سلام دوستای گلم...
بفرماید برای خوندن این قسمت ...
برگ دوازدهم
( 7 اکتبر 2014 )
با باز شدن در اسانسور شیوون وارد سالن شد نگاهی به همه جا کرد با قدمهای ارام و قامتی راست و محکم به طرف راهروی اتاق رئیس رفت. بعد از ده روز مرخصی که برای کیو گرفته بود امروز دوباره برگشته بود سرکار یعنی شرکت طراحی ومد. شیوون با چهره ی ارم اما قلبی پر درد و ذهنی مشغول راهرو را طی کرد در جواب سلام همکارانش سر تکان میداد مگفت: روز بخیر... تا به میز منشی رسید جلویش ایستاد نگاهی به در اتاق رئیس کرد رو به منشی گفت: روز بخیر...رئیس هستن؟... منشی نگاهش را با مکث از مانیتور جلوی خود گرفت سرراست کرد با دیدن شیوون ابروهایش را بالا برد با لبخند پهنی گفت: روز بخیر اقای چویی..بله رئیس هستن...مطمین منتظر شمان...بفرماید....شیوون با سرتعظمی کرد گفت: ممنون....رو به در کرد گره ای به ابروهایش داد نفس عمیقی کشید به دراتاق قدم برداشت.
.......
لیتوک با دست به شیوون که پشت سرش ایستاده بود اشاره کرد شیوون با احترام سری تکان داد قدمی جلو گذاشت کنارش ایستاد لیتوک روبه سالن و کارمندانش که همه ایستاده و با حالت احترام نگاهش میکردن لبخند ملایمی زد گفت: خوب همه تون میدونید که من مسابقه برای تایین معاون بخش شما گذاشته بودم...تو این مسابقه با انتخاب بهترین طرح معاون رو مشخص کردم...که چویی شیوون هستن...امروز اقای چویی کارشونو به عنوان معاون این بخش شروع میکنن... به خاطر یه سری مسایل شخصی ایشون مرخصی بودن...از امروز پست رو تحویل میگیرن...کارشونو انجام میدن.. لبخندش پهن شد روبه شیوون کرد دست پشتش گذاشت گفت: میدونم که ایشون بهترین کار هم انجام میدن...واین بخش که با معاونت قبلی دچار مشکل شده حسابی روبراه میشه...
شیوون قدری چرخید روبه لیتوک با سرتعظیم کرد با حالت احترام گفت: من تمام تلاشمو میکنم..بهترین کارو ارائه میدم...لیتوک با لبخند سرش را چند بار تکان داد شیوون هم روبه جمعیت کرد دوباره با سر تعظیمی کرد گفت: من چوی شیوون معاون بخش هستم...خواهش میکنم مراقب من باشید.... بهم کمک کنید تا باهم کار کنیم...پیشرفت کنیم...کارمندان با معرفی شیوون همه باهم به طور منظم با سرتعظیم کردنند یک صدا گفتند: بهتون تبریک میگم...یکی از کارمندان قدمی جلو گذاشت به نمایندگی از بقیه روبه شیوون با سر قدری تا کمر تعظیم کرد گفت: معاون چویی...شما هم مراقب ما باشید...تا کارمونو به نحو احسن انجام بدیم....کارمندان باهم با هم کف زدنند.
لیتوک با لبخند نگاه رئیسانه ای به کارمندانش کرد میان کف زدنشان گفت: خوب ...با حرف همه ساکت شدن کف زدن را متوقف کردن لیتوک روبه شیوون کرد گفت:خوب حالا برای خودت دستیاری باید انتخاب کنی...از بین کارمندانها یکی روبه عنوان دستیار مخصوص انتخاب کن که مثلا منشی برات باشه...همه کارهارو بکنه...یه جور هم مشاورته...البته برای انتخاب زمان داری ...هر کی دوست داری رو میتونی انتخاب کنی...البته بر اساس کارایش... خودت که میدونی ...فقط گفتم که بدونی باید یکی رو برای خودت انتخاب کنی...اعلام کنی که کی رو انتخاب کردی..این روال کاریه....
شیوون با سرتعظمی کرد با احترام گفت: بله...میدونم...ممنون...من...یکی از همکارنموم مد نظر دارم...من...نگاهی به همه کارمندان کرد گفت: آقای جونگ یونهو رو انتخاب میکنم... اخم ملایمی کرد بین جمعیت دنبال یونهو میگشت ولی یونهو را ندید ،یونهو را در پارکینگ دیده بود ولی حال بین کارمندان نبود فرصت هم نکرد عکس العمل نشان دهد. دونگهه که کنار پدرش ایستاده بود با اخم مهلت نداد گفت: جونگ یونهو اخراج شده... شیوون با حرفش یهو رو به دونگهه کرد چشمانش گشاد ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟...یونهو اخراج شده ؟...چرا؟... دونگهه اخمش بیشتر شد گفت: به درد اینکار نمیخورد ...نه داشتن همچین کارمندی جز تلف کردن سرمایه و وقت فاده ای دیگه ی نداشت.... روبه کارمندان با حالتی جدی و هشدار دهند گفت: کارمندی که نه استعداد داره...نه میخواد از خودش سعی و تلاشی برای موثر بودن بکنه...جایی اینجا نداره...ما توی این شرکت به این جور افراد نیازی نداریم...
شیوون با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده بهت زده به دونگهه نگاه میکرد وسط حرفش گفت: یعنی واقعا یونهو رو اخراج کردید؟...امروز اخراجش کردید؟...برای همین ....یعنی نه...من تو پارکینگ دیدمش...پس اخراج شده بود؟...دونگه بااخم و چشمان ریز شده یهو روبه شیوون کرد گفت: چی؟....تو پارکینگ دیدش؟... نه...اون چند روزه اخراج شده...یعنی اون روز قبل اینکه مرخصی بگیری...اخراج شده...دلیلی نداشت بیاد اینجا...برای چی اومده بود؟.... لیتوک با اخم ملایمی روبه دونگهه و شیوون نگاه میکرد برای پایان دادن این بحث وسط حرف دونگهه گفت: خیلی خوب...فعلا این بحث روبذارید کنار..بعدا درمورد جونگ یونهو حرف میزنیم...فعلا... روبه شیوون کرد گفت: باید اقای چویی رو برای خودشون دستیار انتخاب کنن...
شیوون که هنوز از اخراج یونهو گیج بود صورتش حالت بهت زده بود با حرف لیتوک به خود امد قدری چهره اش تغییر کرد گفت: بله...خوب...نگاهش دوباره به جمعیت شد گفت: من...حالا که اقای جونگ یونهو نیست... جاش....اقای...نگاهش به مرد جوانی ثابت شد گفت: اقای جانگ ایل وو رو انتخاب میکنم... مرد جوان که با فاصله روبروی شیوون ایستاده بود با برده شدن اسمش توسط شیوون چشمانش گشاد شد بهت زده به شیوون نگاه کرد گفت: من؟...من؟... اوه...اقای چویی...من رو انتخاب کردید؟... تا کمر تعظیم کرد با خوشحالی گفت: ممنون..ممنون...بقیه کارمندان با اخم وغضب به ایل وو نگاه کردن از نگاهشان حسادت میبارید. شیوون لبخند ملایمی زد گفت: بله...اقای جانگ ...شما جوان با استعدادی هستید...من کارتونو دیدم...میدونم خیلی میتونی کمکم کنی...
لیتوک به ایل وو و بقیه مهلت نداد دست پشت شیوون گذاشت گفت: خوب...اقای چویی هم دستیارخود رو انتخاب کرده...مراسم معارفه هم تموم شد...حالا همه میتونید بفرماید برید سرکارتون...روبه شیوون کرد گفت: اقای چوی شما هم میتونید برید اتاقتون ...روبه خانم منشی کرد گفت: اتاق اقای چویی رو بهش نشون بدید...شیوون رو به لیتوک و کارمندان هم با هم با سرتعظیم کردند همه یک صدا با احترام گفتند : بله ( یه) ....
.....................
( ساعتی بعد)
شیوون در اتاق جدید مستقر شد با اینکه در همان بخش کار میکرد و همه جا را بلد بود ولی طبق رسم شرکت باید منشی اتاق را به او تحویل و نشان میداد و راهنمای لازم را میکرد. شیوون هم بعد دیدن اتاق برای اوردن وسایلش به سالن و طرف میزی قبلیش رفت. بخشی که شیوون معاونش شده بود یک سالن بزرگ بود که چند میز و صندلی بود در سالن بود که هر کارمندی میز به خود داشت و وسایل شخصی و کاری روی میزش بود یک اتاق شیشه ای هم گوشه سالن بود که میشد اتاق معاون ، که حال اتاق شیوون شده بود .دستیار مخصوصش یعنی جانگ ایل وو هم یه جورایی در اتاق او مستقر میشد ولی در اصل میزش درسالن جلوی در اتاق شیشه ای بود .
شیوون هم حال سراغ میش در سالن رفت وسایلش را جمع کرد تا به اتاقش ببرد که دید یکی از پروندهایش نیست. با اینکه دیگر چیزی در میز و کشوها نبود ولی دوباره همه جا را گشت ولی پرونده را نیافت . چهره ش درهم شد دست روی پیشانی خود گذاشت ارام خواند گفت: یعنی چی؟...این پرونده کجاست؟... من که نبردم خونه...پس کجاست؟... که با حرف ایل وو جمله ش نیمه ماند به خود امد روبرگردانند .
ایل وو کنار میز ایستاد با لبخند پهنی گفت: قربان..وسالیتو جمع کردید؟.. میخواد کمکتون کنم؟... شیوون روبه ایل وو کرد و چهره اش درهم بود به پرونده گمشده خود فکر میکرد گویی نشنیده چه گفته با گیجی گفت: هااااا؟؟...اه...اره...اره... ایل وو با دیدن چهره شیوون و گیجش متوجه شد اشفته ست لبخندش محو شد وسط حرفش گفت: قربان...چیزی شده؟...اتفاقی افتاده؟... به نظر...یعنی چهرهتون یه جوریه...انگار اتفاقی افتاده... شیوون چهره ش درهمتر شد گفت: اتفاق نه...ولی...اخم ملایمی کرد گفت: ببین...یکی از پرونده ام نیست...یعنی یکی از طرحام نیست...یه طرح لباس سنتی بود که زده بودم... قرار بود به رئیس بدمش...یادته که رئیس خواسته بود برای روز عید یه لباس سنتی طرح بزنیم...برای جشن سال ...منم اون طرحو تقریبا اماده کردم...تو کشوی میزم بود...ولی میبینم نیست... مطمینم که خونه نبردمش... همنجا بود...ولی حالا میبنیم نیست...
ایل وو اخم ملایمی کرد گفت: یکی از پروندهات نیست؟... یه طرح لباس سنتی؟؟... مطمینید نیست؟...یعنی به کسی ندادی؟...یا جایی دیگه ای نذاشتیش؟... شیوون چهره ش درهمتر شد گفت: اره...مطمینم نیست...جای هم نذاشتمش....به رئیس هم ندادمش... چون هنوز اون طرح کامل نشده بود ...هنوز طرحش ناقصه....خیلی کار داره کامل بشه...ولی میبنیم نیست...ایل وو اخمش بیشتر شد گفت: واقعا عجیبه....یعنی کی برش داشته...نکنه نکنه...گویی به چیزی فکر میکرد چشمانش ریز شد گفت: ...یعنی کار یونهوه؟...پس کار اونه...
شیوون با حرفش یهو روبه ایل وو کرد چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفنت: چی؟.. یونهو؟.. یونهو برش داشته؟...اخم کرد گفت: چی میگی ایل وو؟..این حرفت درست نیست...معنی این حرفت میدونی یعنی چی؟... این حرفت تهمته...اونم تهمت به یه همکار...درسته یونهو اخراج شده...ولی تو حق نداری بهش همچین تهمتی بزنی... تهمت به دزدی به یه همکار اخراج شده کثیف ترین کاره.... ایل وو تغیری به چهره اخم الود خود نداد گفت: نه قربان...من بهش تهمت نمیزنم...برعکس مطمینم که کار خودشه...چون چند روز قبل از اینکه شما برید مرخصی ...یه روز دیدم یونهو کنار میز شما ایستاده بود.... انگار چیزی زیر لباسش گذاشته بود...تا متوجه من شد هول شده گفت که با شما کار داره...دنبال شما میگرده...منم گفتم که شما پیش رئیس هستی... چون پیس رئیس بودی... اونم گفت باشه... منم به چیزی که زیر لباسش پنهان کرده بود نگاه میکردم.... میخواستم ببنیم چیه... اونم متوجه شد سریع رفت...منم بهش مشکوک بودم...میخواستم به شما بگم... که فرصت نشد...تو اوج دادن طرح برای معاونت بودیم... سرمون شلوغ شده بود... بعدشم قضیه انتخاب شما به عنوان معاون پیش اومد... منم به کل فراموش کردم.. بعدشم شما چیزی درمورد گم شدن چیزی یا چه میدونم پرونده ای از سر میزتون نگفتید ... منم گفتم حتما اون رو اشتباه کردم...گفتم که یادم هم رفته بود.... البته ندیدم که یونهو چیزی از روی میزتون برداره...وقتی رسیدم داخل سالن دیدم اون چیزی زیر لباسش قایم کرده کنار میزشما ایستاده...ولی حالا میبنیم که یه طرح رو گم کردید...بعدشم شما یه ساعت قبل گفتید که یونهو روتو پارکینگ دیدید...درحالی که یونهو نباید بیاد شرکت...چون دیگه کاری اینجا نداره...اخراج شده... حالا برای چی اومد نمیدونم... ولی خوب اومدنشم مشکوکه... گفتم شاید اومده ببینه اوضاع در چه حاله...طرح رو دزدیه حالا اومده ببینه چه خبره...برای همین میگم کار اونه...
شیوون با اخم و چشمان ریز شده به ایل وو نگاه میکرد با حرفهایش اوهم مشکوک شد ولی نمیخواست زود قضاوت کند با صدای ارامی گفت: خوب..باشه شاید حرفات درست باشه... ولی من نمیدونم این پرونده از کی گم شده...یعنی از روی میزم برداشته شده...من این طرحو خیلی وقت پیش زدم...بعدشم که به قول تو این مسابقه پیش اومده و خود منم فراموشش کردم...الان موقع جمع کردن یادم افتاد دیدم نیست... پس این حرفو که میزنی درست نیست... چون خودتم هم میگی ندیدی که یونهو برش داشته باشه...پس نباید بگی کار اونه...چون اگه درست نباشه میشه تهمت بهش...بعلاوه اصلا چرا یونهو باید اینکارو کرده باشه؟... ایل وو با اخم نگاه جدی به شیوون میکرد گفت: بخاطر حسادت و دشمنی... یونهو به شما حسادت میکرد و از شما بدش میاومد... اصلا ازتون متنفر بود.... شیوون با حرف ایل وو چشمانش گشاد شد گفت: چی؟... حسادت؟...دشمنی؟...که صدای دونگه امد گفت: اقایون... جمله شیوون نیمه ماند روبرگردانند .
دونگهه وسط سالن ایستاد با اخم و حالتی جدی نگاهی به همه کرد به شیوون ثابت شد گفت: آقای چویی.....درسته تازه یه ساعته شما پست جدید رو تحویل گرفتید...ولی خوب ....چون ده روز دیر کردید تا پستتونو تحویل بگیرد کارا مونده...برای همین هنوز خوب جابجا نشده امادگی پیدا نکرده کارتونو باید همین امروز شروع کنید.... شیوون با سرتعظیمی کرد با حالت احترام گفت: من در خدمتم قربان...لازم به امادگی هم نیست...من حاضرم....دونگهه چند قدم برداشت جلوی شیوون ایستاد پوشه ای که در دستش بود رابه طرف شیوون گرفت گفت:خوبه... برای شروع کار باید این طرحو تکمیل کنید...لباس سنتی برای عید سنتی کره.... شیوون سرراست کرد با احترام گفت: چشم...نگاهش به پرونده دست دونگهه شد دستش را دراز کرد تا پرونده را بگیرد که چشمانش گشاد شد دستش در نیمه راه ماند گفت: این..این...سریع پرونده را از دست دونگهه قاپید پرونده را باز کرد برگه ها را از لای پرونده دراورد با دیدن طرحها داخل پرونده چشمانش گشادتر شد با گیجی گفت: قربان ...این طرح منه...دست شما چیکار میکنه؟...این طرح لباس سنتی منه...یعنی من این طرحو زده بودم که کامل نبود ...کلی ایراد داره... دست شما چیکار میکنه؟...
دونگهه گیج حرفهای شیوون اخمی کرد چشمانش ریز شد گفت: طرح تو؟...تو اینا رو زدی؟.. ولی این طرح جونگ یونهو بود که برای مسابقه تعیین معاون فرستاده بود...کلی ایراد هم داره...گفتم که اوردم شما کاملش کنی.... شیوون که چشمانش گشاد و شوکه شده به برگه ها نگاه میکرد سرراست کرد با چشمانی گشادتر شوکه تر گفت: چی؟...این طرح یونهو بوده؟... ولی این طرحو من زدم...یعنی این طرحو به خواست رئیس پارک زدم... گفتم که کلی ایراد داشت...اصلا طرحی نبود که بهش بگی طرح... الانم اومدم دیدم تو کشوی میزم نیست...ایل وو قدمی جلو گذاشت با اخم وسط حرف شیوون روبه دونگهه گفت: بله قربان...معاون چویی همین تازه بهم گفتن طرحشون گم شده... دنبالش میگشتن...من بهشون گفتم این طرحو یونهو برداشته...ولی معان چویی...
شیوون که به برگه ها نگاه میکرد با دیدن برگه ای چشمانش گشادتر شد با صدای بلندتری وسط حرف ایل وو گفت: این طرحم...این طرحم هم اینجا چیکار میکنه...این طرح که یه طرح شخصیه... سرراست کرد با حالت شوکه به دونگهه و ایل وو نگاه کرد گفت: اینو من روز اخری قبل مرخصیم...نه دو روز قبلش بود ...کشیده بودم... میخواستم ببرمش خونه..ولی نشد ...یعنی اولش فراموش کردم ببرم... بعدشم که اومدم ببرم نشد... چون مجبور شدم سریع بخاطر اتفاقی که برای دوستم افتاده بود از شرکت برم...رو به دونگهه گفت: این طرح که مربوط به مسابقه نمیشد...اینم یونهو به شما داده؟؟... برگه ای را که طرح لباس عروس بود را بالا اورد به دونگهه نشان داد.
دونگهه اخم شدید کرد گفت: این طرح؟...نه..یعنی..اره...نه یعنی ....اشتباه شده...این طرح نباید تو این برگه ها باشه...اشتباهی لاشون بوده...ولی اینو...مکثی کرد نمیخواست بگوید این طرح را از کی گرفته مکثی کرد گفت: اون طرحهای لباس سنتی رو یونهو داده...ولی اون طرحو...حالا هر کی...اشتباه شده...حالا هم که میگی طرح شخصیه بگیر...با اینکه قرار بود این طرحو هم بدم تا برای لباسهای عروس جدید روش کار بشه تا به بازار ارائه بشه..ولی انگار شما برای مصارف شخصی میخوایدش...پس نمیخواد....
شیوون چهره ش درهم بود با ناراحتی گفت: ببخشید قربان...میشه بگید این طرحو از کی گرفتید؟.. میگید اینارو جونگ یونهو بهتون داده...ولی این طرحو کی داده؟..ببخشید جسارتمو...ولی این طرحو کی بهتون داده؟...اخه چطور دوتا از طرحهای من که تو دو زمان مختلف زدم...یه جا تو یه پرونده به دستتون رسیده... کی رو یونهو و طرح دیگه ام رو نمیدونم کی برش داشته...دونگه اخم شدید و چشمانش ریز به شیوون نگاه میکرد گویی از سوال شیوون عصبانی شده بود نمیخواست اسم طرف را بگوید با مکث گفت: خوب گفتم که اون طرحو جونگ یونهو بهم داده...این برگه ها همش داخلش بود....
شیوون ابروهایش تاب خورد با ناراحتی گفت: چی؟.. داخلش بوده...ولی قربان ...گفتم که این طرحو من دو روز اخرقبل مرخصیم زدم...یعنی روزی که میگید یونهو هم تو شرکت برای روز اخر بوده...فرداش مطمنا حکم اخراجو دستش دادید...گویی از حرف خودش پشیمان شد گفت: نه این درست نیست... درست نیست بگم روز اخری که یونهو بوده.... ولی این دوتا طرح کنارهم که نمیشه...مطمینا این طرح بعدا به دست شما رسیده درسته؟... دونگهه اخمش بیشتر شد با حالتی عصبانی ولی ارام حرفش را برید گفت: اقای چویی گفتم که اشتباه شده....این طرح داخلش بوده...این پرونده هم یونهو بهم داده...من نمیدونم از کجا اومده و کی از روی میز شما برداشته.... این طرح دوم هم گفتم که بگیرید... لازم نیست ازش تو شرکت استفاده کنید... حالا هم برید سرکارتون... من خودم به این مورد رسیدگی میکنم... چون مشخصه که یونهو دزد هم از اب دراومده..باید درموردش رسیدگی کنم...نگاهی به کارمندان کرد گفت: برید سرکارتون...چرخید به طرف در سالن رفت.
شیوون با چهره ای درهم و ناراحت به رفتن دونگهه نگاه میکرد ایل وو کنارش ایستاده بود خود را بهش چسباند با صدای ارامی که فقط شیوون بشنود و بقیه نه گفت: قربان...گفتم که یونهو طرحو از روی میزتون برداشته...اگه هم نگید دارم تهمت میزنم میگم این طرح دوم هم کار یونهو بوده...امروزهم اومده بود شرکت به دست رئیس لی داده...الانم رئیس لی بخاطر اینکه شریک دزدی یونهو نباشه... زده زیرش... اخه شماهم یونهو رو تو پارکینگ دیدید....درمورد طرح دوم هم گفتید ...مشخصه یونهو برای چی اومده...میبینید که رئیس لی وقتی درمورد طرح دوم گفتی اتیش گرفت... پس کار یونهو بوده...طرح دوم دزدیه امروز اومده داده به رئیس لی... میگی نه ...حالا میبینی اینم بهت ثابت میشه... شیوون به ارامی روبگردانند با چهره ای درهم و ناراحت به ایل وو نگاه کرد دست روی پیشانی خود گذاشت که سردرد میگرینش از این همه اشفتگی دوباره شروع شده بود با حالت خسته ای گفت: نمیدونم...واقعا نمیدونم چه خبره...پرونده دستش را روی میز انداخت دستی روی چشمانش گذاشت پوفی کرد با صدای ارامتری گفت: واقعا نمیدونم...
سلااااااام
من برگشتم
واهایییی این فیک خیلیییی خوفهههههه
ی تیک تا اینجا خوندم
سلام عزیزدلم


من نقشه های برای بقیه داستاناهامم دارم.... 


خوش برگشتی
اره خیلی خوبه...
افرین خسته نباشی... ممنون که خوندیش خوشگلم
سلام گلم.

وگرنه قابل درکه که ادم گاهی مشغله داره نمیتونه زود به زود بیاد.

حالت خوبه ؟ یه چند روزی هست نیومدی نگران شدم . خدای نکرده مشکلی که پیش نیومده ؟
امیدوارم شاد و سلامت باشی و مشکلی نباشه .
با ارزوی عالی ترین چیز ها برا تو
سلام عزیزدلم


اره خوبم... هی مشغله خیلی زیاده... واقعا با کلی کلنجار رفتن با مشکلات میام پای سیستم...
ممنون عزیزدلم ..خیلی ممنون که نگرانم بودی... انشالله همیشه شاد و سلامت باشی.. من برای ارزوی قشنگت
سلام گلم.



بیچاره شیوون خودش ذهنش حسابی درگیره حالا توی شرکت هم این جوری این مشکلات براش پیش اومده.
واقعا که زندگی برای شیوون خیلی سخت شده.
ممنون گلم خسته نباشی . عالی بود
سلام عزیزدلم


اره... گاهی برای ادم پیش میاد مشکلات چون کوهی چون سیلابی باهم برسرادم نازل میشه
خواهش عزیزدلم..یه دنیا ممنون که همراهمی
طرحای شیوون دزدیدن ای خدا
من هنوز تو کف اینم که این دونگهه و باباش دارن چیکار میکنن
با این همه بدبختی که این شیوون داره این یونهو و دونگهه و... اینام شدن قوز بالاقوز
مرسی اونی
اره طرحهاشو دزدین

میفهمی میخوان چیکار کنن
یونهو مایه دقهه... دونگهه که خوب..نه زیاد...
خواهش عزیزجونیییییییییییییییییی