SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

دوستت دارم 21

سلام بر همگی ...

امشب نوبت اپ داستانیه که خیلی ها دوسش ندارن  ولی من میزارمش... بفرماید ادامه برای خوندنش

  

عاشقتم 21

دونگهه گوشی را از دست کیو قاپید به صحفه موبایل نگاه کرد چشمانش گشادتر شد گفت: این جوونه؟.. این جوونه چویی شیوونه؟... واقعا؟... کیو اخم شدید کرد با حالت خشکی گفت: اره...چطور؟... دونگهه از حالت نگاه کیو ترسید لبخند پهنی زد که تا بناگوشش باز شد گفت: هیچی...فقط خیلی جذابه....هیوک دستش را بالا اورد با اخم شدید به کیو نگاه کرد میان حرف دونگهه گفت: وایستا بینم کیوهیون...کیو رو به هیوک کرد هیوک هم با همان حالت سریع گفت: این یعنی چی؟... ما بریم دکتر چویی شیوون رو بیاریم اینجا که چی بشه؟...برای چی باید جوون مردم رو بیاریم اینجا؟...به چه دلیلی؟...به چه دلیل باید دکترو بدزدیم یا مثلا بگیم بیاد اینجا؟... هااا؟...اگه به تشکره که باید خودت ببری سراغش ازش بابت نجات جون خودت و دخترت تشکر کنی...اگه هم حاضر نیست ببندیت چون سر اون قضیه درگیری پدر تو با پدرشه...میتونی بگی به تو مربوط نیست...پدرهامون باهم درگیر بودن تو اومدی بابت نجات جون خودت و دخترت ازش تکشر کنی...نه اینکه ما اونو بدزدیم ...یا بگیم بیاد اینجا تو ازش تشکر کنی....اصلا این با عقل جوردرنمیاد.... اصلا ...که گویی چیزی به ذهنش رسید اخمش بیشتر شد چشمانش گشاد شد مکثی کرد گفت: نــــــــــــــــــــه...وایستا ببینم...کیوهیون...نکنه تو میخوای اون دکترو بیاریم اینجا تو باهاش....دستش را تکان داد عصبانی گفت: نه..نه...امکان نداره کیوهیون...تو عوض اینکه بری ازش تشکر کنی ...میخوای جوون مردمو بیاری بهش اسیب بزنی...

کیو با اخم شدید و چشمان ریز شده غضب الود به هیوک نگاه کرد با جملات اخرش چهره ش درهمتر شد عصبانی میان حرفش گفت: چی میگی هیوکجه؟... کی میخواد بهش اسیب بزنه؟...من میگم بیارید اینجا ...چون خودم نمیتونم برم....از جا بلند شد به نظر اشفته و کلافه بود دستانش را تکان میداد با همان حالت و صدای بلند گفت: امروز توبیمارستان هر چی سعی کردم برم تو اتاقش باهاش حرف بزنم نشد...تو اورژانس رفتم سراغش هر کاری کردم نشد برم جلو ....بعدش تو اتاق بالای سراون دخترک که مرد ...بازم هر چی سعی کردم نشد ...فقط هر جا میبردنش میرفتم دم در اتاق میستادم...ولی نمیتونستم برم داخل ...اصلا نمیتونستم برم جلو ...نمیدونم چرا....اخرش تو بخش بستریش کردن....دوباره خواستم برم تو اتاق ...اما بازم به همون دلیل کوفتی که نمیدونم چیه نشد برم....تنها کاری که کردم موبایلمو در اوردم بدون اینکه کسی بفهمه عکس گرفتم...حالا هم میخوام که شماها برام بیاریدش اینجا...تا ازش تشکر کنم...یا چه میدونم باهاش حرف بزنم...بگم بابت نجات جون من و دخترم چی میخواد ...

دونگهه با چشمانی گرد و هنگ شده به کیو نگاه کرد ولی هیوک با اخم شدید و چشمان ریز شده دست به کمر ایستاده بود به کیو خیره بود با صدای ارامی حرفش را برید گفت: اون دکتری که من ازش چیزهای فهمیدم بابت نجات جون تو ودخترت چیزی ازت نمیخواد...اون که نمیدونست تو یا دخترت تو اون زمان تو خطریت که جونتونو نجات داد ....پس برای گرفتن جایزه یا چیزی ازت جونتو نجات نداد... مطمینم وقتی بهش بگی بابت نجات جونت چیزی ازت بخواد ناراحتتر میشه...واون دلیل کوفتی که نمیتونستی به اتاق بری رونمیدونم چیه...ولی میدوم این حالت اشفته تو و بال بال زدنت برای چیه...تو خودت نمیدونی چه مرگته...ولی من میدونم...ولی با این همه من برات دکتر چویی شیوون رو نمیارم...هرگز.... اگه میخوای ازش تشکر کنی یا باهاش حرف بزنی خودت برو پیشش...مثل یه ادم با شخصیت یه دسته گل یا یه سبد میوه بگیر برو عیادش ازش تشکر کن...نه اینکه اونو بکشونی اینجا مثلا بخوای ازش تشکر کنی...درحالی که یه نیت دیگه داری....من اینکارو برات نمیکنم هرگز... خم شد کتش را که قبلا دراورد روی مبل انداخته بود را گرفت چرخید خواست به طرف در خروجی سالن برود که کیو با چهره ای به شدت درهم و عصبانی داد زد: هیوکجــــــــــــــــه.... هیوک رو برگردانند اوهم عصبانی فریاد زد : نـــــــــــــــــــــه....که دونگهه امان نداد یهو از جا پرید با صدای بلند گفت: من میارمش....

هیوک و کیو باهم رو به دونگهه کردن و دونگهه امان نداد با چشمانی کمی گشاد و ابروهای بالا داده نگاهشان میکرد دست روی سینه خود گذاشت گفت: من میارمش کیوهیون...من چویی شیوون رو برات میارمش...هیوک ابروهایش بالا رفت وچشمانش گشاد شد گفت: دونگهه...دونگهه با اخم روبه هیوک دستش را دراز کرد گفت: تو نمیخواد کاری بکنی...من خودم چویی شیوون رو برای کیومیارم...یهو دوید به طرف درخروجی سالن میرفت با صدای بلند گفت: من هر طوری شده چویی شیوون رو برات میارم کیوهیون...عوضش ازت یه جایزه کت کلفت میگیرم.... کیو با اخم شدید به دویدن دونگهه نگاه کرد با صدای بلند گفت: باشه...هر چی بخوای بهت میدم... هیوک با حرفهای دونگهه چشمانش گشاد بود با جواب کیو چشمانش بیشتر گرد شد نگاهی به کیو کرد اوهم به طرف در که دونگهه از ان بیرون رفت دوید فریاد زد : دونگهه وایستا...دونگههههههههههههه...

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

شیوون ارام پلکهایش را باز کرد سرش را هم ارام چرخاند نگاهی به اطرافش کرد پلکی زد با چشمانی خمار نگاه بیحالی به سون آه و مین هو که با فاصله کمی از تخت ایستاده بودنند درحال حرف زدن به حد پچ پچ باهم بودن کرد اب دهانش را قورت داد تا گلوی خشک شده ش تر شود با صدای اهستها ی گفت: سون آه...سون آه با صدا زدن شیوون یهو رو برگردانند با دیدن چشمان نیمه باز شیوون ابروهاش بالا و قدری چشمانش گشاد شد گفت: جانم...خیز بلندی برداشت خود رابه تخت رساند دست شیوون را گرفت گفت: بیدار شدی عزیزدلم؟...مین هو هم تقریبا دوید تخت را دور زد طرف دیگر تخت ایستاد دست رو شانه شیوون گذاشت خم شد نگاه نگران به چهره رنگ پریده و بانداژ دور سر شیوون کرد گفت: شیوونی بیدار شدی؟...چیزی میخوای؟...درد داری؟؟....

شیوون پلکهایش را بست سرش را به دو طرف ارام تکان داد با صدای ضعیفی گفت: نه...چشمانش را باز کرد به مین هو و سون آه نگاه بیحالی کرد با همان حالت ضعف گفت: بهم کمک کنید لباسمو بپوشم... خودم نمیتونم...کمکم....با حرف شیوون سون آه و مین هو چشمانشان گرد شد فکر کردند هذیان میگوید مین هو با چشمانی گشاد گفت: چی؟...لباستو بپوشی؟...چی میگی شیوونی؟...سریع دست روی پیشانی شیوون گذاشت اخمی کرد وسط حرفش گفت: این که تب نداره...پس چرا داره هذیون میگه.... سون اه هم دستی دست شیوون را گرفته بود دست دیگر روی گونه شیوون گذاشت با نگرانی گفت: چی میگی عزیزدلم؟... لباستو بپوشیم چیه؟...

شیوون اخمی کرد دستش را ارام بالا اورد دست  مین هو را که روی پیشانیش بود گرفت به عقب فرستاد با بیحالی اما عصبانی گفت: هذیون چیه؟... هذیون خودت میگی....میگم میخوام لباسمو بپوشم برم خونه...مین هو همانطور هنگ شده به دست خود که شیوون به عقب فرستاد نگاهی کرد روبه شیوون تابی به ابروهایش داد گفت: میگم هذیون میگی ...میگی هذیونو خودت میگی.... اقای دکتر چویی شیوون...شما حالتون خوب نیست...تصادف کردی... بعدشم حالت بهم خورد بستری شدی...قراره فردا یه سری ازمایش بدی...پس نمیشه فعلا بری خونه...این لباسمو بپوشم برم خونه هم میشه هذیون.... شیوون دستش را از دست سون آه بیرون کشید ارنجهایش را به تخت ستون کرد با مچاله کردن چهره ش و گزیدن لبش سعی کرد بلند شود ولی توانی نداشت تا نیم خیز بلند شد ولی دوباره روی تخت افتاد با حرکتش مین هو وسون آه وحشت زده گفتند: شیوون...بازو و شانه های شیوون را گرفتند تا مانع دوباره بلند شدنش شوند .

شیوون هم چهره اش مچاله و درهم بود از تکان خوردن نفس نفس میزد با صدای که سعی کرده بود بلند باشد اما بیحال بود گفت: من میدونم قراره فردا ازمایش بدم... هذیون هم نمیگم... میخوام برم خونه...نمیخوام فردا ازمایش بدم...نمیخوام بستری باشم...نمیخوام حتی یه ثانیه دیگه هم تو این بیمارستان باشم...میخوام همین امشب برم خونه...سون آه چهره اش درهم شد با نگرانی گفت: عزیزدلم این حرفا چیه؟...تو حالت خوب نیست...دکتر سول گفته حتما باید این ازمایشات رو بدی.... تو تصادف به شکمت ضربه خورده...ممکنه روده ات یا معده ات اسیب دیده باشه.... مین هو هم با اخم دست روی شانه شیوون فشار ارامی داد با حالت جدی حرف سون آه را برید گفت: جنابعالی کم تو نجات دادن مردم مارو سکته دادی حالا هم میخوای بری خونه بااین وضعیتت بیشتر حرصمون بدی.... بشر تو حالت خوب نیست...مثلا دکتری...نمیدونی بعد تصادف باید این ازمایشات داده بشه...خودت که میدونی ممکنه جایت اسیب دیده باشه..باید درمان بشه...شیوون هم اخمش بیشتر شد با همان حالت صدا و ضعف حرفش را برید گفت: بله ...من همه چیزو میدونم...خودم دکترم...وضعیت خودم میدونم...این بدن منه...خودمم دکترم...میدونم حالم چطوریه...نیاز به ازمایش دارم یا نه...که میگم نه...نیازی به ازمایش نیست...میخوام برم خوونه...همین حالا....

سون آه با چهره ای درهم و نگران گفت: ولی عزیزدلم....تو حالت خوب نیست....باید بستری باشی... درمان بشی...نمیشه که بری خونه...بعلاوه هنری رفته خونه...دنبال مامان وبابا...داره اونا رو میاره بیمارستان.... شیوون هم تغیری به چهره خود نداد اشفته تر دوباره حرفش را برید گفت: بابا و مامان میارید ؟...اخه برای چی؟...من نمیخوام اینجا بستری باشم...چرا نمیفهمید؟..چرا عذابم میدید؟... دوباره ارنجهایش را به تخت ستون کرد اینبار هم با مچاله کردن چهره ش گزیدن لبش به سختی بلند شد نشست به لحاف روی پاهای خود چنگ زد با عصبانیت و صدای بلند گفت: من نمیخوام اینجا بستری باشم...کی روباید بیینم هاااا؟..من خودم دکترم...انوقت نمیفهم حالم چطوریه که منتظر جواب ازمایش باشم؟... چرا نمیفهمید؟؟...چرا درکم نمیکنید؟... من نمیخوام بستری باشم...فقط میخوام برم خونه...میفهمید؟؟... الان من فقط میخوام برم خونه...

من هو و سون آه گویی بالاخره متوجه شدند اشفتگی شیوون ازچیست  ؛ مرگ جین هی شیوون را اشفته کرد نمیخواست در بیمارستان باشد؛ مثل همیشه مرگ بیماری شیوون را اشفته میکرد ؛ نیاز به تنهای داشت ؛ نیاز به خلوت؛ نیاز با خدایش بودن ؛ نیاز به دور بودن از همه چیز و همه کس ؛ نیاز به استراحت . پس باید شیوون را به خانه میبردن. مین هو به سون آه امان نداد میان فریاد شیوون دستانش را بالا برد چند با تکان داد گفت: خیلی خوب...خیلی خوب...اروم باش...فهمیدم..باشه ..میبرمیت خونه.... دستان شیوون که با حرفش ساکت شد نفس زنان و اشفته نگاهش میکرد گرفت درچشمان کشیده و سرخ از درد شیوون خیره شد با صدای ارامی گفت: خیلی خوب ...تو فقط اروم باش شیوونی...میبرمت خونه...روبه سون آه کرد گفت: بهش کمک کن لباساشو بپوشه...به هنری هم زنگ بزن بگو پدر ومادرو نیاره...میبرمیش خونه...منم برم با دکتر سول حرف بزنم بگم مرخصش کنه...سون آه سر تکان داد گفت: باشه....

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

هیوک با اخم دید و چشمان ریز دستانش را به روی سینه ش جمع کرده به دونگهه که به چند مرد دستوراتی میداد نگاه میکرد، در سکوت فقط نگاهش میکرد .چند مرد دور دونگهه حلقه زده بودند به دستوراتش گوش میدادن با تمام شدن حرف دونگهه با سرتعظیم کردنند باهم گفتند: فهمیدیم < آیسمیدا> ...دونگهه هم سری تکان داد افراد رفتند. دونگهه رو بگردنند هیوک را پشت سر خود  دید لبخند پهنی زد گفت: هیوکجه کی اومدی؟... هیوک تغییری به حالت صورت و تنش نداد با صدای ارامی گفت: تو واقعا میخوای بری دکتر چویی شیوون رو بدزدی برای کیوهیون بیاری؟..میفهمی  داری چیکار میکنی دونگهه؟...

دونگهه لبخندش محو شد اخم کرد جلوی هیوک ایستاد گفت: اره...میخوام بیارمش...میخوام بدزدمشو بیارم...چون تنها راهیه که میشه اون دکتر رو برای کیو اورد...هیوک اخمش بیشتر شد گفت: چرا؟...چرا میخوای جرم کنی دونگهه؟.... تو وکیلی ... قانون خوندی...انوقت میخوای ادم ربایی کنی...اونم برای هوس و شهوت کیو...میدونی کیو اونو برای چی میخواد که بدزدی؟... میدونی که ادم ربای چه جور جرمیه.... میدونی که برابر با قتله... مجازاتشم برابر با قتل یه انسانه...اگه گیر بیافتی مثل یه قاتل باهات رفتار میشه...انوقت تو میخوای بخاطر کیو همچین جرم بزرگی رو مرتکب بشی....فکر میکنی وقتی گیر بیافتی کیو کمکت میکنه؟...نه...اصلا... اون چرا باید به یه قاتل کمک کنه که عابروی خودش هم در خطر باشه... اونوقت که تو گیر بیفتی میگه به من چه میخواست خودت قبول نکنی...

دونگهه اخمش بیشتر شد نگاهش جدی تر شد گفت: اره همه اینها رو میدونم...اینم میدونم که کیو میخواد بخاطر یه هوس...یه هوس  زودگذر شیوونو میخواد...ولی برای من مهم نیست..برای من تنها نجات خانواده ام مهمه...خودت میدونی که خواهرزاده ام مریضه...نمیدونم بیماریش چیه...ولی میخوام ببرمش خارج...نمیخوام اینجا درمان بشه...دکترهای اینجا هیچی حالیشون نیست...میخوام خواهرزادمو ببرمش خارج...برای خارج رفتنم پول لازم دارم...جایزه ای که از کیو درخواست میکنم همینه.... من میخوام چویی شیوون رو برای کیوهیون بیارم...ازش جایزه یه پول کلون بگیرم....فهمیدی؟...خانوادهم برام مهمتر از یه هوس زودگذر کیوهیون ...یا یه دکتر جون پولداره...یا زندان و قانونه....من الان تنها فقط به سهون فکر میکنم...میفهمی؟...سهون...پس برام مهم نیست....هیچی دیگه ای برام مهم نیست....روبرگردانند به هیوک فرصت جواب نداد با قدمهای بلند و سریع به طرف درخروجی رفت.

هیوک بدون تغییر به چهر اخم الودش به بیرون رفتن دونگهه  نگاه نمیکرد زیر لب گفت: داری اشتباه میکنی دونگهه...داری بزرگترین اشتباه زندگیتو میکنی...داری جون یه جوون پاک رو به خطر میندازی بخاطر یه فکر اشتباه دیگه...تو و کیو هردوتون دیونه شدید...دیونه...درمانی هم برای شماها نیست....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد