سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
عاشقتم 27
(( 6 نوامبر 2011))
شیوون چشمانش را بسته دستانش را به روی لبانش بهم چسباند جلوی مجسمه مریم مقدس و مسیح زانو زده با صدای اهسته ای با خدایش نجوا میکرد: خدای عیسی مسیح...بهم کمک کن ....بهم قدرت بده تا به بیمارانم کمک کنم...بهم قدرت بده تا کم نیارم...در مقابل سختی و غمها دوم بیارم... بهم قدرت بده درد بیمارنمو کم کنم...بهشون ارامش و تن سالم بدم.... خدای اسمان و زمین...خدای عسیس مسیح بهم کمک کن...آمین...انگشتش را به حالت صلیب به روی پیشانی و دوشانه خود زد ارام بلند شد چشمانش باز نگاه خماری به پنجره بزرگ کلیسا و مجسمه مریم مقدس کرد نوری که از پنجره میتابید گرمای خاصی به تمام وجودش هدیه داد نگاهش را با مکث گرفت چرخید به طرف در خروجی کلیسا رفت.
..........................................................
شیوون جلوی قفسه مخصوص خاکستر مرده که خاکستر جین هی داخلش بود ( پدر ومادر جین هی دین خاص داشتن و مسیحی نبودن) ایستاده بود چشمان خمارش خیس اشک بود ارام پک میزد تا از تاری چشمانش کم کند ولی چشمانش چشمه اشک شده بود دستش را ارام دراز کرد نوک انگشتانش را به روی شیشه گذاشت با صدای لرزان و ارامی گفت: جین هی ...جین هی خوشگلم...دلم برات تنگ شده...تو دلت برای اوپا تنگ نشده..؟... جین هی من همه تلاشمو کردم...اما نشد...تو رفتی....منو ببخش جین هی...من نتونستم کمکت کنم...منو میبخشی جین هی؟... اره؟...از دستم عصبانی هستی نه؟... منو ببخش جین هی.... امیدوارم منو ببخشی.... میدونم خیلی دوسم داری....منم دوستت دارم جین هی...امروز اومدم اینجا تا بهت بگم...دیگه نمیزارم...نمیزارم هیچ بچه ای با این بیماری لعنتی بمیره... این قولی که میدونم شاید غیر ممکن باشه بهش عمل کنم... ولی من...اوپا...بهت قول میدم مثل همیشه تمام تلاشمو بکنم تا جین هی های مثل تو حالشون خوب بشه...تا هیچ دختری و پسر کوچولوی دیگه درد نکشه...بهت قول میدم جین هی...اوپا دوستت داره...خیلی خیلی دوستت داره...چشمانش را بست اشک ارام و بی صدا روی گونه هایش غلطید سرپایین کرد اب دهانش را قورت داد دستانش را جلوی لبانش بهم چسباند زیر لب برای ارامش روح جین هی دعا خواند.با مکث سر راست کرد دسته گلی که به همراه اورده بود روی سکوی جلوی قفسه گذاشت نگاه خیسش دوباره به عکس جین هی دخترک زیبا که لبخند میزد شد بی اختیار لبخند بی رنگی زد با صدای گرفته و ارام گفت: بازم میام بهت سرمیزنم...خداحافظ جین هی...برای اوپا دعا کن...اوپا رو هم ببخش...باشه؟.... به عادت جین هی که همیشه برایش با دست بوس میفرستاد دستش را روی لبانش گذاشت با مکث دستش را به طرف عکس گرفت بوسه ای فرستاد با لبخند کم رنگی به عکس نگاه کرد گفت: اوپا دوستت داره جین هی...ارام چرخید به طرف در خروجی سالن رفت.
سرش پایین بود شانه هایش از غم سنگین بود قدمهای ارام و بیرمق به طرف ماشینش که با فاصله از در خروجی پارک کرده بود برمیداشت که صدای گفت: دکتر چویی.... شیوون ایستاد ارام سرراست کرد رو برگردانند پدر و مادر جین هی را دید که به طرفش میامدند. شیوون کامل طرفشان برگشت با سرتعظیمی کرد با احترام گفت: سلام اقای مانگ...پدر و مادر جین هی یعنی آقای و خانم مانگ جلوی شیوون ایستادند انها هم با سرتعظیم کردنند اقای مانگ گفت: سلام اقای دکتر...نگاهش به باند پیشانی شیوون شد گفت: خوبید اقا دکتر؟... شنیدم کسالت داشتید ...بهترید؟....
شیوون نگاه پژمرده و غمگینش که صورتش رنگ پریده زیر چشمانش قدری گود افتاده باندی دور سرش پیچیده شده بود به خانم مانگ که مادر جوان ماتم زده با چشمانی ورم کرده و سرخ بود روبه آقای مانگ کرد با سرتعظیمی کرد گفت: بله...ممنون...بهترم... نگاهش با نگاه اقای مانگ که غمگین اما با تبسمی با احترام به او بود یکی بود با صدای ارامی گفت: اقای مانگ.... بهتون تسلیت میگم... من شرمنده ام...من نتونستم دخترتو نجات بدم... من تمام سیعمو کردم...اما...اقای مانگ قدری ابروهایش را بالا انداخت حرفش را برید گفت: نه اقای دکتر...این حرفو نزنید.... تقصیر شما نبود... عمر دختر من همین قدر بود...شما خیلی هم به دخترم کمک کردید... شما روزهای اخر زندگی دخترمو شاد کردید... کاری کردید که به ارزوش برسه...دیگه این حرفو نزنید دکتر چویی... شما دکتر خیلی خوبی هستید...خیلی مهربونید...مثل فرشته ای برای بچه ها و والدینشون هستید...بچه های بیمار وقتی درکنارتونن ارامش دارن... مثل دختر من...پدر و مادرشون با وجود شما ارامش میگیرن و نور تازه ای تو وجودشون پیدا میشه... من از اینکه دخترمو از دست دادم قلبم خیلی درد میکنه...ولی خوشحالم که دخترم دکتری مثل شما داشته که در آرامش و شادی از دنیا رفته...ازتون ممنونم دکتر چویی... تا کمر تعظیم کرد و همسرش که با حرفهایش گریه بی صداش درامده بود تا نیمه خم شد تعظیم کرد.
شیوون با حرفهای اقای مانگ چشمانش خیس اشک شد اشک بی صدا و ارام گونه هایش را خیس کرد تعظیم نیمه ای کرد همانطور ماند با صدای لرزانی گفت: من ازتون ممنونم اقای مانگ.... از لطفی که بهم دارید....ممنونم.... کمر راست کرد اقای مانگ هم با مکث کمر راست کرد شیوون با چشمانی خیس اشک ریز نگاهش کرد گفت: من تمام دقدقه ام بیمارانه...دلم میخواد اونا با تنی سالم و شاد از بیمارستان برن...همونطور که به همین امید به بیمارستان میان...پس تمام تالاشمو میکنم که بهشون کمک کنم.... اقای مانگ با سر دوباره تعظیم کرد گفت: ممنون... همیشه موفق باشید....
......................
شیوون با پدر و مادر جین هی حرف زد اقای مانگ یعنی پدر جین هی حرفهای به شیوون زد که ارامش کرد و حالش بهتر شد . با رفتن انها شیوون سراغ ماشینش رفت سوار شد تا به بیمارستان برود روی صندلی نشست موبایلش را که روی صندلی جلو جا گذاشته بود برداشت بهش نگاه کرد ابروهایش بالا رفت گفت: اوه...چقدر این بشر زنگ زده...5 بار...اوه ...اوه...حتما رفته خونه دیده نیستم...روی شماره مین هو که برایش 5 بار زنگ زده بود تیک زد به گوشش چسباند گفت: بهش زنگ بزنم که الان معلوم نیست کجاست به کی خبر داده...الان همه رو نگران میکنه کل سئول رو مامور پیدا کردن من میکنه.... که با چند بار زنگ خوردن مین هو جواب داد جمله اش را نیمه تمام گذاشت : الو...شیوونا...شیوونا خودتی؟... کجای تو؟... شیوونا...حالت خوبه؟...
شیوون ابروهایش قدری درهم شد گفت: الو...مین هو...اره خوبم... دارم میرم بیمارستان...الانم تو... مین هو امان نداد جمله ش را کامل کند فریاد زد: یاااااا...یااااااااا...شیوونا....داری میری بیمارستان؟... کجای تو؟... تا حالا کجا بودی؟... الان داری میری بیمارستان؟...مگه کجا بودی؟... برای چی خودت داری میری؟...مگه نگفتم میام میبرمت؟... برای چی داری خودت رانندگی میکنی؟... تو حالت خوب نیست...چرا.... شیوون اخمش بیشتر شد گوشی موبایل را از گوشش فاصله داد چهره ش را درهمتر کرد گوشی را با مکث به گوشش چسباند وسط فریاد مین هو گفت: یاااااا...لی مین هو...چرا داد میزنی؟...کر شدم... من حالم ...خوبه.... دارم میرم بیمارستان...بیا اونجا حسابمو برس....باشه؟... میخوام رانندگی کنم...پس قطع میکنم....میان فریاد مین هو: یااااا.....یاااا.....یااا.....شیوونا چی گفتی؟... جرات داری قطع کن...تماس را قطع کرد با اخم شدید به گوشیش نگاه میکرد گفت: میگم داد نزن...دوباره بیشتر داد میزنه...اههه...گوشی را روی صندلی گذاشت نگاهش به روبروش شد گفت: پوفففف...بیاید بیمارستان میخواد مخمو بخوره...فکر کنم باید هنری روبگم باید بیمارستان کمک...سرش را به دو طرف تکان داد ماشین را روشن کرد به طرف بیمارستان راه افتاد.
..................................................................................
( بیمارستان )
شیوون دستش را ارام روی پیشانیش گذاشت که گاز استریل روی زخم جای باند دور سرش گذاشته شده بود ارام لمسش کرد سرراست کرد به دکتری که بخیه ها را برایش کشیده بود با لبخند گفت: ممنون اقای دکتر...دکتر روبه شیوون کرد با لبخند گفت: خواهش میکنم...کاری نکردم...فقط بخیه ها رو کشیدم... لبخندش کمرنگ شد گفت: ولی خوب...اقای دکتر....مراقب باشید...درسته حالتون خوبه...بخیه ها رو کشیدم...زخم سرتون بهتره... ولی به خودتون بیشتر استراحت بدید... رنگتون پریده...بهتر بود از تمام مرخصیتون استفاده میکردید...اون ازمایشات که قرار بود انجام....شیوون لبخندش پررنگتر شد حرفش را برید گفت: من خوبم اقای دکتر....ممنون ..نگران نباشید... من...که چند ضربه به دراتاق نواخته شد جمله شیوون نیمه ماند دکتر روبه در گفت: بفرماید...هنوز حرف کامل از دهان دکتر بیرون نیامد که در باز شد مین هو وارد شد به کسی مهلت نداد با اخم شدید و چشمانی ریز و دندان های بهم سایده با خشم به شیوون نگاه میکرد با صدای بلند گفت: چویی شیوون.... چند قدم جلو امد با همان حالت گفت: دکتر چویی شیوون...بالاخره پیدات کردم...
شیون لحظه اول با یهو وارد شدن مین هو چشمانش گشاد شد ولی سریع چهره ش تغییر کرد تابی به ابروهایش داد حرفش را برید گفت: چی؟...پیدام کردی؟...مگه من گم شده بودم که پیدام کردی؟...مین هو اخمش بیشتر شد از خشم گونه هایش سرخ شده بود وسط حرفش فریاد زد : اره... گم شده بودی... تو چند روز از مرخصیت مونده...بهت هم گفتم باش من میام میارمت بیمارستان برای کشیدن بخیه هات ...انوقت پا شدی صبح زود زدی بیرون...معلوم نیست کجا رفتی...همه رو نگران کردی...اخرشم پا شدی اومدی بیمارستان... یعنی خودتو گم کردی که من نمیدونم کجا...
شیوون میدانست که مین هو عصبانی را ارام نکند یا جلویش را نگیرد حسابی بد میبنید و تنبیه سختی در انتظارش است پس برای ساکت کردن مین هو چهره ش درهمتر شد با حالت حق به جانبی وسط فریاد مین هو گفت: هیسسسسسسسسسس...اروم...چه خبرته اقای دکتر؟... مثلا دکتری ها...اینجا بیمارستانه...چرا داد میزنی؟...ارومتر ..بلند شد به طرف در اتاق میرفت گفت: من جای خاصی نرفتم...یه چند جا کار داشتم رفتم...بعدشم اومدم بیمارستان...حالمم خوبه...چند روز مرخصی زیادیه.... توهم انقدر داد نزن...من بچه نیستم...جلوی درایستاد دستگیره در را چرخاند روبرگرداند با اخم و حالت جدی گفت: خودم دکترم...میدونم حالم چطوره...پس دادنزن....منم برم که کلی کار دارم...دررا باز کرد سریع بیرون رفت.
مین هو که با اخم شدید صورتی گر گرفته از خشم نگاهش میکرد با بیرون رفتن شیوون که گویی غافگیر شد چشمانش گشاد شد با گیجی گفت: اههه....بازم در رفت.... چهره ش درهم شد فریاد زد : یاااا...یاااااااااا...چویی شیوون...که یهو متوجه دکتر و پرستار که دراتاق بودن با اخم نگاهش میکردنند شد روبرگردانند تا نیمه چند بار تعظیم کرد پشت سرهم گفت: ببخشید...ببخشید...ببخشید...باز داد زدم...ببخشید...یهو دوید طرف در صدا زد : شیوون...دکتر چویی...چویی شیوون...دکتر که با اخم به بیرون رفتن مین هو نگاه میکرد پوزخندی زد سری تکان داد گفت: از دست این دوتا...یعنی ادم میمونه این دوتا دکترن یا هنوز بچه ان...کی میخوان بزرگ بشن...خنده ارامی کرد.
..................................................
شیوون با اخم و چهره ای درهم و گرفته به برگه های دستش نگاه کرد گفت: سرطانش پیشرفت کرده...سرطان خون هم هست...چون سرطانش ارثیه سریع پیشرفت کرد...دکتری که روبرویش ایستاده بود دستانش را داخل جیب روپوشش گذاشت سری تکان داد گفت: درسته...علت دیر متوجه شدنشون هم فکر کنم ...چون علایمش خیلی با علایم کم خونی شبیه ...دکترهای قبلی نتونستن تشخیص بدن...فکر کردن کم خونیه... مین هو که کنار دست شیوون ایستاده بود با اخم به برگه های دست شیوون نگاه میکرد بدون گرفتن نگاهش از برگه ها گفت: درسته...مطمنیا پیش متخصص نبرده... سرراست کرد به نیم رخ شیوون نگاه کرد گفت : کی ویزیتشه؟... بهتر نیست زودتر بهش بگیم؟....
شیوون نگاه اخم الود و پژمرده اش به برگه های دستش بود سری تکان داد گفت: ویزیتش پس فرداست...روبه مین هو کرد گفت: اره..باید زودتر به مادرش گفت...هر ثانیه برای این بچه حیاتیه...اونم توی این مرحله از بیماری... مین هو در چشمان شیوون غم بینهایت ، غمی که برای بیمار کوچک دیگری که همه وجود شیوون را دردناک کرده بود میدید اخم ملایمی کرد حرفش را برید گفت: من به مادرش زنگ میزنم...تو نمیخواد زنگ بزنی...من بهش زنگ میزنم...مگیم امروز بعد ظهر بیاد...اخمش بیشتر شد با حالتی عصبانی گفت: شما که بعد ظهر کشیک هستی؟... مرخصیتو که کنسل کردی..باید یه روز کامل تو بیمارستان باشی که حسابی کشته و له شده شب بری خونه...درسته؟....
شیوون از حرف مین هو خنده اش گرفت لبخند کمرنگی زد گفت: اره...بعد ظهر کشیکم..ممنون که زنگ میزنی...نترس له شده نمیرم خونه...سون آه کشیک عصر داره...هنری هم مطینم میاد دنبالم...صبح دانشگاه داره...بره خونه ببینه نیستم...میاد بیمارستان مثل تو میافته به جونم منو میبره....مین هو تابی به ابروهایش داد گفت: الا اینکه هنری حریفت بشه...ما که حریفت نمیشیم...هر چند کسی حریفت نمیشه...اینم که میگی مثل من بیفته به جونت...من کجا افتادم به جونت؟...شما اجازه دادی؟..برعکس طلبکارم هستی.... شیوون از حرفش بیشتر خنده ش گرفت بی صدا خندید برای ارام کردن مین هو گفت: مین هوی...میدونی دوستت دارم....
مین هو چهره ش را درهم کرد حرفش را برید دستش را تکان داد گفت: بسه...بسه...فهمیدم...خر شدم...میرم به مادر این بچه زنگ بزنم.... شیوون با لبخند گفت: ممنون دوست خوبم...
************************************************
شیوون پله اخر را پایین امد نگاه غمگینش در حیاط بیمارستان چرخید به بیماران و همراهانشان که در حیاط باغ بیمارستان قدم میزدنند نگاه کرد چشمانش را بست دست روی پیشانی خود گذاشت نفسش را صدادار بیرون داد که صدای گفت: سلام دکتر چویی... شیوون دست از صورتش برداشت چشم باز کرد به طرف صدا چرخید که دید کیو با لبخند پهنی کنارش ایستاده. شیوون اخم ملایمی کرد گفت: سلام اقای چو... کیو لبخندش پهن تر شد گفت: خوبید دکتر چویی؟... میشه یه کمکی بهم بکنید؟...شیوون اخمش بیشتر شد کامل طرفش چرخید گفت: ممنون...خوبم...کمک؟...چه کمکی؟....
سلام اونی جونم نه اشکال نداره هر وقت میتونی هر چقدرم طول بکشه مهم نیس فقط کیوهائه باشه حالا کم و زیاد و دیر و زودش اشکال نداره

این مینهو عجب سمجیه ماشالا
خوشبحال شیوون چقد ادم هواشو دارن
کیو چه کمکی میخواد
بابت زحماتت ممنوووووووون
باشه گلم برات مینویسم





اره مین هو لجباره ...شیوونم که همه مراقبشن ولی اون کار خودشو میکنه
کیو بعدا میفهمی
خواهش عزیزجونی