SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

شکارچی قلب 89

 


سلام دوستای نازنینم...

بفرماید ادامه ...


 

قسمت هشتاد و نه

 

هیوک ودونگهه دو زانو روی زمین نشسته بودنند سرهایشان پایین بود بدنشان از ترس لرزش خفیفی داشت، مرد هیکلی با مردی که هیون بابا صدایش کرد روی مبل نشسته بودنند وهیون با خوشحالی ظرف بزرگ هندوانه را دراغوش داشت روی مبل وسط دو مرد نشسته بود پیروزمندانه به هیوک نگاه میکرد با چنگال لقمه بزرگ هندوانه را در دهان میگذاشت. مرد هیکلی با صدای خشنی گفت: شما دوتا بچه مونو دزدید فکر کردیید پیداتون نمیکنیم؟...به میزمشتی کوبید فریاد زد: ارههههههه؟...دونگهه وهیوک از ترس یکه ای خوردنن با وحشت یهو سرشان را بالا کردنند و هیوک با چشمانی گردشده اب دهانش را قورت داد گفت: نه به جان خودم...ما دزد نیستیم...ما خودمون پلیسیم...اینو توی خیابون پیداش کردیم...اونم...

مرد هیکلی با چهره ای به شدت درهم عصبانی گفت: چییییییی؟...پیداش کردید؟...یعنی چی؟...یعنی هر بچه ای رو تو خیابون پیدا کردین باید بیارید خونتون...به شما هم میشه گفت پلیس؟...به جای اینکه ببرید به کلانتری اوردینش تو خونه تون...اونوقت میگید ندزدیدش؟...هیوک چشمانش گشاد تر شد با ترس گفت: نه به خدا ما ندزدیمش...توی خیابون نسشته بود...ما که اونشب اوردیم درخونه شما چیزی نگفتید؟...ما میخواستیم تحولیش بدیم...مرد هیکلی با همان عصبانیت گفت: میخواستید تحویلش بدید؟...ولی شما که بچه رو گرفتید فرارکردید...بهتون گفتم چیکار دارید شما پا به فرار گذاشتید؟...

هیوک وحشتش بیشتر شد با تکان دادن دستانش با صدای بلند گفت: نه...نه...ما فرار نکردیم...ما ترسیدیم...ما...نمیدانست چه بگوید(از هیبت شما ترسیدیم...از قیافه ات ترسیدیم فرار کردیم... )با ارنج به بازوی دونگهه زد با صدای اهسته گفت: یه چیزی بگو...چرا لال مونی گرفتی؟...تو مارو توی این درد سر انداختی...که صدای مرد کوتاهتر و لاغرتر ساکتش کرد.

مرد با صدای خشن تری از صدای مرد هیکلی گفت: میرم سر اصل مطلب...اگه بهمون پول بدید دزدیتونو گزارش نمیدیم...زیاد لازم نیست بپدازید...برای هر روزی که بچه ام پیشتون بوده 1 میلیون وون خوبه...هیوک ودونگهه چشمانشان بیشتر گرد شد دونگهه از شوک لال شده بود؛ هیوک با وحشت نالید: چی؟...پول؟...هر روز 1 میلیون وون؟...برای چی؟...مرد با سر تکان دادن حرفش را تایید کرد.

هیون که نصف هندوانه داخل ظرف را خورده بود ظرف را به کنار دستش روی مبل گذاشت با پشت دست دور لبش را پاک کرد؛ باد گلویش را با صدا بیرون داد پاهایش را دراز کرد به روی هم گذاشت با لبخند پیروزی به هیوک نگاه میکرد به حرفهایشان گوش میداد با دست هیوک را نشان داد گفت: بابا این عمو خیلی پول داره...وگویی چیزی یادش امد سریع بلند شد روی زانویش نشست دست را روی گوش پدرش گذاشت چیزی درگوش پدرش گفت و چشمان پدرش گرد شد با اخم رو به هیون گفت: بچه بد این حرفا چیه؟...مگه صد دفعه بهت نگفتم از این چیزا رو نگو...

هیون از اخم پدرش دوباره سر جایش نشست با ناراحتی به پدرش نگاه میکرد گفت: من چیکار کنم...با دست هیوک و دونگهه را نشان میداد گفت: این عمو... اون عمو رو بوس کرد...همونجوری که تو مامانو بوس میکنی...این عمو همش اون عمو رو بغل میکنه بوس میکنه...چهره اش تغییر کرد با تعجب گفت: چرا بابا؟...چرا اینا همش تو رختخواب پیش هم میخوابن؟...

مرد با تعجب رو به هیوک ودونگهه که با چشمهای گرد شده به هیون نگاه میکرند کرد با لبخند کجی گفت: کی اینطور...پس شما گی هم تشریف دارید...مرد هیکلی هم چهره اش تغییر کرد با تعجب گفت: چی؟...گی؟...هیوک با وحشت فریاد زد: نه...نه...اینطور نیست...نه...کی گفته؟...نه ما...مرد با لبخند گفت: بچه ام میگه...بچه ام دروغ نمیگه...هیوک با اخم به هیون نگاه کرد عصبانی گفت: چی بچه تون؟...بچه تون دروغ نمیگه؟...چرا دروغ میگه...خوب هم دروغ میگه به بزرگی برج ایفل...این که شما مردین دروغ نبوده...چطور...مرد هیکلی عصبانی رو میز با مشت کوبید گفت: چی؟...هیوک ودونگهه دوباره ترسیدند؛ از ترس تکان خوردن و هیوک هم دیگر حرفی نزد و با چشمانی به شدت گرد شده به مرد هیکلی خیره شد، مرد لاغربا وحشت هیوک لبخندش پرنگتر شد گفت: خوب حالا که شما گی هستید قیمت میره بالاتر...برای هر روز 1 میلیون برای اینکه لوتون هم ندیم که دوتا پلیس گی هستند هم 5 میلیون هم میگیریم...هیوک از وحشت فریاد زد: چیییییییییییییییییییییی؟...5 میلیون؟...مرد با لبخند پیروزی گفت: بله...

*********************************

تابستان 3 جولای 2012

پرستاری از اتاق خارج شد و هیچل نگاهی به دور شدن پرستار کرد و دوباره رو به شیشه برگردانند که دستی لرزان لیوان چای را جلوی صورتش گرفت صدای لرزانی گفت: حداقل چای بخور...غذا که نمیخوری...با اخم به دست لرزان نگاه کرد، احساس عجیبی به این دست داشت نمیدانست متنفر بود یا هنوز عاشق بود یا دلش برای لرزشش میسوخت، شایدم همه؛ شایدم هیچکدام، ولی میدانست عاشق این دست بود، هنوز هم با دیدنش قلبش میلرزید پس هنوز عاشق است، ولی دردی مانع دوست داشتنش میشد، دست لرزان همچنان جلوی صورتش بود ملتمس خواهان پذیرفتن بود، به ارامی دستش را بالا اورد و لیوان را گرفت، دستش دست لرزان را لمس کرد چقدر سرد بود؛ چقدر ترسیده بود مانند صاحبش سونگمین.

سونگمین تمام این ده روز کنار هیچل در بیمارستان بود همپای او اشک میریخت، همپای او منتظر برگشت هیوونا به زندگی بود، هر دو کنار پنجره آی سی یو ایستاده و خیره به هیوونا بودنند، وقتی به خانه برای تعویض لباس ودوش گرفتن و استراحت کوتاه میرفتند بی هوش در رختخواب به خواب میرفتند و دوباره به بیمارستان برمیگشتند، تمام این مدت هم حرفی بهم نمیزدنند، یعنی سونگمین میخواست بزند آنقدر حرف برای گفتن داشت که تمامی نداشت، ولی وقتی چهره خشمگین یا گریان هیچل را میدید همه چیز را فراموش میکرد جز اشک ریختن کاری نمیکرد هر دو خیره به شیشه ای سی میشدند.

 شیوون هم به این روز افتاده بود؟ کیو هم همینقدر عذاب کشید؟ پدر و مادر و خواهر و لیتوک هم روزگارشون همین بود؟ چقدر تحملش سخته...اونا چطوری طاقت اوردن؟ اونا این همه عذاب کشیدن من چه ساده رفتم ازشون ببخش خواستم...اونا بدبختی کشیدن من که تو خوشبختی غرق بودم ازشون میخواستم خوشحال ترم کنن...چه بیرحم بودم من...هیچل  یک قلوب از چایی را نوشید، همان یک قلوب مانند گدازه اتشفشان از گلویش پایین رفت، چایی اش داغ نبود بلکه غمش انقدر داغ بود که حتی آب یخ زده ام چون اب جوش از گلویش پایین میرفت، چشمانش دوباره خیس اشک شد، اشک را جاری گونه هایش کرد نه از داغی چایی و سوزش گلویش، بلکه از اتش گرفتن قلبش خیره به هیوونا شد.

سونگمین هم با دیدن اشک های هیچل قلبش تکه تکه شد دستش را دراز کرد تا بازوی هیچل را نوازش کند ولی از عکس العمل هیچل ترسید دستش تا نیمه نیامده پشیمان افتاد با چشمانی اشک الود لرزان نگاه میکرد قدمی به هیچل نزدیک شد لبان کبودش میلرزید به سختی با لکنت گفت:ه...هی...هیچل...م... من...واقعا...متاسفم...تقصیر من بود...من...هیچل  چهره گریانش جدی شد با اخم خیره به روبرویش حرفش را قطع کرد گفت: مینی برو به زندگیت برس...

سونگمین نفهمید چی شنیده چهره اش بهت زده شد گفت: چی؟...هیچل  بدون رو برگرداندن گفت: خودتو نجات بده...از زندگی نکبت من برو بیرون...عمرتو زیر پای من حروم نکن...من لیاقت تو رو ندارم...مینی چشمانش بیشتر گرد شد لیوان چای از دست لرزانش افتاد نالید: چییییییی؟...از زندگیت برم بیرون؟...یعنی چی؟...یعنی؟...یعنی؟...نتوانست جمله " با هم بهم بزنیم " را بگوید لبانش لرزید.

هیچل با اخم سر پایین کرد به لیوان دست خود نگاه کرد گفت: تو راست میگفتی...تو برای من و هیوونا خیلی زحمت کشیدی...تو همش مواظب هیوونا بودی...ولی من عوض تشکر باهات دعوا کردم...من به دردت نمیخورم...بهتره ولم کنی بری...سونگمین متوجه منظور هیچل شد، هیچل داشت درمورد حرفهایی که سونگمین در کوه موقع دعوا زده بود میگفت.

هیچل اب دهانش را قورت داد گفت: بهتره بری یه نفر دیگه رو برای خودت پیدا کنی...کسی که همیشه شادت کنه...برات زحمت نباشه...برات بدبختی نیاره...مزاحم ارامشت نباشه...کسی که کنارش خوشبخت بشی...من وهیوونا باعث بدبختتیت هستیم...هیوونا همیشه مریض بوده...اگه هم به هوش بیاد معلوم نیست چه وضعی داشته باشه...وضع شیوونو که دیدی...شیوون که انقدر قویه چقدر حالش بد بود و هست...چه برسه به هیوونا که بچه است...مطمینا وضعیتش از شیوون هم بدتره...نمیخوام تو...هر کلمه که زده میشد چون تیری به قلب سونگمین میرفت اشکش چون سیلابی از چشمانش سرازیر میشد، حرفهای که درکوه زده بود یا در مهمانی خانه چویی به دوستانش را هیچل به او داشت پس میداد.

یعنی این حرفها اینقدر درد ناک بود و نمیدانست، چقدر حرفهایش زهراگین بود، چه اسان قلب دوستانش را با حرفهایش به درد اورده بود؛ به گفته هیوک چه بی رحم شده بود، چه راحت درمورد شیوون به هیچل گفته بود بخشیده شدنش مهم نیست، چه راحت گفته بود مهم نیست شیوون ببخشد، چه راحت گفته بود مراقب همه است کسی قدرش را نمیداند، چه راحت گفته بود وخود نمیدانست حال با حرفهای هیچل به خود امده بود با وحشت حرفش را قطع کرد نالید: نه...نه...اینطور نیست...تو مزاحم نیستی...چشمان گشادش اشک را بیشتر به گونه هایش جاری کرد دستش به بازوی هیچل چنگ زد با گریه گفت: هیوونا مزاحم زندگیم نیست...شما همه کسمین...من اشتباه کردم...هر چی گفتم همش اشتباه بود...من به شما احتیاج دارم...من نمیتونم ترکتون کنم...من با شما خوشبختم...من با شما معنی زندگی رو فهمیدم...من اشتباه کردم...همش تقصیر منه...من باعث این اتفاق شدم...من...

هیچل ابروهایش بیشتر درهم شد و سر راست کرد با نگاه کردن به شیشه روبرویش گفت: تو اشتباه نکردی...اونکه اشتباه کرده منم...من تمام زندگیم اشتباه بوده...من هر کاری کردم اشتباه بوده...من ادمهای اشتباهی رو وارد زندگیم کردم...باعث شدم ادمهایی که برام عزیز بودن رو از دست بدم...من با وارد کردن اون ادمها ادمهای که میتونستند.....بهترین دوستم...بهترین همراهام...بشن رو از دست بدم...من به جای از بین بردن ادمهای بد زندگیم...داشتم ادمهای خوب زندگیمو از بین میبردم...انتظار هم داشتم اون ادمهای که دلشون رو شکستم به زور منو قبول کنن...ادمهایی که از دست من اسیب دیدن به زور از خطام بگذرن...به خودم حق میدادم که کارم درسته...

چشمانش دوباره خیس شد سرش را پایین کرد صدایش ضعیف شد نالید: توی این راه عزیزمو از دست دادم...ولی ادم نشدم...بازم خطا کردم...دارم عزیز دیگه ای رو از دست میدم...صدایش با گریه همراه شد: نمیخوام دیگه خطا کنم...نمیخوام عزیزان بیشتری رو از دست بدم...عزیزایی که نگران و مواظبنم...عزیزایی که با دیدن عذاب از دستم بازم حاضرن برام دعا کنند...عزیزانی که بخاطر من اسیب دیدن تا پای مرگ رفتن ولی بازم برام دعا میکنن...عزیزایی که از جونم بیشتر دوسشون دارم...نمیخوام دیگه کسی رو از دست بدم...میخوام همه ترکم کنن...میخوام...سونگمین هم گریه اش صدا دار شد با گرفتن دو بازوی هیچل جلویش ایستاد رخ به رخش شد نالید: نه...من ترکت نمیکنم...نه هیچل...خواهش میکنم...این حرفو نزن...خواهش میکنم ازم نخواه تنهات بذارم...ازم نخواه...که ناگهان دکتر با چند پرستار دوان به آی سی یو رفتند.

هیچل وسونگمین با وحشت به ورود آنها نگاه کردنند که دور تخت هیوونا حلقه زدنند مشغول کاری شدند. هیچل با وحشت بازوهایش را از چنگ دستان سونگمین جدا کرد خود را به شیشه چسباند؛ دستانش را به روی شیشه گذاشت، با چشمانی و دهانی باز خیره به اتاق نالید: چی شده؟...اونا دارن چیکار میکنن؟...هیوونا...صدایش با لرزش شکست: هیوونا چی شده؟...نکنه...نکنه...

سونگمین هم وحشت زده به کنارش ایستاد از ترس جمله ناتمام هیچل که میدانست چیست آب دهانش را به سختی قورت داد با صدایی که به زحمت از گلویش خارج شد: نه...دراتاق باز شد پرستار با شادی گفت: به هوش اومد...بچه به هوش اومد...هیچل  و سونگمین که چهره یشان وحشت زده بود مات به پرستار نگاه میکردنند گویی نفهمیده بودنند، پرستار چه فریاد زده.

پرستار به طرف هیچل امد با خوشحالی گفت: خواهر زادتون به هوش اومده تبریک میگم...هیچل  چهره وحشت زده اش بسیار خوشحال شد سونگمین هم از خوشحالی میخندید هر دو از خوشحالی شوکه بودنند نمیتوانستند حرفی بزنند فقط تونستند دوان به داخل اتاق بدوند. به کنار تخت پیش دکتر و پرستارها رسیدند.

هیچل که از خوشحالی سراز پا نمیشناخت به هیوونا که با چشمانی نیمه باز نگاهی به او کرد چشمانش را بست نگاه کرد رو به دکتر کرد؛ دکتر با سر بلند کردن با چهره ای جدی گفت: اقایکیم ...برادرزادتون به هوش اومده...خیلی خوبه...بهتون تبریک میگم...ولی...چهره هیچل با شنیدن کلمه ولی دوباره پژمرده شد ونالید: ولی؟...ولی چی اقای دکتر؟...چی شده؟...

دکتر با ناراحتی گفت: متاسفانه مشکلی است...خواهر زاده تون به هوش اومده ولی مشکل داره...سونگمین هم چشمانش وحشت زده شد با قورت دادن آب دهانش گفت: چی؟...مشکل؟...دکتر با همان چهره غم زده گفت: بله مشکل...

 

نظرات 3 + ارسال نظر
tarane پنج‌شنبه 30 دی 1395 ساعت 15:39

این هیوک و دونگهه مثلا پلیسن. چه کاری کردن این بچه رو آوردن خونه شون. رفتن ثواب کنن کباب شدن.
ممنون عزیزم عااالی بود

اره مثلا اره بیچارها کباب شدن
خواهش عزیزجونییییییییییییییییییی

김보나 پنج‌شنبه 30 دی 1395 ساعت 12:54

وااااااای روزی ۱میلیون وون وااااااااااااای ۵ میلیون وووووووون چه خبره این هیون وباباش چند نفرو اینجوری پیاده کردن ؟
مشکل هیوونا چیه ؟ فلج شده ؟ کور شده ؟ حافظشو از دست داده ؟و......

میفهمید چند نفرو....
خوب اونم بیچاره شده

مهدیس پنج‌شنبه 30 دی 1395 ساعت 11:07

یوهووووو اولین نفرم اولین نفر
مشکل هیونا چیهههه
آیییی از دست هیون
چیکار ایونهه داره
بدبخت شدن پنچ میلیوووووووووووون
نههههههههههههههههههههه
روزی یه میلیوووووووووووون
واااااااااااااااااااای
خدای شیوون خودت به دادشون برش

افرینننننننننننننننننننننننننننننننننننننن
هی اون یه مششکل بزرگ داره
ایونهه دیگه...نگرانشون نباش حل میکننن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد