SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

مرا دوست بدار 10


سلام دوستای عزیزم...

بفرماید ادامه....

  

برگ دهم

شیوون چهره ش مچاله و درهم بود با نگرانی به کیو که با ارام بخشی که دکتر بهش زده بود خواب بود نگاه کرد روبه دکتر گفت: یهو حالش بد شد ...من حرفی نزدم...یعنی داشتم باهاش حرف میزدم که بهش کمک میکنم...همیشه همراهشم...یهو قاطی کرد...شروع کرد به داد زدن و همه چیزو بهم ریخت....یعنی از حرفهای من ناراحت شد؟... دکتر نگاهش را با مکث ازپرونده پزشکی دستش بود گرفت با اخم ملایمی به شیوون نگاه کرد گفت: نه..از حرفهای شما نبود...پرونده را دست پرستار کنار دستش ایستاده بود داد دستانش را در جیب روپوش پزشکی خود گذاشت گفت: این اشفتگی بخاطر خال خودشه...اینطور بیماران بخاطر اسیب های که دیدن اشفته ان...اعصابشون بهم ریخته...تقصیر کسی نیست.. خوب....از اینکه نمیتونه ببینه...نمیتونه حرف بزنه...نمیتونه راه بره...چهره ش اسیب دیده..بهم میریزه....هر کسی هم جاش  باشه بهم میریزه...حتی ممکنه به حرفاتون گوش هم نمیداده...به وضعیت خودش فکر میکرده...از اینده اش نگرانه...از اینکه سربار دیگران شده...همه اینها بهمش میریزه...در رفتارش میشه اینی که امروز انجام داد.... من هم برای همین اینجام...من پزشکم که برای درمان همین بیمارانم...از امروز  براش جلسات روان درمانی میزارم...همینطور برای شما...شما همراه بیمار هستید...همراه بیمار هم باید ازاموزشهای ببنند که بدونید که در این مواقع چه رفتاری داشته باشن...چطور کمکش کنه... شیوون چشمانش از اشک خیس شده بود نگران به کیو نگاه میکرد روبه دکتر کرد با صدای ارامی گفت: ممنون اقای دکتر...بله...درسته...من به کمک شما خیلی اختیاج دارم....

*******************************************

نگاهی به دست شکسته خود که گچ گرفته شده بود کرد دست روی پیشانی خود گذاشت باند دور سرش را لمس کرد سرراست کرد با چشمانی لرزان به دوستش نگاه کرد با صدای گرفته ای گفت: حالش چطوره؟..ارباب کوچولو...ارباب شیوون حالش چطوره؟... مرد چهرهش درهم شد دست روی شانه اش گذاشت گفت: کانگین... میشه اروم باشی؟... به فکر خودت باش.... باید استراحت کنی.... کانگین چهره اش اخم الود شد و عصبانی گفت:  به فکر خودم باشم؟..چرا؟...من که چیزیم نیست.... اون بچه حالش ناجوره...یعنی ..از به یاد اوردن صخنه تصادف چشمانش گشاد شد به نقطه نامعلومی از اتاق نگاه میکرد اشفته نالید: یعنی حالش خیلی بد بود... تمام صورت و بدنش خونی بود... وقتی رفتم سراغش انگار اصلا نفس نمیکشید... دوباره روبه دوستش کرد با همان اشفتگی گفت: اون ...اون..الان زنده ست دیگه نه؟...

مرد چهره اش درهمتر شد گوشه لبش را گزید گفت: کانگین.... مکثی کرد گفت: اون بچه تو کماست...یعنی... کانگین چشمان از وحشت گرد شد حرفش را برید با صدای کمی بلند گفت: چی؟... کمــــــــــــــــــــــا؟؟... به ملحفه روی پای خود چنگ زد به گوشه اتاق پرت کرد از تخت پایین پرید خیز برداشت بدود که دوستش بازویش چنگ زد وحشت زده گفت: وایستا ...کجا میری؟؟...تو نباید بلند شی.... ولی کانگین توجه ای به او نکرد باخشم بازویش را از چنگ مرد بیرون کشید فریاد زد : ولم کن...باید برم...ببینم شیوون چی شده.... باید خودم برم ببینم...ارباب کوچولوم چطوره...به مرد فرصت عکس العمل دیگری نداد لنگان به طرف در اتاق دوید و وارد راهروی بیمارستان شد نگاه وحشت زده و اشفته ش به اطراف و اتاقها بود میدوید گفت: کجاست؟.. اتاقش کجاست؟... دوستش دوان پشت سرش بود به او رسید بازویش را گرفت عصبانی گفت: لعنتی...عوضی لجباز...بیا..اینجا نیست که...تو آی سی یوه.... بازوی کانگین را کشید به طرف راهروی دیگری برد.

کانگین هم چهره ش از وحشت درهم وبیرنگ بود نگاه چشمان خیس لرزانش بیهدف به اطراف میچرخید گویی دنبال چیزی میگشت نفس نفس میزد لنگان همراه دوستش میرفت که دوستش با دست به روبرو اشاره کرد گفت: اونجاست...آی سی یو اونجاست....کانگین روبرگردانند لرزان به جایی که دوستش اشاره کرد نگاه کرد سعی کرد تندتر برود که اقای چویی و خانمش را جلو در آی سی یو دید چشمانش گرد شد یهو ایستاد دوستش هم که بازویش را گرفته بود ایستاد نگاه  بهش گرد گفت: چرا وایستادی؟... چیه؟... اون ارباب و خانمشه دیگه.... اونها ....که یهو با جیغ کوتاهی که خانم چویی کشید مرد جمله اش نیمه ماند وحشت زده رو بگردانند .

کانگین هم که نگاه بهت زده ش به ارباب و خانمش بود چشمانش گرد شد. پرستاری از آی سی یو بیرون دویده بود اقای چویی ملتمس از حال فرزندش پرسیده بود پرستار با چهره ی اشفته سری تکان داد گفت: متاسفم...پسرتون وضعیتش بده...ایست قلبی کرده..دکترها  نمیتون... هنوز جمله پرستار کامل بیرون نیامده بود خانم چویی جیغی کشید به صورت خود چنگ زد فریاد زد: نههههه...پسرم... به طرف در آ ی سی یو خیزبرداشت ضجه میزد : نهههههههههههه....شیوونم...نهههههههههه...آقای چویی و پرستار خانم چویی را گرفته بغل کردنند مانع شدند تا به آی سی یو برود . خانم چویی تقلا میکرد تا از بغل آن دو بیرون بیاید به اتاق وارد شود .  مرد که بازی کانگین را گرفته بود چشمانش به شدت گرد و ابروهایش بالارفته وحشت زده گفت: وای خدای من...این یعنی چی؟.. یعنی ...یعنی اون بچه مرد؟.. نههه....

کانگین صورتش مثل گچ سفید و چشمانش به شدت گرد و ابروهایش بالا داده به زحمت نفس نفس میزد با حرف دوستش نیم نگاهی بهش کرد دوباره به خانم چویی که ضجه میزد و گریه میکرد نام فرزندش را صدا میزد نگاه کرد با صدای لرزانی که به زحمت از میان لبان لرزانش بیرون امد نالید : ار..اربا...ارباب کوچولو...نه...نه...گویی نفسش بند امد نفس عمیقی کشید پاهایش ارام و لرزان به عقب میکشید قدم برمیداشت ارام ارام عقب میرفت سرش را به دو طرف تکان میداد گویی باور نمیکرد .ولی چشمانش میدید که بچه اربابش ، پسر کوچولوی هشت ساله اربابش در تصادف کشته شد ، گویی او با سهل انگاری در تصادف باعث مرگ پسرک شده بود ، اری اون پسر ارباب را به کشتن داده بود . تمام وجودش میلرزید عقب عقب میرفت مینالید : نه...نه..ارباب کوچولو...نه...ارباب  کوچولو نمرده.... ذهنش فریاد میزد "  تو پسر اربابو کشتی...تنها بچه ارباب رو کشتی... ارباب زنده نمیزارتت...اگه بکشتت حق داره...ولی من میخوام بمیرم...من دوباره باعث مگر بچه ای شدم... اونم پسر رابابم...من دوباره داداش کوچولومو کشتم...من سزاوار مرگم... اره من  باید بمیرم...." از وحشت گریه ش درامد نالید : نههههههه...چرخید بی هدف شروع به دویدن کرد هق هق گریه ش در راهروی بیمارستان پیچیده بود میدوید فریاد میزد : نهههههههه...شیوونییییییییییی...نههههههههه...خواهش میکنم.... میدوید میدوید ولی گویی طی راهرو به سیاهی ختم میشد . سیاهی که تمامی نداشت.

 ولی کانگین بی اختیار میدوید  چشمانش از وحشت کرد و یهو چشم باز کرد فریاد زد : نهههههههه.......سقف اتاقش را جلوی چشمان گشاد و لرازن  خود دید صدای نفس زدنش در گوشهایش با صدای ضربان قلبش که بی حد تند میزد پیچیده بود چند ثانیه ای به همین حالت مانده و بالاخره پلکی زد سرچرخاند به اطرافش نگاه کرد . روی تخت خود در اتاق خوابش بود هوا هنوز تاریک بود . دوباره کابوس دیده بود ، کابوس سالهای گذشته . کابوسی که یک تکه از زندگیش بود ؛ زندگی که قرار بود شاد باشد و پراز خاطرات شیرین . ولی با مرگ عزیزانی براش از زهر هم تلختر شد ؛ مرده ای شد متحرک که فقط نفس میکشد و راه میرفت. این کابوس شد یار همیشگی خواب ورویایش.از دوباره دیدن کابوس چهره ش درهم شد چشمانش خیس و دست روی صورت خود گذاشت نالید: نه...خدای من...چرا این کابوس تموم نمیشه؟...چرا دوباره بعد چند سال برگشت؟..چرا؟... چرا روح شیوون منو ول نمیکنه؟... دستش را از صورت خود برداشت روی پیشانی گذاشت چشمان خیسش به سقف نگاه کرد با صدای لرازنی از گریه گفت: باید برم از پدرش طلب بخشش کنم...اره...باید برم... بگم منو ببخشید که پسرتونو به کشتن دادم...باید برم ازشون بخوام منو ببرن سرقبر پسرشون ازش طلب بخشش کنم...که روخش منو ول کنه...اره..باید طلب بخشش کنم...دوباره گریه ش درامد دست روی صورت خود گذاشت نالید: اره..باید طلب بخشش کنم...

******************************************************

5 اکتبر 2014

دکتر ارام باندهای روی چشمان کیو را برداشت دست زیر چانه کیو گذاشت گفت: خوب...کیوهیون شی... خیلی اروم چشماتو باز کن..خیلی اروم...عجله نکن...اروم پلکهاتو باز کن... کیو نشسته به روی تخت کمی از باندهای دور سینه و بازویش بازشده بود روی شکمش هم فقط چند باند کوچک بود جاهای که باند برداشته شده بود را کرم مخصوص سوختگی مالیده بودند هنوز سرخ و زخم بود ،صورتش هنوز کامل باندپیچی بود با برداشته شدن باند از روی چشمانش به ملحفه روی پاهایش چنگ زد پلکهایش را با مکث  وخیلی ارام باز کرد نه کامل ، تا نیمه باز کرد دوباره بست و با مکث اینبار با تکان خوردن شدید پلکها را ارام باز کرد دنیا جلو چشمانش روشن شد . ولی خیلی تار میدید، چهره کامل براش مشخص نبود ولی میفهمید دور تخت چه کسانی منتظر به او نگاه میکنند . شیوون طرف چپ تخت به همراه رویون ایستاده بود طرف راست هم دکتر با پرستاری ایستاده بود . ولی چهرها را واضح نمیدید. با باز کردن پلکهایش نور یهوی وارد شده بود از شدت نور با اینکه حریصانه برای دیدن نگاهی کرد ولی پلکهایش را بست بی اختیار سرچرخاند .

شیوون با چهره ای درهم و چشمانی لرزان که انگشتانش از هیجان مشت کرده بود نگران به کیو نگاه میکرد. ریوون هم نگران وضعیت کیو بود با لب زیرنش ور میرفت نگاه میکرد. هر دو منتظر نگاهی به کیو و نگاهی به دکتر میکردنند. با دوباره بستن چشمان و روبرگردان کیو دکتر که با اخم و چشمانی ریز شده خم شده با دقت به صورت کیو نگاه میکرد لبخند ملایمی زد دوباره چانه کیو را گرفت سرش را چرخاند گفت: کیوهیون شی چی شده؟... شما دیدید درسته؟؟... نور چشماتو اذیت کرد درسته؟...

کیو لای چشمانش را خیلی کم باز کرد دهان باز کرد تا حرفی بزند ولی صدایش در نیامد و فقط صدای نامهفموهی از گلویش بیرون امد جای جواب سری تکان داد یعنی " بله " دکتر لبخندش پرنگتر شد گفت: خوبه...پس شما میبینی؟  ...واضح میبنی یا تار؟... دوباره چشماتو باز کن.... کیو که نمیتوانست جواب دکتر را بدهد چون حرف نمیتوانست بزند فقط پلکهایش را دوباره ارام باز کرد چهره ش از دید نور درهم شد دکتر دستش راجلوی صورت کیو تکان داد گفت: منو میبنی درسته؟... صورت منو واضح میبینی ؟..با انگشت به شیوون اشاره کرد گفت: صورت دوستتو چی؟؟...واضح و با جزئیات میبینی؟... کیو با چشمانی ریز شده به دکتر و شیوون نگاه کرد سرش را به دو طرف به معنی " نه" تکان داد.

دکتر لبخندش کمرنگ شد سری تکان داد گفت: این یعنی مارو واضح نمیبینی ؟...میبینی اما تار درسته؟...کیو ارام سرش را به عنوان تایید تکان داد دکتر لبخندش محو شد گفت: چهره ها رو چی؟.. کامل میتونی تشخیص بدی؟...یعنی تار میبینی ...ولی میتونی بفهمی طرف کیه درسته؟..یا.... کیو به دکتر مهلت نداد تا جمله ش را کامل کند سریع سرش را به عنوان تایید تکان داد . دکتر کمر راست کرد دست روی شانه کیو گذاشت دوباره لبخند کمرنگی زد گفت: خوبه... خیلی خوبه... خوب مشکلی نیست...این تار دیدن بخاطر اسیبیه که به چشمت رسیده...خوشبختانه دیگه احتیاج به عمل نیست...با دارو این تاری هم کم میشه.... روبه شیوون که با چشمانی کمی گشاد و ابروهای بالا داده گویی گیج به دکتر نگاه میکرد منتظر جوابش بود کرد گفت: خوشبختانه بینای کیوهیون شی کامل از بین نرفته... فقط قدری اسیب دیده که با دارو حل میشه...دوباره دیدشون برمیگرده...

شیوون از شادی چشمانش گشادتر شد لبخند زد گفت: واقعا؟... واقعا چشماش سالمن؟...یعنی نیازی به عمل نیست؟... یعنی بینایشو از دست نداده؟ ...دکتر لبخندش پررنگتر شد گفت: نه...نیازی به عمل نیست...چشماش خوب خوب میشه...ریوون با جواب دکتر بی اختیار جیغ خیلی کوتاهی کشید دست جلوی دهان خود گذاشت از شادی بی اختیار خندید. شیوون دست جلوی دهان خود گذاشت گفت: خدارو شکر...خدارو شکر... سریع چند تعظیم به دکتر کرد گفت: خیلی ممنون ...خیلی ممنون اقای دکتر... دکتر دستش را بالا اورد تکان داد گفت: نه نه...من که کاری نکردم... خوشبختانه تو حادثه چشم ایشون زیاد اسیب ندیده... شیوون لبخند زنان به دکتر نگاه میکرد گفت: به هر حال شما هم زحمت کشیدی..دکتر هم با  لبخندی  سری تکان داد گفت: شما هم خیلی تو این مدت زحمت کشیدی... مراقب دوستون هستید..به هر حال همه چیز تا اینجا بد نیست... هنوز هم خیلی کار داریم... چشماشون که با دارو بینایشون کامل برمیگرده...برای تارهای صوتی گلوشم من  یه سری دارو جدید میدم که در منزل بهش بدید...تا التهابش از بین بره بتونن حرف بزن... خوشبختانه تا حالا که التهابش کمتر شده...شما در منزل درمان رو ادامه بدید تا کاملا التهابش از بین بره... مشکل حرف زدن ایشون هم حل بشه...

شیوون با سرتعظیمی کرد گفت چشم..حتما...ممنون...دکتر با لبخند سرش را چند باز تکان داد گفت: خوب ..حالا باند صورت رو باز میکنم...اگر زخمی بود رو باند گاز میزارم...چون دیگه زخمها باید باز بمونن تا کاملا خوب بشه... برای عمل اماده بشه...دست جلو برد تا باند را باز کند که کیو یهو دست جلوی صورت خود گذاشت صدای نامفهموی از گلویش درامد سرش را به دو طرف تکان داد از حرکتش شیوون چهره ش درهم و نگران شد دست روی شانه کیو گذاشت گفت: کیوهیونا.... چی شده؟... دکتر هم با حرکت  کیو اخمی کرد چشمانش قدری ریز شد میان حرف شیوون گفت: کیوهیون  شی ...چی شده؟... نمیخواید باند صورتونو باز کنم؟... باید باند عوض بشه.... کیو دستانش را روی چشمانش هم گذاشت سرش را به دو طرف تکان داد دوباره صدای نامفهمومی از گلویش خارج شد .

دکتر اخمش بیشتر شد گفت: چرا کیوهیون شی؟...چرا نمیخواید باند رو بردارم؟..چشمانش ریز شد نیم نگاهی به شیوون کرد روبه کیو گفت: نکنه نمیخوای جلوی دوستت باند صورتتو بردارم...درسته؟...کیو همچنان دستانش زوی صوتش بود سرش را به عنوان " بله" تکان داد. شیوون از جوابش چشمانش گرد شد مالید: چی؟..نمیخوای.... دکتر مهلت نداد دستش را دراز کرد با اخم و حالتی جدی به شیوون نگاه کرد فرصت کامل کردن جمله ش را  نداد گفت: شیوون شی...خواهش میکنم...لطفا برید از اتاق بیرون تا باند صورت دوستتونو عوض کنم... خواهش میکنم... شیوون با چشمانی لرزان و چهره ا ی اشفته به دکتر نگاه کرد چشمانش را بست اب دهانش را قورت داد ارام سرش را تکان داد گفت: باشه... نگاه لرزانی به کیو کرد ارام چرخید به طرف دراتاق رفت. ریوون که گیج با چشمانی گشاد به کیو و شیوون نگاه میکرد با راه افتادن شیوون به طرف در اتاق او هم با مکث دنبالش راهی شد به همراه شیوون از اتاق بیرون رفت.

.......

شیوون با بستن در پشت به دیوار گذاشت سرش را به دیوار تکیه داد چشمانش را بست نفسش را صدادار بیرون داد. ریوون که گیج و نفهمیده دنبالش دوید بیرون امده بود نگاه گیجی به در بسته اتاق کرد دست روی بازوی شیوون گذاشت گفت: اوپا چی شده؟... چرا کیوهیون نمیخواست جلوی تو باند صورتشو باز کنه؟... شیوون بدون باز کردن چشمانش اب دهانش را به سختی قورت داد با صدای گرفته ای با مکث گفت: نمیخواد صورتشو من ببینم... مطینا با اون سوختگی شدید صورتش خیلی اسیب دیده.... چهره ش ظاهر بدی پیدا کرد...کیوهیون نمیخواد من صورتشو که فکر میکنه زشت شده بینیم...چهره ش درهم شد حالت گریه گرفت لب زیرنش را گزید دستانش را روی صورتش گذاشت زانویش سست شد یهو نشست شانه هایش تکان میخورد بی صدا گریه میکرد . ریوون هم گریه ش درامده بود دست جلوی دهان خود گذاشته بی صدا اشک میرخت .

 کیو بخاطر ظاهری که پیدا کرده بود خجالت میکشد جلوی شیوون بانداژ را از صورتش بردانند این شیوون را شدید اشفته میکرد.

 

نظرات 2 + ارسال نظر
김보나 جمعه 1 بهمن 1395 ساعت 22:17

واااای خداااا خیلی خوب بود مرسییی

ممنون عزیزدلم... خوشحالم که راضی هستی.... دوستت دارم

tarane جمعه 1 بهمن 1395 ساعت 21:59

سلام عزیزم
بیچاره کیو چه بلاهایی سرش ا،مد شیوون هم به خاطرش داره زجر میکشه
ممنون عزیزم عالی بود

سلام عزیزدلم
اره خیلی دارن زجر میکشن
خواهش عزیزدلم...من ازت ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد