SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

دوستت دارم 20


سلام دوستای گلم....

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...


  

عاشقتم بیستم

کیو دراستانه در اتاق ایستاده بود نگاه چشمان جادو شده ش به تکاپوی ناجی خود بود " دکتر چویی شیوون" که برای زنده ماندن دخترک دست و پا میزد ولی بیفایده بود دخترک نتوانی برای زنده ماندن نداشت ، دراغوش شیوون تسلیم مرگ شد . اتاق ابتدا از فریادهای شیوون برای دستورات پزشکی پرشده بود و حال از ضجه و گریه برای مرگ دخترک. شیوون جسم کوچک و بیجان دخترک را به آغوش داشت ضجه میزد نام دخترک را فریاد میزد. ضجه های شیوون کیو را بیتاب کرده بود قلبش هزار تکه شده بود .قلبش  امر میکرد که به داخل اتاق برود شیوون را به آغوش بکشد ارامش کند ولی نمیتوانست ، نمیتوانست حرکتی بکند قدمی بردارد گویی پاهایش به زمین قفل شده بود توان حرکت نداشت .

از ابتدا همین بود ، از ابتدا که به اتاق امده و کنار در ایستاده بود شاهد ماجرا بود توان حرکت یا جلو رفتن نداشت ،نمیدانست چرا چیزی مانع میشد چیزی مثل حیا؛ اری حیا. چو کیوهیون حیا میکرد به طرف شیوون برود.

چو کیوهیون مردی که برایش طرف مقابل فرقی نمیکرد زن باشد یا مرد ؛ از طرف که خوشش میامد هوس میکرد ساعتی با او خوش بگذارند جلو میرفت خیلی راحت میگفت" دوستت دارم" طرف را با خود همراه میکرد ساعتی با او خوش میگذارند شهوتش را خالی میکرد بعد هم طرف را  مثل دستمال کاغذی دور میانداخت . ولی در مقابل شیوون نمیتوانست . با انکه از او خوشش امده بود ، نه اصلا بیتاب او بود میخواست به بهانه تشکر بابت نجات خودش و دخترش جلو برود ولی نمیتوانست . میخکوب به زمین ایستاده بود حتی نمیتوانست به این فکر کند که جلو برود بگوید " دوستت دارم چویی شیوون".

نه بخاطر نامزدی که هیوک گفته بود شیوون دارد که مطمینا زنی که همراه شیوون بود همان نامزد اش بود، نه ؛ ان زن مانعی نبود راحت میتواسنت زن را از بین ببرد .خود کیو نمیتوانست ، همان حیا که گوی به پاهایش زنجیر کرده او را در استانه در اتاق میخکوب کرده بود اجازه نمیداد. به شیوون نگاه میکرد ناخوادگاه تصویر دیگری هم جلوی چشمانش ظاهر شد . تصویری که ملکه ذهن کیو بود درعالم خواب مدام و در بیداری هم گهگاه جلوی چشمانش ظاهر میشد . صلیبی اویخته به زنجیری و گردن سفید خوش رنگی که زنجیر به ان اویزان بود صلیب جلوی چشمانش تاب میخورد .

صحنه ای که کیو زمان تصادف در پاریس میان مرگ و زندگی دست وپا میزد از ناجیش دیده بود ، ازشیوون. حال هم شیوون دخترک بیجان را به اغوش داشت نه نووار تاب میداد چون صلیب جلویش تاب میخورد ضجه میزد گریه میکرد . بی اختیار چشمان کیو خیس شد نفهمید این اشک از کجاست و برای چیست. فقط از شنیدن صدای گریه شیوون اشک در چشمانش حلقه زده بود قلبش بیتاب مینواخت و فشرده بود بیحرکت ایستاده بود که با اتفاقی که جلوی چشمانش افتاد چشمانش گشاد شد قدمی جلو گذاشت دستش را دراز کرد گویی میخواست از همانجا شیوون را بغل کند ولی فقط قدمی برداشت دوباره بیحرکت ایستاد فقط نگاه کرد.   

شیوون بدن بیجان جین هی را به آغوش داشت نه نو وار تکانش میداد صورت دخترک را به شانه ش پنهان کرد با دست پس سر کودک را به شانه ش فشار میداد حلقه دستش را دور تن دخترک تنگتر کرد بدن بیجانش را به سینه میفشرد هق هق گریه ش بلند بود ضجه میزد : جین هی....نههههههههههههههه...خواهش میکنم...خواهش میکنم چشماتو باز کن....نهههههههههه...خداااااااااااااااااااا...جین هی....تمام تنش از تصادفی که کرده بود درد میکرد ،سرش از در دشکستگی  به دوران افتاده بود، قلبش از درد بیتاب مینواخت گویی هر ان بود که از درد بیاستد ،دم و بازدمش  به سختی با درد از ریه هایش خارج میشد نه چیزی میدید و نه چیزی میشنید فقط از مرگ دخترکی که به او دلبسته شده بود ضجه میزد. حالش بد شده بود ولی به خود توجه ای نمیکرد بدنش به خاطر تصادف و درد و زخمهای که داشت بیماری کهنه و مادر زادش را بیدار کرده بود .دیگر توانی برایش نمانده بود بیماری درونش حکم بی هوش را برایش صادر کرد یک به یک اعضایش بیحس شدن میان گریه و ضجه زدنش نفسش تنگ شد گریه اش متوقف و ناله هایش هم ساکت شد تنش شل شد پلکهایش بسته ش که بی امان اشک یمریخت بهم فشرده دشد دهانش برای رساندن اکسیژن به ریه هایش باز شد، ولی گویی فایده ای نداشت دیگر هیچ نفهمید نه حسی داشت نه صدای میشنید  دستانش شل شد جین هی همانطور به روی سینه ش بود بی جان افتاد.

شیوون بدنش شل شد به آغوش مین هو که پشت سرش ایستاده بود با گریه و ضجه های شیوون بازویش را گرفته بود با آنکه خود گریه میکرد ولی میخواست شیوون را ارام کند با صدای گرفته و لرزانی از گریه صدا میزد : شیوونی...اروم باش...شیوونی...بسه..خواهش میکنم...شیوونی...تو حالت خوب نیست...خواهش میکنم...بسه....ولی شیوون نه صدایش را مینشید و نه متوجه گرفته شدن بازوهایش توسط مین هو بود با بیحال شدن به آغوش مین هو افتاد. مین هو دستانش را به دور تن شیوون حلقه کرد چشمان خیس و گریانش یهو گرد شد وحشت زده فریاد زد : شیــــــــــــــــــــوونی.... سون آه  هم که شدید گریه میکرد با بیحال شدن شیوون وحشت کرد با چشمان گرد فریاد زد : شیوونی....دوید تخت را دور زد به کنار شیوون امد. هنری هم میان گریه بی صدایش شوکه شده به پدرش نگاه میکرد با صدای لرزانی نالید : بابا...گویی یهو به خود امد چشمانش گرد شد با صدای خیلی بلند فریاد زد : بابــــــــــــــــــــا....به طرف شیوون دوید.

اوضاع اتاق دوباره اشفته شد پرستارها و دکترها به تکاپو افتادن، یکی جین هی را از آغوش شیوون گرفت دیگری به مین هو کمک کرد تا شیوون را روی تخت بخوابانند صدایش میزدنند. دیگری دوید بیرون تا تخت روان را برای بردن شیوون از اتاق بیاورد .هر کسی کاری میکرد تا دکتر چویی را از اتاق بیرون ببرند. میان این هیاهو کیو بیحرکت کنار در ایستاده بود با چشمانی گشاد فقط نگاه میکرد اوهم شوکه بود نمیدانست چه بکند فقط نگاه میکرد.

.................................................

< ساعتی بعد>

در کمد دارو بست به پرستاری که سینی خالی دارو به دست وارد اتاق شد به طرف کمد دیگر اتاق میرفت نگاه کرد کامل به طرفش برگشت گفت: پرستار لی...داروها رو دادی؟... تموم شد؟... پرستار لی بدون روبگردانند سرش را تکان داد گفت: اره...تموم شد...فقط مال اتاق صدو.... پرستار گویی منتظر بقیه حرفش نبود تا پرسش خود را بپرسد اخم ملایمی کرد وسط حرفش گفت: راستی...اتاق دکتر چویی هم رفتی؟... یعنی بستریش کردن دیگه نه؟... امشب میمونه؟...پرستار لی در کمد را بست کامل برگشت اخم کرد گفت: اره دیگه...بستریش کردن...دکتر سون گفته که باید بستری بشه.... ولی اتاقش نرفتم داشتم دارو میدادم نشد برم...تو نرفتی؟....

پرستار به طرفش رفت باهم همقدم به بیرون از اتاق رفتند گفت: نه ...منم نرفتم...کار داشتم...اخمش بیشتر شد گفت: نمیدونم به هوش اومده یا نه؟...پرستار لی اخمش بیشتر شد حرفش را برید گفت: بیهوش نشد که...از حال رفته بود...پرستار با اخم گفت: همون دیگه...به هر حال چه بیهوش شده چه بیحال ...باید به هوش بیاد دیگه....اخمش بیشتر شد گفت: ولی دکتر چویی هم عجب ادم عجیبه...یعنی خیلی خیلی خیلی خیلی حساسه ها...من تاحالا مردی به این پر احساسی ندیدم....بخاطر مرگ یه دختر بچه این همه گریه میکرد ضجه میزد...شنیدی که صدای ضجه هاشو؟...اخرشم که از حال رفت....اصلا موندم دکتر چویی با این روحیه ش چطور دکتر شده؟... اونم متخصص سرطان ....که مرگ و میر بیماران توی این نوع بیماری خیلی زیاده....اون که استاد دانشگاه موسیقیه...خوب معلومه که روحیه اش خیلی حساسه ...چون هنرمنده...انوقت اومده دکتر شده...دکتر اونم متخصص سرطان.... اونم اینطور به مریضاش وابسته میشه ...با مرگشون مثل امروز اینطور گریه میکنه...نباید دکتر میشد....

پرستار لی روی صندلی سکوی پرستارها نشست بااخم به همکارش نگاه میکرد گفت: خوب  شاید بخاطر همین روحیه حساسش دکتر شده...چون حساسه میخواد جان بیمارانو نجات بده...بخصوص بچه های مریضو...برای همین دکتر شده...مکثی کرد چهره ش درهم و پژمرده شد گفت: ولی خودمونیم...این دختر کوچولو  ....جین هی راحت شد که مرد...چون خیلی داشت عذاب میکشد...لعنتی بیماری سرطان خیلی وحشتناکه...بخصوص برای بچه ها...بچه های بیچاره وقتی سرطان میگیرن خیلی درد رو باید تحمل کنن...اونم با اون بدنهای کوچولوی ضعیفشون...ادم بزرگها از درد سرطان بیتاب میشن و کم میارن...انوقت این بچه های بیچاره چه میکنن....جین هی هم راحت شد ...بیچاره خیلی درد کشید ...

پرستار سری تکان داد با ناراحتی گفت: اهوم...دختره بیچاره...راحت شد...که صدای مردی امد : پرستار سو...پرونده مریض اتاق صد و چهل کجاست؟... پرستار سو جمله ش نیمه ماند یهو رو بگردانند مین هو را اخم الود و عصبانی پشت سکو دید چشمانش گرد شد هول شده گفت: هااااا؟..مریض اتاق صدو چهل؟... دستپاچه به اطرافش نگاه کرد. پرستار لی هم با دیدن چهره عصبانی مین هو که حرفهایشان را شنیده بود ازحرفهایشان عصبانی شده بود ترسید یهو بلند شد با چشمانی گرد به مین هو نگاه کرد پرونده را از روی میز جلوی خود گرفت یهو به طرف مین هو دست دراز کرد پرونده را جلویش گرفت دستپاچه گفت: اینجات...اینجاست...دکتر شین اوردنش اینجا....

مین هو با اخم شدید غضب الود به دو پرستار نگاه میکرد با صدای ارامی گفت: من نمیخوامش ...دکتر یانگ گفته که پرونده پیش شما بمونه...میاد میگردش... چون دیگه مربوط به دکتر شین نمیشه... بیماری مریض تو ازمایشات چیز دیگه ای تشخیص شد...همینجا باشه...میاد میبینه...به پرستارهای شیفت شب هم بگید...دو پرستار باهم تا کمر تعظیم کردنند هول شده گفتند : بله...بله...بله اقای دکتر...مین هو با مکث نگاه غضب الودش را از دو پرستار گرفت رو بگردانند خواست برود که یهو متوجه مردی شد که از جلویش رد شد مردی که برای مین هو اشنا بود " چو کیوهیون".. مین هو لحظه ای هنگ شده به کیو رد حال رفتن نگاه کرد اول فکر کرد اشتباه کرده اخمش بیشتر و چشمانش ریز شد با دقت بیشتری نگاه کرد . درست بود او " چو کیوهیون " بود. مین هو نگاهش به کیو که جلوی در اسانسور ایستاده بود فکری که در ذهنش میگذشت را ناخوادگاه به زبان اورد: این مرد اینجا چیکار میکنه؟..چو کیوهیون؟...اره خودشه.... ولی اینجا چیکار میکنه؟...

دو پرستار که همچنان وحشت زده به مین هو نگاه میکردنند از او میترسید با حرفش فکر کردنند مخاطب مین هو انها هستند با چشمانی گشادتر و به مین هو نگاه کردنند باهم گفتند: بله؟.... با هم رو بگردانند رد نگاه مین هو را گرفتند پرستار سو گفت: کی رو میگید آقای دکتر؟... مین هو تمام حواسش به کیو که جلوی در اسانسور منتظر ایستاده بود تا اسانسور بالا بیاد بود بدون رو بگردانند بی اخیتار به سوال پرستار جواب داد: اون مرد رو میگم..با انگشت اشاره کرد گفت: اون مرد که جلوی اسانسور ایستاده...کت و شلوار توسی داره....

دو پرستار با اخم و چشمان ریز شده دقت کردنند متوجه کیو شدند پرستار سو گفت: اون مرد؟...خوب...روبه مین هو کرد گفت: اون مرد همونیه که دکتر چویی دخترشو نجات داد...یعنی همون دختری که جلوی بیمارستان داشت تصادف میکرد ...دکتر چویی جونشو نجات داد...مین هو یهو روبه پرستارها کرد چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟... دختر این مردو دکتر چویی نجات داد...یعنی ...چهره ش تغییر کرد اخم الود شد گفت: دکتر چویی بخاطر نجات دختر این مرد تصادف کرد؟...دختر این مرد داشت تصاد  میکرد؟...

دو پرستار با رو برگردانند یهوی مین هو وسوالتش جا خوردن دوباره ترسیدند با چشمانی گشاد وحشت زده نگاهش کردنند پرستار لی هول شده گفت: بله..بله..دکتر چویی دختر این اقا رو نجات داده...این اقاه اسمش چو...یعنی فامیلش چو... پدر چو سولبی...که داشت تصادف میکرد...اومده بود اینجا...سراغ دکتر چویی رو میگرفت...گفت که از اورژانس اومده از دکتر چویی بابت نجات دخترش تشکر کنه...ولی دیده که دکتر چویی بخاطر مرگ دختر بچه مریض حالش بد شده...تو بخش بستریش کردن..اومده بود حالشو از ما بپرسه...بعدش هم گفت میتونه بره دیدنش ...ماهم گفتیم نه...یعنی خوب نمیشد بره دکترو ببینه...دکتر چویی حالش خوب نبود که.... این اقاه بره ازش تشکر کنه...اخمی کرد گویی فکر میکرد گفت: ولی چرا هنوز  نرفته؟... رو بگردانند به کیو نگاه میکرد گفت: نیم ساعت پیس اومد سوال کرد... یعنی تازه داره میره؟...تا حالا کجا بود؟...

مین هو به بقیه حرف پرستار توجه ای نکرد گوش نمیداد دوباره روبگردانند با اخم شدید و چشمان ریز به کیو که وارد اسانسور میشد نگاه کرد وسط حرف پرستار با صدای ارامی گفت: چوکیوهیون...شیوون دوباره این خانواده رو نجات داد...اولش پدره...حالا دختره...شیوون بفهمه اینبار دختر چوکیوهیون رو نجات داده.... مکثی کرد جمله اش را کامل نکرد گفت: واقعا موندم چرا هر دفعه این مرد خانواده باید جلوی شیوون ظاهر بشن...اون جونشو نجات بده...واقعا عجیبه...نگاهش را با مکث از اسانسور که کیو داخلش شده رفته بود گرفت میان چشمان گشاد و گیج دوپرستار که هاج و واج نگاهش میکرنند به طرف اتاق شیوون رفت.  

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

کیو روی مبل لمیده با اخم شدید چشمان ریز به صحفه موبایل دست خود خیره بود گوی فکر میکرد ولی فکر نمیکرد فقط نگاه میکرد که صدای هیوک او رابه خود اورد ولی نگاهش را برنداشت تغییری هم به حالتش نداد: کیوهیون ...برگشتی؟...هیوک و دونگهه جلوی کیو ایستادنند هیوک با اخم به کیو که با سوالش نه جوابی نداد نه عکس العملی نشان داد نگاه کرد دست به کمر شد گفت: کیوهیون خان...ما اومدیما....گفت سولبی رو برسونیم خونه..بریم دنبال کارهای خودمون..ولی بعد دو ساعت زنگ میزنی میگی بیاید خونه کارمون داری...حالا ما اومدیم...ولی مارو تحویل نمیگیری...با گوشیت مشغولی....

دونگهه بیتوجه به حرف هیوک کنار  کیو روی مبل نشست با نگرانی وسط حرف هیوک گفت: کیوهیون...سولبی خوبه؟... بهش سر زدی؟..تو اتاقشه؟..کیو نگاهش را با مکث از صحفه گوشیش گرفت به دونگهه نگاه کرد با اخم و صدای ارامی گفت: اره سولبی خوبه...تو اتاقش خوابه....هیوک چهره اش درهمتر شد با عصبانیت گفت: یاااااا...کیوهیون من با شماما...منو نمیبینی؟...کیو روبه هیوک کرد بدون تغیر به چهره ش به همان ارامی گفت: چرا شما رو هم دیدم...شنیدم چی گفتی.... طبق معمول غر زدی.... به هیوک که با حرفش  اخمش بیشتر شد دهان باز کرد اعتراض کند امان نداد گفت: گفتم بیاید اینجا چون کارتون دارم..اخمش بیشتر شد با حالت جدی تری گفت: من به شما گفتم برام چویی شیوون رو پیدا کنید...ولی شماها نتونستید کاری بکنید...عوض شما خود چویی شیوون...دکتر چویی شیوون پیداش شد....چویی شیوون دختر منو... سولبی رو نجات داد...اونم از تصادفی که ممکن بود حتی کشته بشه.... دکترچویی ناجی من و سولبه...من حالا میخوام اینبار یه ماموریت دیگه بهتون بدم... میخوام برام شیوونوبیارید....میخوام چوی شیوونو بیارید پیش خودم...

هیوک و دونگهه گیج با چشمانی گرد به کیو نگاه کردنند هر دو باهم گفتند: چی؟... شیوون روبیاریم؟... کیو سری تکان داد با همان حالت گفت: اره...میخوام چویی شیوون رو برام بیارید....چویی شیوون بخاطر نجات دختر من زخمی شده تو بیمارستانه...من امروز تو بیمارستان دیدمش ...فهمیدم وضعیتش چطوره...خوشبختانه اسیب زیادی ندیده...ولی بستری شده...میخوام وقتی مرخص شد برام بیاردیدش.... دونگهه و هیوک چهره شان گیج تر و بهت زدتر شد اینبار دونگهه با صدای کمی بلند گفت: یعنی چی؟... یعنی شیوونو برات بدزدیم بیاریم؟..یا بریم بگیم بیاد دیدنت؟... برای چی؟... خوب اگه میخوای ازش تشکر کنی برو پیش... برو سراغش ازش تشکر کن... چرا برات بیاریم؟...اصلا ما چطوری اونو بیاریمش؟....

کیو با اخم نگاه جدی به انها میکرد گوشیش را به طرف دونگهه گرفت گفت: نمیدونم چطوری...میدزدینش...التماسش میکنید...دعوتش میکنید...هر کاری میکنید فقط چویی شیوون رو برام بیارید....این مرد که تو عکسه شیوونه...امروز از تو اتاق ازش عکس گرفتم..این دکتر جون چویی شیوون رو برام بیارید...دونگهه با حرف کیو گوشی را از دستش قاپید به صحفه موبایلش نگاه کرد چشمانش گشادتر شد گفت: این جوونه دکتر چویی شیوونه؟... واقعا؟... کیو اخمش بیشتر شد با حالت خشکی گفت: اره...چطور؟... دونگهه از حالت نگاه کیو ترسید لبخند پهنی زد فت: هیچی...فقط خیلی جذابه...

 

عاشقتم بیستم

کیو دراستانه در اتاق ایستاده بود نگاه چشمان جادو شده ش به تکاپوی ناجی خود بود " دکتر چویی شیوون" که برای زنده ماندن دخترک دست و پا میزد ولی بیفایده بود دخترک نتوانی برای زنده ماندن نداشت ، دراغوش شیوون تسلیم مرگ شد . اتاق ابتدا از فریادهای شیوون برای دستورات پزشکی پرشده بود و حال از ضجه و گریه برای مرگ دخترک. شیوون جسم کوچک و بیجان دخترک را به آغوش داشت ضجه میزد نام دخترک را فریاد میزد. ضجه های شیوون کیو را بیتاب کرده بود قلبش هزار تکه شده بود .قلبش  امر میکرد که به داخل اتاق برود شیوون را به آغوش بکشد ارامش کند ولی نمیتوانست ، نمیتوانست حرکتی بکند قدمی بردارد گویی پاهایش به زمین قفل شده بود توان حرکت نداشت .

از ابتدا همین بود ، از ابتدا که به اتاق امده و کنار در ایستاده بود شاهد ماجرا بود توان حرکت یا جلو رفتن نداشت ،نمیدانست چرا چیزی مانع میشد چیزی مثل حیا؛ اری حیا. چو کیوهیون حیا میکرد به طرف شیوون برود.

چو کیوهیون مردی که برایش طرف مقابل فرقی نمیکرد زن باشد یا مرد ؛ از طرف که خوشش میامد هوس میکرد ساعتی با او خوش بگذارند جلو میرفت خیلی راحت میگفت" دوستت دارم" طرف را با خود همراه میکرد ساعتی با او خوش میگذارند شهوتش را خالی میکرد بعد هم طرف را  مثل دستمال کاغذی دور میانداخت . ولی در مقابل شیوون نمیتوانست . با انکه از او خوشش امده بود ، نه اصلا بیتاب او بود میخواست به بهانه تشکر بابت نجات خودش و دخترش جلو برود ولی نمیتوانست . میخکوب به زمین ایستاده بود حتی نمیتوانست به این فکر کند که جلو برود بگوید " دوستت دارم چویی شیوون".

نه بخاطر نامزدی که هیوک گفته بود شیوون دارد که مطمینا زنی که همراه شیوون بود همان نامزد اش بود، نه ؛ ان زن مانعی نبود راحت میتواسنت زن را از بین ببرد .خود کیو نمیتوانست ، همان حیا که گوی به پاهایش زنجیر کرده او را در استانه در اتاق میخکوب کرده بود اجازه نمیداد. به شیوون نگاه میکرد ناخوادگاه تصویر دیگری هم جلوی چشمانش ظاهر شد . تصویری که ملکه ذهن کیو بود درعالم خواب مدام و در بیداری هم گهگاه جلوی چشمانش ظاهر میشد . صلیبی اویخته به زنجیری و گردن سفید خوش رنگی که زنجیر به ان اویزان بود صلیب جلوی چشمانش تاب میخورد .

صحنه ای که کیو زمان تصادف در پاریس میان مرگ و زندگی دست وپا میزد از ناجیش دیده بود ، ازشیوون. حال هم شیوون دخترک بیجان را به اغوش داشت نه نووار تاب میداد چون صلیب جلویش تاب میخورد ضجه میزد گریه میکرد . بی اختیار چشمان کیو خیس شد نفهمید این اشک از کجاست و برای چیست. فقط از شنیدن صدای گریه شیوون اشک در چشمانش حلقه زده بود قلبش بیتاب مینواخت و فشرده بود بیحرکت ایستاده بود که با اتفاقی که جلوی چشمانش افتاد چشمانش گشاد شد قدمی جلو گذاشت دستش را دراز کرد گویی میخواست از همانجا شیوون را بغل کند ولی فقط قدمی برداشت دوباره بیحرکت ایستاد فقط نگاه کرد.   

شیوون بدن بیجان جین هی را به آغوش داشت نه نو وار تکانش میداد صورت دخترک را به شانه ش پنهان کرد با دست پس سر کودک را به شانه ش فشار میداد حلقه دستش را دور تن دخترک تنگتر کرد بدن بیجانش را به سینه میفشرد هق هق گریه ش بلند بود ضجه میزد : جین هی....نههههههههههههههه...خواهش میکنم...خواهش میکنم چشماتو باز کن....نهههههههههه...خداااااااااااااااااااا...جین هی....تمام تنش از تصادفی که کرده بود درد میکرد ،سرش از در دشکستگی  به دوران افتاده بود، قلبش از درد بیتاب مینواخت گویی هر ان بود که از درد بیاستد ،دم و بازدمش  به سختی با درد از ریه هایش خارج میشد نه چیزی میدید و نه چیزی میشنید فقط از مرگ دخترکی که به او دلبسته شده بود ضجه میزد. حالش بد شده بود ولی به خود توجه ای نمیکرد بدنش به خاطر تصادف و درد و زخمهای که داشت بیماری کهنه و مادر زادش را بیدار کرده بود .دیگر توانی برایش نمانده بود بیماری درونش حکم بی هوش را برایش صادر کرد یک به یک اعضایش بیحس شدن میان گریه و ضجه زدنش نفسش تنگ شد گریه اش متوقف و ناله هایش هم ساکت شد تنش شل شد پلکهایش بسته ش که بی امان اشک یمریخت بهم فشرده دشد دهانش برای رساندن اکسیژن به ریه هایش باز شد، ولی گویی فایده ای نداشت دیگر هیچ نفهمید نه حسی داشت نه صدای میشنید  دستانش شل شد جین هی همانطور به روی سینه ش بود بی جان افتاد.

شیوون بدنش شل شد به آغوش مین هو که پشت سرش ایستاده بود با گریه و ضجه های شیوون بازویش را گرفته بود با آنکه خود گریه میکرد ولی میخواست شیوون را ارام کند با صدای گرفته و لرزانی از گریه صدا میزد : شیوونی...اروم باش...شیوونی...بسه..خواهش میکنم...شیوونی...تو حالت خوب نیست...خواهش میکنم...بسه....ولی شیوون نه صدایش را مینشید و نه متوجه گرفته شدن بازوهایش توسط مین هو بود با بیحال شدن به آغوش مین هو افتاد. مین هو دستانش را به دور تن شیوون حلقه کرد چشمان خیس و گریانش یهو گرد شد وحشت زده فریاد زد : شیــــــــــــــــــــوونی.... سون آه  هم که شدید گریه میکرد با بیحال شدن شیوون وحشت کرد با چشمان گرد فریاد زد : شیوونی....دوید تخت را دور زد به کنار شیوون امد. هنری هم میان گریه بی صدایش شوکه شده به پدرش نگاه میکرد با صدای لرزانی نالید : بابا...گویی یهو به خود امد چشمانش گرد شد با صدای خیلی بلند فریاد زد : بابــــــــــــــــــــا....به طرف شیوون دوید.

اوضاع اتاق دوباره اشفته شد پرستارها و دکترها به تکاپو افتادن، یکی جین هی را از آغوش شیوون گرفت دیگری به مین هو کمک کرد تا شیوون را روی تخت بخوابانند صدایش میزدنند. دیگری دوید بیرون تا تخت روان را برای بردن شیوون از اتاق بیاورد .هر کسی کاری میکرد تا دکتر چویی را از اتاق بیرون ببرند. میان این هیاهو کیو بیحرکت کنار در ایستاده بود با چشمانی گشاد فقط نگاه میکرد اوهم شوکه بود نمیدانست چه بکند فقط نگاه میکرد.

.................................................

< ساعتی بعد>

در کمد دارو بست به پرستاری که سینی خالی دارو به دست وارد اتاق شد به طرف کمد دیگر اتاق میرفت نگاه کرد کامل به طرفش برگشت گفت: پرستار لی...داروها رو دادی؟... تموم شد؟... پرستار لی بدون روبگردانند سرش را تکان داد گفت: اره...تموم شد...فقط مال اتاق صدو.... پرستار گویی منتظر بقیه حرفش نبود تا پرسش خود را بپرسد اخم ملایمی کرد وسط حرفش گفت: راستی...اتاق دکتر چویی هم رفتی؟... یعنی بستریش کردن دیگه نه؟... امشب میمونه؟...پرستار لی در کمد را بست کامل برگشت اخم کرد گفت: اره دیگه...بستریش کردن...دکتر سون گفته که باید بستری بشه.... ولی اتاقش نرفتم داشتم دارو میدادم نشد برم...تو نرفتی؟....

پرستار به طرفش رفت باهم همقدم به بیرون از اتاق رفتند گفت: نه ...منم نرفتم...کار داشتم...اخمش بیشتر شد گفت: نمیدونم به هوش اومده یا نه؟...پرستار لی اخمش بیشتر شد حرفش را برید گفت: بیهوش نشد که...از حال رفته بود...پرستار با اخم گفت: همون دیگه...به هر حال چه بیهوش شده چه بیحال ...باید به هوش بیاد دیگه....اخمش بیشتر شد گفت: ولی دکتر چویی هم عجب ادم عجیبه...یعنی خیلی خیلی خیلی خیلی حساسه ها...من تاحالا مردی به این پر احساسی ندیدم....بخاطر مرگ یه دختر بچه این همه گریه میکرد ضجه میزد...شنیدی که صدای ضجه هاشو؟...اخرشم که از حال رفت....اصلا موندم دکتر چویی با این روحیه ش چطور دکتر شده؟... اونم متخصص سرطان ....که مرگ و میر بیماران توی این نوع بیماری خیلی زیاده....اون که استاد دانشگاه موسیقیه...خوب معلومه که روحیه اش خیلی حساسه ...چون هنرمنده...انوقت اومده دکتر شده...دکتر اونم متخصص سرطان.... اونم اینطور به مریضاش وابسته میشه ...با مرگشون مثل امروز اینطور گریه میکنه...نباید دکتر میشد....

پرستار لی روی صندلی سکوی پرستارها نشست بااخم به همکارش نگاه میکرد گفت: خوب  شاید بخاطر همین روحیه حساسش دکتر شده...چون حساسه میخواد جان بیمارانو نجات بده...بخصوص بچه های مریضو...برای همین دکتر شده...مکثی کرد چهره ش درهم و پژمرده شد گفت: ولی خودمونیم...این دختر کوچولو  ....جین هی راحت شد که مرد...چون خیلی داشت عذاب میکشد...لعنتی بیماری سرطان خیلی وحشتناکه...بخصوص برای بچه ها...بچه های بیچاره وقتی سرطان میگیرن خیلی درد رو باید تحمل کنن...اونم با اون بدنهای کوچولوی ضعیفشون...ادم بزرگها از درد سرطان بیتاب میشن و کم میارن...انوقت این بچه های بیچاره چه میکنن....جین هی هم راحت شد ...بیچاره خیلی درد کشید ...

پرستار سری تکان داد با ناراحتی گفت: اهوم...دختره بیچاره...راحت شد...که صدای مردی امد : پرستار سو...پرونده مریض اتاق صد و چهل کجاست؟... پرستار سو جمله ش نیمه ماند یهو رو بگردانند مین هو را اخم الود و عصبانی پشت سکو دید چشمانش گرد شد هول شده گفت: هااااا؟..مریض اتاق صدو چهل؟... دستپاچه به اطرافش نگاه کرد. پرستار لی هم با دیدن چهره عصبانی مین هو که حرفهایشان را شنیده بود ازحرفهایشان عصبانی شده بود ترسید یهو بلند شد با چشمانی گرد به مین هو نگاه کرد پرونده را از روی میز جلوی خود گرفت یهو به طرف مین هو دست دراز کرد پرونده را جلویش گرفت دستپاچه گفت: اینجات...اینجاست...دکتر شین اوردنش اینجا....

مین هو با اخم شدید غضب الود به دو پرستار نگاه میکرد با صدای ارامی گفت: من نمیخوامش ...دکتر یانگ گفته که پرونده پیش شما بمونه...میاد میگردش... چون دیگه مربوط به دکتر شین نمیشه... بیماری مریض تو ازمایشات چیز دیگه ای تشخیص شد...همینجا باشه...میاد میبینه...به پرستارهای شیفت شب هم بگید...دو پرستار باهم تا کمر تعظیم کردنند هول شده گفتند : بله...بله...بله اقای دکتر...مین هو با مکث نگاه غضب الودش را از دو پرستار گرفت رو بگردانند خواست برود که یهو متوجه مردی شد که از جلویش رد شد مردی که برای مین هو اشنا بود " چو کیوهیون".. مین هو لحظه ای هنگ شده به کیو رد حال رفتن نگاه کرد اول فکر کرد اشتباه کرده اخمش بیشتر و چشمانش ریز شد با دقت بیشتری نگاه کرد . درست بود او " چو کیوهیون " بود. مین هو نگاهش به کیو که جلوی در اسانسور ایستاده بود فکری که در ذهنش میگذشت را ناخوادگاه به زبان اورد: این مرد اینجا چیکار میکنه؟..چو کیوهیون؟...اره خودشه.... ولی اینجا چیکار میکنه؟...

دو پرستار که همچنان وحشت زده به مین هو نگاه میکردنند از او میترسید با حرفش فکر کردنند مخاطب مین هو انها هستند با چشمانی گشادتر و به مین هو نگاه کردنند باهم گفتند: بله؟.... با هم رو بگردانند رد نگاه مین هو را گرفتند پرستار سو گفت: کی رو میگید آقای دکتر؟... مین هو تمام حواسش به کیو که جلوی در اسانسور منتظر ایستاده بود تا اسانسور بالا بیاد بود بدون رو بگردانند بی اخیتار به سوال پرستار جواب داد: اون مرد رو میگم..با انگشت اشاره کرد گفت: اون مرد که جلوی اسانسور ایستاده...کت و شلوار توسی داره....

دو پرستار با اخم و چشمان ریز شده دقت کردنند متوجه کیو شدند پرستار سو گفت: اون مرد؟...خوب...روبه مین هو کرد گفت: اون مرد همونیه که دکتر چویی دخترشو نجات داد...یعنی همون دختری که جلوی بیمارستان داشت تصادف میکرد ...دکتر چویی جونشو نجات داد...مین هو یهو روبه پرستارها کرد چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟... دختر این مردو دکتر چویی نجات داد...یعنی ...چهره ش تغییر کرد اخم الود شد گفت: دکتر چویی بخاطر نجات دختر این مرد تصادف کرد؟...دختر این مرد داشت تصاد  میکرد؟...

دو پرستار با رو برگردانند یهوی مین هو وسوالتش جا خوردن دوباره ترسیدند با چشمانی گشاد وحشت زده نگاهش کردنند پرستار لی هول شده گفت: بله..بله..دکتر چویی دختر این اقا رو نجات داده...این اقاه اسمش چو...یعنی فامیلش چو... پدر چو سولبی...که داشت تصادف میکرد...اومده بود اینجا...سراغ دکتر چویی رو میگرفت...گفت که از اورژانس اومده از دکتر چویی بابت نجات دخترش تشکر کنه...ولی دیده که دکتر چویی بخاطر مرگ دختر بچه مریض حالش بد شده...تو بخش بستریش کردن..اومده بود حالشو از ما بپرسه...بعدش هم گفت میتونه بره دیدنش ...ماهم گفتیم نه...یعنی خوب نمیشد بره دکترو ببینه...دکتر چویی حالش خوب نبود که.... این اقاه بره ازش تشکر کنه...اخمی کرد گویی فکر میکرد گفت: ولی چرا هنوز  نرفته؟... رو بگردانند به کیو نگاه میکرد گفت: نیم ساعت پیس اومد سوال کرد... یعنی تازه داره میره؟...تا حالا کجا بود؟...

مین هو به بقیه حرف پرستار توجه ای نکرد گوش نمیداد دوباره روبگردانند با اخم شدید و چشمان ریز به کیو که وارد اسانسور میشد نگاه کرد وسط حرف پرستار با صدای ارامی گفت: چوکیوهیون...شیوون دوباره این خانواده رو نجات داد...اولش پدره...حالا دختره...شیوون بفهمه اینبار دختر چوکیوهیون رو نجات داده.... مکثی کرد جمله اش را کامل نکرد گفت: واقعا موندم چرا هر دفعه این مرد خانواده باید جلوی شیوون ظاهر بشن...اون جونشو نجات بده...واقعا عجیبه...نگاهش را با مکث از اسانسور که کیو داخلش شده رفته بود گرفت میان چشمان گشاد و گیج دوپرستار که هاج و واج نگاهش میکرنند به طرف اتاق شیوون رفت.  

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

کیو روی مبل لمیده با اخم شدید چشمان ریز به صحفه موبایل دست خود خیره بود گوی فکر میکرد ولی فکر نمیکرد فقط نگاه میکرد که صدای هیوک او رابه خود اورد ولی نگاهش را برنداشت تغییری هم به حالتش نداد: کیوهیون ...برگشتی؟...هیوک و دونگهه جلوی کیو ایستادنند هیوک با اخم به کیو که با سوالش نه جوابی نداد نه عکس العملی نشان داد نگاه کرد دست به کمر شد گفت: کیوهیون خان...ما اومدیما....گفت سولبی رو برسونیم خونه..بریم دنبال کارهای خودمون..ولی بعد دو ساعت زنگ میزنی میگی بیاید خونه کارمون داری...حالا ما اومدیم...ولی مارو تحویل نمیگیری...با گوشیت مشغولی....

دونگهه بیتوجه به حرف هیوک کنار  کیو روی مبل نشست با نگرانی وسط حرف هیوک گفت: کیوهیون...سولبی خوبه؟... بهش سر زدی؟..تو اتاقشه؟..کیو نگاهش را با مکث از صحفه گوشیش گرفت به دونگهه نگاه کرد با اخم و صدای ارامی گفت: اره سولبی خوبه...تو اتاقش خوابه....هیوک چهره اش درهمتر شد با عصبانیت گفت: یاااااا...کیوهیون من با شماما...منو نمیبینی؟...کیو روبه هیوک کرد بدون تغیر به چهره ش به همان ارامی گفت: چرا شما رو هم دیدم...شنیدم چی گفتی.... طبق معمول غر زدی.... به هیوک که با حرفش  اخمش بیشتر شد دهان باز کرد اعتراض کند امان نداد گفت: گفتم بیاید اینجا چون کارتون دارم..اخمش بیشتر شد با حالت جدی تری گفت: من به شما گفتم برام چویی شیوون رو پیدا کنید...ولی شماها نتونستید کاری بکنید...عوض شما خود چویی شیوون...دکتر چویی شیوون پیداش شد....چویی شیوون دختر منو... سولبی رو نجات داد...اونم از تصادفی که ممکن بود حتی کشته بشه.... دکترچویی ناجی من و سولبه...من حالا میخوام اینبار یه ماموریت دیگه بهتون بدم... میخوام برام شیوونوبیارید....میخوام چوی شیوونو بیارید پیش خودم...

هیوک و دونگهه گیج با چشمانی گرد به کیو نگاه کردنند هر دو باهم گفتند: چی؟... شیوون روبیاریم؟... کیو سری تکان داد با همان حالت گفت: اره...میخوام چویی شیوون رو برام بیارید....چویی شیوون بخاطر نجات دختر من زخمی شده تو بیمارستانه...من امروز تو بیمارستان دیدمش ...فهمیدم وضعیتش چطوره...خوشبختانه اسیب زیادی ندیده...ولی بستری شده...میخوام وقتی مرخص شد برام بیاردیدش.... دونگهه و هیوک چهره شان گیج تر و بهت زدتر شد اینبار دونگهه با صدای کمی بلند گفت: یعنی چی؟... یعنی شیوونو برات بدزدیم بیاریم؟..یا بریم بگیم بیاد دیدنت؟... برای چی؟... خوب اگه میخوای ازش تشکر کنی برو پیش... برو سراغش ازش تشکر کن... چرا برات بیاریم؟...اصلا ما چطوری اونو بیاریمش؟....

کیو با اخم نگاه جدی به انها میکرد گوشیش را به طرف دونگهه گرفت گفت: نمیدونم چطوری...میدزدینش...التماسش میکنید...دعوتش میکنید...هر کاری میکنید فقط چویی شیوون رو برام بیارید....این مرد که تو عکسه شیوونه...امروز از تو اتاق ازش عکس گرفتم..این دکتر جون چویی شیوون رو برام بیارید...دونگهه با حرف کیو گوشی را از دستش قاپید به صحفه موبایلش نگاه کرد چشمانش گشادتر شد گفت: این جوونه دکتر چویی شیوونه؟... واقعا؟... کیو اخمش بیشتر شد با حالت خشکی گفت: اره...چطور؟... دونگهه از حالت نگاه کیو ترسید لبخند پهنی زد فت: هیچی...فقط خیلی جذابه...



نظرات 1 + ارسال نظر
김보나 پنج‌شنبه 30 دی 1395 ساعت 20:17

کومابسیمیدا اونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد