سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
فرشته هفتم
شیوون خندید با صورتی گر گرفته از بازی و خیس عرق به همبازیانش نگاه میکرد با حالتی خجالت زده گفت: بچه ها...اینطوریاهم نیست...ما باهم یه تیمم... همه ما باهم بازی عالی کردیم و بردیم... نه اینکه فقط من عالی بازی کردم... مگه من خودم تنهای میتونیستم با یه تیم بازی کنم که حالا من... مین هو که او هم حسابی خیس عرق و صورتش سرخ بود کنار شیوون ایستاد دستش را روی شانه اش گذاشت وسط حرفش با لبخند پهنی گفت: اره بازی همه عالی بود...ولی تو کارت محشر بود...تو هر سه تا ست 3 چهارم گل ها رو تو زدی...پس کارت محشره دیگه....تیم رو تو میچرخه.... هم بازیانش در تایید حرف مین هو هر کدام گفتن: اره..راست میگه...مین هو راست میگه... شیوونی تو کارت عالیه... دوست خودمی دیگه....
شیوون از تعریف انها خجالت زده تر شد دستش را بالا اورد تکان داد با ابروهای بالا داده گفت: نه...نه..اینطور نیست...بچه ها...که صدای از پشت سرش گفت: هیونگ.... شیوون جمله ش نیمه ماند رو برگرداند نگاهی به پشت سرش کرد کیو را با لبخند کمرنگی پشت سرخود دید ابروهایش بالا و چشمانش گشاد شد با لبخند که چال گونه هایش مشخص شد گفت: کیوهیونا....کامل طرفش برگشت گفت: خوبی؟... کیو لببخندش پهن با قدمهای بلند جلوی شیوون ایستاد بازوی شیون را گرفت با ذوق به شیوون نگاه کرد گفت: خوبم هیونگ...کارت عالی بود ...عالــــــــــــــــــــــــــی...هیونگ بازیت محشرهااا...کیف کردم...
شیوون از حرفش خندید گفت: کیوهیونا...ممنون...ولی نگو اینجوری...انقدر ها هم خوب نیستم... مکثی کرد ابروهایش بالا رفت گفت: نکنه تو بازی رو دیدی؟... کیو با لبخند سری تکان داد گفت: اره دیدم دیگه...مگه کنار زمین منو ندیدی؟..برام دست تکون دادی.... شیوون که گویی یادش رفته بود با حرف کیو بخاطر اورد ابروهایش بالاتر رفت گفت: اوه اره...برات دست تکون دادم...یادم رفت.... خندید و کیوهم خندید گفت: خوب... دیدم بازی رو...برای همین میگم بازیت عالی بود...محشر بود هیونگ...بازیت خیلی خوبه...محشره.... شیوون از خجالت بی صدا خندید دست پس سرخود گذاشت میخواراند گفت: ای بابا...خجالتم میدی...ابروهایش را بالا انداخت گفت: ولی کیوهیون...بازی توهم خیلی عالیه...منم بازی تو رودیدم... کیو با لبخند پهنی چشمانش گشاد شد با ذوق گفت: واقعا؟؟؟...دیدی؟؟؟... شیوون سری تکان داد گفت: اره...وقتی رسیدم...اومدم برای مسابقه...دیدم یه بازی شروع شده...اومدم یه چند دقیقه ای که فرصت داشتم دیدم بازی... که دیدم تیم شماست...بازیت هم دیدیم که خیلی عالیه... کیواز ذوق تعریف شیوون خندید گفت: ممنون هیونگ...ممنون از تعریفت...
**********************************************
( 5 اکتبر 2003 )
شیوون کنترل تلوزیون به دست کانال را عوض میکرد با اخم به تلوزیون نگاه میکرد چهره ش با تغیر کانالها تغییر میکرد گویی برنامه ای باب میلش باشد نمیافت بی هدف کانالها را عوض میکرد حوصله شنیدن حرفهای پدرش با عمویش هم نداشت میخواست حداقل با برنامه ای سرگرم شود که عمویش سئون هیون روبه او گفت: شیوونی.... شیوون نگاهش را با مکث از تلوزیون گرفت گفت: بله عمو.... سئون هیون به جلوخم شده ارنج هایش را به روی رانهایش گذاشته بود با لبخند ملایمی گفت: مسابقاتون شروع شده دیگه؟... چیکار کردین تا حالا؟... بردین یا باختین؟...
شیوون مشتاقانه کامل طرف عمویش برگشت با لبخند گفت: اره ...شروع شد... دوتا بازی تا حالا کردیم ...که هر دوشونو بردیم... سئون هیون ابروهایش بالا داد گفت: واقعا؟...واااااااو...افرین... افرین.... خوب گلرتون تا حالا کی بوده؟...کی اقای گله تا اینجا؟... شیوون خنده ارامی کرد گفت: عمو اقای گل فوتبال داره...بستکبال که اقای گل نداره...خودت بسکتبال هم بازی میکنی...چرا سربه سرم میزاری.... سئون هیون بی صدا خندید گفت: میدونم...منظورم اینه که تا حالا کی بیشتر از همه توپ تو سبد انداخته...تا جای که میدونم بازی تو دیدم... بازیت خیلی خوبه...مطمینم که تو این مسابقات تو بیشتر از همه توپ تو سبد میندازی....گل میزنی....امتیاز میاری برای تیمتون...
شیوون با لبخند سری تکون داد گفت: حدست درسته عمو...من بیشتر از بقیه بیشترین امتیار رو اوردم...البته یه نفر دیگه هم بازیش مثل من خوبه...که از تیم های رقیب ما نیستن...از تیم های که تو گروه دومه....کیوهیون ...اونم بازیش خوبه... دوستم کیوهیون رو میگم.... سئون هیون اخمی کرد چشمانش ریز شد گفت: کی؟...کیوهیون؟.... کیوهیون کیه؟...دوستته؟...اقای چویی که با لبخند در سکوت به صحبتهای پسرش و برادرش گوش میداد نگاه میکرد لبخندش پررنگتر شد گفت: شیوونی طوری اسم دوستاشو میگه بدون معرفی یهوی که انگار طرف مقابل میشناسه... البته برای من و تو مامان و خواهرش اسم دوستاشو اینطوری میگه...اونم بدون معرفی.... که انگار ما میشناسمشون....
شیوون از حرف پدرش ارام خندید گفت: ببخشید...بله این دوستم جدیده...ولی عمو کیوهیونه میشناسه....دیدتش...روبه سئون هیون کرد عمویش اخمش بیشتر شد مهلت نداد شیوون بقیه حرفش را بزند گفت: من میشناسمش؟... دیدمش؟... کجا؟... من جز اندی و مین هو و ایل وو و یه چند تا از دوستاتت ...بقیه رو نمیشناسم...بخصوص این پسره رو... شیوون لبخندش پررنگتر شد گفت: چرا عمو میشناسیش...همون پسری که روز اولی که منو بردی به دبیرستان جونگ مونگ....پسره دوم در افتاد روم...باهام دوست شدیم...اون پسره اسمش کیوهیون بود دیگه... شما هم دیدش دیگه... همون پسره رو میگم... حالا باهم دوستیم...بازی اونم خیلی خوبه....
سئون هیون با توضیحات شیوون ابروهایش بالا و چشمانش گشاد شد گفت: اها...اون پسر تپله رو میگی...یادم اومد.... شیوون همراه لبخند اخمی کرد گفت: عمووووو... کیوهیون کجاش تپله؟...یکم پره...تپل نیست...برعکس خیلی هم بامزه ست.... سئون هیون چهره ش درهم شد گفت: خوب ...پر همون تپل میشه دیگه...لبخند پهنی زد گفت: وقتی افتاده بود روت...حسابی له شده بودی... عین ساندویچ...نمیتونستی بلند شی.... از بس که اون بچه سنگین بود.... تپل.... شیوون اخمش بیشتر شد لب زیرنش پیچاند گفت :اااااااه..اینجوری نگو عمو....بابا انقدرها هم چاق نیست....منم نمیتونستم بلند شم چون سرم خورده بود زمین یکم بیحال بودم...ولا بلند میشدم... انقدرها سنگین نبود....
سئون هیون که سربه سر شیوون گذاشته بود صدادار خندید گفت: خیلی خوب...به هر حال اون بشر توپر که هست...از هیکل تو پرتره...پس چاقتره میشه....ولی شیوونی خیلی خوبه که رفتی دبیرستان جدید دوست جدید پیدا کردی یا.... اونم از یه اتفاق ساده که داشت دعوا میشد ...هر چند داشتی زیرش له میشدی.... شیوون دوباره لبخند زد گفت: اره عمو...دوست جدید خیلی خوبه...بخصوص اینکه کیوهیون پسر خیلی خوبه...ازش خوشم میاد...بامزهست....
اقای چوی با اخم مایم وسط حرف شیوون گفت: وایستا بینم...شما دوتا درمورد کی دارید حرف میزنید؟...قضیه این پسره چیه؟...رو به شیوون گفت: قضیه افتادن پسره روت چیه؟...تو سرت خورده بود زمین بیحال شدی؟..چرا؟... چرا بهم نگفتی؟؟... شیوون با سوالات پدرش ابروهایش قدری بالا رفت با لبخند گفت: هیچی بابا...اتفاق خاصی نبود...یعنی روزی که رفتیم دبیرستان جونگ مونگ....شروع کرد برای پدرش ماجرا را تعریف کردن از کیوهیون گفتن.
*****************************************************
( 7 اکتبر 2003 )
کیو ساک ورزیش را به کولش گذاشت دستی درجیب شلوار ورزیش گذاشت در راهروی سالن ورزشی میرفت چهره اش درهم بود گویی در حال فکر کردن بود سرش پایین گهگاه نگاهی به روبرو میکرد قدم برمیداشت که صدای چانگمین که صدایش زد : کیوهیون..کیوهیون...امد ولی کیو نه ایستاد نه روبگردانند بیخیال به صدا زدنش به راه خود ادامه داد چانگمین دوان به او رسید نفس زنان هم قدمش شد گفت: کیوهیون....دست روی شانه اش گذاشت. کیو ارام سرراست کرد نگاه اخم الودی بهش کرد نایستاد همانطورارام قدم برمیداشت . چانگمین نفس زنان گفت: هی...دارم صدات میزنم...نشنیدی صدامو؟... کجا بودی؟.. بهت گفتم بیا با بچه ها میخوایم یه چیزی بخوریم...امروزم بازیمونو بردیم... بچه ها جشن گرفتن که به مرحله بعد رفتیم...ولی تو گفتی نمیای...گفتم حتما رفتی خونه؟...
کیو تغییری به چهره درهم خود نداد به روبرو نگاه میکرد گفت: حوصله نداشتم بیام...گفتم که حوصله جشن و این جور چیزا رو ندارم... چانگمین اخمی کرد حرفش را برید گفت: بازم...حوصله ندارم...حوصله ندارم...همش میگه حوصله ندارم... حوصله نداشتی پس باید رفته باشی خونه...چرا خونه نرفتی؟...تا حالا کجا بودی؟.. تو رختکن تنها نشسته بودی؟...نکنه...اخمش بیشتر شد گفت: اها...حوصله نداری...با ما نیومدی جشن بگیری...ولی رفتی بازی این پسره رودیدی؟...اره؟....چطوره کیوهیون.... حوصله جشن گرفتن با ما رو نداری...ولی حوصله دیدن بازی اون پسره رو داری؟....
کیو اخمش بیشتر شد ایستاد روبه چانگمین با عصبانیت و صدای کمی بلند گفت: حوصله جشن رو ندارم...چرا نمفهمی چانگمین؟... چرا گیر میدی بهم؟... چرا همش پاپیچ من میشی؟...چرا دست از سرم برنمیداری؟... اره نیومدم جشن شما رفتنم بازی شیوون رو دیدم...چی شد مگه؟... اشکالی داره؟..اصلا دوست داشتم برم ببینم... به تو چه....دیگه حق نداری درمورد دیدن بازی مسابقه شیوون چیزی بگی...چون به تو مربوط نیست...اصلا مگه من باید جوابگو تو باشم...باید ازتو اجازه بگیرم چیکار کنم چیکار نکنم...هر کاری دلم بخواد میکنم...تو چیکاره ای ؟... مگه تو هرکاری میکنی از من اجازه میگیری که من باید برای دیدن بازی مسابقه یا رفتن به جای از تو اجازه بگیرم؟...اره؟... اصلا چرا باید بهت بگم چیکار میکنم کجا میرم کجا نمیرم...تو چیکاره منی؟...
چانگمین از عصبانیت کیوکه چهره اش به شدت اخم الود و گر گرفته بود وحشت کرد چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت هول شده گفت: توچته کیوهیون؟... چرا اینقدر عوض شدی؟..چرا کیوهیون شاد و همیشه خندون شده کیوهیون بی حوصله عصبی؟ ...اخه تو چته؟... ببخشید...من منظوری نداشتم...من که چیزی نگفتم...چرا عصبانی میشی؟...من نگرانت بودم .... کیو چهره ش درهمتر شد با همان حالت گفت:چون تو گیر میدی...چون تو عصبانیم میکنی....بهت میگم حوصله ندارم میای برام تعیین تکلیف میکنی چیکار کنم چیکار نکنم... تو نگرانمی؟...گیر دادن یعنی نگرانی؟...از کی تا حالا گیر دادن شدن نگرانی؟...تعین تکلیف کردن که بازی شیوون رو ببینم نگرانیه؟؟... اصلا به تو... که صدای گفت: کیوهیونا....کیو جمله اش نیمه ماند چون صدای اشنای بود ،صدای شیوون ،یهو رو بگردانند شیوون را جلوی ورودی راهرو دید که ساک ورزشی روی شانه ش بود با لبخند ملایمی ایستاده بود.
کیو کامل طرفش برگشت گفت: هیونگ.... شیوون همراه لبخند اخم ملایمی کرد گفت: چیزی شده کیوهیون؟... اتفاقی...کیو با قدمهای بلند لبخند پهنی که روی لبانش نشست به طرف میرفت حرفش را برید گفت: نه چیزی نشده... داری میری خونه هیونگ؟... شیوون لبخندش قدری پررنگترشد گفت: اره...ولی قبلش میخواستم برم یه چیزی بخوریم...میای باهم بریم؟... اومدم ببینم هستی یا رفتی....دیدم کنار زمین داشتی بازی رو نگاه میکردی.... گفتم ببینم هستی که بیای بریم یه چیزی باهم بخوریم؟؟... کیو جلوی شیوون یاستاد با لبخند نگاهش میکرد ابروهایش بالا رفت با ذوق گفت: باهم چیزی بخوریم؟...اره میام...اتفاقا منم گشنمه.... شیوون سری تکان داد گفت: خیلی خوب ...پس بیا بریم...کیو با گفتن "باشه"...بدون اینکه با چانگمین خداحافظی کند یا حرفی بزند همراهش راهی شد.
چانگمین با اخم شدید چشمان ریز شده به رفتن ان دو نگاه کرد با صدای ارامی گفت: اخلاقش خیلی عوض شده...تو جشن ما نمیاد ...با یه کلمه حرف من میشه اژدها ...میخواد منو قورت بده...انوقت نگاه...تا این پسره رو میبینه...نیشش تا بنا گوش باز میشه... وقتی هم بهش گفت بیا بریم یه چیزی بخوریم.... از جا پرید.... کیوهیون خان چطور من گفتم بیا جشنمون ...حوصله نداشتی... ولی حوصله این پسره رو داری؟... باشه کیوهیون ...باشه...دارم برات...حالا صبر کن...
.........
شیوون و کیو روی تپه طبیعی زیبای سرسبزی که داخل پارک طبیعی پشت دبیرستان بود نشسته بودنند. شیوون ساندویچ و اب میوه گرفت به خواست کیو به پارک رفته نشسته در حال خوردن بودن. شیوون پای را دراز و پای دیگر زانویش را خم کرد دستش را روی زانوش گذاشته از نوشیدنی خود که اب پرتقال بود مینوشید نگاهش به پارک زیر پاش بود با مکث نگاهش را گرفت به کیو که کنارش نشسته بود در حال خوردن ساندویچش بود کرد. کیو با ولع طوری گویی چند روزی بود غذا نخورده بود به ساندویچش گاز میزد از ان میخورد اطراف لبش هم از سس داخل ساندویج رنگی شده بود تمام نگاهش هم به ساندویچ دست خود بود گویی اصلا شیوون را فراموش کرده بود فقط ساندویچ میخورد.
شیوون از قیافه و طرز خوردن کیو خنده اش گرفته بود با لبخند نگاهش میکرد لبی از نوشیندی خود خورد با لبخند گفت: هوای پارک خیلی خوبه...بهتر شد به جای رستوان اومدیم اینجا نه؟...کیو لپاش از لقمه ای که گاز زده بود میجوید پر بود لبی از نوشابه خود همزمان نوشید نیم نگاهی به شیوون کرد دوباره به ساندویچ خود نگاه کرد سرش را چند بار تکان داد گفت: اوهوم...با همان حالت با دهانی پر به زحمت با صدای خفه ای گفت: هوای...پارک...خیلی خوبه.... شیوون از حرکتش وخندهش گرفت بیصدا خندید ساندویچ خود را که هنوز دست نزده بود جلوی کیو گذاشت گفت: بیا ...ساندویچ منم بخور...
کیو با حرفش با لبانی به شدت باد کرده یهو سرراست کرد با چشمانی گشاد نگاهش کرد با دهانی پر خفه گفت: نمیخوری؟..چرا؟... شیوون با لبخند که چال گونه هایش مشخص بود گفت: نه نمیخورم...اشتها ندارم... خریدم...گفتم شاید اشتهام باز شه...ولی نشد...نمیخورم...تو بخور... کیو با زحمت لقمه ش را قورت داد ولی هنوز دهانش کمی پر بود گفت: اشتها نداری؟؟...پس چرا خریدی؟... شیوون همراه لبخند قدری ابروهایش بالا رفت گفت: گفتم که خریدم گفتم شاید اشتهام باز بشه...ولی نشد...بطری دست خود را بالا اورد گفت: همین نوشیدنی رو بخورم بسه...تو جای من بخور..نمیخوری؟؟...
شیوون با اینکه گرسنه ش بود میخواست ساندویچ را بخورد ولی با دیدن با ولع خوردن کیو ساندویچ را نخورد داد تا کیو بخورد. کیو گویی هنوز گج بود ابروهایش بالا به ساندویچ شیوون نگاه میکرد گفت: چرا میخورم.... سرراست کرد با لبخند پهنی به شیوون نگاه کرد گفت: ممنون....ممنون هیونگ...شیوون هم لبخندش پررنگتر شد گفت: نوش جان...لبی از نوشیندی خود نوشید نگاهش به روبرو شد صبر کرد تا کیو که ساندویچ خود را خورده بود کمی از ساندویچ اوهم بخورد نگاهش را با مکث به کیو کرد اخم ملایمی کرد با صدای ارامی گفت: کیوهیونا....میشه یه سوالی بپرسم؟.... ناراحت نمیشی؟... کیو با ولع گاز بزرگی به ساندویچ زد با انگشت لقمه را داخل دهانش نگه داشت که موقع حرف زدن بیرون نپرد با صدای خفه ای از لقمه داخل دهانش گفت: سوال؟... صدتا بپرس هیونگ....
سلام گلم.

ممنون از تو .خسته نباشی
سلام عزیزدلم



خواهش میکنم...من ازت ممنونم
سلام اونی با عرض پوزش من یه ذره پرروام ولی میشه یه تک شاتی کیوهائه بنویسی پلییییییییز

یه دونه کوچولوام باشه خوبه
مرسیییییییییی
سلام عزیزدلم
تک شاتی؟ ..خوب الان که خیلی سرم شلوغه ...میشه تو عید بنویسم؟ شرمنده
سلام اونی خوبی ؟
خو وقتی میگه حوصله ندارم ینی نداره دیگه عجبااا



این چانگمین چرا گیر میده
میگم این شیوون غیرتیه هاااا نگا عموش گفت کیو تپله چه ناراحت شد
قربون دستت اونی جونم دوستت دارم هزار تا بوووووس
سلام عزیزدلم

اره چانگمین رو اعصابه
اره نسبت به تپلی کیو حساسه
منم دوستت دارم عزیزدلم