SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

مرا دوست بدار 15


سلام دوستای عزیزم...

بفرماید ادامه....

 

 

برگ پانزدهم

ریوون سینی که داخلش چند ظرف غذا بود را از روی تخت برداشت نگاهی به ظرفها کرد چهره اش درهم شد به کیو که نشسته رو برگردانده بود نگاه کرد گفت: اوپا... دوباره که غذاتو نخوردی؟... چرا غذا نمیخوری؟...حتما باید شیوون اوپا باشه غذا بخوری؟... خوب الان میاد دیگه...تو شروع کن اونم میاد....چهره ش درهمتر شد سرپایین کرد به سینی نگاه کرد زیر لب خیلی اهسته که کیو نشنود گفت: هر چند اوپا دیر کرده...از هر روز داره دیرتر میاد...نمیدونم داره چیکار میکنه....به تلفنم جواب نمیده... حتما امروز کارش خیلی زیاده...اینم که نهارشو نمیخوره.....سرراست کرد دوباره به کیو نگاه کرد گفت: اوپا تو باید غذا بخوری...تا زودتر حالت خوب بشه...میدونم روزهای سختی داری میگذرونی...ولی بدون همه چیز تموم میشه...حالت خوب میشه...دوباره میشی کیوهیون اوپای خودمون...سینی را روی میز علسی گذاشت دستش را روی زانوی کیو که رویش ملحفه بود گذاشت مکثی کرد به کیو که با حرکتش رویش را برگردانند و چهره ش اخم الود بود هم نگاه شد با صدای ارامی گفت: اوپا...تو خودتم میدونی که برام چه ارزشی داری... شیوون اوپا عشقمه....تمام وجودمه...کسیه که زندگی... امید وهمه چیزو بهم داده...ولی تو هم همیشه بودی...وقتی  که برای  من همه چیز تموم شده بود... شیوون اوپا و تو کنارم بودی...سرپایین کرد نگاه چشمان نمناک از اشکش به دست خود که روی زانوی کیو بود شد به همان ارامی گفت: خودت میدونی من از خانواده فقیری نیستم... جز خانواده خیلی مرفه ای هم نیستم... ولی خوب زندگی کردم...بزرگ شدم ...چیزی تو زندگم کم نداشتم...نه بخاطر داشتن بدبختی یا دردی وکلات رو انتخاب کردم... درسشو خوندم چون دوست داشتم این رشته رو...همه چیز تو زندگی من عالی بود ...تا اینکه اون اتفاق افتاد...خواهر کوچیکم توسط یه عده حیوون کشته شد...گره  شدیدی به ابروهایش داد چشمانش جانشین اشک شد بدون سرراست کردن گفت: هر چند خود منم مقصر بودم...خواهرم ده سالش بود... خیلی خیلی زیبا بود...با اینکه ده سالش بود ولی هم بزرگتر از سنش نشون میداد... هم  خیلی زیبا بود... عاشق گیتار زدن بود...پدرم فرستاده بودش کلاس گیتار...چیزی که خواهرم خیلی دوست داشت...کلاس گیتار خواهرم با خونه مون فاصله داشت...همیشه پدرم میرفت دنبالش ...یا راننده میفرستاد...خواهرم رو برمیگردونند... ما همه خواهرمو خیلی دوس داشتیم...همیشه مراقبش بودیم...نمیزاشتیم تنهایی جایی بره...با اینکه اون دوست داشت با دوستاش بیشتر اوقات بره ...یعنی دوستاش میرفتن تو خیابونها میکشتن...اونم دلش میخواست بره...ولی بابا و مامانم اجازه نمیدادن....چون خیلی خواهرمو دوست داشتن...منم خیلی دوستش داشتم...منم بیشتر اوقات نمیزاشتم جای بره...هر جای میرفت همراهش میرفتم... میگفتم زوده تنهای بری...بزرگتر که شدی خودت میتونی هر جای دلت خواست بری...حالا تازه ده سالته.... همین هم باعث شده بود که خواهرم خیلی خیابونها رو بلد نباشه...یا نمیتونست خیلی از وسایل نقلیه عمومی استفاده کنه... چون هنوز خیلی هم سن نداشت ...بچه بود...این مشکلی نبود وقتی من بابا  یا مامان همه جا همراش بودیم...تا اون روز که بعد مدرسه ش کلاس گیتار داشت...رفت کلاسش...بابا گفت که کار داره نمیتونه بره دنبالش... من خودم قبول کردم که میرم دنبالش... میرم میارمش...اون زمان دانشجو بودم... گفتم کلاس دارم میرم دنبالش...نه کسی بره دنبالش...نه راننده بفرستید....همه هم خیالشون راحت بود که من میرم میارمش....منم بعد ظهر دانشگاه کلاس داشتم...یه امتحان میان ترم داشتم که دادم و کلاسمم زودتر از همیشه تموم شد...دوستم بهم گفت که حالا وقت اضافه داریم میخواد بره لباس بخره...من همراهش برم...گفتم باشه میام...ولی باید بعدش برم دنبال خواهرم...اونم قبول کرد.... بعدش باهم رفتیم ....سرگرم خرید شدیم...انقدر حرف میزدیم و بحث درس و دانشگاه حین خرید میکردیم  که اصلا خواهرمو یادم رفت...خواهرم کلاسش تموم شد...هر چی منتظر شد کسی نیومد دنبالش...دیگه هوا تاریک شده بود....دیگه کسی هم نموده بود کلاس...دوستاش رفته بودن...خواهرم خودش تنهای راه افتاد تا بیاد خونه...البته قبلش به خونه زنگ میزنه...که میبینه پدر و مادر و من نیستیم...اونم به هر کدوم به موبایلمون زنگ میزنه...مادر که گوشیش تو کیفش بود نشنید رفته بود خرید...بابا جلسه داشت گوشیش رو سایلنت بود جواب نداد...منم که گوشیمو تو ماشین جا گذاشته بودم با دوستم تو مغازها مشغول خرید بودم...خواهر بیچاره ام خودش راه میافته تو خیابونها...با سوال از این اون یه قسمت از راه رو میره...اینو شاهدهای اطراف خونه استاد گیتارش به ما گفتن...بعدش دوتا مرد حیوون صفت که میبینند اون دختر تنهاییه ...انگار جایی هم بلد نیست... میگیرنش میبرنش بهش تجاوز ...مکثی کرد لبانش از گریه بی صدا لرزید چهره اش به شدت مچاله و اشک ارام روی گونه اش غلطید و دندانهایش رابهم میساید بی اختیار به ملحفه زیر دستش چنگ زد با صدای لرزانی از لای دندانهای بهم سایده ش نالید: خواهر بیچاره ام زیر دست اون حیونها کشته میشه...خواهر خوشگل و نازم...با سهل انگاری من توسط دوتا حیون گرگ صفت دریده میشه...من وقتی خریدم تموم شد برگشتم و ماشین گوشیمو دیدم که خواهرم بهم زنگ زده بود...یهو یادم اومد که قرار بود برم دنبالش...سریع بهش زنگ دم...ولی خواهرم جواب نمیداد...رفتم به کلاسش ...ولی استادش گفت خیلی وقته رفته...داشتم دیونه میشدم...تمام شهر دنبالش گشتم...پدرم وقتی فهمید به پلیس خبر داد و کلی ادم دنبال خواهرم فرستاد...که پیداش کنند... همه تا صبح دنبال خواهرم میکشتیم ...که بالاخره پلیس جسد خواهرمو پیدا کرد...جسد.... جمله ش را کامل نکرد پلکهایش را بهم فشرد هق هق ارام گریه ش درامد دست جلو دهانش گذاشت.

کیو با چهره ای درهم و ناراحت نگاهش میکرد گویی گریه اوهم داشت درمیامد. ریوون با قدری ارام شدن گریه ش دست از صورتش برداشت سرراست کرد با چشمانی سرخ و خیس به کیو نگاه کرد با صدای گرفته ای نالید : اون گرگهای کثیف رو پلیس نتونست گیر بیاره...کار ما شده بود هر روز رفتن به کلانتری برای گرفتن اون کثافتها....ولی بی فایده بود...انگار اونا از روی زمین محو شده بودن... منم هر روز دیونه تر میشدم...همش تقصیر من بود...اگه اون روز رفته بودم دنبال خواهرم اون اتفاق نمیافتاد...الان خواهرم زنده بود...فقط گریه میکردم.. بی فایده به این در اون در میزدم...انگار میخواستم با گرفتن اون دوتا حیوون خواهرمو زنده کنم...ولی این امکان نداشت...خواهر قشنگم مرده بود...من شرمنده پدر و مادرم بودم...خودمم هم خودمو هرگز نمیبخشیدم...عذاب وجدان خطای که کرده بود دیونه ام کرده بود...اززندگی سیر شده بودم...فقط میخواستم بمیرم...رفتار و کارام مثل دیونه ها شده بود...یهو گریه میکردم...یهو میخندیدم..یهو جیغ میزدم... اسم جینا خواهرمو صدا میزدم...از هوش میرفتم...کارمن به دکتر روانشناس و داروهای مسکن افتاده بود...ولی انگار بی فایده بود هیچی دوای در من نبود...یه روز  همه رو غافل گیر کردم از خونه فرارکردم...رفتم رو پل هان...دیگه نمیتونستم زندگی کنم...مرگ دوای دردم بود...مرگ میتونست منو از این همه درد نجات بده...پس خودم از روی پل پرت کردم داخل رودخانه هان...ولی نمردم...اصلا پرت نشدم...چون جوونی به موقع از پشت بغلم کرد نذاشت من خودمو پرت کنم...اون زمان تو حال خودم نبودم... تو بغل اون جوون از هوش رفتم...وقتی به هوش امدم تو بیمارستان بودم...پدر و مادرم با اون جوون بالای سرم بودن...اون جوون شیوون اوپا بود که نجاتم داد...از اون روز روزگارم فرق کرد...شیوون اوپا هم جونمو نجات داد هم روحمو...با کارهای که میکرد ...با حرفهای که میزد...حال منو ...حال خانوادمو عوض کرد...امید تازه بهمون داد...زندگی تازه...همه چیز برای ما عوض شد...شیوون اوپا به همراه دوستش کیوهیون اوپا شد همه چیز زندگی من... حال من کم کم خوب شد...بخصوص اینکه بعد یه سال مرگ خواهرم اون دوتا حیوون رو پلیس پیدا کرد که مرده بودن... یه پدری که اون دوتا کثافت به دختر اونم تجاوز کرده بودن رو گیر اورده ...جفتشونو کشته بود...به ما و چند تا از خانواده دیگه که اون حیوونها با بچه هاشون همین کارو کرده بودنند خبر دادن...اون پدر انتقام همه مارو گرفته بود... اون پیرمرد قبل از اینکه بکشتشون ازشون اعتراف گرفته بود ...نوارشو بعدا برامون گذاشتن که اون حیوونها  تمام تجاوزها و قتل ها رو گفته بود...همچنین درمورد خواهر من.... اون پیرمرد پلیس بازنشته بود اونا رو گیر اورده..دوسال بود که دنبالشون بود... عکس همه قربانی ها رو داشت ...یکی یکی نشونشون داده بود ازشون اعتراف گرفت و اخرش کشتشون... حتی نذاشت زنده شون دست پلیس برسه که بخواند چند سالی تا اجرای حکم دادگاه زنده بمونن... این حال منو بهتر کرد...شیوون اوپا بهم زندگی داده بود..جونمو نجات داده بود...اگه اون روز به موقع منو نجات نمیداد من الان مرده بودم...هیچوقت هم نمیفهمیدم که انتقام خواهرم گرفته شده... چشمانش را بست اب دهانش را قورت داد ارام باز کرد نگاه خیسش با کیو که اوهم چشمان تارش خیس اشک شده بود یکی شد با صدای لرزان گرفته ای گفت: اوپا ...تو همه اینا رو میدونی...نمیدونم چرا دارم برات اینا رو تعریف میکنم....چون تو همش رو میدونی....میدونی اون روزا چی میکشیدم...چه حالی داشتم...شیوون اوپا برام چه کارهای کرد...چطور منو به زندگی برگردونند... توهم خیلی بهم کمک کردی...مثل یه برادر بهم محبت کردی...حالا من مثل خواهره میخوام جبران کنم...میخوام اون محبتی که تو درحقم کردی رو جبران کنم... پس بهم اجازه بده تا بهت کمک کنم...جلوم انقدر موذب نباش...چون من همون ریوونم که تو صداش میزدی نونا...که صدای باز شدن در ورودی امد جمله ریوون نیمه ماند روبرگردانند با پشت دست سریع اشک را  از صورت وچشمان خود  پاک کرد چشمانش گشاد شد گفت: اوپا اومد...روبه کیو کرد با لبخند خیلی بی رنگی گفت: شیوون اوپا اومد...حالا دیگه میتونی نهارتو بخوری...بلند شد با قدمهای بلند به طرف در اتاق رفت .

ریوون از اتاق خارج شد نگاهش دنبال شیوون میگشت صدا زد : اوپا...اوپا.... شیوون را درآشپزخانه دید لبخند کمرنگی زد گفت: سلام اوپا.... به طرف اشپزخانه رفت. شیوون کنار میز اشپزخانه ایستاده بود قرص را داخل دهانش گذاشت قلوبی از اب خورد با صدا زدن رویون روبرگردانند ارام چرخید با صدای گرفته ای گفت: سلام...ریوون وارد اشپزخانه شد با لبخند به استقبال شیوون رفت که یهو ایستاد چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت وحشت زده نالید : چی شده اوپا؟... بقیه راه را دوید جلوی شیوون ایستاد بازویش را گرفت نگاهش به صورت شیوون که به شدت بیرنگ و لبانش سفید و گونه راستش کبود دور چشمانش هم گود افتاده و چشم چپش خون افتاده بود نالید : چی شده اپا؟... تصادف کردی؟.... شیوون دستش را روی گونه اش گذاشت از لمس انگشتانش دردش گرفت و چهره ش مچاله شد با صدای ارام و گرفته ای گفت: نه...تصادف نکردم...چیزی نیست...یکم کتک خوردم...تا درس ادبی برام بشه و جای کیو رو لو بدم ...اما ندادم...

 ریوون گیج حرفهای شیوون بود چهره ش درهم شد گفت: چی میگی اوپا؟... یعنی چی؟... کتک خوردی؟...از کی ؟...برای چی؟...چرا؟... حالت خوبه؟.. جایت زخمی شده؟.. کجات درد... شیوون دستش را جلوی بینی اش گذاشت وسط حرفش گفت: هیسسسسسسسسس...نیم نگاهی به در اتاق کیو کرد گفت: ارومتر...کیوهیون صداتو میشنوه... ارام با مچاله کردن صورتش روی صندلی نشست سرراست کرد به ریوون نگاه کرد گفت: جایم زخمی نشده...فقط گونه ام کبود شده...به سرمم ضربه زده بودن که رفتم دکتر...یعنی بردنم بیمارستان...عکس و ام ار آی و هزار ازمایش دیگه گرفتن...که دیدن چیزیم نیست... فقط شونه ام یه ضربه خورده که ...دست روی شانه راستش گذاشت چهره ش از درد مچاله شد گفت: یکم درد میکنه...دیگه چیزیم نیست... سردرد میگرنیم که سرجهازی حالمه... کتکم از هیچل خوردم...یعنی کسای که هیچل فرستاده بود خوردم... ریوون جلوی شیوون زانو زد تغییری به چهره نگران خود نداد گفت: چی؟...هیچل؟؟...برای چی؟... اون برای چی باید کتکت بزنه؟...اون به چه حقی باید اینکارو بکنه...اخم شدید کرد  گفت: باید بریم کلانتری...از دستشون شکایت کنیم.... بعلاوه...تو برای چی از بیمارستان اومدی؟...نباید...

شیوون دست روی پیشانی خود گذاشت ارام شقیقه اش را که از سردرد میگرنیش گز گز میکرد فشرد حرفش را برید گفت: گفتم حالم خوبه... میخواستن منو تو بیمارستان نگه دارن...چون باید تا بیست و چهار ساعت تحت نظر باشم.. بخاطر ضربه ای که به سرم خورده... گفتم من چیزیم نیست...بعلاوه تو خونه مراقبم هستن... خودم میدونم علایم ضربه مغزی چیه...اومدم خونه... اون کتکم... برادر زن و برادر دو کارگری که تو کارخونه مردن...یعنی تو حادثه ای اتش سوزی مردن... اومده بودن شرکت...تو پارکینگ منو زدن... اگه نگهبان پارکینگ نبود حسابی من نفله میکردن... چون غافلگیرم کردن...اون دوتا هم معلومه کی فرستادشون...هیچل اونا رو فرستاده...چون میخواستم حق کیو رو ازش بگیرم... سرراست کرد با چهره ا ی بیحال و چشمان ریز از درد به ریوون نگاه کرد گفت: اونا رو فرستاد تا خفه ام کنه...چون اون دوتا سراغ کیو رو ازم گرفتن...گفتن که میخوان حق مرده هاشونو از کیو بگیرن... میخوان از کیو شکایت کنن...از این حرفا...نمیدونم قصد هیچل از این کار چی بود...چون با این کارش بهونه دستم داد...وقتی منو بردن بیمارستان...به طور طبیعی از دستشون شکایت کردم...با شکایتی که بخاطر کیو میکنم...میشه دوتا پرونده ...ولی مطمینم هیچل از این کارش منظوری داره...

ریوون با اخم و چشمان ریز شده نگاهش میکرد حرفش را برید گفت: نه...شاید این تو برنامه هیچل نبود...چون کار اون دوتا از نظر قانوی خلافه...هیچ تبصره ..یا ماده...یا هیچ کاری نیست کمه بشه از زیرش در رفت...شاید اون دو نفر این کار سرخود کردن...فقط از هیچل ادرستو...یا از کیوهیون شی فهمیدن...ولی این کار خودشون بود.... شیوون چهره ش درهمتر شد گفت: نمیدونم...شاید...به هر حال از دستشون شکایت کردم...روبه در اتاق کیو کرد گفت: برای کیوهم همونجا پرونده باز کردم...روبه ریوون کرد گفت: ولی یه چیزی...به کیو نگو چه اتفاقی امروز افتاده...خوبه که کیو چشماش تار میبینه... نمبینه صورتم چطوری شده...خواهش توهم چیزی بهش نگو...نمیخوام نگرانش کنم... ریوون بدون تغییر به چهره ش سری تکان داد گفت: باشه...چشم نمیگم...مگه دیونه ام بگم... حالا تو بلند شو برو یه دوش بگیر تا کوفتگی بدنت کمتر بشه..بعدم بیا نهاربخور....

شیوون سری تکان داد گفت : باشه ... چهره ش درهم شد گفت: خوب حالا تو میتونی بری... ببخشید من امروز زودتر از شرکت اومدم بیام خونه...تو به کارت برسی...ولی این اتفاق افتاد...حتما دیرت شده؟... ریوون بلند شد به طرف کابینت رفت حرفش را برید گفت: نه....دیرم نشده...چون امروز اصلا کار نداشتم... امروز تماما اینجام... رو برگردانند با لبخند ملایمی گفت: توهم برو اوپا یه دوش بگیر...نهاربخور... حسابی استراحت کن... شیوون ابروهایش بالا رفت گفت: واقعا؟..چه خوب...باشه...پس  اول میرم یه سر به کیو میزنم میرم حموم... بلند شد به طرف اتاق کیو رفت.  

**********************************************************

10 اکتبر 2014

ایل وو چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت به صورت شیوون زل زده بود گفت: واییییییییییی...صورتون چی شده؟...تصادف کردید معاون؟؟... شیوون روی صندلی پشت میزش نشست به برگه های روی میزش نگاه میکرد وسط حرفش گفت: نه...یه درگیری بود که یکم اثرش مونده روی صورتم...ایل وو تغیری به چهره خود نداد دستانش را به میز ستون کرد سرجلو برد گفت: همون درگیری تو پارکینگ دیگه؟... ازشون شکایت کردین؟....

شیوون سرراست کرد از زیر ابروهای گره کرده اش نگاهش کرد گفت: همه چیزو که میدونی...نگهبان جانگ که مطمینا تمام شرکتو با خبر کرده تو پارکینگ چه اتفاقی افتاده... داستان با اب و تاب براتون تعریف کرده...انوقت چرا تو میپرسی تصادف کردی؟... ایل وو از تشر شیوون  چشمانش گرد شد ولی فرصت نکرد حرفی بزند صدای دونگهه امد که گفت: معاون چویی.... این طرحی که قرار بود اماده کنید چی شده؟...مگه امروز اخرین مهلت نبود؟...چرا طرحو نیاوردین به اتاقم... فقط بلدید از زیر کار در برید... چند ساعت زودتر تشریف میبرید به کارتون نمیرسید...این طرح کجاست؟... شیوون از فریاد دونگهه چشمانش گشاد شد ارام بلند شد به دونگهه که با اخم شدید و چهره ای به افروخته به طرفش میامد نگاه کرد. 



نظرات 2 + ارسال نظر
tarane جمعه 6 اسفند 1395 ساعت 20:33

سلاااام گلم.
خیلی خیلی تشکر عااالی بود

سلام نازنینم...
ممنون عزیزجونی...خواهش میکنم گلم...من ازت ممنونم

김보나 پنج‌شنبه 5 اسفند 1395 ساعت 23:31

سلام اونی اخخخخخخ جون نت گرفتم تونستم بخونم
بیچاره شیوون بخاطر کیو کتک خورد حالا الان خوب شد شکایت کرد یا نه ؟؟؟؟
دونگهه چه مشکلی داره با این شیوون بیچاره مگه چیکارش کرده این بچه
مرسیییی اونی جونم

سلام خوشگلم...خدارو شکر
اره بخاطرش کتک خورد...هی چی بگم از دست هیچل
دونگهه به شیوون حسادت میکنه... بعدا هم میفهمه باهاش چیکار داره
خواهش عزیزجونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد