SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

مرا دوست بدار 11


سلام دوستای گلم...

این هم از این قسمت داستان...بفرماید ادامه...

  

برگ یازدهم

( 6 اکتبر 2014 )

شیوون لیوان قهوه رو از دست ریوون گرفت روی نیمکت راهروی بیمارستان نشست به ریوون که کنارش روی نیمکت نشست نگاه کرد با چهره ای گرفته گفت : ممنون.... دکتر گفت که بعد ظهر کیوهیون رو مرخص میکنه...میتونم ببرمش خونه...داروهاشو نوشته ...وقت ویزیت بعدی هم داده.... ریوون  لبخند  زد چشمانش از شادی قدری گشاد شد گفت: واقعا؟... چه خوب..این عالیه.... شیوون تغییری به چهره ی ناراحت خود نداد سر ی تکان داد پا رو پا گذاشت دستی رو پشتی نیمکت گذاشت سرپایین کرد به لیوان دست خود که روی رانش گذاشت نگاه کرد گفت: اهوم.... خوبه..ولی مرخصی من هم امروز تموم میشه..از فردا صبح باید برم شرکت.... ریوون ابروهایش بالا رفت و لبخندش خشکید گفت: اوه...فردا؟.... شیوون تغیری به صورت و حالت نشستن خود نداد سرش را هم بالا نیاورد سرش را تکان داد گفت: اهوم...

ریوون میفهمید چرا شیوون با اینکه کیو مرخص میشد ولی هنوز ناراحت بود برای همراه بودن با نامزدش و حمایت از اوو دلگرم کردنش لبخند کمرنگی زد دست روی دست شیوون که قهوه را روی رانش نگه داشته بود گذاشت ارام فشرد گفت: اوپا... شیوون ارام سرراست کرد با چهره ای پژمرده نگاهش کرد ریوون امان نداد با همان حالت گفت: نگران نباش...میدونم برای چی ناراحتی... درسته فردا میری سرکار ...ولی نگران کیوهیون شی نباش... من فردا صبح جای تو کنار کیوهیون شی میمونم...تا تو بگردی.... یعنی صبح ها من میام پیش کیوهیون شی میمونم...تو با خیال راحت برو سرکار....به کارات برس برگرد....من هستم.... شیوون اخم ملایمی کرد گفت: ممنون عزیزم...ولی اینطور که نمیشه...تو خودتت کلاست چی ؟.... نمیشه که ...تو خودتم زندگی و کار داری... نمیشه که... ریوون لبخندش قدر پررنگتر شد حرفش را برید گفت: چرا نمیشه عشقم؟... من که صبح ها کلاس ندارم... من بعد ظهرها دانگشاه کلاس دارم... بعلاوه برای زمانهای که من کار دارم هم تو... یعنی مثلا روزهای که برای منم کاری پیش میاید ....میشه از یکی خواست که بیاد.... پیش کیوهیون شی بمونه...مثلا آجومای که یه وقتهای که مامانم خیلی کار داره میاد کمک ...اون زن خیلی خوبه و کارشم خوب بلده...کار اصلیش پرستاری از بیمارنه...چون تو بیمارستان کار میکرد...الان بازنشسته شده...ولی هنوزم اینکارو میکنه... همراه با پرستار خونگی نیمه وقت خدمتکاری هم میکنه...دست شیوون را بیشتر فشرد و اطمینان را با چشمان عاشقش براش فریاد زد گفت: میدونم نگرانی...ولی نگران نباش...من هستم تنهات نمیزارم... میدونم کیوهیون شی رو نیمشه با وضعیتش یه لحظه هم تنها گذاشت....که منم برای همین میگم که من هستم...خودت هستی...اون آجوما هم میگم مواقعی که ما نیستیم باشه...پس نگران نباش...یه لحظه هم تنهاش نمیزارم...

شیوون چهره ش غمگین بود لبخند خیلی ملایمی زد سرش را تکان داد گفت: ممنون عزیزم...ممنون که تنهام نداشتی نمیزاری.... درسته ما هیچوقت کیوهیون رو تنهاش نمیزاریم... لبخندش محو شد با نگرانی  گفت: فقط امیدوارم شرایط بهتر بشه ...دیگه مشکلی پیش نیاد...چون وضعیت کیو خودش بد هست...دیگه با پیش اومدن مشکلی... رویون لبخندش پررنگترشد دست شیوون را فشرد وسط حرفش گفت: نه اوپا....دیگه نفوس بد نزن...مشکلی پیش نمیاد...همه چیز درست میشه... شیوون لبانش را بهم فشرد سری تکان داد سرپایین کرد دوباره غمگین به لیوان دستش نگاه میکرد گویی به فکر فرو رفت.

***************************************

هان دستی روی میز ستون کرد با اخم به هیچل که با گوشیش ور میرفت گفت: چولا...بالاخره چیکار کردی؟...به صاحب کارخونه خبر دادی چه اتفاقی افتاده؟... هیچل روی صندلی چرمی پشت میز لمه داده بود با اخم و چشمانی ریز نگاهش به گوشیش بود انگشتانش سریع روی صحفه ش میزد بدون گرفتن نگاهش از گوشیش گفت: نه...گفتم که بهش میگم...گفتنش مساویه با نابودی من...هان اخمش بیشتر شد گفت: خوب حالا میخوای چیکار کنی؟...این مردی که درموردش گفتی ...منم یه چیزهای درموردش شنیدم...چویی شیوون رو میگم...ادم ساده بی دست و پایی نیست...خیلی زرنگه...در افتادن باهاش اشتباهه....باید یه جوری راضیش کنی...اگه اون افراد رو بفرستی سراغش منظورم خانواده دوتا کارگر ه...به نظر من یه جور مسخره بازیه...اون اگه بفهمه اصل قضیه چیه...چه اتفاقی افتاده...میدونی چی میشه؟...مطمین حسابتو بد میرسه...حتی از صاحب کارخونه هم....

هیچل نگاهش را با مکث از گوشیش گرفت با اخم شدید و غضب الود خیره نگاهش میکرد با صدای خفه ای حرفش را برید گفت: بفهمه؟...از کجا میخواد بفهمه چه اتفاقی افتاد؟...کی میخواد بهش بگه؟....از اون سرکارگر احمق؟... اون عوضی رو اگه هزار تیکه ش هم کنه دیگه حرفی نمیزنه.....جوری ساختمش که اگه دوباره بره سراغش حرفهاش زمین تا اسمون فرق داره...پس نگران فهمیدنش نباش... از طرفی درسته اون عوضی زرنگه....ولی برای همون زرنگیش باید خفه ش کنم...اون عوضی میخواد بره شکایت کنه...منم باید با خانواده های نادون اون کارگرهای سرگردمش میکنم...که برام دردسر نشه...خودت که رفتی بیمارستان شنیدی پرستارها گفتن مهندس چو نه میبنیه ...نه حرف میتونه بزنه...نه راه میتونه بره... حالشم اصلا خوب نیست...اگه کیوهیون  بتونه حرف بزنه ...میگه اصل قضیه چیه...انوقته که من کارم ساخته ست...پس من باید تو نطفه این ماجرا رو خفه کنم...با شکایت اون خانواده ها شیوون ساکت میشه...دیگه دنبال قضیه رو نمیگیره...پس باید اینکارو بکنم...

هان گره ابروهایش شدید و چشمانش ریز شده به هیچل نگاه میکرد گفت: نمیدونم ...ولی من که فکر میکنم داری اشتباه میکنی...امیدوارم به جای درست کردن این قضبه بیشتر توی درد سر نیوفتی...هیچل همراه اخم لبخند کجی رو لبانش نشست گفت: نه خیالت راحت...تو دردسر نمیافتم....هیچل ...کیم هیچل شکست نمیخوره...من همیشه پیروزم...پس نگران نباش...هان بدون تغیر به چهره ش فقط نگاهش کرد سرش را به دو طرف تکان داد حرفی نزد.

شیوون لحاف را روی پاهای کیو که نیم خیز روی تخت نشانده بودش بالا کشید کمر راست کرد از بغل کردن کیو که از روی ویلچر بغلش کرد روی تخت نشاندش کمرش قدری درد گرفته بود دست به کمرش زد نفس عمیقی کشید تا نفس زدنش ارام شود با لبخند ملایمی به کیو نگاه کرد مهربان گفت: خوبه؟...یا میخوای دراز بکشی؟...کیو که صورتش باند پیچی بود، باند چشمانش را برداشته چشمانش ریز شده  چون نور چشمانش را قدری اذیت میکرد ،باند تنش هم بخاطر کمتر شدن زخمها کمتر شده بود، شیوون پیراهن ازاد و گشادی تنش کرده بود تا اذیت نشود، نشسته روی تخت تکیه داد به تاج تخت بود در جواب شیوون قدری سرراست کرد سرش را به دو طرف تکان داد یعنی " نه... نمیخوام دراز بکشم"... شیوون سرش را ارام تکان داد گفت: باشه...دستش را از کمرش برداشت ویلچر را به گوشه اتاق میبرد گفت: ویلچر رو میزارم  گوشه اتاق که زیر دست وپا نباشه...ریوون هم داره تو اشپزخونه یه غذای خوشمزه درست میکنه...تو استراحت کن من برم بیرون یه خورده خرید دارم زود برمیگردم...بهت غذا میدم... ویلچر را گوشه اتاق گذاشت روبه کیو کرد گفت: باشه؟...

کیو که با چشمانی که دیدش تار بود به شیوون و حرکاتش نگاه میکرد با حرفش چهره ش درهم شده بود ابروهایش تاب خورده بود دستش را بالا اورد تکان داد . شیوون با حرکت کیو لبخندش محو شد قدری ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟...یعنی چی این حرکت؟...یعنی نرم؟... کیو بدون تغییر به چهره ش سرش را ارام به پایین تکان داد یعنی " اره"...شیوون اخم ملایمی کرد کنار تخت رفت گفت: چی؟...نرم؟..چرا؟...چرا نرم؟.. اخه میخوام برم خرید..جای خاصی نمیخوام برم...میخوام برم سرخیابانون یه مقدار خرید کنم...همون فروشگاه که همیشه من و تو میرفتیم اونجا.... کیو چهره ش درهمتر شد میان حرفش دستانش را بالا اورد دوباره تکان داد شیوون لبه تخت نشست دستان کیو را گرفت با ناراحتی گفت: کیوهیون...من متوجه منظورت نمیشم؟...یعنی چی؟... نمیخوای من برم ...برای چی؟.. سرچرخاند گویی دنبال چیزی میگشت  گفت: وایستا...درفترچه یادداشت و خودکاری را روی میز عسلی دید گفت: بنویس....خم شد دفترچه و خودکار رو گرفت گفت: میتونی برام بنویسی من بفهمم چی میگی...اره؟..

کیو نگاه تارش به شیوون بود سرش را ارام تکان داد یعنی " اره".. شیوون دفترچه را در کف دست کیو گذاشت خودکار را به دست راستش داد گفت: بیا برام بنویس بفهمم چی میگی... کیو سرپایین کرد چشمان تارش به دستانش شد به کمک شیوون که دستانش را نگه داشته بود خودکار را روی صفحه دفترچه که بالا اورده به صورتش نزدیک کرده بود گذاشت شروع کرد به نوشتن .چون تار میدید دست خطش خیلی بد و خرچنگ غورباقه بود چند خط نوشن دفترچه را طرف شیوون گرفت.

 شووین دفترچه را گرفت با اخم و چشمان ریز شده بخاطر بد خطی شروع کرد به خواندن : نرو شیوون...منو تنها نذار... من میترسم... شیوون چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت یهو سرراست کرد به کیو که با چهره ای درهم نگاهش میکرد هم نگاه گفت: کیوهیون...من تنهات نمیخوام بزارم... فقط میخوام برم خرید...اونم یه ساعت هم نمیکشه...بعلاه ریوون هم هست...دست کیو را گرفت به چهره کیو که گویی بغض کرده بود با ناراحتی نگاه میکرد مهربان گفت: دونسنگ عزیزم...برادر کوچیکم... من هیچوقت تنهات نمیزارم...هیچوقت ...الانم فقط میخوام خرید برم... مکثی کرد گفت: ولی کیوهیون...تو تنها نیستی...من هستم...رویون هست... ما همیشه مراقبتیم....از همه مهمتر ...خدا هست...خودت هم میدونی خدا همیشه با ماست... نگران نباش دونسنگم...تو حالت خوب میشه.... میشی همون کیوهیون سالم و شاد...من هیچوقت تنهات نمیزارمت... چهره اش گرفته  دستان کیو را میان دستانش بیشتر فشرد سرپایین کرد با صدای ارامی گفت: کیوهیون...من بهت قول میدم ...میدونی که من هیچوقت زیر قولم نمیزنم...حتی اگه سرم بره قولم نمیره...من هیچوقت تنهات نمیزارم...ولی از فردا باید برم سرکار...سرراست کرد به کیو که از حرفش ابروهایش بالا رفت نگاه کرد گفت: خوب..باید برم کار کنم...درمانت خرج داره...خدای نکرده نمیخوام منتی سرت بذارم...ولی تا حالا هم بیمارستان خیلی خرج داشته...منم از پس اندازم استفاده کردم...از این به بعد هم باید پول دربیارم...پس باید برم سرکار...اگه پول کافی داشتم خوب استعفا میدادم...تا بهبودی کاملت نمیرفتم سرکار...ولی مجبورم صبح ها برم سرکار ...جای من ریوون میاد پیشت...تو که میونه ات با ریوون خیلی خوبه... مثل خواهرته...پس نگران نباش... دستان کیو را که در درستش بود را تکان داد گفت: هوممم؟... من سعی میکنم زودتر از سرکار برگردم...یه چند ساعتی زودتر برمیگردم...تا پیشت باشم...پس اروم باش باشه؟...الانم میخوام برم خرید ...قصد رفتن برای همیشه هم ندارم فهمیدی؟... چشمانش از جملاتی که کیو نوشته بود خیس اشک بود قلبش با درد میطپید ولی لبخندی از سراجبار زد با حالتی شوخی گفت: جای هم ندارم برم... خونه ام اینجاست...بخصوص اینکه خیلی هم گشنمه...باید زودتر بیام عذا بخورم.... بخصوص غذای که ریوون درست کرده...پس خیالت راحت...حتی برای خوردن غذا هم شده خیلی زود برمیگردم ....باشه؟....

کیو بغض دیواره گلویش را میفشرد ولی دستان گرم شیوون که مهربانی و ارامش را نثارش میکرد ارامش کرده بود با مکث سرش را ارام تکان داد یعنی " باشه".. شیوون لبخندش قدری پررنگتر شد گفت : خوبه دونسنگم...خیلی خوبه...دستی را دور تن کیو حلقه کرد او را به آغوش کشید چشمانش را بست اشک ارام و بی صدا روی گونه هاش غلطید با صدای ارام در گوش کیو نجوا کرد : من همیشه کنارتم کیوهیون...همیشه...دونسنگم من تنهات نمیرازم...هیچوقت...تنهات نمیزارم...دستش ارام پشت کیو را نوازش کرد حلقه دستش را باز کرد کیو از آغوشش بیرون امد شیوون بلند شد گفت: خوب من زودتر برم خرید و زدی بیام... تو هم استراحت کن... چرخید با قدمهای  بلند و سریع به طرف در اتاق رفت، دست جلوی دهانش گرفت تا گریه ای که از بغض ترکیده ش درامد بود صدایش بلند نشود کیو نشوند به بیرون از اتاق دوید. کیو  نگاه خیس تارش به بیرون رفتن شیوون بود که بیرون رفت در اتاق را نبست کیو هم دست  روی چشمان خود گذاشت سرپایین کرد بغضش به گریه بی صدا بدل شد شانه هایش ارام تکان خورد شروع به گریه کرد.

**************************************************

(7 اکتبر 2014 )

 

شیوون ماشین را ارام وارد پارکینگ شرکت کرد، ارام میراند نگاه اخم الودش به دو طرف بود تا جای خالی پیدا کند به همان ارامی با پیدا کردن جای خالی ماشین را پارک کرد ؛ بیرون امد در ماشین را قفل کرد با مکث نگاهش را از قفل در ماشین گرفت دزدگیر را زد . کارهایش را ارام انجام میداد چون فکر میکرد ؛ به کیو که درخانه بود . با اینکه ریوون کنارش بود ولی شیوون با عکس العملی روز قبل کیو نگرانش بود هر چند با بودن ریوون خیالش راحت بود ولی خوب ریوون زن بود و کیو ممطینا جلویش قدری معذب بود ؛ ولی چه میشد کرد شیوون باید کار هم میکرد . همین افکار ذهن شیوون را مشغول کرده بود کارهایش را با مکث و ارام انجام میداد که حین فکرد کردن خطا نکند .

چرخید قدمی برداشت تا به طرف اسانسور برود که یهو حس کرد شخصی با فاصله زیاد از او ایستاده و نگاهش میکند رو بگردانند تا ببیند کیست ولی کسی نبود ، یعنی بود با رو بگردانند یهوی هیبت مردی به پشت ستون که با فاصله از شیوون بود رفت. شیوون ایستاد با اخم نگاه کرد حس کرد صدای نفس زدن را میشنود کسی پشت ستون ایستاده ، چرخید به طرف ستون چند قدم رفت اخمش بیشتر شد چشمانش ریز شد گفت: ببخشید... ببخشید... جوابی نیامد ولی چیزی پشت ستون گویی تکان خورد شیوون اخمش بیشتر شد گفت: کسی اونجاست؟... هییییییییییی..هییییی...کسی اونجاست؟... چند قدم دیگر برداشت صدای قدمهای شیوون در پارکینگ پخش میشد .

شیوون کاملا به ستون نزدیک شد سرش را کج کرد تا پشت ستون را ببیند که یهو از پشت سرش صدای امد : چی شده؟... شیون یکه ای خورد یهو سرچرخاند با چشمانی کمی گشاد و ابروهای بالا داده نگاه کرد که نگهبان ی بود به طرفش میامد دوباره گفت: چی شده آقای چویی؟.. اتفاقی افتاده؟... شیوون چهره ش تغییر کرد قدری اخم کرد طرف نگهبان برگشت گفت: چیزی که نه... اینگار یه نفر ...که یهو صدای دویدن کسی امد که پشت سر شیوون امد  و شیوون جمله ش نیمه امد یهو رو دوباره روبه ستون کرد هیبت مردی را دید که از پشت ستون بیرون دوید به طرف در خروجی پارکینگ میدوید.

 نگهبان با دیدن مرد چشمانش گشاد شد ابروهایش بالا رفت گفت: چی بود؟ ..کی بود؟... ان کی بود؟... شیوون با اخم به دویدن مرد نگاه میکرد گفت: نمیدونم کی بود.... من از ماشین پیاده شدم...حس کردم صدای شنیدم...اومدم ببینم کیه که شما اومدی...حالا که مبینم یه نفر داره... نگهبان چشمانش گشادتر شد حرف شیوون را برید گفت: چی؟... یه نفر؟..اون کیه؟....یهو شورع کرد به دویدن فریاد زد : یااااااا...یااااااااااااا...وایستا ببینم...تو کی هستی؟؟...یااااااااااا... شیوون با اخم شدید فقط نگاهش میکرد گویی مرد برایش اشنا بود با اینکه صورت مرد را ندیده بود ولی هیبت مرد از پشت خیلی شبیه یونهو بود، گویی یونهو پشت ستون منتظر شیوون بود ونمیدانست چرا جلو نیامد حال چرا فرار میکرد. شیوون هم فقط نگاهش میکرد ارام روبگردانند به طرف در اسانسور رفت. دیگر به این موضوع که این مرد یعنی یونهو برای چه امده بود چرا پشت ستون پنهان شده بود فکر هم نمیکرد. چون شیوون چیزهای  دیگری در زندگیش برایش مهمتر بود " کیوهیون؛ کار کردن ؛ سرو کله زدن با پست جدید در شرکت یعنی معاونت بخش خودش . "

 امروز اولین روز بعد مرخصی چند روزه ش بود باید امروز پست معاونت بخش خود را تحویل میگرفت ،دیگر مجالی برای فکر کردن در مورد یونهو را نداشت پس به طرف دراسانسور رفت تا وارد ماجراهای جدید دیگری شود.


نظرات 2 + ارسال نظر
tarane جمعه 8 بهمن 1395 ساعت 23:11

سلام گلم.
بیچاره کیو . چقدر میترسه شیوون تنهاش بذاره . اما شیوون خیلی مهربون تر از این حرفاس . هیچ وقت دوستش رو تنها نمیذاره و کنارش هست.
ممنون عزیزم عااالی بود

سلام عزیزدلم
بله کیو با شرایطی که داره میترسه... شیوونم که مثل همیشه باهاشه..
خواهش عزیزجونی.... دوستت دارم

김보나 جمعه 8 بهمن 1395 ساعت 21:05

ااای وای خداااااا متخصصی تو دق دادن ای خدا ادم دلش کباب میشه بدبخت شیوون ریوون چه قدر مهربونه کیو ی بیچاره که دیگه هیچی ای خدااااا
یونهو دیگه چی میگه
جلوی اون هیچولو یکی بگیره
کیو زبون باز کنه اصل کدوم قضیه رو بگه
خیلی قشنگ بود مرسی

ای وای شرمنده
اره همشون روزهای سختی رو دارن میگذرونن... شاید روزهای خوش هم برسه ...هی چی بگم... من که حریف هیچل نمیشم...
خواهش عزیزجونییییییییییییییییییییییییی یه دنیا ممنون از لطفت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد