سلام دوستای گلم...
خو ب یکی بهم گفت ...بیشتر وبا بسته شدن و حذف ...وبای باقیمونده هم دارن بخاطر بی کامنتی وباشونو میبندن... کلا داره وب از بین میره ..نمیدونم ما تا کی دوم میاریم... کی ما میبنیدیم.. فعلا که من تا جون دارم تمام سعیمو میکنم که اینجا بسته نشه.... بهم گفتن که برای داستانم رمز بذارم یعنی اون قسمتهای که ماجرای پلیسی داره...یا گره داستان یا یه شوک قراره داده بشه رمز بذارم... رمزشم به کسی ندم الا اونی که تا حالا برام کامنت گذاشته... منم دارم فکر میکنم که اینکارو بکنم یا نه... خوب دوباره پر حرفی کردم ببخشید ..بفرماید ادامه...
عاشقتم 24
جیوون همراه لبخند اخمی کرد دست دور بازوی سون آه حلقه کرد گفت: نه زن داداش ...این حرفا نیست...حالا تو بیا ببین چطوره.... سون آه لبخندش پررنگترشد ابروهای بالا رفت گفت:باشه...باشه میام.... ولی اگه خوشم نیومد میدونی که... جیوون خندید سرجلو برد بوسه ای به گونه سون آه زد گفت: ممنون زن داداش....که هنری یهوپرید جلوی ان دو عقب عقب قدم برمیداشت با لبخند پهنی وسط حرف جیوون گفت: عمه...الان مامان جون مارو باهم ببینه حتما تعجب میکنه...بخصوص بابا...میگه شما همو چطور دیدی؟... حتما فکر میکنه ما رفتیم دنبال مامان و عمو مین هو...با لبخند پهنی دو ساک خرید دست خود را بالا اورد گفت: ما که رفته بودیم خرید...مامان و عمو مین هو باهم اومدن...بابا حتما فکر میکنه ما با مامان و عمو رفتیم خرید...
جیوون اخمی کرد چشمانش ریز شد گفت: نخبر... بردارزده خنگم... اوپا همچین فکری نمیکنه...میدونه من و شما باهم رفتیم خرید و اوپا مین هو و زن داداش امروز بیمارستان شیفت بودن باهم اومدن دیدنش...این فکرها هم مخصوص خود شماست...روبه سون آه کرد گفت: زن داداش واقعا متاسفم...راه سختی در بزرگ کردن پسرت داری...فکر کنم یه سی چهل سالی باید زحمت بکشی تا این بشر بزرگ بشه...سون آه چشمانش گشاد شد با حالتی شوخی اما مثلا وحشت زده گفت: چی؟...سی وچهل سال؟...وای نه...من که پیر میشم...مین هو با تابی به ابروهایش برای پیوستن برای سربه سر گذاشتن هنری گفت: نه بابا...سی چهل سال کمه...این بشر رو مگه میشه بزرگ کرد...مثل باباش هیچوقت بزرگ نمیشه....
هنری با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده همانطور عقب عقب میرفت نگاهشان میکرد با اورده شده اسم پدرش توسط مین هو که پدرش را بچه خطاب کرد عصبانی شد یهو اخم کرد فریاد زد : یااااااا...یااااااا...عمو چی داری میگی؟؟... بابای من بچه ست؟...من بچه ام؟... جیوون سون آه و مین هو با هم خندیدند مین هو با ابرو به پشت سرهنری اشاره کرد گفت: خیلی خوب مرد گنده... مراقب پشت سرت باش...الان میخوری به در...برو...برو جلو درباز کن بریم تو...برو...
............
شیوون چشمانش را بسته سرروی زانوی مادر به پهلو دراز کشیده و پاهایش را به شکم جمع کرد دستش در دست مادر گذاشته ارام خواب بود .مادرهم دستش ارام و نرم شانه وار موهای پسرش را نوازش میکرد با نوک انگشت هم باند روی پیشانی شیوون را نوازش میکرد به نیم رخ جذاب پسرش با مهربانی نگاه میکرد با نگاهش قربان صدقه اش میرفت که باصدای جیوون و هنری : سلام مامان...سلام مادر جون.... سون آه و مین هو : سلام مامان... سلام....سرراست کرد با لبخند و صدای اهسته ای که شیوون را بیدار نکند گفت: سلام عزیزهای دلم... نگاهش به مهمانها شد گفت: سلام عروس خوشگلم... سلام مین هوی...خوبید شما؟...خوش اومدید.... مین هو به همراه بقیه جلوی مادر ایستاد با لبخند به شیوون خوابیده نگاه کرد گفت: خوبم ...ممنون... همراه لبخند تابی به ابروهایش داد با شیطنت و صدای ارامی برای بیدار نکردن شیوون گفت: بله هنری خان... بگو بابام بچه نیست...نگاه...چطوری روی پای مامانش خوابیده....عین پسر کوچولوهای مامانی... چه نازم خوابیده...از حرف خودش خندهش گرفت و بی صدا خندید.
سون آه با حرف مین هو لبخند زنان اخمی کرد خواست اعتراض کند و جیوون هم لبخندش محو شد کنار مادرش نشست اوهم میخواست اعتراض کندو هنری هم با اخم شدید به مین هو نگاه میکرد میخواست با فریاد حساب مین هو را برسد که مادر به کسی امان نداد مین هو را از هجوم حمله بقیه نجات داد با لبخند مهربان به مین هو نگاه کرد با صدای اهسته ای گفت: برای مادر بچه اش اگه صد سالش هم بشه بازم بچه ست.... سرپایین کرد لبخندش محو شد به چهره بیحال شیوون غمگین نگاه میکرد به همان ارامی گفت: بخصوص اینکه بچه ام درد داره...برای تو بچه تر میشه...میشی پناهگاهش... بچه ام حالش خوب نیست...اومد رو پاهام دراز کشید بخوابه تا کمی اروم بشه... مثل بچگی هاش که وقتی حالش بد بود میومد تو بغلم...تا دردش اروم شه... سون آه کنار مادر شوهرش نشست با حرفهایش چهره ش درهم شد با نگرانی نگاهی به صورت بی حال شیوون کرد وحشت زده حرفش را برید گفت: درد داره؟... کجاش؟... حالش خوب نیست؟... چرا؟... کجاش درد میکنه؟.... مین هو هم اخمی کرد نگران وسط حرف سون آه گفت: دل درد داره؟...شکمشه؟... سرش؟؟... سرش درد میکنه؟... سرگیجه ای چیزی داره؟... حالش بهم خورده؟... هنری و جیوون هم با چهره ای نگران به شیوون نگاه میکردنند.
مادر سرراست کرد چهره ش توهم رفت با صدای اهسته ای گفت: نه..دل درد و سر درد نداشت...البته گفت سرش یکم درد میکنه...ولی حالش بده...یعنی ...از بیمارستان بهش زنگ زدن گفتن یکی از مریض هاش...فکر کنم جواب ازمایشاتش اومده بود...که انگار یه بچه ست...سرطان داره...شیوون هم حسابی بهم ریخت...اون از اون دختره کوچولو جین هی که مرد...اونم از این پسره که انگار مامانش چیزهای به شیوون گفته که حسابی بهم ریختش.... سرپایین کرد با چشمانی که خیس و چهره ای غمگین که درد دلش برای جگر گوشه اش مچاله شده بود نگاهش میکرد گفت: حالش خوب نیست....
مین هو چشمانش قدری گشاد شد ابروهایش بالا رفت حرفش را برید گفت: چی؟...اوه اون پسره؟... سهون...اه...اره..امروز جواب ازمایشش اومده که مشخص شد سرطان خون داره... اخمی کرد با حالتی عصبانی گفت: کی به شیوون زنگ زده بهش گفته؟... من که گفته بودم بهش نگن...یعنی فعلا از بیمارستان درمورد هیچی بهش نگن... حال شیوون خوب نیست... نباید استرس و نگرانی داشته باشه...انوقت اینا ...واقعا که.... مادر سرراست کرد با ناراحتی سری تکان داد با غم گفت: نمیدونم کی بود...هر کی بود حسابی بچه ام بهم ریخت...از مرگ جین هی بهم ریخته بود حالا هم این پسر که انگار مادرش پیش شیوون گریه کرد بود ...بیشتر بهم ریختش...از اینکه بیمارش میمره یا نتونه براشون کاری بکنه داغون میشه...که با حرکت شیوون که سرش را ارام روی پاهای مادرش تکان داد ساکت شد سرپایین کرد نگاهش کرد.
شیوون که درعالم خواب بود با صدای بقیه که اهسته ولی برای او درحد پچ پچ بود بیدار شده بود ،نشنیده بود بقیه چه گفتند فقط از صدایشان بیدار شد تکانی به خود داد چشمانش را ارام باز کرد نگاه خمار وبیهدفی به روبرو کرد با صدای هنری با صدای اهسته گفت: اوه...بابام بیدار شد...انقدر سرو صدا کردید که بابای بیچاره ام بیدار شد...ارام سرچرخاند متوجه اطرافش شد هنری و مین هو را کنار هم روی مبل و جیوون و سون آه را در دو طرف مادرش دید چشمانش بیشتر باز اما خمار بود با صدای گرفته گفت: سلام ...اومدید؟... دستی به روی زانوهای مادرش گذاشت ستون کرد ارام بلند شد نشست .
مین هو زودتر از بقیه با لبخند ملایمی گفت: سلام شیوونی خوبی؟... بهتری؟...ببخشید بیدارت کردم... جیوون تابی به ابروهایش داد روبه شیوون گفت: اوپا...اوپا ...همش تقصیر این اوپا مین هوهه...تقصیر ما نیستا..همش اون حرف زده...هنری هم که در پی انتقام از مین هو بود فرصت طلبانه سریع به اخم به مین هوو شیوون مهلت زدن حرفی نداد با حالتی مثلا عصبانی گفت: اره بابای.. من همش به عمو میگفتم اروم تر بابام خوابیده...حالش خوب نیست...بذار بخوابه...ولی اون اصلا گوش نمیداد...اصلا از قصد بلند بلند حرف میزد تا بیدارت کنه... همش هم میگه بابات بچه است... نگاه مرد گنده روی پاهای مامانش خوابیده...مین هو با چشمانی گرد شده به هنری نگاه میکرد وحشت زده و هول شده گفت: یاااااااااا...هنری...این حرفا چیه؟... چی میگی تو؟... من کی بلند بلند حرف زدم...بچه چرا دروغ میگی؟...
هنری رو به مین هو با تابی به ابروهایش حق به جانب گفت:من دروغ میگم ؟... عمو شما نگفتین بابام بچه است ... روی پای مامانش خوابیده؟ ...با دست به بقیه اشاره میرد گفت: این همه شاهد وجود داره که تو چه گفتی ... حالا من دروغ میگم ؟...مین هو چشمانش بیشتر گرد شد و مانده بود چه بگوید که با خندیدن شیوون که ارام میخندید گفت: خیلی خوب هنری بسه ...فهمیدم مین هو چی گفته ...بسه بچه ...نمیخواد همه چیزو لو بدی ...مین هو با پوفی باد گونه هایش را خالی کرد با خشم به هنری نگاه کرد گفت : هنری از خشم من بترس که بعد حسابتو میرسم... شیوون از حرفش صدای خنده اش بلندتر شد .هنری هم بی خیال از تهدید مین هو با لبخند پهنی که تا بناگوش باز بود به مین هو نگاه میکرد بقیه هم از خنده شیوون وکل کل ان دو خندیدند.
................
شیوون قلوبی از قهوه نوشید با سوال مین هو : سرت چطوره ؟...درد داری؟... سرگیجه یا حالت تهوع چطور؟... سر راست کرد با تبسم خمار نگاهش کرد دستش ارام روی باند پیشانی خود گذاشت ان را لمس کرد گفت: خوبه... سرگیجه و حالت تهوع نه... درد... نمیخواست دروغ بگوید ،ولی اگه میگفت کمی درد دارد برای بقیه همین جواب کافی بود که جنجال به پا کنند پس گفت: هوم ...نه ...خوبه... مین هو اخمی کرد با حالت جدی گفت: درد که باید داشته باشی... بخیه ات ...باید درد داشته باشه...شیوون به همان دلیل شلوغ کاری بقیه وخود مین هو تبسمش تبدیل به لبخند ملایمی شد گفت : اره ...ولی خوب دردش که خیلی نیست... درد بخیه ست دیگه.. طبیعه...مین هو اخمش بیشتر شد گفت: بله... برای شما درد کشیدن طبیعه شیوون خان... اصلا درد که معنی نداره ...مرد باید درد بکشه....شیوون به غرلند مین هو بی صدا خندید برای عوض کردن بحث به همان ارامی وسط غرلندش گفت: راستی اوضاع بیمارستان چطوره؟... همه چیز خوبه؟...
سون اه جای مین هو سری تکان داد گفت: خوبه... بیمارستان هم اوضاعش خوبه... شیوون با لبخند ملایمی سرش را چند بار تکان داد گفت: خوبه ...که گویی چیزی یادش امد...قدری ابروهایش بالا رفت گفت: راستی ...اون دختره ...اون دختره که تو تصادف نجاتش دادم ...حالش خوبه نه؟... اون روز گفتید انگار چیزش نشده... قرار مرخصش کنند درسته؟... خانوادش که مشکلی نداشتن ؟... سون اه لبخندش محو شد سری تکان داد گفت: اره...دختره سالم بود...همون روز مرخص شد ...مین هو که از پرستارها فهمیده بود دختری که شیوون نجاتش داد سولبی دختر کیو بود ،اخمی کرد با حالتی عصبانی اما ارام که کسی متوجه عصبانتیش نشود حرف سون اه را برید گفت: اره... هم دختره خوبه هم خانواده اش خوبن ...عالین ...چرا باید مشکلی داشته باشن؟... همه شون سالمن در حال سلطنت کردن ....تو دخترشونو نجات دادی مشکل دیگه برای چی؟...
شیوون از حرف مین هو خنده اش گرفته بود با لبخند ابروهای قدری بالا داده گفت: همه شون سالمن وسلطنت کردن؟... چی میگی مین هو ؟... تو مگه خانوده شو میشناسی که کین ...اونم چی ...سلطنت... مگه شاهن که سلطنت کنن ؟... این روزا همه حرفات شده کنایه ومتلک ...نمیشه فهمید چی میگی ...مین هو اخمش بیشتر شد گفت: بله میشناسمش ...شما هم میشاسیش... سلطنت هم منظورم ...ظلم کردن به دیگران ...همه رو نوکرخودشون فرض کردن... دستش را تکان داد گفت : اصلا بی خیال ... حرف زدن درمورد شون جز اعصاب خورد کردن ...حرص خورن...چیزی نصیبمون نمیشه ...پس بیخیال ...فراموشش کن ...
شیوون گیج حرفهای مین هو بود لبخندش محو شد اخم ملایمی کرد گفت: معلومه چی میگی مین هو؟... تو درمورد کی داری حرف میزنی؟... خانواده این دختر کین که تو عصبانی میشی؟...منم میشناسمشون؟...میشه درست حرف بزنی بفهمم چی میگی ... مین هو چهره اش درهمتر شد گفت: بی خیال... گفتم ولش کن... تو یکی رو نجات دادی تموم شد دیگه... شیوون اخمش بیشتر شد با حالتی جدی وسط حرفش با صدای کمی بلند گفت: مین هو...مین هو از تشر شیوون چشمانش قدری گشاد شد ابروهایش بالا رفت گفت: گفتم ولش کن شیوون ... من یه چیزی گفتم...تو جدی نگیرش ....
شیوون چهره درهمتر و عصبانی تر شد اما به همان ارامی جدیت دوباره حرفش رابرید گفت: مین هو حرف میزنی یا به زور باید از زبونت حرف بکشم بیرون؟... خانوده این دختر کین؟... مین هو چهره اش حالت بیچاره شد دست روی سر خود گذاشت سرخود را خواراند گفت: عجب غلطی کردما... خوب ...تو ...مکثی کرد گفت: تو دختر چو کیوهیون تو تصادف نجات دادی ...اون دختر چوکیوهیون بود.... شیوون از شوک شنیدن اسم کیو یهو چشمانش گشاد وابروهاش بالا رفت گفت: چی ؟... دختر کی؟... چوکیوهیون؟... به همان سرعت هم چهره اش درهم شد اخم شدید وچشمانش ریز شد گفت : تو مطمنی اون دختر چوکیوهیون بود؟؟...
هنری و سون آه و جیوون هم با حالت بهت زده به مین هو نگاه کردنند منتظر جوابش بودن . مین هو هم چهره اش درهم بود سری تکان داد گفت: اره...مطمنم دختر چو کیوهیون بود...پرستارها بهم گفتن که اون دختر چو کیوهیون بود ...زمانی هم که تو بخش بستری بودی ...اومده بود تا ازت بابت نجات جان دخترش تشکر کنه... ولی خوب پرستارها اجازه ندادن.... شیوون با اخم شدید چشمان ریز شده به جای نامعلومی از اتاق نگاه کرد به حرفهای مین هو گوش میداد ،فکر نمیکرد چون فکری نداشت دوباره جان ان خانواده را نجات داد .اول کیو حال هم دخترش ،نمیدانست چرا به طور تصادفی دوباره این اتفاق افتاده. مین هو توضیحاتش را داد سکوت کرد منتظر عکس العمل شیوون بود بقیه هم در سکوت نگاهش میکردنند .ولی شیوون حرفی نزد فقط به گوشه ای خیره بود بعد از چند ثانیه ارام به پشتی مبل تکیه داد فنجان قهوه اش را گرفت ارام از ان نوشید گره ابروهایش باز شد نگاهش ارام بود ،نمیشد فهمید چه حالی دارد . چون خودش هم نمیدانست چه حالی دارد نمیدانست وفقط سکوت کرد . ارام از نجات جان انسان ؟ عصبانی از نجات دکتر کیوهیون ؟ شاکر از خدایش که مسبب نجات انسانی شد ؟ نمیدانست ، وبه میز روبرویش نگاه میکرد از قهوه اش مینوشید بقیه هم در سکوت فقط نگاهش کردنند.
***************************************
(5 نوامبر 2011)
(روز بعد)
کیو گوشی را به گوشش چسباند اخم الود به شیشه ماشین نگاه کرد گفت: الو ..هیوکجه ...نه ...اره کاری داشتم که زنگ زدم... میخوام ادرس دکتر چویی شیوونو بهم بدی...اره دکتر چویی شیوون ...با حالت طعنه امیزی گفت: نه ادرس هتل های و سالن های که برای همایش پزشکی میره میخوام... اخمش بیشتر شد گفت: مسخره چیه ...خوب ادرس خونه شو میگم دیگه...نداری؟... خوب ادرسشو پیدا کن... اره ..کاری نداره که...مگه نمیگی ادرس خونه پدریش...چویی کی کو رو میدونی...خودت گفتی از اون کلی اطلاعات داری...میگی چوی شیوون هم با پدرش زندگی میکنه...پس ادرسش یکی میشه دیگه...ابروهایش بالا رفت با حالتی عصبانی اما ارام گفت: از بس که با اون فیشی گشتی مثل خودش خنگ شدی...از حرص خوردن پوفی کرد گفت: خیلی خوب...حالا تو ادرسوشو برام اس ام اس کن...اره....ادرس خونه شو ..همین الان در بیار...برام بفرست...نخیر ...همین الان میخوام...میخوام برم خونه ش.... اره ...خونه ش..اخمش شدید شد چهره ش درهم و با عصبانیت گفت: هیوکجه امروز تو چته؟... چرا من هر چیزی رو باید دوبار تکرار کنم تو بفهمی؟... نخیر...عصبانی نیستم.... هر وقت با تو اون دوست فیشیت حرف میزنم حرصم در میاد...اره....ادرسو همین الان برام بفرست....نه...بای.... تماس را قطع کرد با اخم به گوشی خود نگاهی کرد سرراست کرد بی هدف به راننده نگاه میکرد با خود گفت: من تو کار خودم موندم...چرا با این دوتا بشر این همه سال دوستم...خودمو حرص میدم...واقعا چرا نمیدونم...که صدای اس ام اس گوشیش درامد جمله اش نیمه ماند سرپایین کرد به صحفه گوشیش نگاه کرد با صدای ارامی گفت: ادرس خونه چویی شیوون...
..................
کیو پاهایش را روی زمین گذاشت قامت راست کرد از ماشین پیاده شد نگاهش به بادیگاردش که در ماشین را پشت سرش بست کرد روبرگرداند به قصر زیبای که جلویش بود نگاه کرد اخم الود و چشمان ریز شده موشکافانه به قصر نگاه میکرد با صدای ارامی گفت: قصر زیبایه...هر چند بهش میگن عمارت چویی...ولی زیبایش به مانند قصره.... خونه دکتر چویی شیوون ...مکثی کرد گفت: زیباست... نگاهش به قصر بود ذهنش مشغول بود بی اختیار جملاتی را میگفت ولی ذهنش چیز دیگری به او میگفت " کیوهیون اینجا چیکار میکنی؟... برای چی اومدی خونه دکتر؟...چی میخوای بهش بگی؟...اومدی ازش تشکر کنی؟... تو ...چوکیوهیون...برای نجات جون خودت و دخترت اومدی تشکرکنی؟...واقعا برای همین اومدی؟... توچته کیوهیون؟.... چرا اینجوری شدی؟... چرا؟... چهره ش از این همه سوال بی پاسخ درهم شد سرپایین کرد زیر لب گفت: نمیدونم ...چشمانش را بست با مکث باز کرد ارام دوباره سرراست کرد نگاهش به عمارت چوی بود بدون هیچ اراده ای قدم برداشت به طرف عمارت میرفت به بادیگارد همراهش گفت: برو به نگهبانها بگو میخوام بریم تو... بادیگارد با سرتعظیم کرد گفت: چشم...دوید به طرف دربان رفت.
سلام وااااای نمیدونی چقد گشتم تا پیدا کردم من همه ی داستان اخریا و نظراش رو خوندم الان یهو همه ی نظرا رو اینجا میگم شکارچی قلب و تنها گل زندگیم عالی بودن و مرا دوست بدارم خیلی خوبه در مورد این داستانم ناراحت نباش من هستم بخونم واینکه اگه میخوای بلا بیاری راحت باش سرش بلا بیاد بهتر از اینه که یه ادم خشک باشه که از احساس چیزی سرسپش نمیشه و هو/س بازه
ممنون از زحماتت به نوشتن ادامه بده فایتینگ
سلام عزیزدلم... داشتی دنبالم میگشتی؟... کجا ؟..چرا؟ ...ممنون عزیزدلم که همه شو میخونی..بهم خیلی لطف داری گلم







بله بله قراره بلا سرش بیاد... خوب خشک که راستش بعضی ها که خود گیمرم بودن دوست داشتن از کیو چهره متفاوت بسازم... منم اینطور به ذهنم رسید ولی خوب تو روال داستان میبنی کیو خیلی هم خوبه... بخاطر تربیت پدرشش اینطور شده ولی خودش خیلی مرد مهربون و خوبه... حالا تو قسمتهای بعد میفهمی چطوریه
نه اونی راحت باش بالاخره داستان دیگه اشکال نداره راحت باش
خب اگه تو هم از اون چیزی که منظورمه دوست داشته باشی...یعنی دوست داشته باششی برای کیو اتفاقی بیافته زخمی چه میدونم بیماری داشته باشه ...منظورم از اون لحاظه

سلام اونی تصمیم گرفتم اینم بخونم ولی یه کاریش کن کیو زودتر ادم شه من همیشه باید این شخصیتارو تو قیافه ی خودشون تصور کنم وقتی کیورو اینجوری تصور میکنم اعصابم خورد میشه واقعا معذرت میخوام




ولی خوب به هر حال تا داستان بیفته رو روال باید صبر به خرج داد .
این هنری عجب ادم کینه ایه مینهو هم باید مراقب حرفاش باشه شیوون محافظ زیاد داره
واااااااای کیو رفت خونه شیووووون حالا چی میشه ؟
سلام عزیزدلم
یه روی دیگه کیو رو میبنی... امیدوارم کیوی اینجوری دوست داشته باشی
بهم خیلی لطف میکنی... خوب از این به بعد کیو عوض میشه...
بله هنری خیلی خطرناکه
فقط برای اینکه بیشتر اذیتت کنم بگم که این داستان پلیسی هم میشه و هم اینکه داد و گریه گیمرا برای کیو در میاد یعنی وقتی اون بلا رو سر کیو اوردم نگید چرا اینجروی شدا...