SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

مرا دوست بدار 14


سلام دوستای گلم....


خوب نمیدونم به وبب شیچول میرید یا نه... من اونجا یه تک شاتی برای مسابقه گذاشتم تا فردا دوشنبه وقت دارید که برید رای بدید ...اگه کسی شیچولی میخونه بره اونجا تک شاتی منو بخونه...اگه خواست رای بده ...یه راهنمای کوچولو بکنم... تک شاتی من گل زیاد داره و به بو/سه و این جور چیزا ربطی نداره ... غمگینه ولی خوب میشه ...دیگه فکر کنم فهمیدید کدومه


بفرماید ادامه دوستای عزیزم...

 

 

برگ چهاردهم

مرد لبی از نوشیدنی خود خورد با مکث رو برگردانند به کانگین که مکالمه اش با موبایلش با جمله : فهمیدم ( آیسمیدا ) ..بله.... تمام کرد نگاه کرد با اخمی گفت: صاحب کار جدیت بود؟... کانگین نگاه اخم الودش به گوشیش بود سری تکان داد گفت: اهوم...روبرگردانند گفت: قرار بود فردا صبح  ساعت ده برم شرکت...ولی رئیس زنگ زد  گفت یه ساعت زودتر باید...مرد گویی به چیزی فکر میکرد فقط سوال پرسیده بود ولی ذهنش مشغول بود بی توجه به جواب کانگین اخمش بیشتر شد و چشمانش ریز حرفش را برید گفت: کانگین...تو چرا رفتی چین؟... بخاطر مرگ پسر اربابت؟...اون تهدیدت کرد...یا میخواست بندازتت زندان؟....

کانگین که از سوالش جا خورد لحظه ای با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده نگاهش کرد با مکث چهره ش درهم و اخم الود گفت: نه...ارباب ازم شکایت نکرد....چون اصلا به اونجا نرسید....مرد اخمش بیشتر شد پرسید : به اونجا نرسید؟... کانگین رو برگردانند نگاه بی هدفی به روبرویش و فضای بارمیکرد گفت: نه...چون من فرار کردم به چین ...روبه مرد کرد گفت: وقتی پسر ارباب تو بیمارستان مرد...یعنی وقتی تو بیمارستان به هوش اومدم...فهمیدم پسر ارباب تو تصادفی که من راننده اش بودم تو کماست....رفتم تا ببینم حالش چطوره...با اینکه خودم دستم شکسته بود و دنده ام مو برداشته بود حالم خوب نبود ولی رفتم به ای سی یو.... که دیدم پرستار اومد گفت پسر ارباب نمرده...چهره ش درهمتر و چشمان ریزتر شد گفت: صدای جیغ و ضجه خانم ارباب هنوز تو گوشمه.... ضجه میزد پسرشو صدا میزد...منم ایستاده بودم نگاهش میکردم ..بهم اون روز التماس کرده بود که مراقب باشم...هوا قراره بارونی بشه.... جاده لغزنده میشه...پس اروم رانندگی کنم... ولی تو راه یه کاموین که کنترلشو نفهمیدم برای چی از دست داده بود ...یهو جلمون سبز شد...منم بخاطر اینکه باهاش تصادف نکنم...پیچیدم کنار جاده...ولی کنار جاده درخت بود...سراشیبی.... ماشین هم چند تا ملق خورد...به درخت کنار جاده خوردیم...پسر ارباب...ارباب شیوون کوچیک خونین و مالین شد... گره تا بداری به ابروهایش داد بود چشمانش خیس از اشک بود با مقاومت مانع سرازیر شدنش میشد گفت: من فقط فریاد میزدم...صداش میزدم.... بخاطر کمربند به صندلیم قفل شده بودم نمیتونمستم برم سراغش.... تا اورژانس بیاد که مردم خبرشون کرده بودن...من فقط ارباب کوچولو روصدا زدم... ولی جواب میداد...اب دهانش را به زحمت قورت داد که بغضش  فرو دهد نالید : بعدشم تو بیمارستان از دست رفت...منم نمیفهمدم چیکار کردم...از ترس ارباب چویی فرار کردم...درحالی که از خودم فرار میکردم....چون تو اون تصادف مقصر نبودم ...ولی خودمو مقصر میدونم...باید احتیاط بیشتری میکردم... به خودم گفتم ارباب چویی منو میکشه... من پسرشو کشتم...در حالی که ارباب چویی همچین مردی نیست...اون یه مرد واقعیه....توی اون چند سالی که براش میکردم...هیچوقت فکر نمیکردم که بادیگارد یا نوکرشم... اقا و خانم ارباب طوری با خدمه ها و بادیگاردها رفتار میکردن که انگار ما رئس اونا یم... میگفتن شما برای کمک به ما میاید...همیشه ازمون قدردانی میکردن....پس همچین مردی هیچوقت رفتار بدی با من نمیکرد....ولی من دیگه تاب موندن رو نداشتم... من باعث مرگ پسرش شده بودم... تنها پسرش... وارث خاندان چویی... کسی که قرار بود ادامه دهنده نسل چوی باشه...من کشتمش...دیگه روی موندن رو نداشتم...روبرگردانند اشک ارام و بی صدا روی گونه هایش میغلطید چهره اش به شدت اخم الود بود گفت: این دومین بار بود که باعث مرگ بچه ای میشدم.. اولیش برادر خودم بود ....زمانی که هم سن  ارباب کوچولو بود ...یعنی برادرم هشت سالش بود تب کرده بود...شدید مریض بود...باید میبردمش دکتر...ولی من با سهل انگاری باعث مرگش شدم... تو مرگ برادرم واقعا مقصر بودم...بعدش هم شد ارباب کوچولو...ارباب شیوون... اونو تو تصادف کشتم...دیگه نمیتونستم بمونم...دیگه حتی نمیتونستم زندگی کنم... نفس بکشم... میخواستم بمیرم....تو همون اوضاع واحوالم که هر روز کارم شده بود مشروب خوردن و مست کردن...یه گوشه پنهون شدن...میخواستم انقدر مست بشم که بمیرنم...که  هه جین ...دوستم اومد سراغم...منو برد چین... اونجا کم کم اوضام بهتر شد...دوباره شروع به زندگی کردم...دوباره هم شدم بادیگارد...یعنی تنها کاری که بلد بودم و هستم...البته بادیگارد هر کسی که بهم پول میداد...دزد ...مافیا...فاحشه...فرق نمیکرد طرف کیه...فقط دیگه بادیگارد بچه نمیشم...دیگه هیچوقت بادیگارد بچه ها نمیشم....چهره ش به شدت مچاله شد سرپایین کرد چشمانش را بست انگشتانش را بهم مشت کرد بی صدا گریه میکرد . دوستش هم فقط میتوانست نگاهش کند حرفی برای گفتن نداشت.

***********************************************

8اکتبر 2014

ریوون در را بست قدم داخل سالن گذاشت نگاهی به اطراف کرد سرو صدای در خانه نبود سکوت کامل برپا بود اخمی کرد با صدای اهسته ای گفت: یعنی هنوز خوابیده؟... تا حالا باید بیداز شده باشه ...نگاهش به اشپزخانه شد کسی دران نبود یعنی شیوون نبود پس با قدمهای اهسته به طرف اتاق خواب رفت در را ارام باز کرد قدمی داخل گذاشت شیوون را خوابیده روی تختش دید ابروهایش بالا رفت با صدای خیلی اهسته ای گفت: خوابه هنوز؟... ولی باید بره شرکت ...با قدمهای بلند به طرف تخت رفت تا شیوون را بیدار کند با دیدن وضعیت شیوون پیشمان شد.

شیوون چشم بند به چشمانش و صورتش به شدت رنگ پریده و لبانش بیرنگ بود لحاف را دور خود پیچیده و مچاله شده به پهلو خواب بود. ریوون فهمید حال نامزدش چطور است از وضعیتش چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت با صدای خیلی اهسته ای درحد پچ پچ با خود گفت: بازم سردرد میگرنیش شروع شده...دیشب حتما خیلی درد داشته...با چشم بند خوابیده... خم شد پشت دست خیلی ارام روی گونه شیوون گذاشت گرمای بدنش را چک کرد سریع دست پس کشید اخمی کرد به همان اهستگی گفت: خوشبختانه تب نداره...ولی معلومه خیلی درد کشیده...مطمینا کلی هم بالا اورده...چشمانش ریز شد به صورت بیرنگ نامزدش خیره بود با مکث کمر راست کرد با قدمهای خیلی اهسته به طرف در اتاق رفت همزمان گوشیش را از کیفش دراورد روی شماه ای ازصحفه موبایلش تیکی زد گوشی را به گوشش چسباند دراتاق را به همان ارامی بست.

....

ریوون لیوان شیر و اب پرتقال را روی میز گذاشت نگاهی به میر صبحانه ای که اماده کرده بود کرد روبرگردانند به قابلمه روی گاز نگاه کرد گفت: خوب..غذام جا افتاده...حالا برم بیدارش کنم...یه صبحونه درست حسابی بخوره...مطمینم دیروز نه نهار خورده نه شام...چرخید با قدمهای بلند از اشپزخانه بیرون رفت به طرف اتاق خواب رفت درش را اهسته باز کرد وارد شد که شیوون بیدار شده بود.  

شیوون روز قبل سردرد میگرینش شروع شده بود قرصهایش را خورده بود ولی ارام نگرفت . وقتی کیو را به پارک برده بود حالش بدتر شده بالا اورد ولی کیو متوجه بد حالی شیوون نشد. شیوون هم نگذاشت او بفهمد با همین بدحالی شام نخوره خوابید. حال هم بخاطر بیحالی هنوز خواب بود متوجه امدن رویون نشده بود . حال با دوم ریوون وارد اتاق شده بود شیوون خودش از خواب بیدار شد .همزمان با در بازشکردن ریوون او از خواب بیدار شد تکانی به خود داد چرخید به پشت خوابید خواست چشم باز کند ولی چشم بند مانع شد دستش را بالا اورد ارام چشم بند  را از روی چشمانش برداشت روی پیشانی خود گذاشت چشمانش را ارام باز کرد که چهره ریوون را یهو جلو چشمان خود دید. به طور طبیعی از یهوی ظاهر شدن ریوون جلوی دیدگانش جا خورد چشمانش از سردردی که هنوز مختصر داشت سرخ و ورم کرده بود شدید خمار یهو گشاد شد سربه بالش فرو برد نالید: اوه....

ریوون هم از جا خوردن شیوون لبخند پهنی زد فرصت عکس العمل دیگری به شیوون نداد سرجلو برد بوسه ای سریع به لبان شیوون زد سرپس کشید با همان لبخند گفت: سلام ...صبح بخیر...اوپای خوشگل... خوشتیپ ...جذابم.... شیوون سرش حالت عادی و چهره ش قدری درهم و چشمانش خمار شد با صدای گرفته و ارامی گفت: ریوون...تویی؟...ترسوندیم...سلام...صبح بخیر.... ریوون لبخندش پهن تر شد گفت: بلــــــــــه...اوپا جونم...منم...شیوون از سردرد هنوز موقعیت  وزمان رافراموش کرده بود حتی اتفاقی که برای کیو افتاده بود باید سرکار میرفت فکر میکرد ماهای قبل است زندگی عادی دارد، بیخیال همه چیز و همه کس دست روی چشمان خود گذاشت با صدای گرفته و ضعیفی گفت: کی اومدی؟...ساعت چنده؟... که یهو همه چیز یادش امد دست از چشمانش برداشت چشمانش گشاد شد نگاهی به دیوار کرد گفت: ساعت چنده؟....خیز برداشت نیم خیز بلند شد تا بنشیند که ریوون اجازه نداد شانه هایش را گرفت دوباره خوابندش .

شیوون چهره شد درهم شد نالید : دیرم شده...چرا بیدارم نکردی؟... ریوون سرجلو برد بوسه ای به لبان شیوون زد ساکتش کرد ارام سرپس کشید دستش را روی گردنش گذاشت ارام نوازشش میکرد پایین برد ترقوه زیر گردنش را نوازش میکرد با لبخند ملایمی گفت: هیسسسسسس...اروم باش اوپا....دیرت نشده...بیدارت نکردم..چون دیدم حالت خوب نیست... لبخندش محو شد گفت: تو دیروز دوباره سردردت اود کرده درسته؟...نه خوابیدی...نه غذای درستی خوردی.... مطمینا حالت بد شد...منم گفتم استراحت کنی... شیوون چهره ش درهمتر شد با چشمانی سرخ و ورم کرده به ریوون نگاه میکرد با صدای گرفته ای گفت: اره سردردم اود کرده...حالمم خوب نبود...ولی باید  بیدارم میکردی..باید برم شرکت...من پست جدید رو دیروز تحویل گرفتم...امروز باید سروقت برم شرکت...فکر کن روز دوم دارم دیر میرم...این وحشتناکه...

ریوون صورتش را بیشتر به شیوون نزدیک کرد نفس های داغ شیوون صورتش را نوزاش کرد بوی عطر تن شیوون ارامش خاص همیشگی را نسیب جانش کرد دستش ارام گونه شیوون را نوازش میکرد با لبخند ملایمی حرفش را برید گفت: نگران نبالش عشقم...تو دیر نکردی...چون برات یه چند ساعتی مرخصی گرفتم...وقتی اومدم دیدم حالت خوب نیست...سریع زنگ زدم شرکت...یکی از همکارات که گفت منشی مخصوص زیر دسته ..فکر کنم فامیلیش جانگ بود...گوشی رو برداشت...بهش گفتم تو یه چند ساعتی دیر میای...اونم فقط بهت بگم راحت به کارت برسی... بعد بری شرکت...چون رئیست به همراه پسرش رفته به یه سفر یه روزه...امروز شرکت نیست...اونم برات مرخصی چند ساعته رد میکنه...پس نگران نباش...سرجلو برد دوباره لبان شیوون را ارام و نرم بوسید .

شیوون از لذت و سردردش چشمانش را بست با سرپس کشیدن رویون ارام چشمانش را باز خیلی خمار نگاهش کرد ریوون با صدای ارامی گفت: حالا پاشو صبحونه بخور...به کیوهیون شی هم صبحونه شو میدیم...بعدش برو شرکت...بلند شو که برات یه صبحونه عالی درست کردم.... شیوون چهره خمارش توهم شد دهان باز کرد تا حرف بزند که ریوون اجازه نداد انگشت روی لبانش گذاشت کمان زیبای بالای لبش را نرم نوازش کرد گفت: هیششششششششششششش...میدونم چی میخوای بگی...میخوای بگی اشتها نداری...که این امکان نداره..باید بلند شی یه چیزی بخوری...چون دیروز تا حالا غذا نخوردی...این اصلا خوب نیست...اگه میخوای انرژی داشته باشی تا کارکنی ...سردردتم خوب بشه...باید یه چیزی بخوری.... بعد هم داروتو بخوری...پس بلند شو بیا سرمیز ...بلند شو اوپای خوشتیپم.... شیوون اخم ملایمی کرد لبخند بی حالی همراهش زد با صدای گزفته وارامی گفت: از دست تو ریوون...من هیچوقت حریف زبونت نمیشم....

*******************************************

9 اکتبر 2014

شیوون اخم الود و چشمان ریز به برگه های دستش نگاه میکرد با قدمهای ارام به طرف میز ایل وو رفت با مکث برگه ها را روی میز گذاشت گفت: اقای جانگ...خم شد با انگشت به برگه ها اشاره میکرد گفت: این طرحو طبق این طرح بزن....رنگ ها رو هم طبق اون چیزی که کنارشون نوشتم رنگ امیزی کن...این تا اخر وقت امروز تموم کن...چون فردا باید تحویلش بدیم...نگاهش به ایل وو شد گفت: رئیس اینو برای فردا میخواد ...ایل وو نگاهش را با مکث از شیوون گرفت به ساعت دیواری سالن کرد روبه شیوون گفت: میخواید برید معاون چویی؟...

شیوون کمر است کرد کوله پشتی رو روی کولش گذاشت گفت: اره..کارهای امروز تموم شد...برنامه فردا رو هم تنظیم کردم...نگاهی به بقیه کارمندا کرد گفت: بقیه هم کارشون تعیین شده...همه روبازدید کردم...رو به ایل وو کرد گفت: فقط مونده همین طرح...که فردا باید تحویلش بدیم...ایل وو سری تکان داد گفت: پس طرح لباس سنتی برای عید چی؟... شیوون اخمش بیشتر شد گفت: اون طرح هنوز کار داره...بعلاوه هنوز چند روز وقت داریم...این طرحو باید فردا تحویل بدیم ...که دیگه کاریش هم نمونده...همین جزئیاتو تو انجام بدی دیگه تمومه...من دیگه میرم...بهت که گفتم دوستم حالش خوب نیست...من باید زودتر برم خونه...

ایل وو لبخند ملایمی زد سری تکان داد گفت: چشم معاون ...من تمومش میکنم...شما با خیال راحت برید...بلند شد با همان حالت گفت: خسته نباشید....مراقب خودتون باشید...با سرتعظیمی مکرد. شیوون دست روی شانه اش ایل وو گذاشت با لبخند کمرنگی گفت: ممنون...توهم مراقب خودت باش...خسته نباشی....تا فردا...چرخید به طرف در سالن رفت. ایل وو هم با لبخند ملایمی به رفتنش نگاه میکرد گفت: خداحافظ معاون چوی...

شیوون همانطور که به طرف در سالن میرفت دستش را بلند کرد برایش تکان داد از سالن بیرون رفت. این صحنه شاهدی هم داشت . دونگهه دست در جیب شلوارش گذاتشه با اخم شدبد درراهرو ایستاده بود دید شیوون به دستیارش چه گفته و رفته. با اخم شدید و چشمان ریز شده غضب الود به رفتنش نگاه کرد هیچ عکس العملی یا حرفی نزد، گویی فکر میکرد یا در فکر غوغایی بود فقط نگاهش میکرد.

............................................

شیوون دوان از اسانسور بیرون امد درپارکینگ به طرف ماشینش میرفت نگاهی به ساعت مچی دستش کرد دوباره سرراست به ماشینش نگاه میکرد گفت: خوب کاری دیگه امروز ندارم..این یه کارم ایل وو انجام بده دیگه حله....خوبه که امروز یه ساعت دارم زودتر میرم خونه....لبخند خیلی کمرنگی زد گفت: حتمال کیو ببینه من خوشحال میشه...ریوون هم زودتر میره به کاراش میرسه...به ماشینش رسید سویچ را از جیبش دراورد خواست دزدگیرش را بزند که صدای مردی گفت: اقای چویی؟.... شیوون روبرگردانند به پشت سرش که صدای مرد از پشت سرش امد نگاه کرد دید دو مرد جوان به طرفش میایند.

یکی از مردها با صدای بلند دوباره  گفت: آقای چویی شیوون؟... شیوون کامل چرخید با اخم به دو مرد غریبه نگاه کرد گفت: بله...من چویی شیوون هستمو..ببخشید شما....دو جوان که چهره شان به شدت گر گرفته و اخم الود بود با قدمهای بلند و سریع به شیوون رسیدند جلویش ایستادند یکشان با حالت عصبانی گفت: تو مارو نمیشناسی...ولی ما تو رو خوب میشناسیم...توی عوضی دوست قاتل داماد منی...یهو به شیوون یورش برد یقه کت شیوون را گرفت به طرف خود کشید . شیوون که ابتداد از حرفش گیج و چشمانش قدری گشاد و ابروهایش بالا رفت با گرفته شدن یقه ش چهره ش درهم شد دستانش به دستان مرد چنگ زد با حالتی گیج اما عصبانی گفت: چیکار میکنی مرد؟...چی میگی تو؟... من شمارو نمیشناسم... شماها کی هستید؟.... با قدرت دستانش را از یقه خود جدا کرد به عقب هولش داد. 

مرد سکندری خورد ولی نیافتاد مرد جوان دیگر با صدای بلند و عصبانی تر مهلت نداد گفت: تو مارو نمیشناسی...ولی گفتیم ما میشناسیمت...دوستت برادر منو کشته...اون عوضی برادر بیچاره کارگر منو کشته...مردی که یقه شیوون را گرفته به عقب سکندری خورده بود به سختی خود را کنترل کرده ایستاد با خشم بیشتر فریاد زد : دوست عوضی تو داماد منو کشته..خواهرمو بیوه کرده...حالا خودش رفته قایم شده...ولی من نمیزارم قصر در بره...باید قصاص کاری که کرد رو پس بده...دوستت کجاست؟... شیوون هنوز گیج حرفهای ان دو بود هر چند شک کرد این دو از اقوام دو کارگر کشته شده در کارخانه هستند. ولی برای مطمین شدن اخمش تاب دار شد گفت: دوست من برادرتو کشته ؟...دامادتو رو؟ ...شماها چی میگید؟... من نمیهفمم....

مرد جوان چهره ش عصبانی تر شد دوباره به شیوون یورش برد یقه اش را گرفت تو صورتش فریاد زد : تو نمیهفمی؟... حالا خودتو زدی به نفهمی....تو هم مثل دوستت عوضی هستی...داماد من کارگر کارخونه ای بود که دوست عوضی مهندست اونو کشته...حالا هم بخاطر اینکه حق خواهرمو نده....میخواد بره شکایت بکنه...ولی من نمیزارم...من دوستت زنده نمیزارم... بگو دوستت کجاست؟... مرد جوان دیگر هم به شیوون امان نداد با چوبی که از زیر کاپشنش دراورده بود ناغافل به پشت شیوون زد فریاد زد : من دوست کثاتتو میکشم...هم زمان هم مردی که یقه ش را گرفته بود مشتی تو صورت شیوون زد. کاملا مشخص بود که ان دو میدانستند شیوون کمربند مشکی تکواندو دارد برای اینکه حریفش شوند باهم با چوب به شیوون حمله کردنند تا حریفشان نشود. یکی با چوب به پشت شیوون و دیگری با مشت به صورتش کوبید.

شیوون از درد یهوی که از دو نقطه به بدنش وارد شد درد تمام وجودش را گرفت بخصوص سرش از درد تیری کشید دنیا جلوی چشمانش تار شد نالید: آیییییییییی..نفسش برای لحظه ای بند امد تمام تنش از درد بی حس شد و افتاد ،حس کرد از پشت به زمین افتاد و صدای فریادی هم امد : آآآهههههههههههاااااااااااااایییییییییییییی...دارید چیکار میکنید؟....

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
tarane جمعه 29 بهمن 1395 ساعت 21:58

سلاااام عزیزمممنون خیلی عالی بود لطف کردی

سلام عزیزجونییییییییییی
خیلی خیلی ازت ممنونممممممممممممممم

김보나 پنج‌شنبه 28 بهمن 1395 ساعت 20:23

واااااااااای بدبخت شدیم کارکار هیچوله نه ؟؟
کی بودن این دوتا قل چماق اخه ؟
دونگهه بود اومد دیگه ؟
وااایییی چقد سوال حالا یه چیز دیگه این کانگین همین چویی شیوونو میگه عایا ؟؟؟؟ اینکه زندس !!!!!
ای بابا موندیم تو خماری
دستت دردنکنه اونی مرسی

هوم؟... خوب اره دیگه..فعلا دشمن شیوون هیچوله.... خوب از برادرهای کارگرهای مقتولن ...
اره کانگین همین شیوونو میگه... نمیدونه شیوون زنده ست اوه همه رو لو دادم که
اخه الهی
خواهش عزیزجونییییییییییییییییی...فدای تو
راستی عزیزدلم ...اگه داستان شیچولی هم میخونی... من تو وب شیچول تو مسابقه اش شرکت کردم یه داستان دارم میتونی بری بخونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد