سلام دوستای گلم...
یکم میخوام پر حرفی کنم چند نکته رو بگم... اول اینکه نمیدونم از داستانام میدونید....اینکه طولانین...اینکه کشداره...اینکه تا ماجرا راه بیفته طول میکشه... و من هم یه چیزای دیگه رو میگم که نمیدونم میدونید وقتی شخصیتی هست مثل " پزشک یا پلیس" بدونید که قراره اتفاقاتی بیافته ..زخمی شدن یا حتی ماجرای پلیسه... شخصیتهای که تو هر داستان وارد میکنم همین جوری نیست... که تو ی این داستانم پلیس هست...البته دوتاش دوتا افسر پلیس هستن که بدونین برای ماجرای پلیسی هستن... و اینکه معمولا توی داستانام رازی وجود داره اخرای داستان مشخص میشه یا یه ماجرای توش پنهانه که وقتی بفهمید شوکه میشد... پس بودنید داستانم همین جوری ساده نمیگذره ...تو هر سه تاش یه چیزهای هست... حتی توی دوستت دارم...که بفهمید شوکه میشد...واینکه با تمام مشغله خیلی زیادی که دارم ...ارم تمام سعیمو میکنم که داستانمو بیشتر بتایپم که حداقل یکشون رو هفته یا دوقسمت بذارم... نمیدونم موفق میشم یا نه... دعا کندی که بتونم ....
خوب زیاد وراجی کردم...بفرماید ادامه...
فرشته 4
هیوک چهره ش پژمرده و چشمانش خیس بود کنار دونگهه زانو زده بود دست روی شانه اش گذاشته با بغض گفت: چرا اینجا نشستی؟...بیا بریم..بابام گفت بیام دنبالت ..بریم خونه ما...که صدای مردی امد: دونگهه هیجا نمیره...دونگهه میاد خونه من...اون از این به بعد با من زندگی میکنه....هیوک و دونگهه باهم رو برگردانند دونگهه با دیدن مرد چشمان خیس و سرخش قدری گشاد شد بدون هیچ حرفی از جا پرید دوید طرف مرد جوانی که با فاصله ایستاده بود، دستانش را باز کرد مرد را به آغوش کشید. مرد هم دستانش را دور تن دونگهه حلقه کرد بغلش کرد گفت: دونگهه دیگه از این به بعد با من زندگی میکنه.... هیوک چشمانش از گیجی گشاد شد به مرد غریبه نگاه کرد بلند شد دهان باز کرد حرفی بزند که صدای مرد دیگری امد: ببخشید اقای ؟....هیوک رو بگردانند گفت: بابا...به طرف مرد رفت مرد یعنی پدرهیوک دست پسرش را گرفت جلوی مرد جوان و دونگهه ایستاد.
مرد جوان همانطور که دستش را پشت دونگهه در بغلش گذاشته با سرتعظیم کرد به پدر هیوک امان نداد گفت: سلام...من پارک لیتوک هستم...دایی دونگهه...پدر هیوک ابروهایش بالا رفت اوهم با سرتعظیم کرد گفت: سلام...منم لی...مرد جوان یعنی لیتوک لبخند ملایمی زد اجازه نداد پدر هیوک خود را معرفی کند حرفش را برید گفت: بله میدونم...میشناسمتون آقای لی....من همه دوستان آقای لی مرحوم رو میشناسم...هر چند شما من رو نمیشناسید...متوجه هم شدم همه کسایی که در مراسم خاکسپاری شرکت کردنند منو به طرز خاصی نگاه میکردن.... چون کسی منو نمیشناسه...ولی من همه شما رو دورا دور میشناسم...میدونم شما دوست خیلی صمیمی آقای لی مرخوم پدر دونگهه عزیز هستید...الان هم بخاطر لطفی که دارید میخواید دونگهه رو پیش خودتون نگه دارید...ولی دونگهه پیش من میمونه...با من زندگی میکنه...من دایی دونگهه هستم...و قیمش.. البته وکیلی خانوادگی قراره وصیت نامه رو تو یه جلسه که همه رو دعوت میکنه بخونه...لبخندش محو شد چهره ش جدی شد گفت: ولی خوب تا چند روز دیگه نمیخوام دونگهه آواره این خونه اون خونه باشه... دونگهه میاد خونه من...برای همیشه با من زندگی میکنه...سرپایین کرد به دونگهه که سرراست کرده بود نگاهش میکرد گفت: درسته دونگهه؟...میای بریم خونه من؟... دونگهه سری تکان داد گفت: اهوم...
آقای لی با چشمانی قدری گشاد و گیج به لیتوک نگاه کرد ابروهایش را بالا داد گفت: اوه..بله..بله...بهتره که دونگهه همون اول به خونه انی که قراره توش زندگی کنه بره...ولی من میخواستم که... لیتوک با حالتی جدی سری تکان داد حرفش را برید گفت: ممنون از لطفتون...خوب ما دیگه میریم...با اجازه..با سرتعظیمی کرد به اقای لی فرصت جواب نداد دست دونگهه را گرفت گفت: بیا بریم دونگهه جان...دونگهه راهمراه خود راهی کرد چند قدم رفت ایستاد رو بگردانند به هیوک نگاه کرد با لبخند ملایمی گفت: هیوکجه جان...توهم بیا خونه ما...حتما دیدن دونگهه بیا...نمیخوام دونگهه از دوستاش دورباشه.... رابطه اش با دوستاش قطع بشه...باشه؟...
هیوک چشمانش گشاد شد ابروهایش بالا رفت نفهمیده گفت: هااا؟...باشه..باشه... لیتوک با لبخند سری تکان داد گفت: ممنون..دست دونگهه را گرفت رفت. آقای لی با اخم و چشمانش ریز شده به رفتن لیتوک و دونگهه نگاه میکرد هیوک هم با همان حالت گیج به رفتن ان دو نگاه میکرد دست دراز کرد لبه کت پدرش را گرفت تکانی داد گفت: بابا.... این اقاهه کی بود؟.. دایی دونگهه؟...ولی دونگهه که دایی نداشت.... دونگهه که میگفت دایی نداره...انوقت این اقاه چرا گفت دایی دونگهه ست؟؟.... اقای لی به چهره و حالت خود تغییری نداد با اخم شدید و چشمان ریز شده به ماشین که لیتوک و دونگهه سوارش شدند و رفتن نگاه میکرد گفت: نمیدونم...نمیدونم این اقاه کیه...آره دونگهه دایی نداره...این مرد هم خیلی عجیب و مرموزه...مطمینم تو جلسه ای که وکیل میزاره مشخص میشه این مرد کیه...با مکث نگاهش را برداشت چرخید گفت: بیا بریم ...بیا بریم خونه پسرم...
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
1 اکتبر 2003
شیوون 17 ساله.. کیو 16 ساله... دونگهه 20 ساله... هیوک 21 ساله...
شیوون لبخند زد که چال گونه هایش مشخص شد نگاهش را از پنجره ماشین گرفت روبه راننده گفت: نه عمو...از امروز مسابقات بین مدارس شروع میشه...مرد جوان ابروهایش را بالا برد نیم نگاهی به شیوون کرد دوباره روبه خیابان جلویش کرد که حواسش به رانندگیش باشد گفت: اوه...مسابقات بین مدارس؟... مسابقات چی؟... بستکبال؟... یا فوتبال؟... شیوون با لبخند سری تکان داد گفت: نه... مسابقات بسکتبال.... فوتبال نه که.... مرد جوان لبخندی زد گفت: اها...بسکتبال...سرش را به دو طرف تکان داد گفت: هییییییییییییی...یادش بخیر...آیگووووو... وقتی من جون بودم ...تو دبیرستان ماهم مسابقات فوتبال برگذار میشد ....تیم ما همیشه برنده کاپ قهرمانی بود... توبین مدارس همیشه اول بودیم...بهترین تیم فوتبال بودیم... حالا مسابقات بستکبال هم برگذار میشه؟؟...چه خوب..اون زمانا فکر کنم فقط فوتبال بود....
مین هو که روی صندلی عقب نشسته بود به جلو خم شد دو لبه صندلی های جلو را گرفت رو به مرد جوان کرد تابی به ابروهایش داد گفت:عمو جان...شما چند سالته؟... تازه سی و خورده ای سنته...چرا میگی وقتی جوون بودی؟...ادم فکر میکنه الان نود سالته...بعلاوه مسابقات بین مدارس هم فوتبالش همیشه بود هم بستکبالش...تازشم والبیالش هم از اول بوده...شما چون فوتبال دوست داری فقط فوتبالشو دیدی...چهره ش را درهم کرد به خیابان جلویش نگاه کرد گفت: ولی خودمونیما...شما غیر گرفتن دزد ها و قاتل ها و خلافکارها به چیز دیگه ای هم فکر میکردی؟... اصلا ورزش هم میکردی؟... من که شک دارم... شما به همه شک داری همش فکر کاری... اونم پلیسی.... شما بازپرس اداره آگاهی سونگ سئون هیون به غیر تعقیب دزد و قاتلها و دنبال فوتبال هم بوده؟... لبخند پهنی زد با شیطنت گفت: حتما ان زمان توپ رو مثل دزدها میدی به جای گرفتن شوتشون میکردی؟... روبه مرد جوان کرد ابروهایش رابالا انداخت چشمانش قدری گشاد شد گفت: راستی عمو شما دروازه بان بودی...یا فوروارد....یا دفاع....دوباره تابی به ابروهایش داد گفت: ولی نه...فکر کنم شما دروازه بان بودی...به جای دزد ها و قاتلها توپ ها رو میگرفتی...خودش از حرف خودش خنده ش گرفت صدا دار خندید که مرد جوان یعنی سئون هیون که با اخم تاب دار از اینه جلو نگاهش میکرد یهو فریاد زد : یااااااااااااا...یااااااااااااا...مین هو...سریع چرخید با دست به پیشانی مین هو ضربه ای زد .
مین هو از ضربه خوردن به پیشانی اش خنده ش قطع شد سرش به عقب رفت چهره ش مچاله زد ناله زد : آآآآآآآآهههههه...آیییییییییی...دست روی پیشانی خود گذاشت با چهره ای درهم و عصبانی به سئون هیون نگاه کرد گفت: یاااااا.....عمو چرا میزنی؟... شیوون که ریز ریز میخندید به ان دو نگاه میکرد روبه مین هو با لبخند و اخم گفت: حقت بود...سئون هیون هم با اخم نیم نگاهی به مین هو کرد دوباره به روبرو نگاه کرد گفت: زدمت ...چون یه نفس داری فک میزنی و چرند میگی... منو مسخره میکنی بشر؟.... کی پیرمرده؟... پیر مرد اون باباته...در ثانی .... هی میگی توپ فوتبال رو به چشم دزد میبینم ... بچه منو مسخره میکنی؟...وقتی برای چند روز تو زندان حبست کردم یاد میگیری چطوری با بزرگترت حرف بزنی.... پسره سرتق... من ورزش کردن دوست ندارم.... کی گفته...من هنوزم ورزش میکنم... دستش را بالا اورد خم کرد بازویش باد کرد بالا امد گفت: بازور رونگاه ...این بازو بدون ورزش شده این؟...اره؟... شیوون لبخند زنان نگاهش میکرد حرفش را برید گفت: ولش کم عمو...مین هوه دیگه..ببخشش... قصد بدی نداره...داره شوخی میکنه...اتفاقا مین هو شمارو خیلی دوست داره... همیشه تحسینتون میکنه... مین هو را نجات داد.
مین هو با چهره ا ی درهم و پیشانی خود را میمالید عقب کشید به صندلی عقب لمه داد زیر لب چیزی که فحش بود را بیصدا میگفت. شیوون نیم نگاهی بهش کرد روبه سئون هیون که با حرفش ساکت شد امان نداد گفت: راستی عمو...دبیرستان جونگ دونگ رو که میدونی کجاست؟... مسابقات اونجا برگذار میشه...سئون هیون سری تکان داد گفت: بله ..میدونم... گفتی میخوای بری اونجا ...منم گفتم دارم میرم اون طرفا کار دارم برسونمت دیگه...بچه های تیمتون رفتن اونجا؟... شیوون سری تکان داد گفت: اره..اونا با اتوبوس میخواستن برن...من به مربی گفتم من و مین هو با عموم میام...گفت باشه...اشکال نداره...فقط به موقع اونجا باشید.... سئون هیون لبخند زد دنده را عوض کرد قدری به سرعت ماشین اضافه کرد گفت: بله....من شما رو به موقع میرسونم..میدونی که رانندگیم حرف نداره.... شیوون لبخندش پرنگتر شد سری تکان داد گفت: اوهوم...
مین هو که چهره اش اخم الود و عصبانی بود دستانش را به روی سینه اش جمع کرده بود نگاهش را از روبرو به پنجره ماشین کرد زیر لب اهسته غرلند کرد : الان میگه من تو مسابقات رالی هم بودم...همیشه اول میشدم...بخاطر همین دست فرمونم عالیه....سئون هیون صدای مین هو را شنید ولی نفهمید چه گفته با اخم از اینه جلو نگاهی به مین هو کرد گفت: چیزی گفتی مین هو؟...مین هو از حرف سئون هیون جا خورد یهو رو برگردانند با چشمانی گشاد نگاهش کرد ترسیده گفت: هااا؟..نه...من ؟..من؟..من که چیزی نگفتم.....شیوون که شنیده بود مین هو چه گفته با حالت ترسیده ش خنده ش گرفت صدادار خندید. سئون هیون هم از خنده شیوون خنده اش گرفت سرش را به دو طرف تکان داد خندید گفت: از دست این بشر ...
....................................................
کیو با صدا زده شدن اسمش: کیوهیون...کیوهیون...ایستاد سرچرخاند با دیدن دوسش که به طرفش میدوید گفت: چانگمین..چانگمین به کنارش رسید نفس زنان با لبخند پهنی گفت: توهم اومدی؟.... خیلی خوبه.... کیو دستانش را داخل جیب شلوارش گذاشته بود سرش را پایین کرد دوباره با قدم های ارام و شمرده راه افتاد با صدای ارامی گفت: اوهوم...خوب ...اره...مگه قرار بود نیام؟... منم عضو تیمم...باید امروز برای مسابقات میومدم دیگه؟... چانگمین هم با او هم قدم بود لبخندش کمرنگ شد گفت: نه خوب...اره ...تو عضو تیمی...ولی خوب دیروز خودت گفتی خوصله نداری...گفتم شاید امروز نیای...
کیو سرراست کرد چهره ش درهم شد رو به چانگمین گفنت: چی میگی چانگمین؟؟... چون حوصله ندارم نباید تو مسابقات شرکت کنم؟.. اگه تو مسابقات شرکت نکنم که از تیم حذف میشم.... بعلاوه ما چند ماهه داریم تمرین میکنم...حالا که موقع مسابقه ست من نیام برای مسابقه؟....چانگمین پس سرش را خاراند لبخندش دوباره پهن شد گفت: اره..راست میگی... صدادار خندید . کیو تابی به ابروهایش داد به خندیدن چانگمین نگاه کرد گفت: چرا انقدر سرخوشی چانگمین؟... از چیزی خوشحالی؟...اتفاقی افتاده؟....
چانگمین یهو خنده ش قطع شد با دهانی باز و چشمان کمی گشاد به کیو نگاه کرد نفهمیده گفت: هااا؟..اتفاق ؟...نه...خوب از اینکه مسابقه داریم خوشحالم...با دیدن چهره درهم و پژمرده کیو لبخندش محو شد اخمی کرد گفت: ولی...کیوهیون...تو چرا انقدر ناراحتی؟... توهمی... چند وقته اینجوری هستی... چیزی شده؟...اتفاقی افتاده؟...
کیو اخمی کرد لب زیرنش را پیچاند گفت: من؟...حوصله ندارم...که یهو به چیزی برخورد کرد تا خواست روبرگرداند یا به خودش بیاید بفهمد چه شده و چه اتفاقی افتاده وکیست و چیست تعادلش را از دست داد از جلو افتاد انهم با صدای فریاد خودش و ناله شخصی افتاد روی جسم نرمی که به نظر پسر جوانی بود . برای لحظه ای که از برخورد و افتادن گیج بود نفهمید چه شده و چه اتفاقی افتاده به طور طبیعی از افتادن چشمانش را بسته بود با امدن صدای ناله چشمانش را ارام باز کرد جلوی خود را صورت پسرکی هم سن خود دید ، چشمانش بی اختیار گشاد شد به صورت مچاله جوانک نگاه کرد ؛ موهای ابریشمش مشکی خوش رنگ ؛ پیشانی بلند ؛ ابروهای پر پشت ؛ چشمان بسته کشید ه که مژه هایش خیلی پر پشت و بلند بود ؛ بینی خوش حالت و بینقص ؛ لبان خوش فرم و باریک صورتی رنگ؛ گونه های که از درد کشیدن چوله خوشگلی افتاده بود ؛ چانه اش خوش حالت و پوست صورتش هم خیلی خوب بود مطمینا نرم و لطیف بود .
محو نگاه صورت جوانک بود حرکتی نمیکرد حتی متوجه اطرافش هم نبود فقط نگاه میکرد در دلش میگفت: وااااااای...چقدر صورتش جذابه...چه پسر خوشتیپ جذابی.... که جوانک که از درد چهره اش مچاله بود ناله میزد : آآآآآآآآآییییییی...آآآآآیییییی.... لای چشمانش را نیمه باز کرد با اخم از درد و چشمان ریز شده به کیو نگاه کرد گفت: نمخوای پاشی مرد؟؟... میخوای همینطور روم باشی؟... همزمان هم صدای چانگمین که بازویش را گزفته بود گفت: وااای...کیوهیون...خوبی؟...بلند شو...صدای جوانکی هم امد :یااااااااااااااا... پسر...چیکار میکنی؟.. دوستمو کشتی...نمیخوای پاشی؟... شیوونا...شیوونا خوبی؟...وایییییییییییی...دوستم از دستم رفت...کیو به خود امد با شنیدن صدای جوانک چشمانش گشادتر شد در دلش گفت: وااااااااای...چه تن صدای خوبی هم داره.... با صدای چانگمین و جوانک دیگر به خود امد با گرفته شدن بازویش توسط چانگمین گویی تازه فهمید جوانک چه گفته و در چه وضعیتی هست با گرد شدن چشمانش گفت: هااااااااااا؟؟...از روی جوانک بلند شد.
چانگمین که بازویش را گرفته بود بلندش کرد نگران نگاهی به سرتا پایش کرد گفت: کیوهیون خوبی؟...جایت درد میکنه؟...ولی کیو جوابی نداد با چشمانی گشاد و گیج فقط به جوانک نگاه میکرد .جایش دوست جوانک با بلند شدن کیو سریع بازوی دوستش را گرفت کمک کرد جوانک بنشیند گفت: شیوونا خوبی؟... با حرف چانگمین دوست پسرک رو به چانگمین کرد با عصبانیت گفت: چی؟... حالش خوبه؟... افتاده رو دوست من لهش کرده...اوقت تو ازش میپرسی حالش خوبه؟...دوست منه که درب داغون شده...دوست شما که چیزش نیست....
چانگمین هم روبه مین هو کرد چهره ش درهم شد عصبانی گفت: یاااااااااااا...چی گفتی؟... که کیو همزمان با جوانک که با صدا زدن دوستش فهمید اسمش شیوون است روبه چانگمین کرد مهلت نداد گفت: چانگمین...بس کن...چی میگی تو... جوانک یعنی شیوون هم که تنش از برخورد با زمین درد میکرد دست پس سرخود گذاتشه بود پس سرخود را میمالید چهره ش از درد مچاله بود نفس نفس میزد از فریاد مین هو رو برگردانند همزمان با کیو گفت: اروم باش مین هو...من حالم خوبه...چیزی نشده...روبه کیو کرد کیو هم با گفتن جمله ش روبه شیوون کرد بهم نگاه کردند که صدای فریاد مردی امد: شیــــــــــــــــــــــــوون...شیـــــــــــــــــوون...خوبی؟...شیــــــــــــــــــــــــــــــــــــوون....
سلام عزیزم.



حالت خوبه ؟ امیدوارم عالی باشی.
پس لیتوک قیم دونگهه اس و برده و بزرگش کرده . این قسمت بیشتر با گذشته شون اشنا شدیم.
ممنون عزیزم عااالی بود
سلام عزیزدلم


ممنون عزیزجونم...انشالله شما هم سلامت باشی
بله گذشته اینا رو هم فهمیدین
خواهش عزیزدلم.... خیلی ازت ممنونم
سلام اونی جونم چی شده انگار ناراحتی ما که داستانات رو میخونیم منتظرش هم میمونیم چیزی شده ؟ تازه داستانات هم همش قشنگ و کامله من که دوست دارم اتفاق هایی که میفته هم خوبه شخصیتام خوبه.خوب حالا بریم سراغ این قسمت
)
عمو چی بود اسمش یادم رفت (اخه حافظم عالیه
همون عموئه چقد خشنه
خووووووب کیو وشیوونم که همدیگرو دیدن
بعله دیگه این داستانم داره میفته رو روال بعله
ممنون اونی
راستی معذرت که من دوستت دارم رو نمیخونم اخه هضم شخصیت کیو برام خیلی سخته
سلام عزیزدلم




بعدا باهاش بیشتر اشنا میشی 
بیشتر نمیگم که لو میره
هیچی از بیمهری بعضی از خواننده ها
ممنون که داستانهامو دوست داری تو بهم لطف داری
عموش خشنه؟...نه بابا خوبه...
بله این دوتا هنوز راه درازی دارن
میدونم عزیزم خیلی ها دوستت دارم رو نمیخونن..ولی خوب بعدا به یه جاهای میرسن اونا که میخونن و کامنت نمیزارن این داستان دوستت دارم من فرق داره... سر شیوون و کیو باهم بالا میارم...هم پلیس لازمه این داستانم هم دکتر لازم برای هر دوشون