SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آتش 2

سلام دوستای  عزیزم...

بله همینطور که میبنید اپ های من شده روزهای فرد...شما که جوابی نداید منو دیگه به گفته خودم عمل کردم...

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ..

 

فرشته 2

اقای چویی دوان راهروی بیمارستان را طی کرد نفسش از اشفتگی دویدن بند امده بود ولی اهمیتی نداد چون نگران و اشفتگی امان نداد با تمام قوا میدوید راهرو را میدوید که با دیدن مادرش وسرخدمتکار جلوی در اتاقی چشمانش گشاد شد صدا زد: مادر... به قدمهایش سرعت بخشید جلوی مادرش نفس زنان ایستاد نالید: چی شده؟.... هیون یونگ کجاست؟... مادر که با دیدن پسرش گریه ش درامده بود دست پسرش را گرفت با صدای گرفته ای گفت: کی کو...عروسم حالش خوب نیست...دکتر میگه حال بچه م خوب نیست... ممکنه بچه شو از دست بده...اصلا ممکنه خودشم... آقای چویی از وحشت چشمانش گشاد شد وسط حرفش نالید: چی؟... چی میگی مادر؟... اخه برای چی؟... برای چی باید بچه از دست بره؟...چرا هیون یونگ اینطوریه؟... اخه چی شده؟...

سرخدمتکار جای مادر با حالتی دستپاچه  گفت: ببخشید ارباب...خانم چند روزی حالش بد بود...گفتیم بیارمشون دکتر...ولی قبول نکرد...ولی...ولی دیروز یهو بیهوش شد...اوردیمش بیمارستان....گفتن از همین بیماری که اپیدیمی شده...نمیدونم اسمش چیه...از همین گرفته...میگن خیلی ها جونشو از دست دادن ...متاسفانه خانم هم از همین .... چشمان اقای چویی بیششتر گرد شد ابروهایش به شدت درهم شد عصبانی با صدای بلند وسط حرفش گفت: چی؟... خانم از همین بیماری خطرناک گرفته؟... هیون یونگ مریض بوده ...حاضر نبود بیاد دکتر...انوقت شماها دست رو دست گذاشتین نگاهش کردید ...حالا نمیگید حالش بده.... شماها چه غلطی داشتید میکردید.... به یقه سرخدمتکار چنگ زد او را به طرف خود کشید تو صورتش با خشم گفت: اگه اتفاقی برای هیون یونگ یا بچه ام بیافته زنده نمیزارمتون...همتونو میکشم...کاری میکنم...

مادر گریه ش قطع شد چهره اش به شدت درهم و عصبانی شد بازوی پسرش را گرفت عقب کشید تا خدمتکار را که از خشم اقای چویی و فریادش چشمانش گرد و به شدت ترس  میلرزید را نجات دهد با صدای کمی بلند وسط فریاد پسرش گفت: اگه برای عروس نوه ام اتفاقی بیافته من تورو میکشم... اقای چویی یقه خدمتکار را رها کرد یهو رو بگردانند با چشمانی گرد به مادرش نگاه کرد گفت: مادر...مادر اخمش بیشتر شد امان نداد عصبانی گفت: بهت گفتم حالا که ماه اخر بارداری همسرته...نرو ماموریت...گفتی من سناتورم ...کارمند دولتم...نمیتونم نرم...گفتم بهشون بگو وضعیتت چطوریه...گفتی نمیشه...نمیتونی زیر انجام وظیفه ات بزنی...بیا اینم نتیجه ش...همسرتو تنها گذاشتی ..مریض شد..بهش میگفتیم بیا بریم دکتر میگفت نه...این حالش بخاطر اینکه دلتنگ توه... اگه خودت بودی به موقع میبردیش دکتر...نه اینکه حالا وضعیتش وخیمه.... بیای مارو تهدید کنی که اینکارو میکنی....اقای چوی با حرفهای ماردش چشمانش گشادتر دهان باز کرد تا حرفی بزند که صدای امد هم مادرش را ساکت کرد هم به او فرصت نداد: آقای چویی... اقای چویی رو بگردانند دکتر خانوادشان را دراستانه دراتاق دید ابروهایش بالا و چشمانش گردتر شد گفت: آقای دکتر...دوان جلوی دکتر ایستاد اشفته پرسید : چی شده اقای دکتر ؟...حال همسر و پسرم چطوره؟...

دکتر چهره ش درهمتر شد اخم الود گفت: متاسفم اقای چویی...خانموتون حالش اصلا خوب نیست.متاسفانه بیهوشن دارن به کما میرن...بچه هم تو وضعیت خیلی بدیه....ممکنه از بین بره....اگه خانمتون به کما برن متاسفانه باید بچه رو...اقای چویی چشمانش بیشتر گرد شد وحشت زده وسط حرف دکتر گفت: نه..خواهش میکنم اقای دکتر ....دستان دکتر را گرفت با حالت التماس نالید : هر کاری میتونید بکنید...هر چی لازمه ...هر چی هزینه ش میشه...هر کاری بگید میکنم...همسر و پسرمو نجات بدید...خواهش میکنم افقای دکتر... دکتر دستان اقای چویی را فشرد گفت: اقای چویی اروم باشد....ما هر کاری از دستمون برمیاد براشون انجام میدیم... نگران نباشید...

.......................................................

آقای چویی زانو زده جلوی پنجره کلیسا ایستاده بود هق هق ارام گریه ش در کلیسا میچید از خدایش کمک میخواست، آیات انجیل را ازحفظ میخواند با خدایش حرف میزد  بی اختیار حرفهای به یادش امد ، حرفهای که خاله خانم فامیل دور مادرش گفته بود " که فرزندش چون گل رزی ست ..باید مراقبش باشد ..ممکن است غنچه نشکفته از بین برود ..باید با دعا و طلب از خداوند او را نگه دارد ..باید از خدایش کمک بخواهد تا فرزندش زنده بماند .." با به یاد اوردن این حرفها اقای چویی پلیکهایش یهو باز شد با چشمانی گشاد به پنجره کلیسا نگاه کرد تنش لرزید با صدای لرزانی نالید : نه خدای من...بهم کمک کن...خدا جون من هسرو پسرمو از تو میخوام..خدای اسمون و زمین بهم کمک کن... سرپایین کرد دستانش را به زمین ستون کرد هق هق گریه ش بلندتر شد با صدای لرزانی نالید : خدایا بزرگ به همسر و پسرم کمک کن...خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااا.....

..................................................................

اقای چویی چشمانش قدری گشاد و ابروهیاش بالا رفت بالبخند پهنی از شادی گفت: چی؟... به هوش اومده؟...همسرم به هوش اومده؟..دکتر سری تکان داد با لبخند ملایمی گفت: بله...به هوش اومدن...ولی...لبخندش محو شد اخمی کرد گفت: باید ایشونو هر چه سریعتر عمل کنیم...بودن بچه تو این وضعیت براش خطرناکه...ممکنه دوباره بیهوش بشن... اقای چویی چشمانش از وحشت بیشتر گرد شد لبخندش خشکید گفتن: چی؟...میخواید عمل کنید؟ ...ولی...ولی هنوز چند روز به دنیا اومدن بچه مونده...میخواید زودتر از موعد ....دکتر سری تکان داد با ناراحتی حرفش را برید گفت: بله متاسفانه...ولی نگران نباشید.... با اینکه بچه زودتر از موعد مقرر دنیا میاد ....ولی تو دستگاه نهگش میداریم...نمیزاریم بچه از دست بره...ما بعد تولدش سریع میزارمیش تو دستگاه مخصوص....یه مدتی باید تو دستگاه باشه...تازنده بمونه...

آقای چویی با چهره ای درهم و نگران گفت: دستگاه؟؟...یعنی بچه ام اینجوری زنده میمونه؟... دکتر سری تکان داد گفت: بله ..زنده میمونه...ولی خوب یه مسایلی این وسط هست...ممکنه این مدت که میگم تو دستگاه بمونه هم خیلی زیاد باشه..یعنی زمان زیادی باید تو دستگاه بمونه...مشخص نیست چه مدت...شادی چند ماه باید تو ستگاه باشه...چون متاسفانه بیماری مادر به نوزاد سرایت کرده...مادر تونسته در مقابل بیماری دوم بیاره...ولی نوزاد نه...خیلی ضعیفه ...مطمین هم اسیب دیده...ما بعد از به دنیا اومدنش میزاریمش تو دستگاه ...مداوا اصلی رو روی نوزاد انجام میدیم... این کار هم وقت زیاد میبره...هم هزینه زیاد داره...

اقای چویی ابروهایش بالا رفت حرفش را برید گفت: هزینه ؟...مهم نیست اقای دکتر...گفتم که هزینه ش اصلا مهم نیست...هزینه هر چقدر میشه من چند برابر شو میدم...فقط به بچه ام کمک کنید...مدت هم هر چقدر طول بکشه مهم  نیست...مهم بچه مه...من بچه مو از شما میخوام اقای دکتر....دکتر سری تکان داد با اخم گفت: باشه...پس ما حالا اماده عمل میشم ...خانم شما روعمل میکنیم...

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

چند ماه بعد

اقای چویی دستانش را دور تن نحیف و لاغر همسر زیبایش حلقه کرد از پشت او را به آغوش کشید گونه به گونه همسرش چسباند با او هم نگاه شد به حباب شیشه ای جلویشان .حباب شیشه ای که نوزاد کوچک لاغر و نحیف که جز پوشاک چیزی به تن نداشت چشمان را بسته بود به مچ دستش سیم کوچکی بیرحمانه جا خوش کرده بوده بود به روی سینه کوچکش که با تند نفس زدن تند بی وقفه بالا و پایین میرفت سیم مانیتوزینگ سنگینی میکرد بود. آقای چویی حلقه دستانش را دور تن همسرش تنگتر کرد با صدای ارامی گفت: تمام زندگیم... تمام عمرم... دلیل بودنم...دلیل زندگیم...دلیل تنفس کشیدنم...عشقم...امیدم...نفسم..جونم...جگر گوشه ام..تو این شیشه حبابه...داره برای زنده موندن مبارزه میکنه...پسر کوچولوم..شیوون کوچولوم...مثل یه مرد داره با مرگ میجنگه...اون قویه...خیلی قویه...این بیماری نتونسته از پا بندازش....چون پسر کوچولوم خیلی قویه...چند ماه که تو حباب شیشه ایه ...ولی زنده ست...هر روز حالش داره بهتر میشه...چون پسر کوچولوم میخواد کم نیاره....

هیون یونگ چشمان خیس خمارش به نوزاد نحیفش بود دراغوش همسرش بیاختیار با تکان دادنش نه نووار تاب میخورد بیتوجه به حرفش همسرش با صدای ارامی وسط حرفش گفت: یوبو... اقای چویی همانطور که نگاهش به نوزاد کوچولویش ، مرد کوچولویش بود گفت: هوم...

هیون یونگ پلکی زد اشک ارام و بی صدا روی گونه اش غلطید با صدای ارامی گفت: یادته چند ماه پیش یه روز که خاله خانم اومده بود پیشمون..بهمون درمورد پسرمون چی گفت...گفته بود یه خطر بزرگی پسر کوچولومو تهدید میکنه...ممکنه از دستش بدیم...ما باید خیلی مراقب باشم...باید خیلی تلاش کنیم...تا بچه مون زنده بمونه...تو اون زمان گفتی حرفهای خاله درست نیست... تو حرفش هیچی نیست... ولی اتفاق افتاد...شیوون کوچولومون با بیماری به دنیا اومد... اونم با یه بمیاری خطرناک.... داشتیم از دستش میدادیم....چند ماهه بچه ام تو بیمارستانه...حالش هنوز خوب نشده...ما تمام تلاشمونو داریم میکنم...کارتمون شب و روز شده دعا...از خدا درخواست کردن...درست همون چیزی که خاله خانم گفت....از خدا طلب میکنیم تا غنچه کوچولومون سالم بشه... یوبو من میترسم...میترسم پسر کوچولوم دوم نیاره...میترسم خسته بشه...نخواد بجنگه...من میترسم پاره تنم...جگر گوشه ام خسته بشه از این همه جنگیدن... میترسم یوبو...میترسم از آینده...میترسم طبق گفته خاله پسرم بشه فرشته تو اتیش...نمیخوام پسرم همش تو خطر باشه... نمیخوام مثل گل رز تو خطر باشه...نمیخوام دیگه برای پسرم اتفاقی بیافته...نمیخوام دیگه هیچ اتفاقی براش بیفته...میخوام همیشه سالم و شاد باشه...یوبو من میترسم...بغض دیگر اجازه نداد حرفش را ادامه دهد هق هق گریه ش درامد دست روی حباب شیشه اش گذاشت هق هق گریه ش بلندتر شد.

اقای چویی هم با حرفهای همسرش اشک در  چشمانش حلقه زد با تنگتر کردن حلقه دستانش همسرش را بیشتر به خود فشرد سرچرخاند بوسه ای به گونه همسرش زد پیشانی به شقیقه همسرش که با بوسه اش چشمانش را بست اشک میریخت چسباند گونه های خودش هم از اشک خیس شد با صدای لرزانی گفت: نه عزیزدلم...نترس...پسر کوچولوم حالش خوب میشه...مطمین باش اون قویه...اون خیلی قویه...حالش خوب میشه...دیگه هم براش اتفاقی نمیافته...من دیگه نمیرازم براش اتفاقی بیافته...من مراقب پسر کوچولومون هستم....بهت قول میدم همیشه مراقبش باشم...

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

 

1 آپریل 2015

کیو با لباس مخصوص پزشکان اتاق عمل به تن کنار تخت اتاق عمل ایستاده بود چشمان خیس ورم کرده سرخش به دلیل زندگیش بود به کسی که همه چیزش را ، جانش را ، زندگیش را به او مدیون بود به شیوونش ، دست لرزانش را دراز کرد دست شیوون را گرفت نگاهی به سرتاپای شیوون کرد . شیوون بیهوش کلاه مخصوص اتاق عمل به سرش کاملا لخت روی تخت افتاده بود ،به دهانش لوله بزرگی فرو کرده بودنند، پرستارها به مچ دست چپ و انگشتان شیوون سیم های و گیرهای وسایل پزشکی مخصوص اتاق عمل وصل میکردنند تابرای عمل ، عملی سخت اماده ش کنند.

کیو با نگاه به سرتاپای شیوون چشمانش بیشتر خیس شد با پلک زدن اشک ارام و بی صدا روی گونه هایش غلطید انگشتان یخ زده شیوون را میان دستش فشرد لب زیرنش از گریه بی صدا به شدت میلرزید چهره ش ذره ذره حال گریه میگرفت ،دهانش را باز کرد نفس عمیقی کشید تا گریه ش را قورت دهد ولی نشد باهمان حالت صدای لرزانی  گفت: هیونگ.... شیوون هیونگ...خواهش میکنم...خواهش میکنم...من میترسم...منو تنها نذار... شیوون هیونگ...تو میتونی...خواهش میکنم... بیاختیار هق هق گریه ش درامد خودش را روی شیوون انداخت دستی را دور سینه لخت شیوون حلقه کرد صورت به گردن شیوون فرو برد به اغوشش کشید میان هق هق  گریه ش نالید: هیونگ تو رو خدا...من و تنها نذار...هیونگ خواهش میکنم...

پرستارها با چشمانی خیس به ضجه های کیو نگاه میکردنند. دکتر بیهوشی به کنار کیو امد دستی به پشتش گذاشت با دست دیگر بازویش را گرفت تا از روی شیوون بلندش کند با ناراحتی گفت: دکتر چو ...خواهش میکنم اروم باشید...دکتر چو...بلند شید....اروم باشید.....دوباره حالتون بد میشه ها.... ولی نتوانست کیو را از روی شیوون بلند کند.

کیو دستانش را بیشتر دور شیوون حلقه کرد هق هق گریه ش بلندتر وضجه اش هم دلخراش تر شد : نننننهههههههه..خواهش میکنم شیوون هیونگ...منو تنها نذار....خواهش میکنم...تو میتونی...تو میتونی...خواهش میکنم.... کیوهیوناتو تنها نذار...کیوهیونات میترسه...هیونگگگ.... تو بهم قول دادی همیشه کنارم بمونی...هیونگ...خواهش میکنم...تو قول دادی ...هیچوقت تنهام نمیزای...هیونگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ....



نظرات 2 + ارسال نظر
tarane یکشنبه 10 بهمن 1395 ساعت 21:14

سلام عزیزم.
شیوون این چه سرنوشتی بود که داشت . اولش که با مریضی به دنیا اومد ، حالا هم که توی این شرایطه .
گناه داره این بچه خوب.
ممنون گلم خیلی خوب بود

سلام عزیزدلم...
هی چی بگم...اره با بیماری دنیا اومد...اونم اینده اشه
خواهش عزیزجونییییییییییییییییییییییییییییییییییی

김보나 یکشنبه 10 بهمن 1395 ساعت 20:38

وااااااای چقد جیگر خراش خیلی خوب بود مرسی

هی چی بگم...
ممنون خوشگلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد