصی داشتید ...ولی رفتید بیمارستان...حالا حالتون خوبه؟....

شیوون قدری اخمش بیشتر شد گفت: بله..خوبم...ممنون...میخواست بپرسد " شما چرا اینجاید؟... اینجا چیکار میکنید؟... اومدید همش بپرسید حالم خوبه؟...." که کیو امان نداد لبخندش دوباره پهن شد گفت: خوب...خدارو شکر...دکتر چویی؟... میشه یه کمکی بهم بکنید؟... اومدم بهم کمکی بکنید... شیوون اخمش بیشتر شد به کیو نگاه میکرد که با لبخند پهنی از احوالش میپرسید ؛ یاد چهره خشمگین کیوو ان صدای خش دارش که روزی ایل وو را شدید کتک میزد حتی او را هم کتک زد افتاد، زیر دست و پای افراد کیو کتک میخورد خونین و مالین میشد کیو با چهره ای  خونسرد بی تفادت نگاهش میکرد ؛ حال همان کیو امده بود نگران حالش بود از او کمکی میخواست با نگلاه ازرده ای گفت: کمک؟... چه کمکی؟... کیو با قدمی فاصله خودش را با شیوون را کم کرد با لبخند گفت: اومدم برای چکاب ماهیانه ام...همینطور برای معاینه...بخاطر تصادفی که تو فرانسه داشتم شما بهم کمک کردید...میدونید که قفسه سینه ام اسیب دیده...حالا اومدم ببینم وضعیتم چطوره؟... چون هنوز درد دارم....

شیوون تابی به ابروهای گره کرده ش داد گفت: چی؟... چکاب ماهیانه؟...معاینه؟...چی میگید اقای چو؟... من که دکتر اورژانس یا دکتر قلب و ریه نیستم...یا دکتر خانوادگیتون...مگه شما دکتر خانوادگی ندارید؟... اومدید من براتون چکاب کنم؟...یا ریه تون معاینه کنم؟...من متخصص سرطان هستم...نه دکتر عموی یا متخصص قلب وریه... کیو ابروهایش بالا رفت لبخندش قدری کمرنگ شد گفت: نه...نه...میدونم...شما متخصص سرطانید...من اومدم که بهم کمک کنید تا تو بیمارستانوتون پیش بهترین دکتر عمومیتون برم...نه هر دکتری...یعنی بهترین دکتر عمومی و دکتر قلب و ریه تو این بیمارستان رو بهم معرفی کنید...اونی که کارش درسته....

شیون چهره ش درهم تر و اخمش بیشتر شد به ظاهر از حرف کیو عصبانی اما ارام و محترمانه گفت: اقای چو...نمیدونم منظورتون از این کار چیه؟؟... همه دکترها این بیمارستان چه عمومی...چه متخصص بهترین دکترها هستن....یعنی همه دکترها هر بیمارستانی بهترینن...دکتر بیسواد یا ناوارد نداریم.... در ثانی مگه شما دکتر خانوادگی ندارید ؟...یا تا حالا کجا میرفتید که حالا اومدید اینجا من شما رو ببرم پیش...کیو بدون تغییر به چهره ش وسط حرفش پرید گفت: درسته دکتر چویی..ببخشید...ببخشید نمیخواستم توهین بشه...درست میگید...همه دکترها خوبن...منم دکتر خانوادگی دارم...ولی میخوام پیش دکتر جدید برم...چون میخوام دکترامو عوض کنم...لبخندش محو شد قدری چهره ش درهم شد گفت: چون از وقتی از فرانسه اومدم وضعیت جسمیم بهتر نشده...میخوام پیش دکتر متخصص جدید برم...تا ببینم وضعیتم چطوره....

شیوون با اخم به کیو نگاه میکرد نمیفهمید منظورش از این کار چیست ولی فهمید اگر کیو را پیش دکتر نبرد دکتری را به او معرفی نکند ول کن نیست ،اوهم حوصله سرو کله زدن بیشتر از این با کیو را نداشت پس حرفش را برید گفت: خیلی خوب...باشه ...شما رو پیش دکترهای بیمارستانمون میبرم...شما برای درمان برید پیشون...فقط بگم بعدش نیاید بگید این دکتر معرفی کردی کارش بده...یا اون دکتر سواد نداره...حالم بهتر نشد...کیو از خوشحالی قبول کردن شیوون لبخند پهنی زد گفت: نه...نه نمیگم...ممنون...ممنون اقای چویی...

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
김보나 پنج‌شنبه 26 اسفند 1395 ساعت 17:03

وااااااا این کیو ها بهانه بهتر جور نکرد ؟؟؟؟
شیوونم که ....
مرسی اونیی

نه کیو نتونست بهونه دیگه ای جور کنه بیچاره
خواهشششششششششششششششش عزیزجونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد