سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه ...برای خوندن این قسمت... قسمت بعد اخرین قسمته....
قسمت نود و دو
نسیم خنکی برگهای درختان را به رقص درمیاورد نورخورشید به زحمت خود را از لای برگهای بلند وپهن به زمین میرساند، صدای اواز رودخانه همراه با صدای خنده مستانه مردان جوان فضا را پر کرده بود؛ کیو و یسونگ ولیتوک به روی زیرانداز درازی که پهن شده بود نشسته بودنند ودر گوشه ای از زیرانداز کلی وسایل و چمدانی روی هم چیده شده بود، یسونگ با رو کردن به طرف چمدان با اخم گفت: کیو چند روزه قراره اینجا بمونی؟...
کیو با تعجب به یسونگ نگاه کرد گفت: چی؟.. چند روزه؟...قرار نیست چند روز بمونیم...فقط یه امروز...چطور؟...یسونگ که به چمدان نگاه میکرد با سر اشاره کرد گفت: پس اون چمدون چیه؟...اگه قراره یه روز بمونیم...قضیه اون چمدون چیه؟...کیو هم رو به چمدان کرد با لبخند گفت: اهاااا...اون...لباسامونه...راستش دو دست لباس اضافه اوردم...رو به یسونگ که با اخم نگاه میکرد گفت: گفتم شاید لباسامو کثیف شد...یه دست اضافه داشته باشم...بعلاوه قرصا ی شیوونم هست...با وسایل کمکهای اولیه...
لیتوک از حرفهای کیو لبخند میزد، یسونگ با چشمانی که گردشان کرده بود گفت: چی؟...وسایل کمک های اولیه؟...کمک های اولیه برای چی؟...گیون سوک همیشه همراش هست...تو دیگه...که سر وصدای بچه ها وادارش کرد به همراه کیو و لیتوک به طرف صدا برگردند. شیوون ودونگهه وهیوک وگیون سوک داخل آب رودخانه ایستاده بودند با بالا زدن پاچه های شلوارشان هر کدام یک چوب ماهی گیری دستشان بود مشغول گرفتن ماهی بودن.
شیوون خنده ای کرد با صدای بلند گفت: نه ما برنده شدیم...گیون سوک با چشمانی گرد شده به شیوون و به سبدهای ماهی که روی زمین لب رودخانه بود نگاه کرد دوباره رو به شیوون فریاد زد: به جان خودم من همیشه برنده میشدم...من حتی توی مسابقه ماهیگیری که توی ایتالیا گذاشته شد جایزه اول و کنارش جایزه ویژه سرعت درماهیگیری رو هم گرفتم...این قبول نیست...شیوون با لبخند اخم کرد گفت: چرا؟...چرا قبول نیست؟...
دونگهه که کنار شیوون ایستاده بود سرخم کرد تا گیون سوک را ببیند گفت: چرا؟...دکتر داری جر میزنیا...هیوک که کنار گیون سوک ایستاده بود سرخم کرد با اخم رو به دونگهه وشیوون گفت: ما جر میزنیم؟...ولی عجیبه اصن ماهی ها قلاب ما رو نمیگیرن...شما چی تهی قلابتون گذاشتین؟...شیوون با قدری اخم رو به هیوک گفت: از همون کرما که شما گذاشتین...چیز دیگه ای نذاشتیم...با انگشت به اب اشاره کرد گفت: این کرما رو خود گیون سوک بهم داده...گیون سوک هم اخم کرد گفت: نخیر...یه چیز دیگه ست...به عقب برگشت به دو سبد روی زمین نگاه کرد گفت: کرما یکیه...قلابامون یکیه...ولی ما سه تا ماهی گرفتیم...شما هفتا...دوباره رو به شیوون گفت: چرا؟...چه جورهاست؟...شیوون شانه هایش را بالا انداخت و با پیچاندن لب زیرینش گفت: نمیدونم...خوب ماهی ها از کرمای مابیشتر خوششون اومده...دونگهه از جواب شیوون قهقهه زد وهیوک عصبانی شد لیتوک بلند شد نزدیک انها میرفت گفت: بسه دیگه...به اندازه کافی گرفتید...هر چی گرفتید بیارید میخوام کبابشون کنیم...
هان وشندونگ هم با بغل های پر از چوبهای خشک رسیدن و هان با لبخند گفت: اینم چوب برای اتیش...رو به چهار مرد جوان داخل اب گفت: الان یه اتیش حسابی راه میندازم برای کباب ماهی ها...شیندونگ چوب ها را روی زمین ریخت به کنار سبدها رفت با چشمانی گرد شده از شوق گفت: وااااااااو...چقدر ماهی گرفتید؟...چقدهم بزرگن...شیوون به همراه دونگهه و هیوک و گیون سوک از رودخانه بیرون امدند به کنار سبدها ایستادن.
شیوون با لبخند رو به شیندونگ گفت: پاک کردنش باتو...شیندونگ که کنار سبدها زانو زده بود ماهی را یکی یکی بالا میارود با ذوق نگاه میکرد گفت: باشه...حتما...تا شیندونگ ماهی را پاک کند بساط اتش را هان به پا کرد؛ ماهی را لیتوک وکیو و یسونگ کباب کردن و همه با ولع و شادی و خنده ماهی ها را با غذاهایی که به همراه اورده بودن خوردنند.
هیوک که به کیو در جمع کردن ظرفها کمک میکرد رو به دونگهه گفت: حالا که شما توی ماهیگیری برنده شدید...تازه شدیم یک به صفر...یه مرحله دیگه هم مونده...دونگهه قدری چشمانش را گرد کرد گفت: چی؟...یه مرحله دیگه...قرارمون این نبود؟...با اخم و سایدن دندانهایش گفت: باشه...مرحله بعدی چیه؟...همه با تعجب به هیوک ودونگهه نگاه میکردند؛ هیوک با اخم گفت: بیاید بستکبال بازی کنیم...ایندفعه همه بازی میکنن...دو گروه میشیم...بازی میکنیم...
دونگهه با اخم لبخند زد گفت: باشه...شیوون با تعجب گفت: بسکتبال؟...چطوری؟...ما که توپشو نداریم...حلقه اش چی؟...هیوک با اخم بدون رو برگردانن از دونگهه گفت: هم توپش هست...هم حلقه هاش...من اوردم...همه چی حاضره...گیو سوک با چشمانی که قدری گردشان کرده بود گفت: چی رو اماده ست؟...یه خورده استراحت کنیم...به فکر خودتون نیستید به فکر حال شیوون باشید...اگه میخواید بازی کنید اصن شیوون نباید بازی کنه...الان باید استراحت کنه...بعدشم با شکم پر که نمیشه بازی کرد...همه باید یه خورده صبر کنید...همه با سر حرفش را تایید کردن گفتند: درسته...دونگهه و هیوک که با اخم بهم نگاه میکردنند با هم گفتند: باشه...بعداز یک ساعت که همه چرتی زدن استراحت کردن به دو گروه تقسیم شدند.شیوون؛ کیو و دونگهه وشیندونگ یه گروه؛ هیوک و یسونگ وگیون سوک وهان هم یک گروه شدن ولیتوک هم داور شد.
کیو نگاهی به دونگهه وهیوک که با اخم روبروی هم ایستاده بودند کرد سرش را نزدیک گوش شیوون کرد اهسته گفت: این دوتا چشونه؟...چرا رقیب هم شدن؟...همش دارن مسابقه میدن؟...شرطشون چیه؟...شیوون نگاهی به ان دو کرد به آهستگی دم گوش کیو گفت: نمیدونم...فقط وقتی خواستیم مسابقه ماهیگیری رو شروع کنیم...یه جر وبحث کوچولو یواشکی باهم کردن...که از حرفایی که بهم زدن...فهمیدم دعواشون از دیشبه...الانم اومدن باهم تصفیه حساب کنن...لبخند زد گفت: فکر کنم دیشب تو تخت دعواشون شروع شده...هنوزم ادامه داره...
کیو با ابروهای بالا زده و چشمانی گرد شده نگاهش کرد گفت: واقعا؟...لیتوک با بردن توپ به بالای سرش با صدای بلند گفت: اماده اید؟...کیو را ساکت کرد و همه با سر گفتن: بله...لیتوک توپ را به بالا پرت کرد و بازی شروع شد. پسرها با فریاد شادی هیجان بازی میکردنند؛ از همه بیشتر شیوون هیجان داشت با انرژی بازی میکرد؛ کیو با ذوق وشادی بیشتر به شیوون که سرحال و شاد درحال بازی بود نگاه میکرد، گیون سوک هم بیشتر مواظب شیوون بود تمام مدت میپایدش تا مراقب حالش باشد و زیاد به بازی توجه نمیکرد. بچه ها هم با دیدن شیوون پر انرژی سرحال وخوشحال هم پای او بازی میکردنند.
شیوون دوبار و شیندونگ یک بار موفق شدن توپ را داخل حلقه رقیب بیندازن، وتیم انها جلو بیافتند ولی تیم مقابل موفق نشد گلی بزند واین هیوک را بیشتر عصبانی کرد شروع به خشونت کرد؛ ناخواسته ونفهمیده که طرف مقابلش کیست با ارنج به سینه شیوون که برای بار سوم بالا پرید تا توپ را داخل تور بیندازد زد؛ شیوون از درد فریاد زد و توپ از دستش جدا شد به زمین افتاد.
کیو باوحشت فریاد زد: شیوونا...دوید و بقیه هم وحشت زده دور شیوون جمع شدن. هیوک از کاری که کرده بود وحشت زده سرجایش خشکش زده بود. کیو به همراه گیون سوک کنار شیوون زانو زدند وکیو با گرفتن شانه شیوون که با دست روی سینه خود را مالش میداد از درد چهره اش به شدت درهم بود درحال نشستن بود کمک کرد تا بنشیند. کیو با چهره ای به شدت نگران که چشمانش از شدت وحشت میلرزید گفت: شیوونی خوبی؟...حالت خوبه؟...درد داری؟...شیوون با صورتی به شدت عرق کرده وقدری چشمانش را ریز کرده بود از درد نفس نفس میزد رو به هیچل با لبخند گفت: خوبم...چیزی نیست...گیون سوک هم با نگرانی به بازوی شیوون چنگ زد گفت: درد داری؟...کجات درد میکنه؟...قلبت درد داره؟...شیوون دست از روی سینه اش برداشت با لبخند رو به گیون سوک گفت: خوبم...چرا اینجوری میکنید؟... چیزی نشد...حالم خوبه...درحال بلند شدن بود که کیو با گرفتن زیر بغلش به او کمک کرد بلند شود.
شیوون با لبخند نگاهی به همه کرد گفت: بیاید ادامه بدیم...چند به چند بودیم...کیو عصبانی گفت: چی رو ادامه بدیم...روبه هیوک که همچنان شوکه شده خیره به شیوون بود کرد فریاد زد: معلوم داری چه غلطی میکنی؟...امروز چته تو؟...چرا اینطوری...شیوون با دست گذاشتن به روی سینه کیو گفت: اروم باش...چیزی نشده که...تقصیر هیوک نبود...رو به هیوک کرد با لبخند گفت: خوب بازی دیگه ...دونفری برای یه توپ رفتیم دستش خورد به سینه ام...من افتادم...بازی که...ساکت شد قدری سرش را خم کرد به پشت هیوک نگاه کرد لبخندش بیشتر شد با صدای بلند گفت: وااااااااااااو...اسب...
همه با فریاد شیوون و رد نگاهش را گرفتند ودیدند سه اسب یکی سفید و دوتا مشکی کنار رودخونه درحال آب خوردن هستند ومردی کنارشان ایستاده. شیوون به طرف اسب ها رفت وکیو با نگرانی نگاهش میکرد گفت: کجا میری؟...بقیه هم دنبالش راهی شدند؛ شیوون نگاهی به عقب کرد با ذوق گفت: میخوام اسب سوار شم...کیو با وحشت گفت: چی؟...اسب سوار شی؟...
دونگهه با ذوق گفت: منم میخوام سوار شم...کیو تقریبا دوید تا به شیوون برسد که شیوون به اسب ها رسید به پشت اسب سفید دست کشید رو به مردی که کنار اسب ها ایستاده بود با لبخند گفت: سلام...این اسب ها مال شمان؟...مرد مسن که موهایش جو گندمی بود صورت آفتاب سوخته ای داشت با لبخند به شیوون نگاه کرد گفت: سلام جوون...اره مال منه...بقیه هم به کنار انها ایستادند و سلام کردنند مرد جوابشان را داد. شیوون با چشمانی که از ذوق میدرخشید به اسب سفید نگاه میکرد و نوازش میکرد گفت: مال خودتونه نه؟...شما پرورش اسب دارید؟...
مرد رو به شیوون گفت: نه پرورش اسب که نمیشه گفت...ولی پدرانم یعنی اجدادم کارشون پرورش اسب بوده...برای همین ما توی مزرعه هنوز اسب داریم...با اینکه توی کشاورزی ازش استفاده نمیکنیم...ولی هنوز چند تا اسب توی مزرعه داریم...پسرم باهاشون توی مسابقه سالانه شرکت میکنه...هرچند هر سال برنده نمیشیم...فقط چند تا مسابقه رو بردیم...ولی خوب چون کلا اسب رو دوست داریم...نگه شون داشتیم...شیوون که محو تماشای چشمان مشکی اسب بود، دستانش موهای پیشانی اسب را نوازش میکرد چشمانش را بست، پیشانی اش را به پیشانی اسب گذاشت پچ پچ کنان گفت: میزاری سوارت بشم؟...میای باهم بدویم و پرواز کنیم؟...میشه؟...
مرد با دیدن حالت شیوون لبخند زد گفت: میخوای سوار اسب شی؟...شیوون چشمانش را باز کرد با هیجان به مرد نگاه کرد گفت: میتونم؟...میزارید سوار شم؟...مرد هم با مهربانی گفت: چرا نذارم؟...بلدی؟...شیوون با چشمانی ریز شده گفت: یکمی...قبلنا سوار میشدم...خیلی وقته سوار نشدم...مرد گفت: خیلی خوب من کمکت میکنم...دونگهه هم با هیجان امد جلو گفت: منم میخوام سوار شم...یسونگ هم امان نداد گفت: منم میخوام سوار شم...مرد با سر تکان دادن گفت: باشه...شما هم سوار شید...به طرف شیوون رفت تا کمکش کند تا سوار شود؛ کیو با وحشت امد جلو گفت: چیکار میکنی؟...میخوای سوار اسب بشی؟...خطرناکه...
شیوون به زین اسب چنگ زد با ناراحتی به کیو نگاه میکرد گفت: چیش خطرناکه؟...من قبلا هم سوار میشدم...درسته خیلی وقته سوار نشدم...ولی بلدم...وپا روی رکاب گذاشت به کمک مرد سوار اسب شد.کیو قدم برداشت که مانع شیوون شود، گیون سوک بازوی کیو را گرفت و نگهش داشت کیو به عقب برگشت گیون سوک با اخم چند بار سرش را تکان داد اهسته گفت: ولش کن بذار سوار شه...دونگهه و یسونگ هم به کمک مرد سوار اسب شدند.
سه سوارکاربا خوشحالی حرکت کردنند گیون سوک با چهره ای جدی به کیو که با نگرانی شدید به شیوون نگاه میکرد گفت: بذار سوار شه...اینقدر نگران نباش...براش خوبه...خطرناک نیست...صاحب اسب همراهشه...مرد دهنه اسب شیوون را داشت راهنمایی میکرد که چطور اسب را حرکت دهد، شیوون با لبخند اخمی کرد گفت: خودم بلدم...اینا رو که میدونم...مرد با لبخند به شیوون نگاه کرد واسب را رها کرد. شیوون با مهارت اسب را به حرکت دراورد.
دونگهه اسبش حرکت نمیکرد چند قدم نرفته ایستاد دونگهه دهنه اسب را گرفته تکان میداد گفت: هی برو...برودیگه...مرد به عقب برگشت به دونگهه گفت: به پهلویش یه ضربه اروم بزن راه میره...ضربه اروم...دونگهه با اخم به اسب نگاه نمیکرد با پا به پهلوی اسب ضربه ای بسیار اهسته زد، ولی اسب تکان نخورد دونگهه با عصبانیت به اسب گفت: چرا راه نمیری؟...خنگ ترینش نصیب من شده...با پا اینبار لگد محکمی به پهلوی اسب زد که اسب رم کرد و دیوانه وار شروع به دویدن کرد دونگهه هم که وحشت زده روی اسب نشسته بود برای اینکه نیفتد روی اسب خوابید و دستانش را به دور گردن اسب حلقه کرد فریاد زد: کمک...کمک...وااااااااای مامان...کمک...این دیوونه شده...کمک...
کیو وگیون سوک ولیتوک وهان وشیندونگ با وحشت نگاهش کردنند؛ هیوک هم وحشت زده تر از همه دنبال اسب دوید فریاد زد: وایستا...دونگهه...وایستا...بقیه هم که شوکه شده بودنند با فاصله دنبال هیوک دویدند و مرد هم همراه انها دوید. شیوون به پهلوی اسبش که یورتمه وار میرفت لگدی زد و اسب با سرعت شروع به دویدن کرد، اسب مانند باد میدوید و شیوون هم گویی پرواز میکرد و موهای مشکی بلند کنفی اش با وزش باد به رقص درمیامد؛ بدن خوش فرمش مانند سوارکاری ماهر با اسب هماهنگ بود.
یسونگ هم با مکث دنبالش راهی شد ولی اسبش به سرعت اسب شیوون نمیدوید، اسب دونگهه وحشیانه میدوید وجفک میانداخت فریاد دونگهه هم بلندتر شد: کمک...یکی به دادم برسه...هیوک جلوی بقیه فریاد زنان میدوید. شیوون با سرعت مانند سوارکاری ماهر اسب را میتاختد و کیو و بقیه از دیدن این صحنه بهت زده بودنند و دنبالشان میدویدند. شیوون به اسب دونگهه رسید و رو به ونگهه فریاد زد: اروم باش...الان میگیرمت...اروم باش...
ولی دونگهه که گریه اش گرفته بود گردن اسب را محکم گرفته بود وحشت زده رو به شیوون با صدای بلند گفت: شیوونی کمکم کن...من میترسم...الان میافتم...شیوونی...شیوون دستش را دراز کرد سعی کرد دهنه اسب را بگیرد ولی دستش نرسید، اسبش را به اسب دونگهه نزدیک کرد با گفتن: هیششششششش...اوههههههه...دوباره دستش را دراز کرد اینبار دهنه اسب را گرفت و با گفتن: هیشششششششششش...اروم باش.... اوهههه...هیشششششششششش...هم قطار اسب دونگهه اسب او میدوید واسب وحشی را ارام کرد و طی مسیری اسب ارام شد.
شیوون با کشدن دهانه اسب گفتن: اوههههههه...هیش...هیششششششششش...اسب ایستاد شیوون با تبسمی به دونگهه نفس زنان گفت: اروم باش...پیاده شو...دونگهه همچنان به اسب چسبیده بود گریه میکرد. شیوون از اسب پیاده شد، هیوک ومرد صاحب اسب ها که با سرعت میدویدند نزدیک شدند و بقیه هم که دیدن اسب ایستاد سرعتشان را کم کردنند با قدمهای بلند نفس زنان نزدیک میشدند. یسونگ هم به شیوون و دونگهه رسید از اسب پیاده شد؛ به کمک شیوون رفت که سعی میکرد دونگهه که از ترس هنوز میلرزید را از اسب پیاده کند. شیوون به بازوی دونگهه چنگ زد گفت: پیاده شو دوونی...اسب ایستاده بیا...دونگهه به زحمت به کمک شیوون و یسونگ ازاسب پیاده شد.مرد اسب را گرفت با نگرانی به دونگهه که خود را دربغل شیوون انداخته بود گریه میکرد میگفت:ممنون شیوونی...ممنون...کرد گفت: خدارو شکر...خدارو شکر نیافتاد...
هیوک به انها رسید با فریاد: دونی...دونی جونم...گریه کنان به کنارشان رفت؛ دونگهه از اغوش شیوون بیرون امد خود را دراغوش هیوک جمع کرد با صدای بلند گریه کرد؛ هیوک هم حلقه دستانش را محکمتر کرد با گریه گفت: دونی جونم...اگه اتفاقی برات میافتاد من چیکار میکردم...دونی...شیوون با لبخند نگاهشان میکرد، یسونگ هم کنار شیوون ایستاد با لبخند کجی وکمی اخم گفت: شما دوتا اینقدر همو دوست دارید چرا چند دقیقه پیش داشتید همو میخوردید؟...نگاهشون کن چجوری دارن گریه میکنن...با صدای بلند گفت: بسه هیوک گریه نکن حالش خوبه...شیوونی که نجاتش داده...دونگهه تو هم بس کن...
شیوون ارام میخندید انها را نگاه میکرد، بقیه هم با فاصله ایستاده بودنند؛ شیندونگ دست روی زانوها گذاشت با اخم نفس نس میزد، هان نفس زنان دست به کمر با چهره ای درهم ایستاده بود، لیتوک و گیون سوک وکیو هم نفس زنان با لبخند به انها نگاه میکردنند. لیتوک نفس زنان گفت: از دست اینا...نه به اون کارهای چند دقیقه پیششون...نه به این کاراشون...گیون سوک رو به کیو که با چشمانی نگران به شیوون که درحال نوازش یال اسب بود، لبانش تکان میخورد با اسب حرف میزد نگاه میکرد کرد با تبسمی گفت: نگران نباش... حالش خوبه...بذار هرکاری میخواد بکنه...کیو رو به گیون سوک کرد چشمانش هنوز از نگرانی میلرزید؛ گیون سوک ادامه داد: نگاهش کن...این همون شیوون چند ماه پیش نیست...این همون شیوونی که بی جون روی تخت بیمارستان افتاده بود امیدی به بهوش اومدنش نبود نیست...اون الان دونگهه رو نجات داده...این همون شیوون نیست...دیگه خوب شده...دیگه داره برمیگرده به زندگی عادیش...ببین چقدر سرحال و پرانرژیه...به زودی هم برمیگرده سرکارش...دکتر کیم گفته حالش خیلی بهتر شده...دیگه مشکلی نداره...تو هم دیگه اینقدر نگرانش نباش...به جای اینکه مانع کارهاش بشی...همراهش باش...بذار خیلی راحت وارد زندگی عادیش بشه...کیو با چشمانی که اشک دران میلغزید دوباره رو به شیوون کرد، گیون سوک هم رو به شیوون گفت: با گفتن برات خوب نیست...خطرناکه شیوونا...خوب نمیشه...همراهش باش...مراقبش باش...هرکاری رو میخواد بکنه تو هم توش شریک باش...برو...رو به کیو کرد گفت: برو همراهیش کن...برو...برو باهاش سوار اسب شو...
کیو با چشمانی لرزان نگاهی به گیون سوک کرد سرش را به عنوان تایید تکان داد با پشت دست اشک های گونه اش را پاک کرد رو به شیوون فریاد زد: شیوونی بیا باهم سوار اسب بشیم...منم میخوام سوار بشم...اقا منم میتونم؟...شیوون به طرف کیو برگشت با لبخند شادی از پیشنهادش استقبال کرد.
عالی بود

مرسی
خسته هم نباشی عزیزم
ممنون عزیزجونی.... خیلی خیلی ممنون

دمت گرم ابجی قشنگ بود
خواهش میکنم عزیزدلم







