SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

دوستت دارم 25


سلام دوستای گلم...

بفرماید ادامه ...

 

 

عاشقتم 25

( 5 نوامبر 2011 )

شیوون دستی به کمر و چهره ش مچاله و چشمانش ریز از درد به  کمک سون آه که بازویش را گرفته بود با قدمهای ارام وارد اتاق شد نالید : اوففففففففف...چه دردی داره.... روبه سون آه کرد چهره ش مچاله با صدای گرفته ای گفت: خدارو شکر که تو دکتری...پرستار نیستی.... که لازم باشه به مریضای بدبختت آمپول بزنی....سون آه ابروهایش را بالا داد چشمانش قدری گشاد شد فت: چی؟... چرا اوپا؟...  شیوون تغییری به چهره خود نداد گفت: اخه بد امپول میزنی...زدی داغونم کردی.... صدای آقای چویی امد : چی شده پسرم؟..جمله شیوون نیمه ماند رو برگردانند به پدرش که روی مبل نشسته بود نگاه کرد چهره ش مچاله تر شد گفت: هیچی بابا...عروست زد منو داغون کرد رفت ...به کمک سون آه که بازویش را گرفته بود روی مبل کنار پدرش نشست سون آه کمر راست کرد با ابروهای بالا داده و چشمان گشاد نگاهی به شیوون رو به پدر شوهرش کرد وسط حرف شیوون گفت: پدر من کاری نکردم.... شیوون شلوغش میکنه... من فقط آمپولش بهش زدم...نمیدونی انقدر هم داد و فریاد زد غر زد که نگو... واااااااااای...قبلشو بگو...یعنی پانسمان سرشو عوض میکردم....یعنی انقدر غر زد.... انقدر غر زد....

شیوون با اخم و چشمان ریز شده به سون آه نگاه کرد وسط حرفش گفت: من غر زدم؟...من کی غر زدم...تو سوزنو تا ته فرو کردی..هی میگم بکش بیرون...میگی نه...هنوز داره توش ... پانسمان سرمم که یه کیلو پنبه رو با یه بشکه ضدعفونی کننده خیس میکنی میمالی به بخیه هام ...خوب دردم میاد... میخوای برات فریاد نزنم.... اصلا با لطافت کارتو انجام نمیدی... سون آه چشمانش گشادتر شد حرفش را برید گفت: چی؟؟...من سوزنو تا ته فرو کردم؟... من لطافت تو کارم ندارم؟...چی میگی اوپا... خانم چویی لبخندی زد وسط حرف عروسش گفت: ما میفهمیم سون آه...میدونم تو کاری نکردی... شیوونی خودش.... شیوون چهره ش درهم و پکر شد با ناراحتی حرف مادرش را برید گفت: واقعا من بدبختم...یعنی مادر خودمم طرفدار من نیست...از عروسش طرفداری میکنه...جای اینکه ...دست به کمرش گذاشت چهره ش مچاله شد ناله زد : آیییییی...با صدای لرزانی  گفت: جای اینکه به پسرش برسه...ناز عروسشو میکشه...

خانم چویی ابروهایش بالا رفت گفت: ایگووووووووووووو.. پسر لوس مامان...اینطوریا نیست...تو برام خیلی خیلی عزیزی... تو ...مین هو با اخم و چشمان ریز شده به شیوون نگاه میکرد وسط حرف خانم چویی گفت: یعنی همکارها و بیمارها بدونن دکتر چویی شیوون تو خونه چقدر لوسه...خودشو برای خانوادش چقدر لوس میکنه...یعنی هیچکی باورش نمیه دکتر چویی که اینطور جدیه برای مریضاش کلی امپول تجویز میکنه...اینطور بخاطر یه آمپول ناقابل سرو صدا به پا میکنه...بیچاره دکتر کیم که باید یه عمر غرغرهای تو رو تحمل کنه شیوونی....شیوون روبه مین هو کرد با اخم شدید و چشمان ریزشده نگاهش کرد با حرص گفت: خود شیرین.... بی مزه...دکتر آجوشی.... حسود...ابروهایش بالا و چشمانش را گشاد و دوباره تنگ کرد گفت: اصلا ببینم تو برای چی هر روز میای اینجا؟... به بهونه عیادت میای متلک بارم میکنی؟...مگه دیروز اینجا نبودی ...برای چی امروز اومدی اینجا؟...

مین هو چشمانش گشاد شد ابروهیاش بالا رفت گفت: یاااااا...یااااا...دکتر چویی...این القابت...منظورت من بودم؟... چشمانش ریز و ابروهایش درهم شد گفت: دکتر آجوشی؟... حسود؟...یاااااا...یاااااااا...یااااااااا...کی حسوده؟...من؟... من حسودم؟...من به چی تو حسودی میکنم؟... دکتر آجوشی؟... دکتر آجوشی کیه؟..من؟... شیوون اخمش بیشتر شد گفت: اره تو حسودی...هم دکتر آجوشی هستی...میای اینجا به جون من غر میزنی...اصلا به تو چه من دوست دارم بخاطر یه آمپول خوردن سرو صدا کنم...چون دردم میاد...من که سرو صدا نمیکنم...در مقابل داد و قالی که توی میکنی...نکنه یادت رفته اوندفعه دستت زخمی شده بود...یعنی صدای فریادت کل بیمارستان روبرداشته بود...کل بیمارستان فهمیدن دکتر لی داره پانسمان دستشو عوض میکنه...از بس که ناله که نه فریاد زدی.... هنری که تمام مدت سکوت کرده بود به انها انگاه میکرد برای حمایت از پدرش روبه مین هو کرد وسط حرف شیوون گفت: اره..اره...بابا راست میگه عمو...منم انروز بیمارستان بودم...اوففففف...یعنی ناله های که تو میزنی...بخاطر یه پانمسان دستت که چیزی نیست درمقابل ناله پدر بیچاره من....

مین هو چشمانش گرد شد ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟..من ناله ام بیمارستان رو برداشته بود؟...کی گفته؟...هنری...تو شاهد بودی؟... چی میگی پسر تو...چرا دروغ میگی؟... هنری سری تکان داد گفت: اره..اره...من شاهد بودم...دروغ هم نمیگم... سون آه و خانم چویی و جیوون ریز ریز به انها میخندیدند . اقای چویی هم خنده ش گرفته بود لبخند زنان سرش را به دو طرف تکان داد وسط حرف هنری گفت: نچ...نچ...نچ... یعنی واقعا ادم میمونه...یعنی یکی وارد بشه حرفهای اینا رو بشنونه...میگه این دوتا واقعا دکترن؟...از دست شما بچه ها...هنوز بزرگ نشدین... واقعا بچه اید...من فکر کردم بزرگ شدید...ولی میبنیم فقط اسمتون دکتره...هنوز شماها بچه اید.... شیوون و مین هو باهم روبه اقای چویی کردنند چشمانشان گشادو ابروهایشان بالا رفت دهان باز کردند حرفی بزنند که خدمتکار با در زدن وارد شد با سرتعظیم کرد به ان دو مهلت نداد گفت: ببخشید ارباب....همه روبرگردانند اقای چویی لبخند ملایمی زد گفت: بله...

خدمتکار دوباره با سرتعظیم کرد گفت: ببخشید ارباب...مهمون دارید...اقای چویی اخم کرد گفت: مهمون؟... خانم چویی هم اخمی کرد گفت: مهمون؟...مهمون کیه؟...روبه همسرش کرد گفت: یوبو تو منتظر کسی بودی؟... اقای چویی سری تکان داد گفت: نه... روبه بقیه گفت: شاید از همکارهای شیوونن...روبه خدمتکار گفت: مهمون کیه؟... خدمتکار دوباره سری تکان داد گفت: ایشون خودشونو اقای چو معرفی کردند...گفتند برای دیدن ارباب جوان اومدن....اقای چویی تابی به ابروهایش داد گفت: کی؟...اقای چو؟... برای دیدن شیوون اومده؟... منتظر جواب خدمتکار نشد گفت: خوب بگو بیان داخل....چرا مهمون رو دم در نگه داشتید؟... خدمتکارسرخم کرد گفت: دم در نیستند قربان...از دم در خبر دادن و اجازه ورود خواستند...بادیگاردها دارن میارنشون داخل....

شیوون و مین هو سون آه بهم نگاه کردنند شیوون رو برگردانند اخم کرد خواست حرفی بزند ولی آقای چوی امان نداد ابروهایش بالا رفته گفت: اوردنشون...که خدمتکاری وارد شد جمله اقای چویی نیمه ماند خدمتکار با سرتعظیم کرد گفت: ارباب...مهمان ...اقای چویی بلند شد به خدمتکار امان داد گفت: بفرماین داخل.... پشت سر خدمتکار مرد جوان که چو کیوهیون بود وارد شد اقای چویی لبخند ملایمی زد جلو رفت با احترام و مهربان به استقبال کیو رفت دستش را دراز کرد گفت: سلام اقای چو...خوش اومدید.... کیو که با قامتی راست و استوار وارد شد با جلو امدن اقای چویی سرش را خم و قدری هم خمشد با حالت احترام امیز و مودب با قدمهای بلند به طرفش رفت دستش را گرفت به گرمی فشرد با سرتعظیم کرد گفت: سلام...ممنون....

شیوون که با شنیدن اسم کیو چهره ش درهم شد میخواست بلند شود به اتاقش برود ولی این رسم ادب و مهمان نوازی نبود بخصوص در مرام شیوون .او هیچوقت به مهمانش بی احترامی نمیکرد حتی اگر دشمنش بود . از او با احترام گرمی استقبال میکرد و بهترین ها را برای مهمانش محیا میکرد.حال هم چون کیو با اینکه ازش دل خوشی نداشت مهمان بود پس با ورود کیو ارام بلند شد با اخم ملایمی به کیو نگاه میکرد با مکث چند قدم جلو رفت با حالت احترام گفت: سلام اقای چو...مین هو هم به تبعیت از شیوون بلند شد با اخم شدید به کیو نگاه کرد روبرگردانند نگاهش یه به سون آه کرد که با اخم شدید و چشمان خیس از درد مرگ پدرش متنفر به کیو نگاه میکرد چهره ش درهمتر شد.

کیو با سلام شیوون روبرگردانند چشمان گشاد و ابروهایش بالا داده نگاهش کرد .کیو به بهانه تشکر از شیوون به ان خانه امده بود ، برای امدن به خانه شیوون برای خود بهانه ای اورده بود نفهمید چطور حاضر شد بیاید . کیو اهل تشکر از کسی نبود ؛ حتی برای نجات جانش .حال برای تشکر به خانه شیوون امد علتش را نمیدانست چرا به انجا امده بود . درتصور خود برای به دست اوردن بازیچه عشقی جدیدش، ولی او که برای داشتن بازیچه عشقی سراغ کسی نمیرفت اراده میکرد باید ان فرد جلویش زانو میزد. ولی حال برای به دست اوردن شیوون به خانه اش رفت . تا به خود امد جلوی دروازه عمارت چویی ایستاده بود ،بی درنگ وارد خانه شد حال در اتاق مهمان عمارت چویی بود شیوون جلویش ایستاده بود .

 چشمانش برای بهتر دیدن گشاد شد مرد جوان خوش سیمای که گوی تا حالا کیو کسی به این زیبای و جذاب ندیده بود. قامت شیوون هم قد خودش بود، اندامی ورزیده و خوشتراش داشت. کاملا مشخص بود با ورزش اندامش اینطور مجستیک کرده بود. موهای ابریمشمی خوشحالتش که رنگ مشکی خوش رنگی داشت پیشانی بلندش که نشان از بخت بلندش بود زیر باند زخم پنهان کرده بود. ابروهای پر پشت خوش حالتش که نشان از مردانگی بود چشمانش کشیده و زیبایش که مژه های بلند پر پشتش زیباترش کرده بود و نگاه نافذی به او میکرد، نگاهی که ضربان قلب کیو را هزار برابر کرده بود . بینی خوش ترکیبش که بدون عمل جراحی زیبا بود . لبان خوش فرم صورتی رنگش که کیو را حسابی تشنه شهوت کرد .گونه های برامدهش که کیو چوله هایش را زمان خندیدن در اورژانس دیده بود . چانه کوچک و خوش ترکیب و گردن بلند و مردانه که با پوست عسلی رنگش برای کیو تصویر زیبای رویای به جای گذاشت، تصویر گردن به همراه صلیبی اویزان در روز تصادف کیو برای زمان خواب و بیدارش ماند. پوست صورت شیوون خیلی خوب بود مطمین نرم و لطیف بود.

کیو محو شیوون بود زیبای صورت شیوون او را جادو کرده بود. در تصادف  صورت شیوون را ندیده بود در تصادف سولبی هم ابتدا دقت نکرده بود بعد هم همش از دور بود ولی حال به فاصله چند قدم شیوون جلویش ایستاده بود . کیو محو شیوون بود متوجه اطرافش نبود که با حرکات  اطرافیانش به خود امد.

شیوون با محو شدن کیو اخمش بیشتر شد قدمی جلو گذاشت دست را ارام دراز کرد گفت: اقای چو...اقای چویی هم هم زمان دستش را پشت کیو گذاشت گفت: بفرماید.... کیو به خود امد نیم نگاهی به اقای چویی سری تکان داد یعنی " چشم" ..روبه شیوون چشمانش کمی گشاد و متحیر و ابروهایش بالا سریع قدمهایش را برداشت تا به شیوون برسد دستش را گرفت ارام فشرد نگاه محوش با نگاه اخم الود شیوون یکی بود با صدای ارامی گفت: سلام دکتر چویی...خوبید؟؟... کسالتون بر طرف شد؟...بهترید؟... گویی هول بود . چو کیوهیون مرد جدی و مغروری که هیچکس نمیتوانست حال او را عوض کند حال هول شده بود نمیفهمید چه میگوید: واقعا ازتون ممنونم...شما به خاطر دختر من تصادف کردید.... من ازتون ممنونم...من ادرستونو از بیمارستان گرفتم...ببخشید...ببخشید...سر زده اومدم...باید قبلش خبر میدادم...ولی گفتم بیام ازتون تشکر کنم...من بخاطر نجات جون خودم...هم نجات جون دخترم ....

شیوون متوجه هول شدن کیو شد، با اینکه تا حالا کیو را ندیده بود فقط در روز تصادف دیده بود ولی شنیده بود چه مرد جدی و بد اخلاق و مغروری است، ولی حال کیو را دست وپا گم کرده میدید تعجب کرده گره ابروهایش باز شد وسط حرفش گفت: خواهش میکنم اقای چو...نه ...این حرفا چیه...من که کاری نکردم...دستش را به طرف مبل دراز کرد گفت: بفرماید...بنشینید...کیو با اشاره شیوون سری تکان داد گفت: ممنون.... خواست به طرف مبل برود بنشیند که متوجه مین هو شد ابروهایش بالا رفت گفات: اقای دکتر... دستش را به سمت مین هو دراز کرد مین هم سری تکان داد دست کیو را گرفت ارام فشرد گفت: سلام... کیو با لبخند گفت: خوشبختم ازدیدنتون...من از بیمارستان دورادور شماها رو دیدم...میدونم دکتر هستید... سرچرخاند نگاهش به سون آه شد گفت: خانم دکتر...سون آه با اخم نگاه ازرده ای به کیو کرد سرش را ارام تکان داد . کیو هم با سرتکان داد جوابش را داد روبه خانم چویی کرد تعظیمی کرد .اقای چویی هم برای معرفی همسرش گفت: ایشون همسرم هستند...مادر دکتر...خانم چویی سری تکان داد گفت: سلام...خوش اومدی...کیو هم با لبخند گفت: ممنون...نگاهی به جیوون و هنری کرد که هنری از حرکات کیو لبخند پهنی زده بود اقای چوی هم با اشاره گفت: ایشون هم دخترم هستند....خواهر دکتر...این اقا پسر هم هنری پسر دکتر هستند... مهلتی به کیو نداد دستش پشتش گذاشت گفت: بفرماید....

کیو با اشاره اقای چوی روی مبل نشست شیوون هم با فاصله روی مبل نشست، اقای چوی هم طرف دیگر کیو نشست بقیه هم روی مبل ها نشستند . کیو نگاهش به هنری بود با اینکه از ایونهه شنیده بود که شیوون فرزند دارد ولی برایش جای تعجب داشت که مرد جوان به ظاهر هجده و نوزده ساله فرزند شیوون جوان باشد. اقا ی چوی هم متوجه چهره متعجب کیو شد گفت: حتما داری فکر میکنید این پسر خیلی بزرگتر از اونیه که پسر شیوون باشه؟؟...ولی خوب هست...هنری پسر شیوون دو دکتر کیم سون آه همسر پسرمه....کیواز  جواب اقای چویی گیج تر و متعجب تر شد چشمانش گشادتر و ابروهایش بالاتر رفت ولی نمیتوانست سوالی بپرسد .چون اولین بار بود که این خانواده را میدید دلیلی هم وجود نداشت که کنجکاوی کند ،بفهمید چطور هنری پسر شیوون بود اصلا شیوون زن داشت؟.کیو برای خود دلیل داشت ولی نمیشد که بپرسد پس به اجبار سرش را چند بار تکان داد گفت: بله...بله...

اقیا چوی هم با لبخند روبه کیو فرصت بیشتری برای عکس العمل نداد گفت: ببخشید اقای چو که میپرسم...شما احیانا پسر اقای چو یونگ هوا نیستید؟؟...پدر کیو و اقای چویی سرقضیه پدر ایل وو و پدر سون آه باهم درگیر شده بودنند کلی جدال کردنند، ولی شیوون و کیو نه هم را دراین مدت دیده بودن نه پدران هم را . فقط دو پدر هم را میدند باهم درگیر بودن. کیو هم متوجه منظور اقای چویی شد روبرگردانند چهره ش درهم و حالت شرمنده شد گفت: بله اقای چویی....من پسر چو یونگ هوا هستم...متاسفانه پدر من با شما سر مسائلی یه خورده درگیری داشتید... ولی من واقعا متاسفم...چون در کارهای پدرم دخالتی ندارم...درسته من در شرکت پدرم کار میکنم...ولی خوب اصلا درگیری رو دوست ندارم...با خیلی از کارهای پدرم مخالفم.... وقتی هم فهمیدم که پسر شما جون منو و دخترم رو نجات داده...برای امدن اینجا و اظهار تشکر کلی این پا و اون پا کردم...چون از کارهای پدرم شرمنده ام....اقای چویی دستی را بالا اورد گفت: نه...نه این حرفا چیه...درسته...شماهم مثل پسر من ربطی به این مسائل ندارید...بعلاوه اون یه درگیری بود که تموم شد...حالا هم شما اینجاید مهمان ما هستید...همراه لبخند اخمی کرد گفت: گفتید اومدید  برای نجات جون دخترتون و خودتون تشکر کنید...یعنی شیوون جون شما و دخترتون رو نجات داده؟...

کیو با سوال آقای چویی چشمانش گشاد شد فکر کرد نمیداند ولی مین هو امان نداد فرصتی به کیو هم نداد سریع گفت: بله پدر جان...شیوون تو فرانسه جون اون مردی که نجات داده اقای چو بودن...دختری هم که چند روز پیش جلوی در بیمارستان نجات دادن به خاطرش تصادف کردن...دختر اقای چو بودن...اقای چویی ابروهایش بالا و چشمانش قدری گشاد شد گفت: واقعا؟... چقدر جالب و عجیب ...روبه شیوون کرد گفت: تو هم فرانسه هم اینجا تو دوتا تصادف ایشون و دخترشو نجات دادی؟... شیوون با اخم ملایمی به کیو نگاه میکرد روبه پدرش سری تکان داد گفت: بله...کیو هم نگاهش به شیوون بود یعنی تمام بدنش چشم شده به شیوون نگاه میکرد با لبخند گفت: بله...ایشون جون منو و دخترم رو نجات دادن...منم برای همین امروز اومدم برای تشکر...هم اینکه بگم برای جبران محبتی که در حقم کردن...حاضرهر کاری بکنم...هر هزینه ای رو بپردازم...در قبال نجات جونم هر چی میخواید.... شیوون اخمش بیشتر شد حرفش را برید گفت: هزینه چی رو میخواید بپردازید اقای چو؟...من برای گرفتن چیزی از شما جونتونو نجات ندادم... من اولا دکترم...شغلم اینه... وظیفه انسانیمه....تو فرانسه بخاطر اینکه پزشک بودم شما تو خطر بودی کمکتون کردم...جون دخترتون  هم چون اون اتفاق جلوی من افتاد...نجات دادم...نمیتونستم بیاستیم ببینم که دخترتون تصادف میکنه...پس در جبران کارم چیزی نمیخوام...این بدونید که شما با این حرفتون منو ناراحت کردید....

کیو دوباره چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت با حالت شرمنده ای گفت: اه...ببخشید...ببخشید...من نمیخواستم ناراحتتون کنم...منو ببخشید...من قصد بدی نداشتم...یعنی میخواستم بگم...اقای چویی حرفش را برید گفت: نه اقای چو... میفهمم شما چی میگید...اشکال نداره...از اینکه اینجا اومدید خیلی هم ممنونیم...که چند ضربه به در اتاق نواخته شد جمله اقای چویی نیمه ماند، کیو هم ساکت شد .خدمتکارها وارد شدند وسایل پذیرای اورده بودنند. خانم چویی با دست به خدمتکارها اشاره کردن گفت: بیارید....خدمتکارها سینی به دست جلو امدند فنجانهای چای و ظرفهای کیک را روی میز جلوی انها میچیدند. 

