SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آتش 3


 


سلام دوستای عزیزم...

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...


 

فرشته 3

شیوون 6 ساله.. کیوهیون 5 ساله... دونگهه 9 ساله...هیوک 10ساله

شیووون نوک زبانش را از لای لبانش بیرون اورد چشمانش را ریز و درشت میکرد با دستان کوچولوی تپلش مداد رنگی ها  را روی کاغذ میکشد و نقاشی که کشیده بود را رنگ میکرد نیم نگاهی  هم به خواهر کوچکترش جیوون که با عروسکهایش مشغول بازی بود میکرد پوزخندی زد زیر لب گفت: دختره دیگه.... همش میشینه عروسک بازی میکنه.. نقاشی بلد نیست که...رنگ کردن نقاشیش تمام شده بود یهو لبخند پهنی زد چشمانش از شادی برق میزد گفقت: تمام شد.... برگه ها را دست گرفت گفت: برم به مادربزرگ نشونش بدم...از جا پرید دوان به طرف اتاق مادربزرگ رفت صدا زد : مادر بزرگ...مادربزرگ...مادربزرگ...بدون در زدن وارد اتاق مادربزرگش که در اتاق نیمه باز هم بود شد ؛ مادر بزرگ را کنار کمد دیواری اتاق دید با صدای بلند از شادی گفت: مادر بزرگ ...ببین چه نقاشی کشیدیم...برای تو کشیدمش...برگه ها را جلوی مادربزرگش که با ورودش و فریادش برگشت با لبخند پهنی ازش استقبال کرد گرفت نفس زنان گفت: ببین...

 مادر بزرگ ابروهاش را بالا داد با لبخند گفت: چی؟...برای من نقاشی کشیدی..ببینمش....برگه ها را گرفت به نقاشی ها نگاه کرد گفت: واااااااااااای..چه خوشکل کشیدی شیوونی..به طرف بالشت رفت ارام رویش نشت به نقاشی ها نگاه کرد با لبخند پهنی که زده بود گفت: اینا چه خوشگله...خودت کشیدی نوه خوشگلم؟...شیوون زانو زده کنار  مادربزرگش نشسته دستانش به روی زانویش ستون کرده بود با لبخند چشمانی براق از شادی به مادربزرگش نگاه میکرد سری تکان داد گفت: اهوم..خودم کشیدمش...برای شما کشیدمش... دستش را دراز کرد با انگشت نقاشی را نشان میداد گفت: این منم...این بابایی...این مامانی..اینم جیوونه...اینم شمایی...باهم رفتیم دریا.... نقاشی ها را برای مادربزرگش توضیح میداد .

مادربزرگ با سرتکان دادن نقاشی ها را نگاه میکرد که برگه های که نقاشی شده بودن توجه اش را جلب کرد گویی برگه های نقاشی نبود میان توضیحات شیوون برگه ها را چرخاند یکی یکی پشت برگه ها را نگاه کرد چشمانش قدری گشاد و ابروهایش تابی داد گفت: شیوونی...این برگه ها رو از کجا برداشتی؟... کی اینا رو بهت داده؟...اینا که مال دفتر نقاشیت نیست...شیوون با سوالات مادربزرگش ساکت شد با چشمانی کمی گشاد و ابروهای بالا داده نگاهش کرد جوابی نداد.

مادربزرگ برگه ها را روی میز کوچک جلوی خود گذاشت دستی روی بازوی شیوون گذاشت نوازشش میکرد با مهربانی اما حالتی جدی گفت: شیوونی نمیگی بهم کی اینا رو بهت داد؟...نکنه خودت رفتی اینا رو براشتی؟..این برگه ها مال باباته درسته؟؟...تو اینا رو از تو اتاق بابات برداشتی؟... خودت رفتی برداشتی نه؟...شیوون لحظه ای چشمانش گشادتر شد با وحشت نگاهش کرد لحظه ای بعد چهره اش درهم و ناراحت شد لب زیرنش را پیچاند با بغض سری تکان داد گفت: اره...مال باباهه...سر را پایین کرد با گوشه ناخن انگشتش ور میرفت با ناراحتی بیشتری گفت: دفتر نقاشیم تموم شد ...میخواستم برای شما نقاشی بکشم.. ولی دفتر نداشتم... رفتم اتاق بابا ...دیدم این برگه ها روی میزه...گرفتم...سرراست کرد چشمانش خیس به مادربزرگش نگاه میکرد با بغض گفت: نقاشی کردم...حالت بغضش بیشتر شد چشمانش بیشتر خیس اشک شد گفت: این برگه ها خیلی زیادن < یعنی خیلی مهمن> ؟.... بابای منو دعوا میکنه ...منو میزنه...

مادربزرگ از اشک الود شدن چشمان نوه عزیزتر از جانش قلبش فشرده شد بازوهای نوه اش را گرفت وسط حرفش گفت: آیگوووووووووووووو...شیوونی من...نه بابا نمیزنتت..بابای کی تو رو زده که این بار دومش باشه؟...بابای اصلا جرات داره بهت دست بزنه...بزنتت من خودم میزنشم... اره این برگه ها خیلی مهمن..ولی نگران نباش عزیزدلم...من نمیزارم بابای دعوات کنه...خودم برات چند تا دفتر نقاشی میخرم که دیگه تموم نشه..باشه عزیزدلم؟... اصلا دفترت که تموم شد باید میگفتی...کلی خدمتکار تو این خونه ست...کافی بود به یکشون بگی... برات میگرفتن...اصلا به خودم میگفتی ...ولی اشکال نداره عزیزدلم.... دست روی گونه های شیوون گذاشت اشک را که ارام بیصدا از چشمان کشیده و زیبای شیوون جاری شد قاپید گفت: آیگوووووووو...گریه نکن عزیزدلم...سرجلو برد بوسه ای به پیشانی شیوون زد دستانش را دور تن شیوون حلقه کرد او را به آغوش گرفت فشرد. شیوون هم خود را درآغوش مادربزرگش جا کرد مادربزرگ سرپایین بوسه ای دیگر به فرق سر شیوون زد گفت: عزیزدلم...گریه نکن من طاقت دیدن  اشکاتو ندارم...حساب باباتم میرسم اگه بخواد باهات دعوا کنه... گریه نکن قربونت برم...اصلا تقصیر باباته ...باید یه کامیون دفتر بخره برات که تموم نشه که تو مجبور بشی بری برگه هاشو بگیری.... الانم اشکال نداره عزیزدلم...من بابات حرف میزنم...ولی تو هم  قول بده دیگه اینکارو نکنی...باشه عزیزدلم؟... شیوون صورتش را در سینه مادربزرگ پنهان کرده بود با صدای خفه ای گفت: چشم....

......................

اقای چویی به طرف راه پله سنگی وسط سالن میرفت ایستاد روبه همسرش که به طرف آشپزخانه میرفت کرد گفت: خانم ..بگو قهوه رو بیارن به اتاقم...دارم میرم اتاق کارم.. خانم چویی سری تکان داد گفت: چشم...وارد اشپزخانه شد. اقای چویی دوباره برگشت تا برود که مادرش که روی مبل گوشه سالن نشسته بود گفت: کی کو...اقای چوی دوباره ایستاد روبه مادرش گفت: بله مادر.... مادر تبسمی کرد گفت: بیا اینجا پسرم کارت دارم...نگاه زیر چشمی به شیوون کرد که پشت ستون گوشه سالن ایستاده با گفته پدرش که میخواست به اتاق برود با چشمانی درشت شده از پشت ستون به پدرش نگاه کرد پنهان شد.

اقای چویی کنار مادرش نشست گفت: بله مادر..بفرماید...درخدمتم... مادرلبخند ملایمی زد رو به پسرش گفت: کی کو...میخواستم باهات یکم حرف بزنم...میخوام درمورد پسر عزیزت ...پسر یکدونه ات که امید مادربزرگشه میخواستم حرف بزنم...کی کو باحرفهای مادرش نگران شد اخم ملایمی کرد گفت: میخوای حرف بزنی؟...درمورد کی؟... شیوون؟...چی شده؟..اتفاقی افتاد؟...  

مادرتغییری  به چهره خود نداد گفت: نه..چه اتفاقی؟... لبخندش قدری پررنگتر شد گفت: میخواستم بگم...همیشه خدارو شکر کن بابت دادن شیوون...شیوون ادامه دهنده نسل چویه...این پسر امید خاندان چویه...برای همینه که تولدش برای فامیل خیلی مهم بود...یادته که وقتی شیوون دنیا اومد چه بیماری سختی داشت...چقدر دعا کردیم ...چقدر به خدا التماس کردیم تا شیوون رو برامون نگه داره...شیوون چند ماه تو بیمارستان بود...چقدر بچه ام اذیت شد... چهره ش درهم و ناراحت شد گفت: من که شب وروزم کارم بود گریه و التماس کردن به خدا...خود توهم که هر روز میرفتی کلیسا...به خدا التماس میکردی....شب و روز تو و عروسم تو بیمارستان میگذشت...تا خدا این پسرو دوباره به ما هدیه کرد...تو حتی بخاطر اینکه بهتر بتونی از پسرت مراقبت کنی کنارش باشی شغلتو تغییر دادی.... سناتور بودی ...برای بودن کنار خانواده ات استعفا دادی...اومدی چند تا فروشگاه باز کردی...فروشگاه زنجیره ای که اونم قراره برسه به نسل دار خاندان چویی...یعنی شیوون...پس باید خیلی مراقبش باشیم...باید خیلی خیلی بهش محبت کنیم.... نباید دعواش کنی ...اونم بخاطر چیزهای...

اقای چویی تابی به ابروهایش داد وسط حرفش گفت: مادر من متوجه حرفات نمیشم... خودت میدونی که من چقدر شیوونو دوست دارم... شیوون عشق منه...جگر گوشمه...امید فردامه... من نفسم میاد و میره بخاطر اون و جیوونه... من حاضر نیستم یه خار به پای بچه ام بره... انوقت بخوام باهاش  دعوا کنم...یا بهش محبت نکنم... هر ثانیه به درگاه خداوند برای دادن شیوون شکر میکنم...من که براش چیزی کم نذاشتم... متوجه حرفات نمیشم...من چه خطای کردم ..یا چه اشتباهی کردم که شما این حرفو میزنید؟...من چیکار کردم مادر؟...

مادر لبخندش پررنگتر شد گفت: تو کاری نکردی پسرم...این حرفا رو میزنم که بگم  وقتی با این شیوون اگه خطاری کرد یا اشتباهی دعوا چیزی نکن...یا مثلا اینکه نزنیش... اقای چویی ابروهایش بالا رفت چشمانش گشاد شد وسط حرفش گفت: نزنمش؟...من کی شیوونو رو زدم مادر؟.. من جونم برای شیوون در میره...من حتی سرش داد درست حسابی هم نمیکشم...انوقت بزنمش...؟... خودمونیم ...شیوونی خیلی شیطونه...هر روز یه شیطنت میکنه ...یه  روز از دیوار باغ میره بالا.... زمین میخوره سرش میشکنه...من میگم نرو بالای دیوار..  خطرناکه ...این دفعه سرت شکست...دفعه بعد ممکنه اتفاق بدتری بیفته ...ولی اون گوش نمیده...روز بعد دوباره با همون سرباندپچی شده از دیوار باغ میره بالا...یه روز دیگه میزنه گلدونهای تو گلخونه رو میکشونه...کار باغبونها رو صد برابر میکنه هیچی ...میگه داشتم بسکتبال بازی میکردم... اشتباهی توپم خورد...میگم من ناراحت گلدونها نیستم... صدبرابرشو بکشنی هم مهم نیست...من نگران اینم که اون گلدونها وقتی شکست تو دست و پاتت بره زخمی میشی....یا از اون بالای سکو بیافتن رو سرت خطرناکه...ولی کو گوش شنوا ...فرداش دوباره میره تو گلخونه بازی میکنه....عوض تو حیاط میره تو گلخونه میگه کیفش بیشتره....یه روز دیگه سگها رو میبره بیرون...دهنه شونو باز میکنه ...میگه برید دنبال زندگیتون...نباید حیوانات رو بسته نگه داریم...یعنی هر روز این بچه یه کاری میکنه.... منم فقط سرش یه داد میزنم ...که اونم شما و هیون یونگ بعدا تلافیشو سرم در میارید...انوقت ...یهوی گویی چیزی فهمید مکثی کرد چهره ش تغییر کرد اخم کرد و چشمانش ریز شد به مادرش نگاه میکرد گفت: وایستا ببینم مادر... این حرفا یعنی.... شیوون دوباره یه کاری کرده نه؟...این پسر شیطون من دوباره شیطنت کرده  نه؟... چیکار کرده؟ ...رو بگردانند نگاهی به اطراف کرد با صدای کمی بلند گفت: شیوونی...شیوون...کجای تو؟... شیوون...

شیوون که پشت ستون ایستاده با صدا زدن پدرش چشمانش گرد شد وحشت زده عقب کشید ترسید پدرش او را ببیند. مادر دست روی دست پسرش گذاشت وسط حرفش گفت: کی کو...اقای چویی رو بگردانند مادر اخمی کرد امان نداد گفت: همین کارت...میدونم وقتی شیوونی باید کاری باهاش نداری...فقط یه کوچولو دعواش میکنی...ولی اون کارم نکن...پسرت تازه 6 سالشه... بله ...یه اشتباهی کرده ...ولی قابل جبرانه...بخاطر یه اشتباه اینطور داد نزن... صداش نزن... میترسونیش...اروم باش...کاری کرده که من تو میریم تو اتاقت بهت میگم چیکار کرده...ولی بعدش هیچی به بچه ام نمیگی ...فهمیدی؟...خودش فهمیده اشتباه کرده...پشیمونه...قول داده دیگه اینکارو نکنه...بچه ام بخاطر محبت زیادیش به من یه اشتباهی کرده که نمیدونسته اشتباهه....پس کاری  به بچه ام نداشته باش....

اقای چویی چهره ش درهم شد گفت:مادر من باهاش کاری ندارم... نمیدونم  چیکار کرده...ولی خوب من که کاری باهاش ندارم... الانم باشه...چون شما گفتی چشم کاری بهش ندارم...بهتون قول میدم  هیچی بهش نگم...ولی خوب اینطوری که نمیشه... من شیوون رو خیلی دوست دارم...ولی نمیخوام بچه ام لوس یا بینظم ...یا بچه بد بزرگ بشه...میخوام اون یه مرد بار بیاد...یه مرد که اخلاق و رفتار و کردارش همیشه بهترین باشه...نمیخوام یه پسر بی دست پا بشه ...یکی که همش اشتباه میکنه...یا.... مادر لبخند ملایمی زد دست پسرش را میان دستش فشرد وسط حرفش گفت: میشه...شیوونی یه مرد میشه که بهترین مرد دنیاست...ولی حالا نه...اون هنوز بچه ست...هنوز زوده...بذار بچگی کنه..بذار شیطنت کنه تا انرژیش تخلیه بشه... ولی مراقبشم هستیم... پس کاری به بچه ام نداشته باش...

اقای چویی چهره ش درهم بود با مکث گفت: باشه مادر...هر چی تو بگی... ولی خوشبحال شیوونی...یعنی بیشتر اوقات فکر میکنم شما مادر من نباشی...مادر شیوونی تا مادربزرگش... مادر ارام خندید گفت: نه پسرم ...من مادرتوام...وخیلی هم دوستت دارم...ولی اون نوه عزیزمه...نوه ای که خیلی خیلی خیلی  از تو بیشتر دوسش دارم.... اقای چویی خندید گفت: بله مادر...منم همینو گفتم دیگه...شما شیوونو بیشتر دوست داری... حالا بیا بریم به اتاقم تا ببینم این پسر شیطون ما دوباره چه دسته گلی به اب داده...بلند شد. مادر هم بلند شد گفت: باشه بریم...زیر چشمی نگاهی به شیوون که خوشحال از حمایت مادربزرگش سراز پشت ستون دراورد دستش را برای مادربزرگ تکان میداد کرد خنده بیصدای کرد دنبال پسرش راهی شد.

<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<

خانم چو با صدای  بلند صدا زد: دکتر چو کیوهیون...بیا...بیا پسرم...برات یه خوردنی خوشمزه درست کردم...کیوهیون کوچک دوان از اتاقش بیرون امد با صدای کودکانه گفت: آخجوووووووووووون..به به.... اقای چو روبه همسرش اخمی کرد گفت: چی؟...دکتر چوکیوهیون؟؟... حالت خوبه یوبو؟...به پسر 5 ساله میگی دکتر؟..از الان براش شغل اتنتخاب کردی؟... اصلا پسرم من نباید دکتر بشه...قبلا هم گفتم اون باید وکیل بشه.... خانم چو کاسه غذا را دست کیو کوچولو که به جلویش ایستاده بود داد رو به همسرش اخم کرد گفت: نخیر...پسر من دکتر میشه.... نه وکیل... همیشه منم بهت میگم کیوهیون دکتر میشه...باید دکتر بشه...مگه اون وقتی که گفتم دلم میخواد بچه دومم پسر باشه...گفتم اسمشو میگیرم کیو ...ودلمم میخواد دکتر بشه...پس بپسر من دکتر میشه...روبه کیو که با ولع غذای داخل کاسه را میخورد کرد با لبخند پهنی گفت:کیوهیونا ..عزیزدلم...تو دوست داری دکتر بشی...یا وکیل...هاااااا؟؟..دوست داری کدومش بشی؟....

کیو لپاش از غذا باد کرده بود نگاهش به کاسه دستش بود گویی میخواست غذایش را او بگیرند و میخواست سریع بخورد تا کسی صاحب غذایش نشود بدون سرراست کردن با حالتی کودکانه گفت: دوتول<دکتر> ...دوتول دوس دالم...میخوایم دوتول بشم ....خانم چو با لبخند روبه همسرش کرد با غرور گفت: دیدی...دیدی کیوهیون هم میخواد دکتر بشه... بچه ام دوس داره دکتر بشه....اقای چو چهره ش درهم شد با عصبانیت اما صدای ارامی گفت: دکتر بشه؟... اصلا این بچه مفهمیه دکتر یا وکیل کیه؟...چیه؟...خوردنیه؟...پوشیدنیه؟... چیه که دلش بخواد دکتر بشه...

خانم چو بدون تغییری به حالت صورتش گفت: بله که میدونه...میدونه که میگه میخواد دکتر بشه....ارا که با تابی به ابروهایش به پدر و مادرش نگاه میکرد پوزخندی زد گفت: کیوهیون نمیدونه دکتر چیه ...اون بخاطر یه دلیل دیگه میگه میخواد دکتر بشه...به پدر و مادرش امان نداد رو به کیو گفت: کیوهیونا...تو دوست داری دکتر بشی؟...چرا؟...چرا دوست داری دکتر بشی؟... کیو اینبار سرراست کرد لپاش همچنان از غذا باد کرده بود با زحمت با دهانی پر گفت: دکتر دوس دالم... دکتر آم پول میزنه...من میخوام آم پول بزنم... میخوام چانومیل < چانگمین> سهون آم پول بزنم... اونا بچه بدن.... چرخید بی خیال کاسه غذایش را به بغل گرفت به طرف اتاقش رفت.

آرا از جواب برادرش خندید گفت: به این دلیل دوست دار دکتر بشه...پدر و مادر هاج و واج به آرا و کیو نگاه کردنند بعد چند ثانیه آقای چو یهو قهقه زد خانم چو چهره ش درهم و عصبانی شد یهو بلند شد فریاد زد: کیوهیوناااااااااااااااااا...به طرف اتاق کیو رفت.

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

پسرک چمباتمه زده کنار دیوار نشسته بود صورتش رنگ پریده و بیروح و نگاه چشمان سرخ ورم کرده ش به نقطه نامعلومی بود دیگرنه دیگر امدی به زندگی داشت نه جای برای زندگی  نه کسی برای با او بودن ؛ تنهای تنها بود دلش میخواست اوهم میمرد  همانطور که پدر و مادرش مرده بودنند. او همه چیز داشت ؛ همه کس داشت ؛ تازمانی که پدر و مادرش زنده بودن او  والدین؛ ثروت ؛ خانه ؛زندگی خوش داشت ،ولی پدر و مادرش چند روز قبل تصادف کردنند مرده بودنند حال او هیچ نداشت، در مراسم تدفین والدینش بود خود را تنها و بی کس ترین پسر دنیا میدید ارزوی مرگ میکرد. 

دلش میخواست چشمان خیسش را میبست دیگر برای هیچوقت باز نمیکرد ؛ با این فکر چشمانش را بست اهی از سوز دل کشید که دستی روی شانه اش حس کرد صدای پسرکی امد : دونگهه...صدا اشنا بود صدای دوست بود ، دوستی که همیشه با او بود. پسرک یعنی دونگهه ارام چشمانش را باز کرد روبرگردانند به پسرکی که یک سال ازاو بزرگتر بود نگاه کرد با صدای لرزان و گرفته ای گفت: هیوکجه.... پسر یعنی هیوکجه چشمانش خیس و چهره ش پژمرده بود کنارش زانو زده بود با بغض گفت: دونگهه...چرا اینجا نشتی؟...بیا بریم...بابام گفت بیام دنبالت بریم خونه ما....که صدای مردی امد  که نه به دونگهه فرصت جواب داد نه به هیوک سخن بیشتر : دونگهه هیجا نمیره...دونگهه میاد خونه من... اون از این به بعد با من زندگی میکنه....

 


نظرات 3 + ارسال نظر
tarane دوشنبه 18 بهمن 1395 ساعت 07:58

سلام عزیزم.
ای کثو و شیوون شیطون . چه مارایی که نمیکنن.
دلیل کیو برای دکتر شدن چقدر دلیل بزرگیه .اصلا اهداف بلند مدتش منو کشته.
ممنون عزیزم عالی بود.

سلام عزیزدلم
بله جفتشون شیطونن
بله دیگه کیو اینده نگره دویله دیگه بیشتر از این نمیشه ازش انتظار داشت
خواهش عزیزدلم...ممنون که همراهمی

مریم یکشنبه 17 بهمن 1395 ساعت 22:54

مرسی از زحمتی که میکشی داستان جالبی به نظر میاد ممنون

ممنون عزیزدلم... امیدوارم رضایت شما رو تا اخرش داشته باشه...

김보나 یکشنبه 17 بهمن 1395 ساعت 20:45

مرسی اونی

خواهش عزیزدلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد