سلام دوستای عزیزم...
با یه قسمت دیگه این داستان اومدم که دوسش ندارید... نمیدونم چرا میزارمش.... خوب دیگه بفرماید ادامه...
عاشقتم قسمت 22
کیو روبه مادرش کرد گفت: میخوام یه چند روزی سولبی خونه شما باشه.... دکتر گفته حالش خوبه...ولی میخوام یه زن ...که اونم مادر منه بعد تصادف مراقب دخترم باشه.... خانم چو چهره ش پژمرد بود نگاهی به پسرش کرد گفت: باشه پسرم...سولبی نوه عزیزمنه...خیلی خوب میشه پیشم بمونه...البته با اینکه تصادف نکرده ..ولی باید مراقبشم بود.... سولبی با اخم شدید نیم نگاهی به مادربزرگش کرد روبه کیو وسط حرفش گفت: ولی بابا...من اینجا نمیمونما...از اینجا راهم دور میشه...میخوای دیر برسم به مدرسه؟... کیو اخم ملایمی کرد با صدای ارامی گفت: نه اینکه برای خودت خیلی مهمه که دیر برسی ....همیشه به موقع سرکلاست حاضر میشی... سرراست کرد از نوک بینی نگاهش میکرد کرد گفت: تو که دیر کردن کار هر روزته...اونم از خونه خودمون...حالا اینجا راهش دیره دیر میرسی؟... بعلاوه تو که پیاده یا با اتوبوس نمیری مدرسه... مثل همیشه راننده داری با ماشین شخصی میری مدرسه ات...پس نگران دیر رسیدن به مدرسه نباش.... فقط کافیه ده دقیقه زودتر از رختخواب بلند شی ...به موقع برسی سرکلاست....سولبی چهره اش درهمتر شد عصبانی حرف پدرش را برید گفت: صبح زودتر پاشم؟...عمرااااا...من یه ثانیه هم زودتر نمیتونم بیدار شم....بعلاوه من اینجا حوصله ام سرمیره....که زنگ موبایل کیو به صدا درامد و کیو دستش را بالا اورد امر به سکوت کرد سولبی هم ساکت شد با اخم شدید و غصب الود به پدرش نگاه کرد .
کیو هم گوشیش را از جیبش دراورد با دیدن اسم اشنا روی صحفه موبایل ابروهایش قدری بالا رفت سریع تماس را وصل کرد گوشی را به گوشش چسباند چرخید گفت: الو..دونگهه...مکثی کرد به حرف دونگهه گوش داد اخم کرد گفت: گرفتیش؟.. کجا؟... کجا باید بیام؟... دوباره مکثی کرد گفت: مطمنی خودشو گرفتی؟... با جواب دونگهه بی اختیار لبخند کمرنگی روی لبش نشست گفت: نه...الان میام.... سولبی که عصبانی به پدرش نگاه میکرد با دیدن لبخند روی لب پدرش اخمش بیشتر و چشمانش گشاد شد با تعجب به پدرش نگاه کرد . پدرش خیلی کم لبخند میزد حتی شاید سولبی لبخند پدرش را ندیده بود با قطع تماس چند قدم جلو رفت گفت: بابا خبریه؟؟... خوشحالی؟...اتفاق خوبی افتاده؟... کیو نگاهش را با مکث از گوشیش گرفت روبه سولبی لبخندش محو شد گفت: نه...چیزی نشده...
با جواب کیو سولبی چهره ش درهمتر شد و عصبانی ؛ چون کیو جوابش را نداده بود سولبی عصبانی تر شد دوباره به ماندن در خانه مادربزرگ گیر داد با صدای کمی بلند گفت: خوب بابا ...من خونه مادربزرنگ نمیمونم... حوصله ام اینجا سرمیره... کیو که چرخید ه بود تا به طرف در ورودی برود با حرف سولبی برگشت با اخم شدید نگاهش کرد گفت: سولبی تو همین جا میمونی...برای چند روز هم میمونی...برام بهونه الکی نیار.... تو از صبح میری مدرسه و بعدظهر برمیگردی...یه عصر و شب میخوای اینجا باشی... که باید درس بخونی.... شاید با اینجا موندن یکم درس بخونی...خسته شدم از بس که معلمات از دستت شکایت کردن ....یا از درسات ناراضین ...یا نسبت به رفتارت شکایت دارن...
خانم چو بلند شد چند قدم به طرف انها رفت وسط حرف کیو گفت: کیوهیون دخترتو مجبور به کاری که نمیخواد نکن...بعلاوه اگه دخترت درسش بده ...یا رفتارش ...تقصیر توه...تو باید درست تربیتش کنی...کمبود های سولبی از نادیده گرفتن توهه...تو این کمبودها رو براش.... کیو چهره ش درهمتر شد حرف مادرش رابرید گفت: تقصیر منه؟... من بهش کمبود دادم؟... چی میگی مادر؟...این دختر همه چیز داره....من چی بهش کمبود دادم؟...چه کمبودی؟.... فکر کن تنها دختریه که تو مدرسه هرچی تا حالا خواسته براش حاضر و اماده بوده...بارها خودش جلوی دوستاش و بقیه دانش اموزها و حتی معلماش گفته که از همه شون سرتره...هیچی کم نداره...این رفتارشم دردش یه چیز دیگه ست...که من باید درستش کنم...دختر من از بس که بهش رسیدم و بهترین امکانات رو در اختیارش گذاشتم...هر چی خواسته گفتم چشم... گستاخ شده...باید ادبش کنم...
خانم چو اخمی کرد گفت: ولی این رفتارتم درست نیست...که خدمتکاری امد وسط حرفش گفت: ببخشید خانم....میشه یه لحظه بیاید....خانم چو جمله ش نیمه ماند روبگردانند گفت: بله...چرخید به طرف خدمتکار رفت. سولبی با اخم شدید و چشمانی از خشم سرخ و انگشتان بهم مشت شده به پدرش نگاه میکرد دهان باز کرد تا فریاد بزند و اعتراض کند که کیو امان نداد چند قدم به طرف سولبی رفت با صدای اهسته تری که مادرش نشنود گفت: من اوردمت اینجا تا پیش مادربزرگت باشی... اونم فقط چند روز...چون مادربزرگت حالش خوب نیست...دکتر گفته وضعیتش بده...جواب ازمایشاتش هنوز نیومده...ولی انگار وضعیتش خوب نیست...بعد مرگ عمه ات هم که افسردگی شدید گرفته....من ازت خواستم فقط چند روز کنارش باشی....مثل یه دختر خوب ...مثل یه دختر عاقل....ولی تو بچه تر از اونی که بشه روت حساب کرد.... فکر میکردم دخترم بزرگ شده...میشه روش حساب کرد....ولی اشتباه فکر میکردم... جنابعالی هر چی بخوای در جا برات حاضر و امادست...ولی من فقط ازت خواستم ...فقط چند روز پیش مادربزرگت بمونی...ولی تو ناامیدم کردی...واقعا برای خودم متاسفم...باشه...سولبی خانم...امشب دوباره تشریف بیارید خونه...ولی دیگه از این به بعد کور خوندی...برای خواستن هر چیزی باید صد بار التماس کنی....ولی انجام نمیشه.... چرخید به طرف در اتاق میرفت گفت: کور خوندی سولبی....
سولبی با حرفهای پدرش چشمانش گرد شد ابروهایش بالا رفت تا حالا پدرش را اینطور ندیده بود پدرش نگران مادربزرگ بود سولبی فقط باید کنار مادربزرگ میماند همین، بعلاوه اگر اینکار را نمیکرد همه چیز قطع میشد پس برای نجات همه چیزی که داشت و انچه که در اینده از پدرش میخواست باصدای بلند وسط حرف پدرش گفت: نه بابا...من میمونم...من پیش مادربزرگ میمونم...اصلا میخوام چند هفته کنار مادربزرگ باشم... کیو بدون روبگردانند همانطور به طرف در اتاق میرفت گفت: خوبه...حالا شد.... سولبی با جواب پدرش خیالش راحت شد چشمانش را چرخاند پوفی کرد باد گونه هایش را خالی کرد.
********************************************
دونگهه با لبخند پهنی و غرور خاصی خودش انگشتش را جلوی صورت خود تکان داد گفت: نه...اصلا...سخت نبود...اتفاقا خیلی هم راحت بود....با قدمهای بلند درراهروی هتل میرفت حرف میزد . کیو هم با اخم ملایمی هم قدمش بود نگاهش میکرد. هیوک هم با اخم شدید و چهره ای درهم پشت سرانها میرفت گویی عصبی بود خشمگین فقط به دونگهه نگاه میکرد. انها پشت در اتاق رسیدند دونگهه با دست به در اشاره میکرد گفت: گرفتمش...دکتر چویی شیوون رو برات دزدیدم...اوردمش...اینجا...اولش میخواستم بیارمش به خونه ات...ولی گفتم اینجا تو هتل بهتره...یه وقت به هوش بیاد میبنه تو هتله...تو خونه ات برات دردسر میشه....
کیو اخمی کرد گفت: چی؟... به هوش بیاد؟...مگه بیهوشش کردی؟... دونگهه تابی به ابروهایش داد گفت: خوب اره...نکنه انتظار داشتی همینجوری به هوش بگیرم بیارمش.... برم جلو بگم ببخشید دکتر چویی...بیاید میخوام تو رو ببرم دیدن مردی....یه کار کوچولو باهات داره...کیو چهره ش درهم شد دستش را تکان داد وسط حرفش گفت: خیلی خوب...خیلی خوب... نمیخواد مسخره کنی...بریم بینم چه کردی؟... دونگهه دستگیره در راگرفت چرخاند با لبخند پهنی گفت: کاری کردم کارسون...فقط جایزه یادت نره.... کیو سر تکان داد گفت: هر چی بخوای بهت میدم...با باز شدن در توسط دونگهه قدمی همراهش داخل گذاشت که هیوک که تمام مدت ساکت بود از پشت بازوی کیو را گرفت نگهش داشت گفت: کیوهیون.... کیو روبگردانند با اخم گفت: چیه؟... هیوک چهره ش درهم و اشفته بود گفت: میخوای چیکار کنی؟...میخوای با دکتر چیکار کنی؟؟...نکنه بهش اسیب برسونی....این کار دونگهه خیلی بی عقلی بود...این کارش ادم ربایه...خواهشا تو دیگه....
کیو اخمش بیشتر شد امان نداد جمله ش را تمام کند گفت: باشه....میدونم...فهمیدم...کار اشتباهی نمیکنم...بازویش را از چنگ دست هیوک با تکانی بیرون کشید حریصانه و تشنه روبرگرداند با قدمهای بلند وارد اتاق شد تا دکتر چویی شیوون را ببیند . گویی سالها بود که منتظر همین لحظه بود برای دیدن دکتر چویی شیوون که مطمینا دست و پاهایش بسته به روی تخت بیهوش بود . با قدمهای بلند و اشاره دونگهه که با دستش به اتاق خواب اشاره کرد گفت: از این طرف...راهی شد با قدمهای تند و سریع مسافت را طی کرد وارد اتاق خواب شد. نگاهش مستقیم به تخت بزرگ دونفره شیک وسط اتاق شد چشمانش قدری گشاد و تشنه به مردی که دستان به پشت پاهایش بسته و روبانی هم جلوی دهانش بسته بود با چشمانی بسته روی تخت افتاده بود نگاه کرد به طرف تخت رفت تا شیوون را ببیند . تا ان لحظه نمیدانست به چه دلیل میخواهد شیوون را ببیند . ولی حال که به او نزدیک میشد قلبش بی تاب مینواخت و نفسش به شماره افتاده بود بدنش گر گرفته بود گویی چیزی طلب میکرد ؛ عطش شهوت قدمهایش را تندتر کرد کنار تخت ایستاد به صورت دکتر چویی شیوون جذاب تشنه نگاه کرد که یهو اخم کرد چشمانش ریز شد نگاهش را با مکث گرفت روبه دونگهه کرد با عصبانیت اما صدای ارامی گفت: منو مسخره کردی دونگهه؟...این کارت یعنی چی؟...این کیه دیگه؟...
دونگهه که کنار کیو ایستاده بود بود با لبخند پهنی به مرد نگاه میکرد دهان باز کرده بود حرف بزند که با تشر کیو لبخندش خشک شد چشمانش گشاد شد گفت: چی؟... مسخره میکنم؟...کی رو ؟ ...چی رو؟... این کیه؟... خوب این دکتر چویی شیوونه دیگه.... همونی که خودت گفتی...معلومه چی میگی کیوهیون؟... کیو اخمش بیشتر شد عصبانی تر گفت: چی؟...این دکتره؟... حالت خوبه دونگهه؟...این که دکتر نیست....منو مسخره میکنی...من بهت میگم دکتر چویی شیوونو بیاری...تو میری این مردو میاری.... دونگهه چشمانش بیشتر گرد شد هنگ شده گفت: چی؟...این دکتر نیست؟... کیوهیون تو معلومه چی میگی؟...تو عکس این مردو نشون دادی ...گفتی برم برات بیارمش...حالا میگی این دکتر نیست؟....
کیو کلافه و عصبانی دستش را به طرف مردی که بیهوش و دست و پا بسته روی تخت افتاده بود دراز کرد اشاره کرد با صدای بلند گفت: دونگهه این مرده دکتره؟...این مردیه که من بهت نشون دادم اره؟...بیشتر از این حرصمو در نیار میزنم لهت میکنما....دونگهه با هرجمله کیو گیج تر و هنگ تر میشد چشمانش گشادتر با گیجی گفت: من نمیفهم کیوهیون...تو عکس این مردو بهم نشون دادی ... دستپاچه گوشی را از جیبش دراورد دنبال عکس روی صحفه گوشی را با انگشت میکشد با یافتنش یهو گوشی را جلو صورت سرخ واز خشم کیو گرفت گفت: اینا...این عکس...با انگشت به مردی که کنار تخت بیمارستان ایستاده بود اشاراه کرد گفت: این مرد مگه دکتر نیست؟... خودت گفتی این جوون دکتر چوی شیوون میخوای....کیو با اخم شدید و چشمان ریزشده نفس زنان از خشم به صحفه گوشی نگاه میکرد دندانهایش را بهم مساید از لایش با صدای خفه ای گفت: من گفتم این مرد دکتره؟؟... من انگشت گذاشتم رو این مرد بهت گفتم این دکتره؟... تو اصلا پرسیدی از این سه تا مرد کدوم دکتره؟.... دکتر چویی شیوون اونیه که روی تخت دراز کشیده ...سرش باندپیچیه...دکتر تو تصادف زخمی شده...سرش زخمیه...من گفتم اونو تو اتاق بستری کردن...انوقت تو دکتری که کنار تخت ایستاده رو عوضی اوردی ...میگی دکتر چویی شیوون برات اوردم؟....
دونگهه با حرفهای کیو چشمانش بیشتر گرد شد یهو گوشی را جلو خود گرفت تقریبا جلوی دماغش خود گرفت از زیادی نزدیک کردن گوشی به صورتش چشمانش چپ شد گفت: چی؟...اینی که روی تخت افتاده؟... پس...پس ...یهو رو به مرد بیهوش روی تخت نگاه کرد بهت زده گفت: پس این کیه؟...کیو با اخم شدید و چشمان ریز سر به عقب برد نفسش را صدادار بیرون داد گفت: من چه میدونم...تو گرفتی اوردیش...حتما یکی از دکترهای اون بیمارستانه..... هیوک که تمام مدت با چشمانی گرد و گیج به انها نگاه میکرد چند قدم به انها نزدیک شد میان حرف کیو گفت: وایستا ببینم...چی شده؟... این حرفا یعنی چی؟...یعنی این مرد دکتر چویی نیست؟...پس کیه؟...اخه چطور ممکنه؟... یعنی دونگهه یه نفر دیگه رو اشتباهی اورده؟....
کیو بدون تغییر به چهره خود روبه هیوک کرد گفت: بله...اقا یکی از دکترهای اون بمیارستان رو اشتباهی اورده...من بهش عکسی رو نشون میدم که تو عکس شیوون روی تخت دراز کشیده و دوتا مرد بالای سرش ایستاده بودن ....یکی از اونا روپوش پزشکی تنش بوده...این اقا هم رفته همون یکی که روپوش سفید تنش بود اورده...دیروز من تعجب کردم چرا ازم پرسید دکتر کدومه.... هر چند گفتم حتما میدونه دیگه...چون باید خودشم بفهمه دکتر چویی شیوون بخاطر سولبی تصادف کرده بستریه...ولی نگو اقا نمیدونم به چه علتی اشتباه گرفته که اون اقای کنار تخت چویی شیوونه... دونگهه با چشمانی گرد و هنگ شده هی به گوشی خود و هی به مرد بیهوش روی تخت نگاه میکرد گویی هنوز باورنکرده بود که مرد را اشتباهی اورده میان حرف کیو گفت: خوب من گفتم این پسره خوشتیپه...دکتره دیگه...چون هم روپوش سفید تشنه هم اون طرف هم خوب مریضشه.... خوب همونم دکتره ...اصلا یادم نبود ...نه یعنی اصلا متوجه نشدم بستریه...نه یعنی اصلا....
کیو با اخم و چشمانی ریز شده به دونگهه نگاه میکرد سرش را به دو طرف تکان داد وسط حرفش گفت: ببر این مردو تا به هوش نیومده سرجاش بذار که وقتی به هوش بیاد برات دردسر میشه... یعنی یه کار درست حسابی هم از دستت برنمیاد....گفتم چقدر زرنگ شده باشی...اههههههههههه...چرخید با صدای بلند به بادیگاردهایش گفت : بریم....با قدمهای بلند و سریع به طرف در اتاق رفت. هیوک هم که همچنان هنگ با چشمانی گشاد به کیو که از کنارش رد شد نگاه کرد با مکث روبه دونگهه کرد یهو شروع به خندیدن کرد قهقه زد. دونگهه با چشمانی گرد و گیج فقط نگاهش کرد.
در عکسی که کیو گرفته بود شیوون بی حال روی تخت دراز کشیده بود مین هو با لباس شخصی یعنی روپوش سفید به تن نداشت کنار تخت ایستاده بود و نفر سوم انترن پزشکی بود امده بود به استادش شیوون سر بزند و دونگهه هم او را اشتباهی جای شیوون برای کیو اورده بود .
***********************************************************
شیوون دست را روی پیشانی باند پیچی شده خود گذاشت پلکهایش ارام به روی هم گذاشت با صدای ارامی به مخاطب پشت خط موبایلش گفت: پس حدسم درست بود...اون بچه سرطان خون داره...اره...مکثی کرد چهره ش قدری درهم شد گوشه لبش را گزید با قدمهای ارام وارد سالن شد به مخاطب پشت خط گفت: اسمش چی بود؟...اره...سهون...پس سرطان خون داره که پیشرفته هم شده... چشمانش را باز کرد خمار به مادرش که روی مبل وسط سالن نشسته بود نگاه کرد به طرفش میرفت گفت: اوهوم...نمیدونم چرا زودتر اقدام نکرده...نمیدونم...باشه... باشه...نه یه چند روزی مرخصی دارم میام...اوهوم...نه ویزیتش چند روز دیگه ست... باشه... میبینمت...بای.... تماس را قطع کرد کنار مادرش روی مبل نشست تبسم زیبای روی لبانش نشست به مادرش نگاه کرد دست روی دست مادرش گذاشت گفت: مادر....
مادر با لبخند ملایم و مهربان نگاهش کرد گفت: جانم... عزیزدلم چرا از جات بلند شدی؟... چیزی میخوای؟... شیوون لبخندش قدری پررنگتر شد گفت: نه خسته شدم...بلند شدم... لبخندش محو شد گفت: مادر...مادرش که سرش را پایین کرده به کتاب دست خود نگاه میکرد گفت: هوم... شیوون چهره اش ناراحت شد گفت: اگه بفهمی پسرت سرطان داره چیکار میکنی؟...مادر یهو سرراست کرد با چشمانی به شدت گرد و وحشت زده نالید: چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟...