سلام دوستای عزیزم...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
برگ سیزدهم
شیوون در را بست کفش هایش را دراورد قدمی برداشت که ریوون جلویش ظاهر شد با لبخند گفت: سلام عزیزم...خسته نباشی.... شیوون ایستاد سرراست لبخند کمرنگی به چهره خسته خود داد گفت: سلام.... ممنون...چهره ش درهم دشد گفت: ببخشید... ریوون لبخندش خشکید گفت: چرا؟... بخشش برای چی؟... شیوون چهره ش درهمتر شد با ناراحتی گفت: گفتم یه چند ساعتی زودتر برمیگردم ...ولی نشد ...امروز پستمو تحویل گرفتم...حسابی کار داشتم....هر چی کار بود امروز ریختن سرم....کوله پشتی مشکی دستش را بالا اورد گفت: انقدر کارم زیاده که اوردم خونه ...یه مقدارشو انجام بدم...برای همین نشد زودتر بیام... ریوون لبخند ملایمی زد گفت: نه عزیزم.... جلو رفت دست روی بازوی شیوون گذاشت ارام نوازشش کرد گفت: خوب کاره...نمیشد که اولین روزی که پستو تحویل گرفتی زودی بیای.... بعلاوه کار خاصی نبود....کیوهیون شی تا ساعت ده خواب بود...بعدش بیدار شد صبحونه خورد... دوباره دراز کشیده...لبخندش محو شد گفت: کار خاصی هم نداشت...یعنی بهش هر چی میگفتم....میگفت نمیخواد...میخواد بخوابه.... مطمینا اگه کار هم داشت بهم نمیگه...چون جلوم معذبه...
شیوون چهره ش خسته و درهم بود سرش را ارام چند بار تکان داد گفت: اهوم... ریوون بازوی شیوون را به چنگ گرفت باخود همراه کرد به طرف حال میبرد با لبخند کمرنگی گفت: خوب حالا بیا استراحت کن...نهار اماده رو گازه بخور... به کیوهیون شی هم بده...من دیگه باید برم دانشگاه....شیوون ایستاد کوله پشتی را روی میز گذاشت با لبخند بیحالی وسط حرفش گفت: باشه...چشم...ممنون عزیزم... ریوون لبخندش پررنگتر شد گفت: خواهش میکنم...سرجلو برد بوسه ای به لبان شیوون زد با سرپس کشیدن گفت: خوب عشقم...من میرم.... کیفش را از روی مبل برداشت چرخید به طرف در خروجی قدم برداشت گفت: میرم دانشگاه...بعدش میرم خونه...چون مامان مهمون داره...فردا صبح زود....که با حرکت شیوون جمله ش نیمه ماند.
شیوون که به نامزدش نگاه میکرد خیزی برداشت پشت سر ریوون رفت دستانش را دور تنش حلقه کرد از پشت بغلش کرد ریوون با حرکتش با خود یهو روبگردانند با ابروهای بالا و چشمان گشاد نگاه کرد گفت: اوه...اوپا.... شیوون امان نداد با بوسه به لبانش ساکتش کرد با مکث سرپس کشید ریوون در نگاه چشمان کشیده خمار شیوون غرق شد . شیوون هم با صدای ارامی گفت: ممنون...ممنون عزیزم که باهامی...ممنون که هستی... ریوون لبخند کمرنگی زد در بغل شیوون چرخید دستانش صورت شیوون را قاب گرفت لبانش را روی لبان شیوون گذاشت با بوسه ساکتش کرد ارام سرپس کشید هم نگاه چشمان خمار از خستگی شیوون شد با صدای ارامی گفت: من هستم چون تو بهترینی...شیوونم ...عشقم...تشکر لازم نیست...چون من به بودن کنارت محتاجم...شیوونم...هیچوقت ازم تشکر نکن...چون تو عشق و دنیای بهم دادی که هیچکی نمیتونست بهم بده...پس هیچوقت از کسی که بهش زندگی دادی تشکر نکن...سرجلو برد دوباره لبان عشقش را بوسید . شیوون هم حلقه دستانش را دور کمر ریوون تنگ کرد او را به خود چسباند با او هم بوسه شد از بوسه لذت برد.
...........................
شیوون ارام وارد اتاق شد نگاهش به کیو که روی تخت بود با قدمهای اهسته به تخت نزدیک شد زیر لب خیلی اهسته با خود گفت: خوابیده؟... که کیو ارام سرچرخاند چشمان بازو نگاه تارش به شیوون شد ،شیوون یهو ایستاد ابروهایش بالا رفت چشمانش گشاد شد گفت: اوه...سلام کیوهیونا...ببخشید...بیدارت کردم؟... کیو سرش را به دو طرف تکان داد یعنی " نه" ...دستش را تکان داد یعنی " بیدار بودم".. شیوون لبخند ملایمی زد کنار تخت رفت گفت: پس بیدار بودی؟...خوبی؟... کیو سرش را ارام تکان داد یعنی " بله" .شیوون خم شد شانه های کیو را گرفت گفت: خوب...حالا بلند شو نهارتو بیارم بخور...خودمم نهار نخوردم...حسابی گشنمه... کیو را بلند کرد نشاندش.
شیوون قاشق را دردهان کیو گذاشت ارام بیرون کشید با لبخند ملایمی گفت: خوشمزه ست نه؟... کیو همانطور که لقمه را قورت میداد سری تکان داد ،شیوون هم با همان لبخند گفت: ریوون دستپختش خیلی خوبه...دوباره قاشق را پر کرد به طرف دهان کیو گرفت گفت: همیشه میگفتی که برای دستپخت ریوون هم شده باید باهاش ازادواج کنم.... قاشق را وارد دهان کیو کرد ارام بیرون کشید پوزخندی زد گفت: هر چند به شوخی اینو میگفتی...ولی ریوون و سویانگ جدی میگرفتن..کلی دعوامون میکردن...تو هم اخرش مجبور به معذرت خواهی میشدی... قاشق را دوباره داخل کاسه غذا کرد ساکت شد نگاهش به کاسه داخل سینی بود لبخندش محو شد گویی فکر میکرد با مکث سرراست کرد قاشق را طرف دهان کیو گرفت که کیو سر عقب کشید دستش را بالا اورد به شیوون اشاره کرد .
شیوون متوجه اشاره اش شد قدری ابروهایش بالا رفت گفت: من بخورم؟... کیو سری تکان داد یعنی " اره".. شیوون چهر هش قدری درهم شد گفت: من اشتها ندارم...نگاهش به قاشق دستش شد با حالتی گرفته گفت: گفتم که گشنمه...ولی اشتها ندارم...سردرد میگرنیم فکر کنم شروع شده...از صبح کمی سردرد دارم....لبخند خیلی بیحالی زد نگاهش به کیو شد گفت: ببخشید...نمیخواستم بگم سردردم شروع شده... چون اون روز بهم قول دادیم که دیگه چیز رو از هم پنهون نکنیم....یا هر اتفاقی افتاد ...اول بهم بگیم...بخصوص اینکه من سردردم شروع شد بهت بگم...گفتم ...والا نمیخواستم بهت بگم...نگرانت کنم.... کیو ابروهایش بالا و چشمانش قدری گشاد شد نگران حال شیوون شد .
شیوون قاشق را داخل کاسه گذاشته دستش را بالا اورد تکان داد برای بر طرف کردن نگرانیش گفت: نه نگران نشو...سردردش زیاد نیست...کمه.... قرص بخورم حل میشه..راستش اعصابم خورده.... یعنی ...چهره ش درهم شد قدری اخم کرد گفت: امروز حسابی تو شرکت اعصابم خورد شد... روز خیلی بدی داشتم.... کیو گره ملایمی به ابروهایش داد چشمانش که دیدش تار بود را قدری ریز کرد یعنی" چی شده؟.. شیوون هم متوجه حرکات صورتش میشد لبخند خیلی بیحالی زد گفت: چیزی نیست...مهم نیست...حل میشه...کیو اخم بیشتر شد یعنی " بگو چی شده؟.".. شیوون لبخند محو شد گفت: خیلی خوب...باشه...میگم...چرا عصبانی میشی؟.... چهره ش توهم شد گفت: راستش امروز وقتی رفتم شرکت...تو پارکینگش یونهو رو دیدم...پشت ستون قائم شده بود...وقتی من رفتم سمتش فرار کرد...بعد هم که رفتم تو شرکت ...رئیس بهم گفت که یونهو اخراج کردن...خیلی بهم ریختم...اخه دلیل نداشت یونهو رو اخراج کنن...نمیفهمم چرا اخراجش کرد....بعدشم رفتم اتاقمو تحویل گرفتم...دیدم دوتا طرحم نیست...یکی طرحمو یونهو از تو کشوی میزم برداشته بود ...برای مسابقه داده بود...یه طرح دیگه که لباس عروسی که خواستی برای سویانگ و ریوون طرح بزنم...تو شرکت جا گذاشته بودمش.... رو برداشته بودن.... تو همون پرونده طرحی که برای مسابقه بود گذاشته بودنش...پسر رئیس میگفت که طرح لباس سنتی رو یونهو داده...ولی طرح لباس عروس رو نگفت کی بهش داده...درحالی که همکارم اعتقاد داره اونم یونهو برداشته...اخه خودت میدونی که طرحها رو تو زمانهای مختلف کشیدم...درحالی که هر دو توی یه پرونده بود...همکارم میگفت دیده یونهو اونا روبرداشته...واقعا نمیدونم چه اتفاقی افتاد...
کیو با حرفهای شیوون چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت شیوون مکثی کرد با اخم ملایمی گفت: چرا یونهو اینکارو کرده؟... واقعا خودمم نمیدونم...همکارم میگفت که یونهو ازم متنفره...همش تو فکر این بود که منو خراب و نابود کنه... حالا چرا رو نمیدونم...چرا انقدر یونهو از من بدش میومد... من که کاری بهش نداشتم... دشمنی یونهو رو نمیفهم...اتفاقا من به عنوان یه همکار خیلی بهش احترام میزاشتم...دلم میخواست باهاش صمیمی بشم...ولی انگار اون ازم خیلی متنفره...حالا چرا رو نمیدونم... این اتفاقات اعصابمو حسابی بهم ریخته...کارمم خیلی زیاد شده...حالا که معاون رئیس شدم ....چند تا کارمند زیر دستمه...مسئولیت اونا هم به عهده منه...کارمم چند برابر شده... دست روی پیشانی خود گذاشت چشمانش را با انگشت مالید با حالت خسته ای گفت: توی این موقعیت که دلم میخواست کارم سبک باشه ...زودتر از شرکت می اومدم بیشتر پیش تو باشم...کارم چند براربر شده...دست از صورت خود برداشت با چهره ای درهم و ناراحت به کیو نگاه کرد گفت: اوضاعم بدتر شده...کارم خیلی زیاد شده...به راحتی نمیتونم بیام...
کیو با چهره ای درهم و اخم الود نگاهش کرد در چهره و چشمانش که دیدی تار داشت ابروهای گره کرده ش میشد ناراحتی و نگرانی برای شیوون را خواند. شیوون هم متوجه نگاهش شد برای تغییر حالش لبخند کمرنگی زد دست روی بازوی کیو گذاشت ارام فشرد گفت: ولی نگران نباش کیوهیونا...من میتونم به همه کارها برسم...زودتر بیام خونه...پس بهش فکر نکن...لبخندش قدری پررنگتر شد گفت: خوب حالا این حرفا رو ولش کن...بیا نهارتو بخور...دارو تو بخور و استراحت کن....منم یه خورده کار دارم...طرحها رو اوردم خونه کمی تکمیلش کنم...قاشق را پر سوپ کرد به طرف دهان کیو گرفت گفت: بیا بخور...
کیو سرش را قدری عقب کشید اخمش بیشتر شد دستش را بالا اورد با انگشت اشاره کرد که " تو هم بخور" .. شیوون قدری ابروهایش بالا انداخت متوجه اشاره شده بود گفت: بخورم؟..گفتم که اشتها ندارم....چهره ش درهم شد گفت: گفتم سرم درد میکنه...اگه غذا بخورم بالا میارم... خودت که میدونی وقتی سردرد دارم چه حالی میشم...قوطی قرص را از روی سینی برداشت و قرص را از داخلش دراورد به دهان گذاشت با قلوبی اب قورتش داد روبه کیو کرد با ابروهای بالا و تاب داده و چشمانی کمی گشاد از نگرانی نگاهش میکرد چهره ش درهم شد گفت: میدونم این نگاه یعنی چی.... یعنی با معده خالی قرص نخور....ولی نمیتونم ...سردرد دارم...داره شدید میشه...باید قرص بخورم...تا حالم بهم نخورده...بعلاوه کلی کار دارم....که باید برسم...قاشق را برداشت گفت: تو بیا غذاتو بخور....
کیو دستش را با حرکت دادن روی دست شیوون گذاشت اجازه نداد سرش را به دو طرف تکان داد یعنی " غذا نمیخورد سیر است".. شیوون اخم ملایمی کرد گفت: دیگه نمیخوری؟؟...سیر شدی؟... کیو سرش را تکان داد شیوون تغیری به چهره خود نداد گفت: باشه...هر چند همه غذاتو نخوری...ولی خوبه...این هم خوبه...لبخند کمرنگی زد گفت: نوش جانت...حالا بیا قرصاتو بخور....استراحت کن...
.......................
شیوون پیش بند بسته جلوی اجاق گاز ایستاده در قابلمه را برداشت با ملاقه مقداری از غذای داخل قابلمه را برداشت چشید مزه مزه کرد با اخم گفت: خوبه...در قابلمه را گذاشت به طرف سکوی اوپن رفت نگاهی به برگه های روی اوپن کرد مداد را برداشت چند خط روی طرحی که کشیده بود کشید با اخم و چشمان ریز شده نگاه کرد خطر دیگری کشید همانطور که اخم الود به برگه ها نگاه میکرد چاقو را برداشت شروع کرد به خورد کردن سبزی های داخل سینی ، لب زیرنش را گزید بای صدای ارامی گفت: نه...هنوز کم داره...خیلی هم کم داره...چاقو را داخل سینی گذاشت دستش را بهم زد خورده سبزها را از دستش پاک کرد ،مداد را برداشت چند خط دیگر روی طرح کشید با پاکن خط های قبلی را پاک کرد برگه ها را بالا گرفت اخم الود نگاهش کرد که صدای ماشین لباس شویی درامد یهو چرخید با چشمانی گشاد به ماشین لباسشویی نگاه کرد برگه ها را روی اوپن گذاشت دوید طرف ماشین لباس شویی لباسهای شسته شده را از داخلش دراورد داخل سبد گذاشت، بلند شد سراغ اوپن رفت سینی را برداشت طرف اجاق گاز رفت با برداشتن در قابلمه سبزی خورد شده را داخل قابلمه ریخت با ملاقه همش زد که یهو سرش گیج رفت قابلمه جلو چشمانش گویی حرکت کرد . از سردرد که میگرن بود سرگیجه گرفته بود سرش درد میکرد .قرص خورده بود باید میخوابید ولی کار زیادی داشت سریع به جای خوابیدن سراغ کارها رفت.
حال سردردش بیشتر شده بود حتی حالت تهوع داشت ولی بخاطر کارهایش توجه ای به حالش نمیکرد که سرگیجه هم به سردرد و تهوع اضافه شد چشمانش را بست گویی از سرگیجه تعادلش را زا دست داد دست روی لبه اجاق گاز گذاشت تا روی قابلمه یا از عقب نیافتد. چهره ش از درد و سرگیجه بیرنگ و مچاله و چشمانش را بسته بود با صدای خیلی ضعیفی نالید : لعنتی...چرا اروم نمیگیری؟... همانطور به همان حالت ایستاد تا قدری سرگیجه اش کمتر شود.
کیو که روی مبل وسط حال نشسته بود ،چون شیوون او را بغل کرده به حال اورده روی مبل نشانده بودش که وقتی دراشپزخانه مشغول رسیدن به کارها بود هم مراقب کیو باشد، هم کیو تو اتاق تنها نباشد تلوزیون تماشا کند . کیو هم تمام مدت در سکوت کامل با چشمانی که دید تاری داشت به شیوون نگاه میکرد که این طرف و ان طرف میرفت اصلا به تلوزیون نگاه نمیکرد از کارهای که شیوون انجام میداد یعنی با سردردی که داشت ولی داشت کارها را انجام میداد چهره ش درهم بود از اینکه نمیتوانست کمکی بکند ناراحت بود. با بیحرکت ایستادن شیوون جلوی اجاق گاز حس کرد حال شیوون بد شده ولی نمیتوانست بلند شود کار ی بکند فقط ابروهایش بالا و تاب دار شد چشمانش قدری گشاد بی اختیار صدا زد ولی چون هنوز تارهای صوتیش خوب نشده بود صدای نامفهموی از گلویش بیرون امد.
شیوون چهره ش مچاله چشمانش را بسته دستانش به لبه اجاق گاز ستون بود پشت به کیو ایستاده بود با شنیدن صدای کیو چشمانش را ارام باز کرد روبگردانند با چهره ای مچاله و چشمانی ریز شده به کیو نگاه کرد با صدای ارامی گفت: چی شده کیوهیونا؟؟... ارام چرخید به طرف کیو رفت ولی لبه میز و اوپن را میگرفت تا نیفتد چون هنوز قدری سرگیجه داشت به همان ارامی گفت: چی میخوای؟... کنارکیو روی مبل نشست با چهره ای رنگ پریده اما نگران به کیو نگاه کرد گفت: درد داری؟...حالت بده؟... کیو دست روی بازوی شیوون گذاشت سرش را به دو طرف تکان داد یعنی " نه".. دست دیگر روی گونه شیوون گذاشت با چهره ای درهم و نگران نگاهش میکرد دهان باز کرد تا دوباره حرف بزند ولی نمیتوانست یهو یاد چیزی افتاد سریع اطرافش را نگاه کرد دفترچه و خودکار را از کنار دستش برداشت رویش نوشت به طرف شیوون گرفت.
شیوون که گیج حرکات کیو بود دفترچه را گرفت با اخم چشمانش ریز شده خواند: حالت خوب نیست.؟..جلوی گاز ایستادی...انگار حالت بده... چرا استراحت نمیکنی؟... شیوون سرراست کرد گره ابروهایش باز شد گفت: نه...حالم خوبه...فقط سرم درد میکنه...چیزی نیست... جلو گازم ایستادم چون دارم غذا درست میکنم...مکثی کرد میدانست کیو فهمید از سردرد چه حالی دارد برای از بین بردن نگرانی کیو گفت: کیوهیون...میدونم از اینکه از صبح تا حالا خونه ای خسته شدی...چطوره باهم بریم بیرون؟..بریم پارک...پارک جلو خونمون ...همینی که همیشه میرفتیم....حاضری بریم؟...یه هوایی میخوریم...بعد میام شام میخوریم میخوابیم...من تقریبا کارا تموم شده...رختارو شستم...تموم شد...کارهای شرکتم تقریبا تموم شده...بقیه شو فردا انجام میدم...غذا هم تقریبا امادست...یه اتوی لباسها مونده که وقتی برگشتم بعد شام انجام میدم.... عصر شده میدونی این موقع فضای پارک چقدر قشنگه...بریم یه هوای بخوریم...
کیو چهره ش درهم شد سرش را به دو طرف تکان داد یعنی " نه".. دست روی صورت خود گذاشت باند صورتش را لمس کرد میخواست با این حرکتش چیزی به شیوون بفهماند که شیوون هم فهمید اخمی کرد گفت: میگی نه...نمیای؟...بخاطر باند صورتت؟....کیو سرش را تکان داد یعنی " اره"... شیوون تغیری به چهره خود نداد گفت: خوب این که مشکلی نیست...تو یه کلاه عقابی داری ...اونو میزارم سرت....عینک افتابی هم میزنی...یه کاپشن هم داری که یقه داره...یا اون کتت که یقه بالا داره...یقه شو میکشیم بالا ...صورتو میپوشنه...روی ویلچر میشنی میبرمت بیرون...بعلاوه خودت میدونی که ما همیشه به جای از پارک میریم که زیاد شلوغ نیست...ادمهای زیادی نیستن...بعلاوه مردم که بیکار نیستن که بیان تو روببیند...وضعیت تو طوریه که نه تماشای هستی نه مسخره....تو توی حادثه اسیب دیدی...ممکنه هر کسی براش اتفاق بیفته و اسیب ببینه...پس مطمین باش کسی طوری که تو فکر میکنی بهت نگاه نمیکنه...فهمیدی؟... بعلاوه رفتن بیرون وهوا عوض کردن برات لازمه...همش تو این خونه باشی حالتو بدتر میکنه...بلند شد به طرف اشپزخانه میرفت گفت: الانم منم کارهای باقیمانده رو انجام میدم باهم میریم...دیگه هم حرفی نباشه....
................................
شیوون ویلچر را که کیو با کلاه عقابی به سر عینک افتابی بزرگ به چشم، یقه کاپشنش را بالا کشیده بود رویش نشسته بود را هول میداد به اطراف نگاه میکرد روبه کیو قدری کمر خم کرد با لبخند ملایمی گفت: هوا خوبه نه؟... سردت نیست هست؟... کیو قدری سرراست کرد از پشت قاب مشکی عینکش تار شیوون را میدید سرش را تکان داد یعنی " نه...سردم نیست"... شیوون لبخندش پررنگتر شد گفت: خوبه...چیزی میخوری بخرم؟... کیو سرش را به بالا تکان داد یعنی " نه"...
شیوون کمر راست کرد چشمانش از سردرد سرخ بود صورتش بیرنگ لبخندش بیحال به روبرو نگاه میکرد ویلچر را هول میداد گفت: قبلا که میومدیم پارک هر چی میدیدی میخرید ی میخوردی...لبخندش محو و چهره ش درهم شد گفت: ولی حالا... میگی هیچی میخوری... اهی از ته دل کشید با صدای ارامی گفت: ولی من دوباره تو رو تبدیل به همون کیوهیون میکنم...مطمین باش هر کاری میکنم تا تو حالت خوب بشه...از اولشم بهتربشی ...به کنار نیمکت ایستاد نگاهی به اطراف کرد با مکث گفت: خوب اینم از جای همیگشیمون...روی نیمکت نشست روبه کیو گفت : میبینی که با اینکه پارک شلوغه...ولی اینجا خلوتره...ادمهای هم که رد میشن اصلا بهت نگاه نمیکنن...پس بیخایل توجه مردم از هوای پارک لذت ببر.. سر بالا کرد نگاه چشمان سرخش به درختان شد گفت: برگهای درختها هم رنگی شد...پاییز هم اومده...کم کم داره زمستون میاد...که یهو دوباره سرگیجه سراغش امد بقیه حرفش را نزند ،سرپایین کرد چهره ش مچاله دستانش را روی صورتش گذاشت تا شاید از سرگیجه اش کم شود .سردردش هر لحظه بیشترمیشد ولی بخاطر کیو به پارک امده بود تا حال و هوای کیو عوض شود .حال هم دوباره از سردرد و سرگیجه گرفته بود .
کیو که رو برگردانند نگاهش به اطراف بود از فضای زیبای پارک لذت میبرد متوجه حال شیوون نبود. شیوون هم برای ارام کردن سردردش انگشتانش را به روی شقیقه ش گذاشت ارام فشرد چشمانش را باز ریز شده به کیو نگاهی کرد که اگر نگران نگاهش کند ارامش کند ،ولی کیو متوجه نبود به طرف دیگری نگاه میکرد . شیوون روبگردانند شقیه ش را بیشتر میمالید ولی فایده ای نداشت سردردش همراه با حالت تهوع شد بیاخیتار اوقی زد سریع دست جلوی دهان خود گذاشت برای متوجه نشدن کیو از جا پرید تقریا دوید از نیمکت فاصله گرفت پشت درختی رفت دوباره اوق زد قدری بالا اورد سرفه ای کرد، زانو زد دوباره اوق زد بالا اورد چشمانش را بست دست جلوی دهان خود گذاشت نفس نفس زد تا حالش جا بیاید . معده ش خالی بود هر انچه هم که باقی مانده بود را بالا اورد دیگر چیزی برای بالا اوردن نمانده بود ،فقط تهوع داشت. با دست روی درخت گذاشتن کمک گرفتن از آن بلند شد که مردی که در حال دویدن ورزش کردن بود متوجه حال شیوون شد جلو رفت دست پشت شیوون که کمر خم کرده بود نفس نفس میزد گذاشت با نگرانی گفت: اقا...حالتون خوبه؟... میخواید ببرمتون بیمارستان؟....
شیوون با چهره ای بیحال رو به مرد همانطور کمر خم کرده بود دستش را بالا اورد تکان داد با صدای لرزانی گفت: نه...خوبم...ممنون...چیزیم نیست...مرد که چهره به شدت بیرنگ و چشمان سرخ و خیس از اشک شیوون را دید نگران حالش بود با حرفش قدمی عقب گذاشت ولی همانطور ایستاده بود گفت: ولی شما حالتون بده...رنگ صورتون خیلی پریده... شیوون هم دست روی بازوی مرد گذاشت لبخند خیلی بی حالی زد حرفش را برید گفت: نه...ممنون...بیمارستان لازم نیست...میرم خونه دارو دارم میخورم خوب میشم... چرخید به کمک گرفتن از درخت به طرف نیمکت رفت به کیو که نگاهش به اطراف بود متوجه شیوون نبود که حالش بد شده با برگشتن شیوون روبرگرداند نگاهی بهش کرد دوباره رو برگردانند نگاهی کرد روی نیمکت نشست به پشتی نمیکت تکیه داد چشمانش را بست سربالا کرد ارام ارام نفس میزد تا حالش کمی بهتر شود. کیو که متوجه بهم خوردن حال شیوون نشد نگاهی به او کرد دوباره روبگردانند به اطراف نگاه میکرد. مرد هم که قصد کمک کردن به شیوون را داشت ایستاده بود گیج به شیوون نگاه میکرد با مکث دوباره شروع به دویدن کرد رفت.
یادم رفت بپرسم.
ی سوال:
دوست دختر کیو چ شد؟؟؟؟؟
رفت دیگه نیومد چرا؟؟؟؟
جونم
دوست دختر کیو رفته خارج ..تو قسمتهای بعد میفهمی کجاست...نه برمیگرده ..تو قسمتهای اینده
سلااام
نخسته خانوم:*
هی وای بر من وون داره خودشو نابود میکنه ک!
هعیییی حالا این وون ب خودش ی ذره استراحت بده کسی مواخذش نمیکنه ک!!!!
چقدر داره ب خودش فشار میاره بیچاره :(
سلام عزیزدلم

گاهی اوقات زندگی ادم طوری میشه که تو همچین شرایطی قرار میگیره ...هی چی بگم
ممنون خوشگلم...شما هم خسته نباشی
اره شیوون داره خودشو نابود میکنه بحاطر کیو ..چون کیو وضعیتش طوریه که شیوون باید پول داشته باشه برای درمانش ...مجبوره اینطوری کار کنه
سلام گلم.
قراره حالش بد بشه؟

بیچاره شیوون . مریض هم شده .همین طور از در و دیوار براش میباره. نکنه این نشونه های همون مریضی که اول داستان بهش اشاره کرده بودی؟
ممنون عزیزم عالی بود
سلام عزیزدلم

اره مریض شده... اره همونه...حالش هر روز بد و بدتر میشه...
خواهش عزیزدلم... فدای تو
ای خدا من چی میتونم بگم آخه
ببینم یه مرد مثه این شیوون سراغ داری معرفی کنی میخوام داداشم بشه
مرسی اونی
هیچی نگو





نه بابا خودم دارم دنبالش میگردم... اگه تو سراغ داری به من معرفی کن
خواهششششششششششششششششش عزیزجونییییییییییییییییییییی