کیو نگاه گذرای به خدمتکارها و بقیه کرد به شیوون ثابت شد محو شیوون بود که بی اختیار نگاهش به میز گرد کنار دست شیوون شد روی میز چند قاب عکس بود . کیو نیم نگاهی به قاب عکسها کرد دوباره روبه شیوون کرد تا با ولع به شیوون که با اخم به خدمتکارها نگاه میکرد  تا نگاهش به کیو نباشد نگاه کند که گویی چیزی دیده بود که وادار شد دوباره به میزو قاب عکس نگاه کند چشمانش گشاد شد خیره به قاب عکس بود با صدای بهت زده ای بی اختیار گفت: این...این عکس...این...وای ...خدا...باورم نمیشه...با حرف کیو همه روبرگردانند به کیو نگاه کردنند با مکث به رد نگاهش که قاب عکس ها بود نگاه کردند.

************************************

کانگین به پشتی صندلی لمه داد پاهایش را روی میز به روی هم گذاشت با اخم شدید گفت: تا کی باید تو این خراب شده مثل موش قایم بشیم؟... اگه قراره که برای همیشه تو این خراب شده از بیکاری مگس بپرونیم که بهتر نیست برگردیم بریم تایلند؟... حداقل اونجا چند تا کار ساده انجام بدیم...از چرت در میایم.... لیتوک جعبه ای که به دست داشت را روی میز گذاشت با اخم به پاهای کانگین نگاه کرد گفت: پاتو از رو میز بردار...صد بار میگم پاتو نذار رو میز...روبه کانگین کرد گفت: اینجا هم کار هست....ولی کار به درد بخور نیست...دزدی از مغازه ..یا قاچاق چند تا جنس بنجول بی ارزش که کار نیست...کار باید جون دار باشه...یه کاری که توش پول درست حسابی باشه....

کانگین بدون برداشتن پاهایش با اخم بیشتری گفت: کاری که توش پول باشه؟...چه کاری؟...تا کی باید منتظر کاری باشیم که مثلا توش ازمون بخوان به بانک بزرگ دستبرد بزنیم...یا یکی رو گروگان بگیریم...از این جور کارها...لیتوک اخمش بیشتر شد با دست به پاهای کانگین زد از روی میز پایین انداخت گفت: بهت میگم این بی صاحابو از رو میز بردار...با صدای کمی بلند گفت: نمیدونم...نمیدونم تا کی منتظر باید باشیم...ولی این کارهای مزخرف جز دردسر برایمون چیزی نداره...که رویوک از اشپزخانه بیرون امد با صدای بلند گفت: شام حاضره...بیاید شام... جمله لیتوک نیمه ماند ریووک هم بدون منتظر جواب شدن چرخید دوباره وارد اشپزخانه شد. یسونگ هم که روی مبل دراز کشیده خواب بود یهو بلند شد از جا پرید دوید طرف اشپزخانه.

لیتوک با اخم و کانگین با تابی به ابروهایش به ان دو نگاه کردن.کانگین نگاهش به در اشپزخانه بود گفت: بله ...باید منتظر باشیم...تا با وجود این دوتا دیونه تو این خونه خل بشیم...بلند شد به طرف اشپزخانه رفت. لیتوک هم با اخم نگاهش کرد گفت: من براتون جورش میکنم...یه کار عالی جور میکنم...حالا میبینی....



نظرات 1 + ارسال نظر
김보나 پنج‌شنبه 5 اسفند 1395 ساعت 17:50

سلام اونی ببخشید دیر اومدم راستش نت نداشتم الانم با اینترنت یه دوست اومدم احتمالا امشبم نمیتونم مرا دوست بدار رو بخونم یکشنبه هم فرشته اتش رو میخونم هم مرا دوست بدار برا دوتاشم نظر میزارم
وااای کیورفت تو این پسر چی با خودش فکر کرد اومد اینجا ؟؟؟ اصن فکر کرد ؟؟؟؟تو این خونم که همه به خونش تشنن
این کانگین اینا اینجا چیکار میکنن ؟؟ اصن کی هستن ؟؟؟
دستت درد نکنه اونی

سلام عزیزدلم
اشکال نداره نازنینم
کیو عاشق شده خودشم هم نمی دونه عاشقه...برای همین نمیفهمه داره چیکار میکنه... فقط میخواد شیوون رو ببینه کیوهوینه دیگه... بلده چیکار کنه
کانگین و گروهش خلافکارن... کانگین مادر شیوونو میخواست ولی بهش نرسید... بعدا همه یه کاری میکنن... کاری که وارد ماجرای پلیسی میشیم... مگه اول داستان رو نخوندی؟
خواهش عزیزدلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد