SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

شکارچی قلب 91


سلام دوستای گلم...

بفرماید ادامه....

  

قسمت نود و یک

تابستان 10 جولای 2012

هیچل دست کوچک و نحیف هیوونا را میان انگشتانش گرفت آرام فشرد، با چشمای که اشک در ان لانه کرده بود نگاهش را از صورت رنگ پریده هیوونا درخواب روی تخت به طرف پاهایش رفت به اشک اجازه خروج داد.سونگمین هم نشسته کنار تخت سرش را به دیوار تکیه داده بود با چهره ای بی رنگ که با چشمانش که از گریه پف کرده بود ولبانی کبود نگاهش بین هیچل و هیوونا بود به آرامی گفت: حتما خوب میشه...مطمینا اونا میتونن کاری بکنن...هیچل  دست خودش را به روی پیشانی اش گذاشت، ارنجش را به روی تخت ستون کرد از خستگی چشمانش را بست با صدای گرفته ای گفت: نمیدونم...دیگه نمیدونم...که چند ضربه به در اتاق نواخته شد و هیچل  چشمانش را باز کرد رو به درگفت: بفرماید...در باز شد لیتوک با سبد کوچک میوه ای وارد شد، هیچل و سونگمین باهم از جایشان بلند شدند با احترام به استقبال لیتوک رفتند، لیتوک با مهربانی گفت: سلام...ان دو هم جوابش را به ارامی و خجالت دادن.

لیتوک جلویشان ایستاد بدون تغییر به چهره اش گفت: چطورید؟...رو به هیوونا گفت: هیوونا چطوره؟...هیچل  با ناراحتی به لیتوک نگاه میکرد آهی کشید گفت: خوبیم...هیوونا هم همنجوریه...لیتوک به طرف تخت رفت و سبد میوه رو کنار تخت گذاشت با چهره ای درهم از ناراحتی به پاهای هیوونا نگاه میکرد گفت: فقط پاهاش از کار افتاده یا دستاش هم مشکل داره...مشکل دیگه ای نداره ؟...هیچل  وسونگمین هم به کنار تخت لیتوک استادنند هیچل گفت: نه فقط دو تا پاهاش فلج شده...دستاهاش خوبه...مشکل دیگه ای نداره...بینایش و شنوایش هم خوبه...

لیتوک چند بار سرش را تکان داد هیچل از چیزی که میخواست بپرسد شرم داشت، ولی میخواست حالش را بداند رو به لیتوک کرد چشمانش را از نگاه لیتوک میدزدید پرسید: سروان...سروان چویی چطورن؟...حالشون خوبه؟...کیوهیون چطوره؟...لیتوک با چهره جدی نگاهش کرد گفت: خوبن...شیوون هم خوبه داره بهتر میشه...دکترش میگه داروهاش دارن اثر میکنن...افسردگیش داره کم میشه...تبسمی کرد گفت: کیوهیون هم حالش بستگی به حال شیوون داره که با خوب شدن حال شیوون حال اونم خوبه...

هیچل با غم لبخندی زد گفت: خدارو شکر...لیتوک دوباره به هیوونا نگاه میکرد چهره اش جدی شد گفت: کی میخواید ببریدش خارج ؟...کارشو کردید؟...هیچل  هم رو به هیوونا کرد گفت: هر وقت دعوت نامه اش اومد میریم...دکتر جانگ داره کمکمون میکنه...شرمگین سرش را پایین کرد با صدای که از شرم آهسته بود گفت: به لطف آقای چویی کارها خیلی خوب داره پیش میره...واقعا نمیدونم چی بگم...لطف بزرگی درحقم دارن میکنن...من...

لیتوک بدون رو برگردانن از هیوونا امانش نداد جمله اش را تمام کند با چهره ای جدی گفت: لازم به تشکر نیست...اقای چویی خودشون میخوان این کاروبکنن...تورو همکار شیوون میدونه...خودت هم میدونی اون هر کاری حاضره برای شیوون بکنه...برای هیمن...هیچل  سرش را بالا کرد با چشمانی که قدری گردشان کرده بود آب دهانش را قورت داد شمرده شمرده پرسید: شیوون شی...ازش...خواست...بهم...کمک...کنه؟...لیتوک رو به هیچل با اخم گفت: نه شیوون چیزی نگفته...من درمورد وضعیت هیوونا به همه گفتم...شیوون حرفی نزد...خانم چویی وقتی شنید خیلی ناراحت شد...از همسرش خواست که اگه کمکی خواستید براتون بکنه...اقای چویی هم چون تو همکار شیوونی بهت کمک میکنه...

هیچل بدون تغییر به چهره متعجبش پرسید: یعنی شیوونی شی هیچی نگفته؟...لیتوک با اخم بیشتری گفت: یعنی چی هیچی نگفته؟...اگه منظورت درمورد خارج بردن هیوونا کمک پدرشه...نه چیزی نگفته...نمیدونم انتظار داشتی چی بگه...وقتی شنید هیوونا به هوش اومد فقط گفت خدارو شکر...بعدشم هیچی نگفت...کیوهیون  میگفت شبها برای به هوش اومدن هیوونا دعا میکرده...وقتی هم با پدر ومادرش درمورد کمک تو برای بردن بچه به خارج حرف میزدیم...شیوون کمی نشست به حرفامون گوش داد...بعدشم رفت به اتاقش...فکر میکنی چی باید میگفت؟...رو به هیوونا کرد گفت: خوب پدرش داره بهت کمک میکنه...چی باید میگفت...باید مخالفت میکرد ؟...یا شدید اصرار میکرد که بهت کمک کنه؟...رو به هیچل کرد.

هیچل چهره اش ناراحت شد گفت: نه درسته سوال بی موردی کردم...سرش را پایین کرد گفت: من واقعا مدیون خانواده چویی هستم...من درحقشون ظلم نابخشودنی کردم...ولی عوضش اونا دارن کمکم میکنن...دارن...لیتوک دوباره امانش نداد رو به هیوونا که دستش را ارام گرفته بود فشرد گفت: دیگه دراین مورد حرف نزن...به این چیزها هم فکر نکن...بهتره به فکر خواهرزاده ت باشی تا خوب بشه...درمورد خانواده چویی هم قبلا گفتم پدرومادر و خواهر شیوونا چیزی نمیدونن...خودت میدونی که اقای چویی اگه بفهمه تو با پسرش چیکار کردی...با اخم رو به هیچل با چهره جدی نگاهش میکرد گفت: چه بلایی سرت میاره؟...کوچکترینش اینه که بکشتت...پس بهتره دیگه درمورد کاری که باهاش کردی حرفی نزنی...شیوونی هم نمیخواد خانواده اش بفهمند...اونا الان دارن بهت کمک میکنن...بخاطر شیوونه...به عنوان دوست شیوون...پس بهتره همینجوری هم برای اونا دوست شیوون باقی بمونی...

هیچل که چشمانش دوباره اشک شد سر راست کرد به لیتوک نگاه کرد، لیتوک فاصله اش را با هیچل کم کرد دست به بازوی هیچل گذاشت فشرد با مهربانی گفت: الان مهمترین چیز سلامتی هیووناست...مطمینم شیوونم همین رو میخواد...درسته حرفی نمیزنه یا چیزی نمیگه...ولی وقتی داریم درمورد هیوونا حرف میزنیم گوش میده...پس اگه میخوای شیوونم راضی بشه فکر هیوونا باش...به اون برس...موضوع تو شیوونم یه روزی حل میشه...اینو مطمینم...اینجور که من شیوونی رو میشناسم تو نمیشناسی...شیوونم یه روز دوباره تو رو به عنوان دوست قبول میکنه...اون روز که شادی دوباره به زندگیش برگرده تو رو میبخشه...

هیچل اشک گونه هایش را خیس کرد لبانش از گریه بی صدا لرزید، زبانش قادر به تکلم نبود ولی قلبش نجوا میکرد: امیدوارم...امیدوارم اون روز رو ببینم...که بهترین روزهای زندگیش باشه...شادی ابدی داشته باشه...منو ببخشه...اون روز بهترین روز زندگیم میشه...چون با بخشیدن اونه که زندگی من به ارامش میرسه...

**************************

تابستان 18 جولای 2012

مادر روی تخت نشست ودستانش را از پشت به روی سینه شیوون به روی دستش گذاشت شروع به بستن دکمه های پیراهن مردانه سفیدش کرد؛ شیوون سرخم کرد با لبخند اخم شیرینی کرد گفت: خودم میتونم ببندم...مادر بستن دکمه ها را تمام کرد یقه پیراهن را با نگاه کردن به اینه جلویشان مرتب میکرد با لبخند گفت: میدونم میتونی...وقتی کوچولو بودی میاومدی من دکمه هاتو ببندم...حالا نمیزاری...شیوون سر راست کرد با چشمانی پف کرده که نشان ازان داشت که تازه از خواب بیدار شده از اینه مادرش را نگاه میکرد با لبخندی که چال گونه هایش نمایان شد گفت: خودت میگی کوچولو بودم...حالا دیگه بزرگ شدم...دیگه باید خودم بتونم...

مادر دستانش را دور بدن پسرش پیچید روی سینه خوش فرمش بهم قفل کرد چانه اش را روی شانه پسرش گذاشت با لبخند گفت: اره...بزرگ شدی...حالا برای خودت مردی شدی...ولی برای من هنوز بچه ای...اگه هزار سالتم بشه هنوزم برای من بچه کوچولویی...شیوون خندید چال گونه هایش را بیشتر نمایش داد.

مادر سر برگردانند به صورت پسرش نگاه کرد با چشمانی اشک الود خیره به صورتش شد، چقدر دلتنگ این صدای خنده بود، با اینکه این روزها زیاد صدای خنده شیوون را میشنید ولی باز هم دلتنگ بود، یاد زمانی افتاد که شیوون با صورتی یخ زده در کما روی تخت بیمارستان بود، ان روزها شنیدن این خنده ها برایش آرزو شده بود، زمانی که شیوون بی حال و نیمه جان روی تخت بیمارستان بود، حتی نا نداشت تبسمی بکند، شنیدن این خنده برایش محال بود، زمانی که شیوون همه چیز را به یاد اورده بود دیدن این خنده برایش افسانه بود، حال این روزها پسرش میخندید، خنده های شیرینی که قلب مادرانه اش را به طپش میاندازد روحش را تازه میکند، صدای خنده اش برایش سمفونی گوشنوازیست که گویی تا به حال نشنیده. چشمانش عاشقانه صورت پسرش را میچشید، لبانش نیز سهیم در این چشیدن شد برگونه خندان پسرش بوسه ای زد با مکث لبانش را جدا کرد سر پس کشید.

شیوون با بوسه مادرش خنده اش به لبخند بدل شد و رو به مادرش کرد که مادر امانش نداد اینبار بوسه ای به لبان پسرش زد از پیشانی اش نیز از بوسه چشید با سر پس کشیدن نجوا کرد: دوستت دارم عزیزدلم...شیوون هم به چشمان پر مهر مادرش خیره شده بود گفت: منم دوستت دارم مامانی...

صدای کیو امد که فریاد زد: شیوونی این پیراهن ابیت نمیدونی کجاست؟...اونی که لبه یقه اش اسم گلدوزی شده بود...شیوون رو برگردانند به روبرویش نگاه میکرد گفت: چی؟...پیراهن آبی؟...پیراهن ابی رو میخوای چیکار؟...این سفیده خوبه دیگه پوشیدمش ؟...عوضشم نمیکنم...کیو  با تی شرت سفید و شلوار مشکی از اتاق پرو بیرون امد به لباس دستش نگاه میکرد گفت: میدونم...همون تنت باشه...به کنار چمدان کوچکی که گوشه اتاق گذاشته بود رفت کنارش نشست و لباسها را تا میکرد گفت: میخوام اینارو هم با خودم بیارم...

مادر همچنان که دستانش را دور تن پسرش حلقه کرده بود صورتش را به صورت پسرش چسبانده بود به کارهای کیو نگاه میکرد، شیوون قدری اخم کرد گفت: برای چی بیاری؟...چند لباس میخوای بیاری؟...بابا مگه کجا میخوام بریم...سفرچند روزه که نیست...شب برمیگردیم...کیو  که لباسها را تا کرد داخل چمدان گذاشت ولی چون بد تا کرده بود بهم ریخته بود دوباره درحال تا کردن بود گفت: میخوام یه دست اضافه ببریم...ممکنه اونجا لباسمون کثیف بشه...رو به شیوون و مادرش کرد با لبخند گفت: برای خودمم دو دست لباس گرفتم...قرصاتم گرفتم...

مادر که صورتش را به صورت شیوون چسبانده بود یهو صورتش را برداشت حلقه دستانش را باز کرد روبرگردانند و دست به روی پیشانی پسرش گذاشت با نگرانی گفت: شیوونی؟...تب داری عزیزم؟...شیوون رو به مادرش گفت: نه...تب برای چی؟...مادر دست به روی پیشانی خودش گذاشت دوباره دست روی پیشانی شیوون گذاشت گفت: اینگار تب داری ؟...کیو  که دوباره لباس را تا کرده بود بازهم بهم ریخته بود با سوال مادر شیوون با نگرانی بلند شد به کنار شیوون امد، دست روی پیشانی شیوون گذاشت و روی پیشانی خودش گذاشت، دوباره روی پیشانی شیوون که شیوون سریع سرپس کشید با اخم گفت: چرا اینجوری میکنید ؟...من حالم خوبه...کیو  هم با امتحان پیشانی شیوون مطمین شد که تب ندارد با لبخند رو به خانم چویی گفت: نه تب نداره...طبیعیه...خانم چویی با چهره ای نگران به شیوون و کیو نگاه کرد گفت: نمیدونم چرا فکر کردم تب داری...

شیوون مادرش را درآغوش گرفت و گونه مادرش را بوسید با لبخند گفت: ببخش مامانی...بخاطر من خیلی عذاب کشیدی...خیلی...که چند ضربه به در زده شد لیتوک وارد شد، مادر از آغوش شیوون بیرون امد لیتوک جلو امد با لبخند گفت: بچه ها اومدن...اماده اید؟...کیو  نگاهی به چمدان بهم ریخته روی زمین کرد چشمانش گرد شد گفت: وااااااای نه...رو به لیتوک گفت: بچه ها اومدن؟...چه زود؟...لیتوک گفت: زود نیست...دیرم شده...فکر کن خیلی راهه تا اونجا...

مادر با دست اشک روی گونه هایش را پاک کرد از روی تخت بلند شد گفت: بذار من چمدنتو ببندم...تو بلد نیستی...الان تمومش میکنم...و به سراغ چمدان رفت و شروع به مرتب کردنش کرد، کیو با خوشحالی به شیوون که به او لبخند میزد نگاه کرد، هر دو میدانستند که علت این کار مادر شیوون چه بود؛ او نگران بود با اینکه این روزها حال شیوون بهتر شده بود ولی مادر نگران بود، از ان همه بلایی که سر شیوون امده بود مادر ترسیده بود وحال که قصد داشتند به پیک نیک بروند مادر دوباره نگران شده بود میترسید دوباره اتفاقی برای پسرش بیافتد.



نظرات 3 + ارسال نظر
tarane سه‌شنبه 5 بهمن 1395 ساعت 12:38

سلام گلم
بیچاره هیونا خیلی کوچیکه که همچین بلای بدی سرش بیاد. گناه داشت.
مامان شیوون هم خیلی مهربونه. هم فکر پسر خودشه هم کیو و مینهو.

مرررررسی عزیزم

سلام عزیزدلم
هی بیچاره هیونا...معمولا مظلوما بیشتر ضربه میخورن... بخصوص بچه ها
اره خیلی مهربونه که بچه به این مهربونی داره..

آتوسا دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت 21:25

آخجون پیک نیک!
خیلی وقته نرفتم!
بیچاره هیوونااا
طفلکی!
راستی نونا!میگم خبر داری کیوهیونم امسال میشه سربازی!
چرا باید پسرمو ببرنش آخه؟!
کیو نباشه کی واسه مون آهنگ bla bla میخونه؟!
نباشه شیوون کی رو بغل کنه؟! کی رو ببوسه؟!
کییییییییییییییی!
اصلن من میگم نبرنش سربازی!
یا حداقل بهش سخت نگیرن!
بچم یه بار تصادف کرده بود آخه!
حنجره طلااااام داره میشه سربازیییییییییییییی!
پس کی شیوون برمیگرده؟!
نگا توروخدا چجوری دارن پسرامو زجر میدن!
کیوووووووووووو!
تو کنسرت لوته که تازه اجرا شده بود کیو بدجوری مریض بوده!
از همه عکساش آثار تب و مریضی داره بیداد میکنه!
برنامه سفر به غربو که دیگه بیخیال میشم...
به کیو یه چیزی وصل کرده بودن هی برق میگرفتش!
چه گناهی کرده بچه آخه؟!
دستت طلایی نونا!
خیلی دوست دارم ماجرای پیک نیکشونو بخونم!
دوست دارممممممممممممممممممم!
بوس!

اره یمخوان ببرن پیک نیک...
خوب درمورد کیوهیون ...خودش میخواد بره سربازی ...معاف بود یعنی بخاطر تصادفش معافش کردن ولی خود کیوو اصرار کرد...میگه هر مردی تو کره باید ببره سربازی ...البته اصل این حرفو شیوون زده و کیو هم خوب طبق خواسته خودش میخواد بره سربازی...کسی مجبورش نکرده...خودش داره میره
چی بگم....
ممنون عزیزجونیییییییییی.... منم دوستت دارم خیلی زیاد

김보나 دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت 19:56

اااااخ بیججاره هیوونا حالا خوب میشه ؟
واقعا خیلی سخته نمیدونم مامان شیوون چه جوری تحمل کرد
مرسی اونی

هیوونا اره خب چی بگم...
اره خیلی تحمل مارد شیوون زیاد بود
خواهش عزیزجونیییییییییییییییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد