سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
فرشته 8
شیوون قلوبی از آب پرتقال خود نوشید روبه کیو کرد که ساندویچ خود را خورده بود حال ساندویچ او را هم نصف خورده بود با اخم ملایمی و صدای ارامی گفت: کیوهیونا...میشه یه سوالی بپرسم؟...ناراحت نمیشی؟... کیو با ولع گاز بزرگی به ساندویچ خود زد با انگشت لقمه را داخل دهانش نگه داشت روبه شیوون با صدای خفه ای گفت: سوال؟...نه چرا ناراحت؟؟... صد تا سوال بپرس هیونگ...شیوون قدری اخمش بیشتر شد نگاهش به بطری دست خود شد گفت: راستش وقتی اومدم ببینم هستی... که بیام باهم یه چیزی بخوریم...دیدم با دوستت انگار دعوا میکردی... نگاهش به کیو شد گفت: باور کن فال گوش نایستاده بودم...اتفاقی شنیدم... انگار دوستت از اینکه میای بازی ما رو میبینی ناراحته...اگه اینجوریه چرا میای بازیمونو نگاه میکنی؟... نباید دوستاتو ناراحت کنی....
کیو لقمه اش را جوید چهره ش درهم اخم الود شد لقمه ش را قورت داد باز زبانش گوشه گوشه دهانش را از لقمه پاک میکرد لپش از زبانش باد میکرد رو برگردانند حرفش را برید گفت: دوستام ناراحت میشن؟... بیخود میکنن ناراحت بشن...به اونا ربطی نداره من چیکار میکنم...مگه اونا اختیار منو دارن که من بیام بازی تو رو ببینم یا نه؟... مگه اونا باید اجازه بدن؟... در ثانی....رو برگردانند به ساندویچ دست خود نگاه کرد گفت: مشکل ما یه چیز دیگه ست... دیدن بازی تو بهونه ست...من چند وقته اخلاقم عوض شده...حوصله هیچکی رو ندارم... اونا همش میخوان مثل قبل باهاشون باشم... مثلا مثل امروز که جشن گرفته بودن برای به مرحله بعد رفتن ...ولی من حوصله رفتن به جشنو نداشتم... جاش اومدم دیدن بازی تو....
شیوون با اخم و چشمان ریز شده به کیو نگاه میکرد با صدای ارامی گفت: حوصله نداری؟... کیو روبه شیوون کرد مهلت نداد سری تکان داد گفت: اهوم...حوصله هیچکی رو ندارم... فقط وقتی با توام حالم خوبه...نمیدونم چرا...شاید چون حس خوبی بهم میدی...خیلی با تو بودن خوبه...ارومم میکنه.... شیوون همراه اخم تبسمی کرد گفت: ممنون...تو هم بهم حس خوبی میدی... تبسمش محو شد گفت: ولی میشه بپرسم چرا حوصله نداری؟...اتفاقی افتاده؟... کیو تغییری به چهره اخم الود خود نداد نگاهش دوباره به ساندویچ خود شد گفت: اتفاق نه.... اتفاقی نیافتاده... روبه شیوون کرد گفت: راستش ...موضوع پدر و مادرمه... یعنی از زمان بچگی پدر و مادرم برای من تصمیتای گرفتن...مادرم میگه همیشه دوست داشته پسری به دنیا بیاره ...وپسرش دکتر بشه....ولی پدرم دلش میخواد پسرش وکیل بشه...کارهای شرکتشو انجام بده...اونا همیشه چیزی که خودشون دوست دارن رو بهم تحمیل میکنن...بیشتر اوقات تو خونه مون سراین موضوع دعواست...پدرم میگه باید وکیلی بشم... مادرم میگه نه باید پزشک بشم...
شیوون با اخم و چشمان ریز شده نگاهش میکرد وسط حرفش گفت: خوب ...تو خودت چی دوست داری؟... خودت دوست داری چیکاره بشی؟... کیو کمر راست کرد دستی را به روی زمین ستون کرد نگاهش به روبرو شد گفت: من؟.... مکثی کرد روبه شیوون کرد گفت: هیونگ... تو خیلی خوبی؟...میدونی چرا؟... شیوون شانه هایش را بالا انداخت با لبخند ملایمی گفت: نه..چرا؟... کیو بدون تغییر به حالتش با لبخند کمرنگی گفت:چون تو تنها کسی هستی که پرسیدی دوست دارم چیکاره بشم... پدر و مادرم هنوز ازم نپرسیدن دوست دارم چیکاره بشم... اصلا چی دوست دارم... اصلا بهم اهمیت نمیدن...نه اینکه اصلا اهمیت نمیدن...نه... اینجوری هر چی بخوام برام فراهم میکنن.. مهم نیست ...هر چی باشه... اگه زیر سنگم باشه برام فراهم میکن... ولی از این نظر نه... اصلا نظر خودم براشون مهم نیست... چهره ش درهم شد گفت: ولی...راستش...نمیدونم... خودم نمیدونم چی دوست دارم...وقتی بچه بودم...همیشه میگفتم میخوام دکتر بشم... علتشم این بود که میخواستم با آمپول که دکترها دارن ...دوستامو که اذیتم میکنن بزنم...بخصوص این چانگمینو...همین دوستم که دیدی...همیشه میخواستم با امپول سوارخ سوارخش کنم... نمیفهمیدم دکتر چی هست... فقط..... شیوون از حرفش خندهش گرفت ابروهایش بالا رفت صدادار خندید گفت: چی؟... دکتر بشی دوستاتو آمپول زنی؟... دوباره خندید.
کیو با خنده شیوون خنده اش گرفت لبخند پهنی زد گفت: اره...نمیفهمیدم دکتر یا وکیل چیه...فقط برای تنبیه دوستام میگفتم دکتر بشم... لبخندش محو شد گفت: ولی حالا ...میفهمم این شغل ها چیه...ولی حسی بهشون ندارم...یعنی از وکلات خوشم نمیاد....پزشکی هم هنوز نمیدونم...نمیدونم شاید شغل خوبیه... ولی...چهره ش درهم تر شد گفت: خوب...هنوز یه سال وقت دارم برای رفتن به دانشگاه...میخوام درسی رو تو دانشگاه بخونم که دوستش داشته باشم...نه چیزی که دیگران بخوان... پدر و مادرم این روزا بیشتر بهم فشار میارن...میگن یه سال بیشتر نمونده...باید شغلی که اونا دوست دارن رو انتخاب کنم...از فشاری که اونا بهم میارن این روزا اعصابم داغونه...حوصله کسی رو ندارم...حتی حوصله اومدن به دبیرستان و دیدن دوستامم ندارم... چون بستکبال رو دوست دارم برای مسابقات میام... والا دبیرستان و خوندن درس منو به فکر انتخاب رشته تحصیلیم تو دانشگا و فشاری که خانوادهم میارم میندازه.... دوستامم نمیتونم بهشون بگم دردم چیه... چون میشناسمشون... میدونم وقتی بگم مشکلم چیه چه جوابی میدن... یا خانواده اونا بهشون دراین مورد فشاری نمیارن ...اونا هم تو انتخاب رشته ازادن منو درک نمیکنن...مثل چانگمین که خانواده ش ازادش گذاشتن هر چی دوست داره میتونه برای دانشگاه انتخاب کنه...یا بعضی هاشون میگن خوب باید حرف پدر و مادرتو گوش بدی...هر چی اونا میگن بگو چشم...کاری که خودشون میکن...
شیوون لبانش را بهم فشرد سرش را چند بار ارام تکان داد حرفش را برید گفت: خوب...راستش ...باید بگم... پدر و مادرت چیزی بدی نمیگن... اونا صلاحتو میخوان... اونا میخوان بچه شون بهترین انتخابو بکنه... ولی خوب اونا به روش خودشون میخوان تو همیشه موفق باشی... میشه اینکه تو فکر میکنی به فکرت نیستن... ولی باید بگم.... وضعیت منم تقریبا مثل توه.... کیو که با حرفهای شیوون چهره ش درهم شد میخواست اعتراض کند با جمله اخرش یهو روبه شیوون کرد ابروهایش بالا رفت شیوون هم فرصت عکس العمل بیشتری بهش نداد لبخند کمرنگی زد ادامه داد : پدر منم دلش میخواد من مدیریت چیزی که مربوط به شرکت باشه بخونم...من باید امسال...یعنی پایان سال تحصیلی امسال...تعین رشته کنم...نمیخوام چیزی که پدرم میخواد رو انتخاب کنم...پدر من بهم چیزی رو که میخواد تحمیل نمیکنه... ولی من پدرمو خیلی دوست دارم... خیلی خیلی بهش احترام میزارم...اون اولگوی من تو زندگیمه...دلم میخواست حرفشو زمین نذارم.... چیزی که اون میخواد رو انتخاب کنم... ولی نمیتونم... چون از مدیریت و حسابداری چه میدونم از وکلات واین جور شغلها خشک خوشم نمیاد...دلم میخواد کشیش بشم...یا یه شغل پر هیجان دلم میخواد... بیشتر دلم میخواد شغلی مثل پلیس یا اتش نشان انتخب کنم...شغلی که توش هیجان باشه رو انتخاب کنم... ولی...سر دو راهی موندم...از طرفی نمیخوام پدرمو ناراحت کنم.... از طرف دیگه ...خوب...خودم... نمیخوام شغل کسالت اوری رو برای یه عمر تحمل کنم... نمیدونم چیکار کنم...بعلاوه پدرم راضی نیست من پلیس یا اتش نشان بشم...میگه این جور شغل ها خیلی خطرناکن... نمیخواد من همیشه تو خطر باشم...
کیو با ابروهای بالا و چشمان گشاد نگاهش میکرد گفت: چی؟... توهم مثل من دوست نداری شغلی که پدرت دوست داره رو انتخاب کنی؟؟... شغل پر هیجان رو دوست داری ؟... شیوون لبخند کمرنگی زد سری تکان داد گفت: اهوم... هیجان و شلوغ بازی رو دوست دارم...به قول مادربزرگم من یه جا بند نمیشم...باید با کار یا بازی انرژیم تموم بشه...والا مگه من تموم میشم...باطری شارژی من تمومی نداره...مثل عموم.... کیو از حرفش خنده ش گرفت گفت: باطری شارژی.... قهقهه زد. شیوون هم از خنده ش ارام خندید گفت: اهوم... مکثی کرد گفت: اینا رو گفتم که بدونی تنها نیستی... توی این موقعیت زندگیت بدون خیلی از دانش اموزا مثل ما هستند... پس خودتو درگیر نکن...به خودت سخت نگیر...بهشون بگو شغل مناسب خود رو انتخاب میکنی...فقط بهت فرصت بدن...هنوز یه سال مونده...توی این یکسال معلوم نیست چه اتفاقی بیافته...سرنوشت برای ادم چی میخواد...توهم زمان مناسب انتخاب مناسبی رو میکنی...اونا رو ناامید نکن.... بهشون احترام بذار...از خودت راضی نگه دار...چون پدر و مادر بهترین فرشته های روی زمینن...اونا هر چی که برامون میخوان به صلاحمونه...اونا بهترینا رو برای بچه ها شون میخوان...
کیو با لبخند نگاهش میکرد گفت: چشم هیونگ... تو بهترینی...تو یه فرشته ای...یه فرشته بینظیر... گفتم که بهت حس خوبی دارم...تو ارومم میکنی...اشتباه نکردم...الان با این حرفات واقعا اروم شدم...حس میکنم حالا بهتر میتونم فکر کنم تصیم بگیرم... شیوون هم لبخند زنان سری تکان داد گفت: ممنون..بهم لطف داری... خوب ...حالا که حالت بهتر شد ..بهتره دیگه بهش فکر نکنی...ساندویچتو تموم کن...یه دست باهم بازی کنیم... اخم ملایمی همراه لبخند کرد گفت: حاضری یه دست بستکبال بازی کنیم؟...خسته که نیستی هستی؟... کیو لبخند پهنی زد گفت: نه خسته نیستم...اره حاضرم.. خیلی هم خوبه...اتفاقا ماهم رقیب هم نشدیم باهم بازی نکردیم... خوب یه دست باز هم بازی کنیم...بینیم بازی کدومون بهتره....
شیوون سری تکان داد گفت: درسته...که صدای فریاد زد : شیوونا...تو اونجایی؟..صدای سئون هیون عموی شیوون بود. شیوون و کیو روبرگردانند دیدندعموی شیوون همراه مردی از تپه ها بالا میاید. شیوون بلند شد با لبخند گفت: سلام عمو... سئون هیون از تپه بالا امده جلوی شیوون ایستاد نفس زنان نگاهی به سرتا پای شیوون و نیم نگاهی به کیو که با ایستادنش تا نیمه تعظیم کرد گفت: سلام... کرد با اخم بدون جواب کیو دادن گفت: پسر تو اینجای؟... خوبی؟؟... حالت خوبه؟...میدونی چقدر نگرانم کردی.... شیوون لبخندش خشکید گفت: چی؟؟...نگرانم شدی؟...چرا؟... سئون هیون اخمش تاب دارشد گفت: چی؟...چرا؟... شیوون حالت خوبه؟...بچه مگه قرار نبود من بیام دنبالت باهم بریم بیرون...نکنه یادت رفته؟...
شیوون ابروهایش بالا و چشمانش گشاد شد لبانش غنچه ای شد گفت: اوه...اخ...اره عمو..چهره ش به حالت بامزه ای درهم شد لبخند زد گفت: ببخشید عمو...یادم رفته بود...با ...به کیو اشاره کرد گفت: دوستم کیوهیون...اومدم بیرون...یادم رفت باهاشون قرار داشتم... زبانش در اورد همراه لبخند گوشه لبش را گزید. سئون هیون اخمش بیشتر و چشمانش ریز شده دست به کمر شد نگاهی به کیو رو به شیوون کرد گفت: بله...باید حدسشو میزدم که فراموش کردی.... بشر من از نگرانی تا حد سکته رفتم...اووففففففف.... شیوون دستانش را جلوی صورتش بهم چسباند با حالت شرمنده ای گفت: معذرت عمو..معذرت... سئون هیون بدون تغییر به حالتش گفت: خیلی خوب...باشه بخشیدمت...
شیوون هم لبخند پهنی زد گفت: ممنون... قدری چشمانش گشاد کرد گفت: راستی عمو از کجا فهمیدی من اینجام؟... سئون هیون با چهره ای درهم دستی تکان داد گفت: اومدم دم دبیرستان...دیدم نیستی...هیچکی هم نبود... گفتن همه خیلی وقته رفتن... گفتم حتما خونه ای... زنگ زدم دیدم برنگشتی... به بقیه چیزی نگفتم... یه جوری لاپوشونی کردم... ولی خودم خیلی نگرانت شدم... تا حد سکته رفتم...به دوستت مین هو زنگ زدم گفت دیده با دوستت اومدی پارک.... منم اومدم پارک دیدم...بله اقا ...اینجا نشسته... چهره ش درهم شد گفت: خوب حالا بیا بریم....دوستت هم میرسونم خونه...شیوون ابروهایش بالا رفت گفت: بریم؟... چهره ش قدری درهم شد گفت: راستش عمو...نگاهش به کیو شد گفت: من و کیوهیون میخواستیم یه دست بازی کنیم... روبه عمویش کرد با لبخند گفت: عمو این دوستم کیوهیونه...همونی که اون روز درموردش گفتم ...که بازیش خیلی خوبه... الانم من و کیوهیون میخواستم باهم دو نفری مسابقه بدیم....
سئون هیون ابروهایش بالا انداخت گفت: باهم بازی کنید؟... شیوون سری تکان داد با لبخند گفت: اهوم... کیو چهره ش درهم شد بازوی شیوون را گرفت وسط حرفش گفت: هیونگ...بازی رو بی خیال...امروز برو...یه روز دیگه باهم بازی میکنم...با عمو قرار داری... شیوون چهره ش پژمرده شد روبرگردانند لب زیرنش را پیچاند گفت: یه روز دیگه ؟...نه... من امروز میخوام بازی کنم... روبه عمویش کرد گفت: عمو...خواهش... یهوی گویی فکری به ذهنش رسید ابروهایش بالا و چشمانش گشاد شد هیجان زده گفت: عمو...عمو میای باهامون بازی کنی؟... بیا یه دست باهم بسکت بزنیم.... سئون هیون قدری چشمانش گشاد شد گفت: چی؟... بازی کنیم؟... شیوون با همان حالت سری تکان داد گفت: اهوم...همین جا تو پارک...بیا یه دست بازی کنیم... من کیوهیون میخواستیم دونفره همین جا بستکبال بازی کنیم... حالا شما اومدید...میتونم چهار نفره بازی کنیم...چهار نفره مزه شم بیشتره...خوب ما و شما میخواستیم باهم بریم سرقرار...خوب اینم قرامون دیگه...باهم یه دست بسکت میزنیم...بعد هم میریم چهار نفری یه چیزی میخوریم...چطوره؟...
کیو چشمانش گشاد شد بازوی شیوون را تکان داد دهان باز کرد خواست بگوید " نه هیونگ...نمیخواد"" ولی سئون هیون امان نداد گویی فکر میکرد چشمانش ریز کرد گفت: یه قرار این شکلی؟...بدم نیستا...روبه دوستش کرد با لبخند گفت: حاضری بازی کنی؟...با این دوتا جقل باز کنیم...یه درس درست حسابی بابت نگران کردن من به این دوتا بدیم...چطوره؟... مرد جوان لبخند زد سری تکان داد گفت: خوبه...منم بدم نمیاد با دوتا جوون خوشتیپ دست و پنجه نرم کنم... شیوون و کیو ابروهایشان بالا و چشمانشان گشاد شد بهم نگاهی کردن شیوون روبه عمویش گفت: ولی نامردیه عمو...شما دوتا با ما ؟...حداقل دوبه دو بشیم... سئون هیون سرش را به دو طرف تکان داد با بدجنسی لبخند پهنی زد گفت: نه...اگه میخواید باز کنید..باید ...من و دوستم یه تیم... شما و دوتا باهم یه تیم... باهم بازی کنیم... شیوون اخمی کرد چشمان ریز کرد گفت: باشه عمو...حالا که اینجوریه باشه...بیاید بازی کنیم...روبه کیو کرد سری تکان داد جدی گفت: حاضری؟.. کیوهم چهره ش اخم الود و جدی شد گفت: اهوم...حاضرم...باهم رو به سئون هیون و دوستش کردنند فریاد زدن : حملــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه....
*************************************************
16 اکتبر 2003
تیم شیوون و تیم کیو به مرحله بعد رفتن رقیبانشان را شکست دادنند و به نیم نهای رسیدن، دران مرحله هم رقیبان را شکست دانند، به نهای رسیدن و با بازی خوبی که ارائه دادن رقیب نهای خود را هم شکست دادنند.هم تیم شیوون هم تیم کیو برنده نهایی مسابقات شدند. حال امروز روز جشن پایان مسابقات بود تیم های برنده برای دریافت جوایز بودنند تیم های شیوون و کیو هم بودنند که کاپ برنده مسابقات را گرفتند و جایزه اصلی هم رفتن به ارودی بهاره بود هم برایشان اعلام شد. دراین مدت مسابقات هم شیوون و کیوهر روز صمیمی تر شدن .
تیم ها ایستاده به سخنرانی مدیر مسابقات گوش دادن و جوایز را دریافت کردن. شیوون و کیو هم میان تیم های خود بهم نگاه میکردنند از شوق لبخند به روی لبانشان نشسته بود که چانگمین روبه هم تیم های خود با صدای بلند گفت: بچه ها باید بریم باهم جشن بگیریم... یکیشان گفت: اره چانگمین راست میگه...بیاید بریم همون کافه ای که همیشه میرفتیم.... بقیه هم قبول کردن . چانگمین دست روی شانه کیو گذاشت گفت: کیوهیون...میای بریم دیگه نه؟... کیو با مکث نگاهش را به چانگمین کرد چهره ش قدری درهم شد خواست بگوید " نه نمیام...خودتون برید"... چون میخواست با شیوون دونفری بروند جشن بگیرن. ولی شیوون اجازه نداد .
شیوون که به کیو نگاه میکرد متوجه شد کیو میخواد چه جوابی بدهد امان نداد کیو حرف بزند با صدای بلند روبه هم تیم هایش گفت: بچه ها میام بریم جشن بگیریم؟... حالا که مسابقات رو بردیم...بیاد بریم جشن بگیریم.... کیو جمله ش نگفته روبرگرداند به شیوون نگاه کرد. مین هو با پیشنهاد شیوون خوشحال شد لبخند زد رو به بقیه گفت: اه...اره ...شیوونی راست میگه...بچه ها بیاد بریم جشن بگیریم... بقیه هم قبول کردن. مین هو رو به شیوون گفت: خوب...حالا کجا بریم؟... همون جای همیشگی دیگه؟... شیوون چهره ش درهم کرد گفت: نه...اونجا نه...بیاد یه جای جدید بریم...روبه کیو و هم تیم هایش کرد گفت: بچه ها شما جایی سراغ ندارید که باحال باشه...بشه توش یه جشن باحال گرفت. ..
کیو متوجه شد شیوون بخاطر اینکه کیو با دوستانش مخالفت نکند هم در جشن دوستانش باشد هم با او دونفری جشن بگیرن هم دوستان شیوون هم دوستان کیو ناراحت نشوند این حرف را زد لبخند زد سریع به بقیه مهلت نداد با ذوق گفت: چرا...چرا ..یه جای باحال هست که ما همیشه میریم اونجا...شماهم بیاید.... شیوون ابروهایش بالا رفت گفت: واقعا؟... روبه دوستانش گفت : بچه ها بریم؟... مین هو و بقیه هم تیمهایش باهم فریاد زدن : چشم کاپیتان....مین هو روبه شیوون گفت: قبول...باشه بریم... کیو هم با لبخند نگاهی به هم تیم های خودش روبه شیوون کرد گفت: خوبه...همه قبول دارن...پس بریم... دو تیم برنده باهم جشن بگیریم... بازیکنان دو تیم دستانشان را باهم بالا بردند فریاد هورا کشیدند. فقط چانگمین بود که ناراضی بود متوجه نقشه شیوون و کیو شد با اخم شدید به ان ادو نگاه میکرد.
پَ بگو این کیو حوصله نداره دلیلش اینه باید بسازه
چانگمین حسوده
ممنون
اره عزیزم...دلیل کیو اینه...


اره خیلی خیلی چانگمین حسودههههههههههههههههههه
خواهش عزیزجونیییییییییییییییییییییی
سلام اونی جونم


منم بابام دوست داره من برم ادبیات مامانم دوس داره برم تجربی ولی خودم الکترونیک دوس دارررررم امسال که سال اخرههههههه
اصن ولش کن
ببینم قراره چانگمین در اینده ای دور یا نزدیک برا این دوتا دردسر بشه؟ نه !
واااای بدبختا خیلی بده ندونی واسه انتخاب رشته باید چیکار کنی من درگیرشم
مرسیییی اونی جون خسته نباشی
سلام نازنینم
اخه الهی ...انشالله رشته ای خوب و مناسب خودتو بری بخونی...


هییییییییییی اره چانگمین دردسره
ای بابا تو هم این مشکلو داری
خواهششششششششششششششششش عزیزجونی
سلام گلم.


خیلی خیلی تشکر .
خسته نباشی و موفق باشی
سلام نازگلم...

ممنونننننننننننننننننننننننننننننننننننننن