SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

دوستت دارم 23


 


سلام دوستای گلم....


چطوره من این داستان رو نذارم... چون کسی براش کامنت نمیزاره...چرا من بیخودی صحفه وب رو با این داستان پر کنم... بهتره دیگه نذارمش...چطوره؟....

 

عاشقتم قسمت 23

سونگمین فنجان قهوه اش را از روی میز برداشت فنجان را جلوی بینی اش گرفت بو کشید قلوبی نوشید ،از تلخی قهوه چهره ش قدری درهم شد فنجان را روی میز گذاشت نگاه اخم الود و درهمش به فنجان شد گفت: میخوام برید ببنید چو کیوهیون چیکار میکنه.... نگاهش به فنجان بود چشمانش ریز شده به صحنه ای روز قبل در هتل دیده بود فکر میکرد در ذهنش تحلیل میکرد .

از اتاق بیرون امد به همراهش دو بادیگارد و وکیل هم بیرون امدند رو برگردانند مرد چینی که تاجری از چین بودو باهم همکارهای جدید رو شروع کرده بودنند هم تا استانه در ایستاد  دستش را دراز کرد بهم لبخند زدنند سونگمین با لبخند گفت: پس فردا دوباره هم رو میبنیم ...قرارداد رو میبنیدم...امیدوارم اوقات خوشی رو در کشوور ما بگذرونید...مترجم هم برای مرد چینی ترجمه کرد مرد چینی هم با لبخند جوابی داد ،مترجم هم برای سونگمین ترجمه کرد سونگمین هم با سرتعظیمی کرد دست مرد را رها کرد چند قدم عقب امد چرخید چند قدم برداشت که از اتاقی که به فاصله تقریبا زیاد از او چوکیوهیون از اتاقی خارج شد چند بادیگارد هم پشت سرش بیرون امدند کیو با چهره ی درهم و عصبانی گفت: یه کار درست هم نمیتونه انجام بده.... میگه اوردمش ...جایزه هم میخوام...ولی جاش یکی دیگه رو اورده...قبولم نمیکنه..اینجوری نمیشه...باید خودم برم سراغش...این مردک از دستم میپره...باید خودم گیرش بیارم... کیو اشفته بود با صدای کمی بلند غرلند میکرد همراه بادیگاردهایش میرفت . سونگمین با اخم و چشمانی ریز شده وسط راهرو ایستاده بود به کیو نگاه میکرد ،کیو که همیشه مغرور حال اشفته در حال رفتن بود .

 سونگمین نگاهش را چرخاند به وکیل که روی مبل جلوی میز نشسته بود کرد گفت: دیروز تو هتل اشفته بود...انگار داره کاری میکنه...اگه اشتباه نکنم دوباره طعمه جدیدی گیر اورده...ولی هنوز به دستش نیاورده...اینطور اشفته بود...وکیل سری کج تکان داد اخم ملایمی کرد گفت: ولی قربان ...شاید داره یه کار تجاری میکنه...مثل شما که با همتای چینتون تو هتل قرار داشتید...اونم... سونگمین سرش را ارام به دو طرف تکان داد حرفش را برید گفت: نه..اشتباه نکن...کیوهیون هیچوقت برای از دست دادن تاجری یا مشکل تجاری بهم نمیریزه... اشفته نمیشه...فقط در صورتی که برای خانواده ش مشکلی پیش بیاد...یا بازیچه عشقیشو از دست بده...یا نتونه سرگرمی عشقیشو به دست بیاره...اشفته میشه...بودن تو هتل و زدن اون حرفا هم مطمینا ربطی به خانواده ش نداره...مشکل مربوط به همون مورد دوم میشه...بفرست ببین طرف کیه... طرفی که کیوهیون نتونسته گیرش بیاره...اینطور اشفته شده.... به پشتی مبل لمه داد لبخند کمرنگی روی لبش نشست گفت:براش خیلی هم مهمه ...خیلی....  انگار بالاخره داره زمان انتقام میرسه...زمانی که کیوهیون باید به زمین و زمان چنگ بزنه خون گریه کنه...وکیل با اخم نگاهش میکرد سرش را ارام تکان داد گفت: چشم ...میگم برن ببیند چه خبره...

************************************

شیوون دستش را روی پیشانیش که باند پیچی بود گذاشت چشمانش را بست سرش در تصادف شکسته بود درد میکرد پیشانیش روی باند را ارام با نوک انگشتانش مالید از درد پلکهای بسته ش را بهم فشرد چهره ش مچاله شد به مخاطب پشت خط که موبایلش را به گوشش چسباند بود با صدای گرفته  و ارامی گفت: جواب ازمایشو گرفتی؟...اهوم...مکثی کرد دستش را از پیشانی برداشت چهره ش قدری عادی شد چشمانش را ارام باز کرد نگاه خمارش به روبرو شد ارام از لبه تخت بلند شد با همان ارامی گفت: پس حدسم درست بود....سرطان خون داره؟... اهوم...علایمش کاملا مشخص بود...با قدمهای ارام از اتاق خواب بیرون امد وارد حال شد ایستاد نگاه خمارش که چشمانش از سردرد سرخ بود بیهدف گوشه اتاق بود گفت: این بچه ده سالشه...اسمش چی بود؟... اه ..اره...سهون...دوباره راه افتاد از اتاقش که سئوتی مجزا در طبقه دوم خانه پدریش بود بیرون امد دراتاقش را بست نگاهی به خدمتکار زنی که درحال رد شدن بود کرد درجواب تعظیمش سری تکان داد به طرف راه پله انتهای راهرو راه افتاد گفت: پس سرطان خون داره...پیشرفته شده...اوهم...نمیدونم چرا زودتر اقدام نکرده...نمیدونم ...نمیدونم...باشه...به راه پله رسید با قدمهای ارام دست به نرده سنگی گرفت از پله ها پایین میرفت چون از سردرد سرگیجه داشت برای نیافتادن از پله ها از نردها کمک گرفت با لجبازی قدم برمیداشت به مخاطب پشت خطش گفت: نه...یه چند روزی مرخصی دارم دیگه...میام...اوهوم...نه ویزیتیش چند روز دیگه ست...که خودم میام...اره...برای ویزیتش مرخصیم تموم میشه.... پله اخر را پایین امد به طرف سالن قدم برداشت نگاه خمارش به مادرش که روی مبل وسط سالن نشسته بود کرد ایستاد به مخاطب پشت خطش گفت: باشه...میبنمت...فعلا بای...تماس را قطع کرد نگاه اخم الودش به گوشیش بود فکر میکرد ، به  زن جوانی که پسر کوچکش را برای مداوا اورده بود حال داشت با همکارش درمورد همین پسرک حرف میزد .حدس زده بود که پسرک سرطان دارد و حال برایش تایید شده بود یاد حرفهای ان روز زن جوان افتاد.

...........

شیوون پشت میز نشسته بود انگشتانش را بهم قفل کرده دست روی میز گذاشت چهره ش قدری درهم بود به زن جوان نگاه میکرد گفت: نگران نباشید... گفتم که...من منتظر جواب ازمایش میمونم ....تا نظر نهایمو بگم...الان نمیشه چیزی گفت....گفتم که علایم بیماری شبیه بیماری کم خونیه...ولی خوب علایم.....

زن جوان سرش را پایین کرد نگاه بغض الودش را از شیوون گرفت با صدای ارام و لرزانی وسط حرفش گفت: بهم گفتن شما بهترین دکتر هستید که میتونید بهم کمک کنید... شما معجزه میکنید...من تنها امیدم شماید...سرراست کرد با چشمانی خیس و لرزان به شیوون کرد با صدای لرزان گفت من همین یه پسرو دارم که همه امید و ارزومه...من فقط به امید پسرم زنده ام...همسرم چند ساله فوت کرده...وضع خانوادگی خودم خوبه...وضع خانوادگی همسر مرحومم خوبه...ولی از طرف هر دو خانواده طرد شدم....پدر من و پدر شوهرم دوتا دوست تجاری بودن...دوستیشون برپایه شرکتی بود که باهم داشتن...از کنار اون شرکت ثروت زیادی به دست  اوردن و چند تا شرکت مجزا ازهم صاحب شدن...تواین  بین هم منو و همسرم هم بهم دل بستیم...قرار ازدواجمون هم گذاشتیم...خانوادمون هم راضی بودن...از این وصلتی که قرار بود انجام بشه خیلی هم خوشحال بودن.... ولی یهو همه چیز بهم ریخت...تو شرکت مشترک یه مشکلی پیش اومد...پدارمون افتادن به جون هم...شدن دشمن هم...دوتا دوست صمیمی که قرار بود فامیل هم بشن...تو چند روز شدن دشمن هم...همه چیزو بهم زدن...شراکتشون... دوسیتشون... تمام قرارمدارشون ...همچین قرار ازدواج مارو...دیگه هیچیکی به ما و خواسته ما توجه نمیکرد....تنها کسی که این وسط به فکر ما بود برادرم بود...اون وکیله...ما خیلی سعی کردیم حداقل برای ازدواج خانوادهامونو راضی کنیم...ولی اونا اصلا حاضر به ان کار نشدن...ماهم مجبور شدیم خودمون دست به کار بشیم...به کمک برادرم...که دوست صمیمی همسرمم بود باهم ازدواج کردیم...با این کار از هردو خانواده طرد شدیم... بهمون گفتن از ارث محرومیم...شدیم مثل همین دختر پسرهای جوون که هیچکی و هیچی نداشتن...از نو شروع کردیم...باهم کار کردیم...خونه و زندگی ساده ای ساختیم...این بین هم خدا سهون رو  به ما داد...شد امید فردای هردومون.... تازه داشتیم مزه خوشبختی رو میچشیدیم...که روزگار با ما سرنازگاری دیگری رو شروع کرد... ههمیشه سرنازگاری داره با ما....سهون تازه 5 سالش بود که همسرم مریض شد...اوایل بیماری اهمیت نمیداد....چون همش کار میکرد میگفت چیزی نیست...از کرا زیاده...یکم کارش سبک بشه استراحت میکنه حالش خوب  میشه... بعلاوه الان موقع استراحتش نیست...باید کار کنه برای اینده سهون...ولی هر روز حالش بدتر شد ...ولی بازم همسرم توجه نکرد...تا بالاخره یه روز حالش خیلی بد شد...خودم بردمش دکتر که دیگه خیلی دیر شده بود...فهمیدم همسرم سرطان خون داره...دیگه نمیشد کاری کرد....همسرم بعد از چند ماه فوت کرد...من موندم با یه پسر بچه 5 ساله و کلی مشکلات که تنها حامیم برادرم بود...چون خانوادهامون بازم ازم حمات نکردن...خانواده خودم که میگفتن چون بدون اجازشون ازدوج کردم نسل اون خانواده رو به دنیا اوردم منو از ارث محروم کردن دیگه دخترشون هم نیستم...منو از شجره نامه خانوادگی بیرون اوردن..خانواده همسرمم که همین حرفو زدن... من تنها موندم... پسرم شد همه چیزم...یعنی عمرم...جونم...تمام زندگیم سهون...درسته برادری دارم که خیلی به فکرمه...کمکم میکنه...ولی برای من دیگه ثروت پول و خانواده و هیچکی مهم نیست...برام فقط پسرم مهمه...میترسم اقای دکتر...چشمانش اشک را ارام روی گونه هایش غلطاند لب زیرنش از گریه بی صدا میلرزد گفت: میترسم پسرم مثل پدرش مریض شده باشه...یعنی بیماری پدرش رو گرفته باشه...اخه میگن سرطان ارثیه...اگه پسرم از همین بیماری گرفته باشه...من میمیرم اقای دکتر...میمیرم...بهم کمک کنید...خواهش میکنم..هق هق گریه ش درامد جمله ش نیمه ماند دست جلوی صورت خود گذاشت گریه میکرد با صدای خفه ای و لرزانی از گریه گفت: ببخشید اقای دکتر... ببخشید...نمیدونم چرا این حرفا رو دارم به شما میزنم...معذرت میخوام....

شیوون چهره ش غمگین و چشمانش از گریه زن خیس اشک شده بود اب دهانش را قورت داد تا بغضش را فرو دهد با صدای ارامی گفت: نه خانم لی...اشکال نداره...راحت باشید... ولی گفتم...نگران نباشید...ما اینجایم که بهتون کمک کنیم...نگران نباشید....

............

شیوون نگاهش را با مکث از گوشیش گرفت سرراست کرد به مادرش نگاه کرد با قدمهای اهسته و شمرده به طرفش رفت با صدای ارامی گفت: روز بخیر.... کنار مادرش که با حرفش سرراست کرد با لبخند نگاهش کرد جواب داد : روز بخیر پسرم... روی مبل نشست تبسم زیبای خیلی بیحالی به روی لباش نشست دست روی دست مادرش گذاشت گفت: مامان...مادر با لبخند ملایمی و مهربان نگاهش میکرد گفت: جانم...عزیزدلم چرا از جات بلند شدی...نگاهش نگران شد گفت: چیزی میخوای؟...درد داری؟.... شیوون لبخندش قدری پررنگتر شد گفت: نه مامان...چیزی نمیخوام...درد هم ...سرم یکم درد میکنه...ولی خسته شدم از تو تخت خوابیدن ...بلند شدم یکم قدم بزنم...مادر دست شیوون را میان دستانش گرفت فشرد با مهربانی گفت: عزیزدلم...چیزی میخوای برات  بیارم..بخوری؟.. شیوون با همان لبخند سرش را به دو طرف تکان داد گفت: نه...چیزی نمیخوام...فقط میخوام کنارت بشینم...

مادر با حرفش لبخندش قدری پررنگتر شد گفت: جانم...فدای تو عزیزدلم... شیوون لبندش محو شد گفت: مامان...مادرش که سرش را پایین کرده بود به کتاب دست خود نگاه میکرد گفت: هوم...شیوون چهره ش ناراحت شد با صدای ارامی گفت: اگه بفهمی پسرت سرطان داده چیکار میکنی؟... مادر یهو سرراست کر با چشمانی گرد و وحشت زده گفت: چییییییییییی؟...شیوون با حالت مادرش فهمید یهوی سوالی پرسیده که مادر بیچاره اش را شوکه کرده قدری ابروهایش بالا رفت سریع به مادرش فرصت نداد گفت: نه...یعنی منظورم اینکه اگه مادری بفهمه پسرش سرطان داره....مادر که هنوز از جمله اولی که شیوون گفته بود شوکه بود حرفش را برید با صدای لرزانی گفت: چی میگی مادر؟... حالت خوبه؟...سرطان چیه؟... تو مریضی؟...تو سرطان داری؟...چیزی شده؟... اتفاقی افتاده؟... دستان شیوون را گرفت با نگرانی بیشتر گفت: این سوال برای چیه؟... چیزی شده؟... راستشو بگو.... چیزی شده؟... حالت خوبه؟...

شیوون ابروهایش بالاتر رفت دستان مادرش را فشرد میان حرفش گفت: مامان..مامان...اروم باش... گوش کن...من حالم خوبه...مادرش ساکت شد نگران نگاهش میکرد شیوون سریع گفت: گفتم که...منظورم من یه چیز دیگه بود...سوالمو بد گفتم...پرسیدم اگه مادری بفهمه پسرش...تنها بچه اش...حالا دختر یا پسر.... سرطان داره...چه حالی میشه....چیکار میکنه؟... مادر چهره ش درهم بود با گیجی گفت: ها؟... نگاهی به اطرافش کرد تا گویی به خود بیاید جوابی پیدا کند از حالت شوک بیرون بیاید گفت: خوب... نگاهش دوباره به شیوون شد گفت: خوب...اون مادر دق میکنه... یعنی همه مادرها وقتی بفهمن بچه شون مریضه...اونم سرطان دق میکنن... تمام تلاششونو میکنن تا بچه اشون حالش خوب بشه....چون بچه امید به زندیگشونه...جونشونه... علت نفس کشیدنشونه...دلیل زندگی کردنشونه...بچه همه چیز مادرشه...جگر گوششه ..اگه بفهمه جگر گوشه اش مریضه...خوب بیتاب میشه..شب و روزش سیاه یمشه...جونش داره در میاد...حس میکنه قراره اون بمیره تا بچه اش..اصلا نمیفهمه زنده ست یا مرده...

شیوون چهره ش غمگین بود با چشمانی خیس و سرخ از سردرد به مادرش نگاه میکرد با صدای ارامی وسط حرفش گفت: مامان..شماها فرشته اید...فرشته ای برای ما بچه ها....مامان....سرش را پایین کرد  با همان حالت گفت: یه بچه ای اوردن پیشم که مریضه...یعنی پریروز  که جین هی مرد...همون روز اوردنش ...سرطان داره...تنها امید مادرشم هست...وضعیت مادرش طوریه که همه چیز زندگیش پسرشه...ولی متاسفانه پسرش سرطان داره...مادر ابروهایش بالا و چشمانش گشاد شد با ناراحتی شدید وسط حرفش گفت: ای وای من...مادر بیچاره اش...ای خدا...خدا کمکش کنه...

شیوون سرش را تکان داد نفسش را صدادار از غم بیرون داد کمر خم کرد سر روی ران مادرش گذاشت پاهایش ار روی مبل بالا اورد به پهلو روی مبل دراز کشید سر روی ران های مادرش گذاشته با حالتی غمگین گفت: اره...تنها خدا باید بهش کمک کنه...چون وضعیت بچه اصلا خوب نیست...سرطانش پیشرفته کرده...یعنی الان معالجه ش خیلی سخت شده...امید به زندگیش از نظر پزشکی شاید به 30 درصد هم نرسه..انوقت من باید به مادرش بگم وضعتیش چطوره...اونم مادری که بهم گفت که اگه بفهمه بچه اش سرطان داره نابود میشه...من باید بگم سرطان بچه اش پیشرفت کرده...طوری که شاید باید گفت امیدی نیست... چهره اش مچاله شد گفت: خیلی سخته مامان....خیلی...  گفتن همچین حرفی به مادری ..از اون طرف تمام تلاشتو بکنی که بیمار حالش خوب بشه....اما بیمار هر روز حالش بدتر بشه...اخرش تو بغلت جون بده...تو نتونی کاری بکنی... فقط نگاهش کنی تا جون بده...گاهی اوقات فکر میکنم این همه تلاش کردن فایده ای نداره... چشمانش ارام پلک زد اشک را از روی مردمک چشمانش روان گونه هایش کرد چهره اش مات و غمگین بود سربه ران مادرش گذاشته نگاه خیسش به ربرویش بود با صدای لرزانی گفت: وقتی اخرش بیمارت بمیره ...تو جلوی خانوادهش شرمنده باشی... اخرش باید به مادرش که تنها امیدش تویی...بگی متاسفم...نتونستم کاری بکنم...میدونی چقدر سخته؟...میدونی چقدر زجر اوره؟...دلت میخواد اون لحظه بمیری اون حرفو نزنی.... تو چشمانی که منتظر بهت نگاه میکنن نگاه نکنی و بگی...

خانم چویی سرپایین کرده چشمان خیس و مهربانش به نیم رخ زیبای پسرش بود انگشتانش ارام شانه وار موهای ابریشمی پسرش را نوازش میکرد دست دیگر روی بازوی جگر گوشه ش گذاشته بود گرمای پرمهرش را تقدیم پسرش میکرد با حالتی ارام و مهربان حرف پسرش را برید گفت: وقتی دنیا اومدی...یه بیماری بد داشتی...بیماری که خیلی ها رو کشته بود...دکتر به من که تنها نوزاد کوچولو به دنیا اورده بودم...دیونه وار میخواستم بغلش کنم گفت که امید به دنیا بودن پسرم نیست... حالش خیلی بده... بیماری گرفته که مردها و زنهای قوی رو کشته...پسر کوچولوت تازه چند روزشه ...تاب نمیاره...بهم گفت تنها امیدت باید خدا باشه.... ما تمام تلاشمونو میکنم...ولی خوب فقط خدا باید کمکتون کنه...داشتم دیونه میشدم...فکر میکردم هر لحظه ست که بمیرم... منو و بابات شب و روزمون شده بود گریه... میگفتیم پسر کوچولومون تاب نمیاره...اون خیلی ضعیفه....خیلی... بدن کوچولوش ...دستش را ارام روی بازوی شیوون کشید پایین برد روی انگشان بلند و کشیده ومردانه شیوون گذاشت انگشتانش را لمس کرد بهم قفل کرد گفت: تاب نمیاره...من شب و روز گریه میکردم...انگشتای کوچولوتو که خیلی نرم و ظریف بود میگرفتم میبوسیم گریه میکردم...از خدا میخواستم تو روبرام نگه داره.... از تو....از شیوونی کوچولوم که چند روزی بیشتر نداشت میخواستم که تاب بیاره...از خدام.. از تو التماس میکردم که تنهام نذاری... ما با حرفهای دکتر فکر میکردیم از دستت میدیم...ولی تو تاب اوردی ....تو شیوونی کوچولو قدرتی داشتی که مردهای بزرگ کم اورده بودن...تو بیماری رو شکست دادی...برامون موندی...مرد شدی...مردی که پزشک شده...به مریض های که امیدشون تو و خداته کمک میکنی....پسر عزیزم...پسر نازم...میدونم چی میگی...میفهمم چه حالی داری..ولی بدون خدا همیشه هست...خدا قدرتی به انسانها میده که تو فکر میکنی ضعیفن...ولی قویترینن....خدا قدرتی داره که وقتی توفکر میکنی همه چیز تموم شده... ولی خلافش برات ثابت میشه...پس مطمین باش خدا کمکت میکنه...خدا به تو..به اون پسر کوچولو..به مادرش کمک میکنه...خدا همیشه باتوه پسرم...

شیوون با حرفهای مادرش چشمانش را ارام بست اب دهانش را قورت داد بغضش را فرو دهد ولی اشک ارام و بیشتر از گوشه چشمان بسته ش بیرون غلطید دامن سفید مادرش را خیس میکرد . مادر هم همچنان موهای شیوون را ارام نوازش میکرد مهربان نگاهش میکرد به همان ارامی و مهربانی گفت: عزیزدلم... پسر نازم...پسر مهربونم...جگر گوشه ام...امیدت همیشه به خدا باشه...هیچوقت از خدا ناامید نشو...هیچوقت...کمر خم کرد بوسه ای به شقیقه شیوون روی باند زد قدری کمر راست کرد دست شیوون را بالا اورد بوسه ای بهم به پشت دست شیوون زد کمر راست کرد موهای شیوون را همانطور ارام نوازش میکرد زمزمه کرد : دوستت دارم عزیزدلم....دوستت دارم.... شیوون هم همانطور چشمانش را بسته بود سر روی پاهای مادرش گذاشته بود با نوازش و بوسه اش ارام گرفته بود ارام  ارام به خواب رفت.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد