SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

شکارچی قلب 93 ( قسمت اخر)


 


سلام دوستای گلم...

خوب این داستان هم تموم شد...امشب اخرین قسمت این داستانه... به جاش هم چیزی ندارم بذارم... شرمنده ولی با نوشتن سه داستان همزمان دیگه نمیرسم داستان چهارم رو شروع کنم..این داستانم هم قبلا نوشته بودم تغییر ش داده بودم... با این اوضاع من سه داستانمو فقط میتونم بذارم... " دوستت دارم..مرا دوست بدار ... فرشته اتش" اونم سه روز در هفته.... یعنی از هفته دیگه  فقط سه روز داستان میزارم... البته گفتم روزهای فرد  اپش کنم... یعنی " یکشنبه و سه شنبه و پنج شنبه"... البته اگه شما میخواد روزهای که شما میخواید اپ میکنم...یعنی روزهای که شما براتون راحته... خوب دیگه ... واقعا شرمنده ام که بقیه روزها داستانی ندارم به اپم...

بفرماید ادامه برای خوندن اخرین قسمت....

 

قسمت نود و سه

زمستان 5 مارس 2013

شیوون با حوله ای سفید به کمر بسته و نیمه تنه بالایش لخت بود و با حوله سفید کوچک درحال خشک کردن بود از حمام خارج شد. کیو کنار تخت ایستاد بلوز مشکی اش را پوشیده بود در حال بستن دکمه هایش بود با ورود شیوون نگاهش به طرفش چرخید .شیوون با حوله موهایش را به ر/قص درمیاورد تا خشک کند، لبان خندانش را غنچه ای کرد گفت: اوه اماده شدی؟...چه زود؟...من هنوز موهام خشک نکردم...کیو  فاصله اش را با شیوون کم کرد دستش را برای گرفتن حوله از روی سر شیوون دراز کرد با لبخند گفت: بده من برات خشکش کنم...شیوون سرپس کشید با لبخند گفت: نمیخواد خودم خشکش میکنم...به طرف میز توالت رفت گفت: چرا اینقدر دیر شد...من همیشه زودتر اماده بودم...

کیو هم به همراهش به کنار میز رفت ایستاد و با لبخند شیوون خیره بود گفت: برای اینکه امروز صبح شما عوض اماده شدن داشتی با تلفن حرف میزدی...بهت گفتم برو دوش بگیر...همش داشتی به تلفن جواب میدادی...شیوون روی صندلی جلوی اینه نشست و با سشوار ور میرفت با اخم گفت: چکار کنم...تقصیر من نیست...خبرچینه همش زنگ میزد...اطلاعاتشم که به درد خودش میخورد...به اینه نگاه کرد با موهای روی پیشانی اش با نوک انگشت بازی میکرد ادامه داد: بخاطر پول داشت اطلاعات سوخته به خوردم میداد...کیو  بدون تغییر به حالتش به سشوار چنگ زد گفت: خیلی خوب...بده من برات سشوار بکشم...کارت زودتر تموم شه...اماده شی...الان بابات میاد بالا میگه بریم دیر شده...

شیوون تسلیم شد با لبخند سشوار را به کیو داد گفت: ممنون...کیو  با گرفتن برس و سشوار لبخند زنان گفت: الان همچین خوشگلت کنم که چشای همه دربیاد...شیوون از اینه به کیو نگاه میکرد با تابی که به ابروهایش داد گفت: چی خوشگلم کنی؟....مگه من زنم که خوشگلم کنی؟...

 کیو با بروس موهای جلوی پیشانی شیوون را به عقب داد قدری زبانش را دراورد خنده کوچکی کرد گفت: ببخشید...نه یعنی...میخواستم بگم...خوشتیپت کنم...برس زدن را ادامه نداد سرخم کرد فاصله صورتش را با صورت شیوون به چند اینچ رساند و خیره به چشمان یاقوتی شیوون کرد خود را درانها دید وزمزمه کرد: تو خودت خوشتیپ و معرکه ای فقط میخوام...که چند ضربه به درزده شد و جمله کیو نیمه ماند ناغافل برس از دستش افتاد.

 تا کیو خواست سر راست کند دراتاق باز شد و فریاد کودکانه مین هو امد: عه بد...کیو  با چشمانی گشاد شده به عقب برگشت، شیون هم چشمانش را باز کرد به طرف صدا نگاه کرد، مین هو با چهره ای به شدت عصبانی و اخم الود بود به طرف شیوون دوید دوباره فریاد زد: عه بد...جیوون هم وارد اتاق شد. کیو با دیدن جیوون سریع چند قدم از شیوون فاصله گرفت، مین هو با همان چهره عصبانی فریاد زد: اب با...عه بد...

شیوون دستانش را باز کرد با لبخند گفت: چرا عمه بده؟...باز عمه چیکارکرده؟...مین هو خود را دراغوشش انداخت و دستان کوچکش و سرش را روی سینه  شیوون چسباند، شیوون دستانش را دور تن مین هو حلقه کرد به صورت مین هو نگاه کرد پرسید: چی شده مین هو؟...چرا عصبانی هستی؟...جیوون با چهره ای ناراحت به طرفشان قدم برمیداشت گفت: به کی میگی عمه بد...من بدم یا تو؟...کنار شیوون ایستاد با ناراحتی به برادرش نگاه میکرد گفت: اوپا... این پسرت دست میکنه تو چش دخترم ...بهش میگم نکن...مین هویی نی نی گناه داره...اقا عصبانی میشه بهم میگه عمه بد...من بدم یا این...به کیو نگاه کرد ادامه داد: تازشم مامان طرفشو میگیره...میگه مگه چیکار کرده بچه...مین هو از بس که سون ها رو دوست داره این کارو میکنه...

کیو از ورود جیوون و مین هو دلخور بودبا چشمانی ریز شده فقط نگاهش کرد جوابی نداد. شیوون رو به خواهرش با لبخند گفت: مامان راست میگه...مین هویی سون ها رو خیلی دوست داره...منظوری نداره...فقط بلد نیست چطوری ابراز کنه...میخواد با بچه بازی کنه...تو هم که همش دعواش میکنی...جیوون ابروهایش درهم شد رو به برادرش گفت: چی؟...دوست داره میخواد باهاش بازی کنه؟...نخیر بچه شما حسود تشریف داره...من هر وقت سون ها رو بغل میکنم...اون میاد این کارو میکنه...نمیخواد سون ها تو بغل من باشه...نمیخواد بابا و مامان هم بغلش کنن...حتی نمیخواد جونگسو هم بغلش کنه...تو و کیو اوپا که بمانید...اون نمیخواد...که متوجه مین هو که با اخم شدید به او نگاه میکرد خود را به شیوون چسبانده بود شد  به شیوون مهلت جواب نداد دستپاچه گفت: اوه...تازه دوش گرفتی؟...اماده نشدی؟...بابا حاضر شده منتظر مامانه که حاضر بشه...رو برگردانند به طرف درمیرفت گفت: اوپا تو هم زودتر حاضر شو...الان صدای بابا در میاد که باید بریم مراسم...هرچند تو اماده نشدی به بابا میگم که ما زودتر میریم...وبا سرعت به طرف دررفت و خارج شد.

 شیوون با تعجب رفتار خواهرش را نگاه کرد؛ کیو که متوجه متعجب از رفتار جیوون رو به شیوون گفت: این یهو چش شد؟... شیوون هم رو به کیو کرد نمیدونم... رو به مین هو در بغلش که با اخم شدید هنوز به در بسته نگاه میکرد کرد گفت: فکر کنم از اخم این اقا ترسید... کیو از حرف شیوون با دیدن چهر ه مین هو خندید و گفت: چی؟... و قهقه زد و شیوون هم با او خندید.

... ...... .. ... .. ... .. .

ماشین آ او دی مشکی کنار ماشین های پارک شده ایستاد و شیوون با پیراهن سفید و شلوار لی و اورکت و کروات مشکی؛ موهای بلند مشکی اش را به یک طرف شانه کرده بود با وزش باد بهم ریخت از طرف راننده پیاده شد. کیو هم با پیراهن و شلوار و اورکت و کروات مشکی، موهای مشکی کوتاهش را روی پیشانی اش ریخته بود از طرف مقابل پیاده شد، شیوون درعقب را باز کرد مین هو با پالتوی و کلاه مشکی به تن داشت را بیرون اورد با گرفتن دستش به طرف بالای تپه قدم برداشتند، نگاه همه به طرف انها برگشت.

آقای چویی و لیتوک با لباس رسمی جلو وخانم چویی و جیوون با نوزادی که لای پتو پیچیده بود با لباس تمام مشکی پشت سرشان ایستاده بود. دونگهه و هیوک وهان شیندونگ ویسونگ وگیون سوک با کت وشلوار رسمی کنار هم ایستاده بودنند، هیچل و سونگمین به همراه هیوونا که روی ویلچر نشسته بود با چهره ای غم زده کنار بقیه ایستاده بودنند؛ هیچل و سونگمین هیوونا را به خارج برای معالجه پاهایش که فلج شده بود بردنند ولی فایده ای نداشت، پاهای هیوونا برای همیشه فلج شد نمیشد برایش کاری کرد؛ و دو روز قبل از خارج برگشته بودنن و هیچل با فهمیدن اینکه امروز سالگرد مادربزرگ شیوون بود، اقای چویی میخواست سرخاک مراسم کوچکی بگیرد، از لیتوک خواست که شرکت کند و لیتوک اجازه داد که بیاید البته به شیوون هم گفتند و او هم گفت بخاطر خانواده اش باید هیچل و سونگمین هم حضور داشته باشند.

اقای چویی به شیوون که همراه کیو و مین هو از تپه بالا امد با دست اشاره کرد که به کنارش بیاستد شیوون نگاهی به همه دوستانش کرد و نگاهش به نگاه هیچل که با چهره ای به شدت رنگ پریده و غم زده نگاهش میکرد قفل شد، هیچل با سرتعظیم کردن سلام کرد و شیوون هم با ابروهای گره کرده سرش را تکان کوچکی داد به هیوونا که روی ویلچر نشسته خیره به او بود نگاه کرد تبسمی کرد به کنار پدرش رفت وایستاد؛ هیچل با جواب دادن سلامش توسط شیوون چشمانش از شادی خانه اشک شد.

اقای چویی به همراه شیوون مراسم را شروع کردنند و بقیه هم همراهیشان کردند شیوون با چشمانی اشک الود مراسم را اجرا کرد با تمام شدن مراسم پدر رو به بقیه گفت: بچه ها ممنون که توی این هوای سرد به مراسم اومدید...خیلی لطف کردید...بخاطر سردی هوا به فامیل ودوستان و کارمندام گفتم که نمیخواد به سرخاک بیان...وقتی جونگسو گفت که شما میخواد به مراسم بیاید خیلی خوشحالم شدم...لطف بزرگی درحقم کردید...خوشحالمم میکنید که تشریف بیارید شام رو با ما بخورید...درسته کسی رو نذاشتم تومراسم شرکت کنن ولی قراره همه رو تو هتل شام بدم...بهم لطف میکنید به هتل بیاید...

هیوک به نمایندگی از بچه ها جلو امد با سرتعظیم کردن گفت: این حرفا رو نزنید...وظیفه مون بود...میام به هتل...از دعوتتون خیلی ممنون...اقای چویی هم با لبخند چند بار سرش را تکان داد به همسرش اشاره کرد که بروند؛ جیوون ومادر وپدر راه افتادند به طرف ماشین ها رفتند. شیوون به قبر نگاه میکرد، هیچل که تمام مراسم خیره به شیوون بود بخاطر کاری که میخواست بکند تردید داشت، ولی اینجا تنها جا بود که این فرصت را داشت پس با قدمهای لرزان برای ببخشش خواستن به طرف شیوون رفت.

بچه ها که قصد داشتند به طرف ماشین ها بروند با دیدن هیچل ایستادنند با چهره های درهم به او نگاه کردنند، کیو هم با دیدن هیچل  عصبانی شد چند قدم جلو گذاشت، شیوون هیچ حرکتی نمیکرد با چهره ای غم زده فقط خیره به قبر مادربزرگش بود. سونگمین با رفتار بچه ها که خشمگین خیره به هیچل بودنند به کنار شیوون میرفتند نگران شد با هل دادن ویلچر هیوونا به طرف هیچل رفت تا مانعش شود گفت:هیچل ...هیچل  توجه ای به سونگمین نکرد به کنار شیوون ایستاد با چهره ای رنگ پرید و وحشت زده به شیوون نگاه میکرد آب دهانش را قورت داد با صدای شرمگین گفت: شیون...شی...م..من...کیو  با خشم هجوم برد گفت: باز تو...دوباره...

 شیوون همچنان خیره به قبربود با چهره ای غمگین به کسی امان نداد گفت: مادربزرگ امروز یه ساله که تنهام گذاشتی...مادربزرگ دلم برات خیلی تنگ شده...خیلی...مادر بزرگ چه زود تنهام گذاشتی رفتی...خودت میدونی که چقدر دوست داشتم...مادربزرگ مگه همیشه نمیگفتی میخوای بچه منو ببینی...پس چرا نموندی؟...چرا رفتی؟...مادربزرگ نمیدونی توی این مدت که رفتی چه اتفاقایی برام افتاد...اتفاقای بد...خیلی بد...چشمانش خیس اشک شد: مادر بزرگ من دوبار مردم...دوبار...یه بار وقتی به سرم تیرخورد...یه بار هم وقتی همه چیزو یادم اومد...ولی مرگ دوم وحشتناک تر بود...با مرگ دوم از زندگی کردن ترسیدم...ازتنهای میترسیدم...اشک چون دانه های مروارید روی گونه هایش میغرطیلد: با اینکه همه دور برم بودن...همه مراقبم بودن...ولی میترسیدم...ازهمه میترسیدم...میترسیدم بازم تنهام بذارن...مثل قبل از مرگ اولم که تنهام گذاشتن...میترسیدم بازم تنهام بذارن...طوری میترسیدم که دیگه نمیتونستم زندگی کنم...کیو  و بقیه با چشمانی اشک الود و چهره ای بهت زده به شیوون نگاه میکردنند؛ قلب هایشان با به یاد اوردن ان روزها به در امد، با به یاد اوردن سختی های که شیوون کشیده بود چشمانشان اشک را مهمان کرده بود.

هیچل با چشمانی گرد شده اشک الود به شیوون نگاه میکرد؛ شیوون با همان حال اب دهانش را قورت داد تا بغضش را فرود برد ادامه داد: تصمیم گرفتم دوباره بمیرم...میخواستم برای بار سوم بمیرم...ولی یه فرشته کوچولو نذاشت...به مین هو که جلوی پایش روی زمین نشسته بود با سنگ های چیده شده روی قبر بازی میکرد زیر لب با خود زمزمه میکرد نگاه کرد ادامه داد: این فرشته کوچولو منو به زندگی برگردونند...همون فرشته کوچولویی که تو ارزوی دیدنشو داشتی...دوباره به قبر مادربزرگ نگاه کرد گفت: همونطور که تو همیشه بهم گفتی به خدا پناه بردم...به کسی که همیشه همراهم بود...دیدم تنها نیستم...همه دور برمم...خانواده ام...دوستام....کسانی که دوسم دارن...به زندگی برگشتم...به پیش کسانی که دوسشون دارم...به پیش کسانی که همیشه مراقبمم...اشک صورت کیو وبقیه را خیس کرد.

هیچل بدن شرمگینش میلرزید وچشمان خمارش بی صدا میگریست؛ لبانش از گریه میلرزید توان گفتن چیزی را نداشت. شیوون چهره غمگینش با لبخند همراه شد گفت: مادر بزرگ امروز اینجا اومدم تا بهت بگم خیلی دوستت دارم...خیلی...بخاطر کارهایی که برام کردی...بخاطر چیزهایی که بهم یاد دادی...ایمان به خدا...دوست داشتن دیگران...واز همه مهمتر بخشیدن...بخشیدن دیگران...بخشیدن کسانی که اذیتم کردن...بهم اسیب رسوندن...هیچل  از حرف شیوون چشمان گریانش گرد شد، بقیه هم با چشمانی گشاد شده به شیوون نگاه کردنند.

شیوون هم گویی متوجه تعجب بقیه شد جوابشان را میداد ادامه داد: اره مادر بزرگ من بخشیدمش...من با اینکه ازش اسیب جبران ناپذیری دیدم...ولی بخشیدمش...چون میدونم اونم عذاب کشیده...اونم افراد خانواده شو از دست داده...من هنوز خونوادهم دوستانمو دارم...میخوام اونم داشته باشه...بخشیدمش تا اونم  خانوادشو و دوستانشو داشته باشه...بخشیدم...چشمانش را بست سرش را پایین کرد اشکی که به سختی کنترل کرده بود دوباره روی گونه هایش جاری شد.

هیچل با جمله اخر شیوون دیگر تحمل نکرد هق هق گریه اش درامد، پاهای سست شده اش لرزید زانو زد، لبان لرزانش نالید: ممنونم شیوون شی...ممنون...سونگمین هم مانند هیچل گریه میکرد دستش را روی شانه هیچل گذاشت با صدای اهسته ای گفت: خدارو شکر...بقیه به شیوون نگاه میکردنند. کیو هم که گریه اش صدا دار شده بود به جلوی شیوون ایستاد و دستانش بدن رنج کشیده شیوونش را دراغوش گرفت شیوون سر بر شانه کیو گذاشت بی صدا اشک ریخت گریه کیو بیشتر شد.

لیتوک هم کنار انها ایستاد با دست پشت شیوون را نوازش میکرد بی صدا اشک میریخت، مین هو سر راست کرد متعجب و بی خبر به همه نگاه میکرد با دیدن پدر گریانش با نگرانی به طرفش رفت به پای پدرش چنگ زد. اسمان برف سفید پاکش را رقص کنان بر سرشان ریخت، برفی که برای پاک کردن گناهان، زیبا ترشدن عشق، محکم شدن دوستی بر زمین میپاشید.


 

*** من چویی شیوون بازرس دایره جنایی هستم، این داستان زندگیم بود، ازاین ماجرا زنده موندم با تحمل سختی های زیاد بالاخره به ارامش رسیدم، کنار چو کیوهیون و پسرم چویی مین هو با خانواده ام که شامل پدر ومادرو خواهر و شوهرش و بچه اش میشه زندگی میکنم. دوباره به کارم که بازرس دایره جنایی بود برگشتم کنار دوستام لیتوک؛ کیوهیون ؛ شیندونگ؛ هان؛ هیچل وسونگمین که همکارانم هم میشن به وظیفه ام عمل میکنم.

دونگهه و هیوک هم شاد خجسته با هم زندگی میکنند همچنان بازرس دایره مبارزه با مواد مخدرن؛ تو بعضی از پروندها که مربوط به خودشون میشه به ما کمک میکنن. گیون سوک ویسونگ هم باهم زندگی میکنن؛ من هنوزم با گیون سوک درارتباطم چون برای سرم همچنان باید تحت نظر باشم. مطمینن ارتباط ما همیشگی خواهد بود؛ چون من برای همیشه باید تحت مراقبتش باشم؛ چون اون حادثه یعنی تیرخوردن به سرم، باعث شد دچار سرگیجه همیشگی بشم واین اسیب جبران ناپذیره بود که اون حادثه نصیبم کرد.

هیچل و سونگمین هم با هیوونا زندگی میکنن. هیوونا برای همیشه از دوپا فلج شدالبته شاید بعدها عمل پزشکی بتونه براشون کاری بکنه. هیچل با بخشیده شدن توسط من دوباره به همراه سونگمین به اداره برگشت همکار من شدند رابطه مون هم کم کم داره بهتر میشه؛ هر کی جای من بود هیچوقت هیچل را نمیبخشد ولی من بخشیدمش و اون هنوز از روم خجالت میکشه منم سعی میکنم بهش نزدیک بشم باهم دوستای خوبی بشیم، من از همه کسانی که توی این ماجرا باهام بودن بهم کمک کردن تشکر میکنم. از خدا که همیشه همرام بوده مراقبم بود میخوام که اونا را همیشه سالم وسلامت نگه داره و همراه من. بهشون میگم که دوسشون دارم برای همیشه.***

... ...... .. ... .. .پایان...... .. ... .. ... ..

 

نظرات 5 + ارسال نظر
경사스러운 سه‌شنبه 12 بهمن 1395 ساعت 18:10

سلام دستت درد نکنه داستان جالب و قشنگی بود لذت بردم

سلام عزیزدلم
خواهش میکنم...ممنون که خوندیش

مهدیس شنبه 9 بهمن 1395 ساعت 10:56

تموووم شد
واقعنییییییییییییییییی
نههههههههههههههههه
من پلیسی دوست
میخوااااااااام
مرسی اونی جونم
دستت طلا
خداقوت
دوست میدارم

اره تموم شدواقعنی
اخه الهی...خوب الان که نمیتونم ..سه تا داستان در حال نوشتن دارم... ولی قول نمیدونم ولی اگه تونستم یکی از داستانها تموم شد یه داستان وونکیو شروع میکنم..البته نه الانا... اگه هر وقت تموم شد ..بیاد یه موضوع ناب و غیر تکراری پیدا کنم...
ممنون عزیزجونییییییییییییییییییییییییییییییییی...منم دوستت دارم

آتوسا چهارشنبه 6 بهمن 1395 ساعت 23:06

آخی! خداجون!
چه قد قشنگ!
بالاخره استرس تمام!
نوناااااااا!
نمیدونم چی بگم...جز اینکه وفق العاده بود!
یه داستان بود پر از لحظه ها و عشق پاک با چاشنی استرس ها و خجالتی شدنهای عاشقونه!
باورم نمیشه برای اولین بار یه داستان تا قسمت نود و سوم دنبال کردم!
چون اصولا داستان بیست قسمتی رو به زور میخونم ولی خداییم این یه چیز دیگه بود!
دست وپنجت طلا نونااااااااااا!
فدات شم!

اخه الهی...چقدر استرس داشتی شما...اره تموم شد همه راحت شدن
ممنون عزیزجونی از این همه تعریفت از داستان...بهم خیلی خیلی لطف داری
خوب منم داستانم تا 50 قسمت بیشتر نمیشه...این داستانم 48 قسمت بود ولی هر یه قسمت رودو قسمت کردم تا بیشتر بشه... بتونم یه داستان جاش پیدا کنم که نشد...به هر حال خیلی خیلی خیلی ازت ممنون که همراهیم کردی ..یه دنیا ممنون خوشگلم....
خدا نکنه... دوستت دارم یه دنیااااااااااااااااااااااااااااا

tarane چهارشنبه 6 بهمن 1395 ساعت 22:03

سلام عزیزم.
اول از همه ممنون برای این داستان . خیلی زحمت کشیدی . واقعا طولانی بود و وقت زیادی برده . متشکر برای همه چی .
بعدم ببخشید من بعضی قسمت ها نظر نذاشتم و یکی در میون بودم . شرمنده واقعا . سرم خیلی شلوغ شده ، امیدوارم منو ببخشی .
بازم ازت متشکر و ممنونم .
برات بهترین ها رو ارزو میکنم . موفق باشی.

سلام عزیزدلم
ممنون عزیزم...من ازت ممنونم که با این همه مشغله کاری بازم بهم سرمیزنی و داستانمو میخونی و برام کامنت میزاری...یه دنیا ممنون خوشگلم... منم برات بهترینا رو ارزو میکنم ... همیشه شادو خوشحال باشی

김보나 چهارشنبه 6 بهمن 1395 ساعت 20:30

عههههه تموم شد قشنگ بود مرسی ابجی جون

اره تموم شد... ممنون گلم... یه دنیا ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد