SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

شکارچی قلب 88


سلام دوستای گلم...

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...


  

قسمت هشتادو هشت

هیچل چشمانش گرد شد خیره به موبایلش با صدای ضعیفی گفت: کیوهیونه...سونگمین که او هم چشمانش گشاد شده بود گفت: کیوهیون؟...دوباره به گوشیش خیره شد، کیو برای چه زنگ زده بود؟ حتما میخواست بگوید: هیچل حقته...باید بکشی...باید بیشتر از این عذاب بکشی...چیه؟...خیلی درد داره نه؟...داری عذاب میکشی نه؟...فکر میکنی مردی نه؟...این بلا باید سرت میاومد...باید عذاب بکشی...باید بدتر از اینا سرت بیاد...این همون بلایی بود که تو سر شیوون اوردی...حالا سرخواهرزادت اومده...دیدی چقدر زجر اوره...دیدی چقدر تحملش سخته...دیدی عزیزت جلوت جون بده چقدر سخته...حالا میتونی بخشش بخوای؟...حالا میتونی بیای به شیوون بگی ببخشدت؟...خودت میتونی سونگمین رو راحت ببخشی؟...میتونی بهش بگی اشکال نداره...اتفاقه دیگه میافته...میتونی بهش بگی بیا فراموش کن همه چیز رو...میتونی بگی بیا زجر کشیدن عزیزتو فراموش کردم...میتونی بگی اشکال نداره داشتی عزیزمو به کشتن میدادی...بخشیدمت...میتونی بگی این حرفو؟...با قطع زنگ به خود امد.

سونگمین با صدای ضعیفی گفت: چرا جواب ندادی؟...شاید کاری داشت؟...هیچل  با خشم رو به سونگمین خواست چیزی بگوید؛ که دوباره زنگ موبایل به صدا در امد، دوباره کیو بود. میخواست اینبار هم جواب ندهد ولی باید جواب میداد؛ باید حرفهای کیو را میشنید؛ حرفهای کیو جز عذابی هایی بود که باید میکشید باید میشنید و تقاص پس میداد، پس دکمه را زد گوشی را به گوشش چسباند آب دهانش را قورت داد تا گلوی خشک شده اش تر شود: الو...کیو  با صدای سردی گفت: الو...سلام هیچل ...هیچل  دوباره اب دهانش را قورت داد به سختی جواب داد: س...سلا...سلام...کی...کیوهیون ...

کیو : میدونم پرسیدنش مسخرست...ولی حالت چطوره؟...منتظر جوابش نشد و سریع ادامه داد: بچه چطوره؟...هنوز تو کماست؟...هیچل  چشمانش را بست اشک بی امان از زیر پلک هایش خارج شد، اماده شنیدن حرفهای تند کیو بود با صدای لرزانی گفت: اره تو کماست...هنوز به هوش نیومده...

کیو بازدمش را صدا دار از بینی اش بیرون داد گفت: نمیدونم چی بگم؟...فقط میتونم بگم متاسفم...نگران نباش...حتما به زودی به هوش میاد...خدا کمکش میکنه...اون دختر کوچلو بی گناهه...خدا همیشه هوای بی گناها رو داره...مکثی کرد گفت: ببین چی میگم...شیوون میخواد باهات حرف بزنه...

هیچل که چشمانش را بسته بود با جمله کیو چشمانش یهو باز شد با صدای بلند گفت: شیوون؟...کیو : اره شیوون...شیوون درمورد هیوونا فهمیده...البته قرار نبود بهش بگیم...چون شنیدن خبرهای بد براش خوب نیست...ولی متاسفانه شنیده...حالشم بخاطر همین موضوع خوب نیست...میخواد باهات حرف بزنه...ولی یه چیزی...میشه به غیر از سلام چیزدیگه ای نگی...راستش شیوون دلش میخواست بیاد بیمارستان...ولی نمیتونه بخاطر حالی که داره بیاد...با دیدن بیمارستان حالش بدتر میشه...دکتر جانگ هم گفته خوب نیست بیاد اونجا...براش اومدن و دیدن...مکثی کرد از گفتن اسمی که مطمینا کلمه " تو " یعنی "هیچل " بود پرهیز کرد گفت: قدقن کرده...ولی اصرار کرده با تو حرف بزنه...الانم میخواد باهات حرف بزنه باشه؟...چیزی نگو...خودت میدونی منظورم چیه؟...فقط گوش بده باشه؟...

 هیچل از چیزی که شنیده بود شوکه بود، چهره بی حال شیوون در مهمانی جلویش ظاهر شد؛ ان چهره رنگ پریده که با دیدن هدیه اش چه وحشت زده شد بود؛ شیوون بی حال در اغوش کیو را به یاد اورد که با دست خونی چه بد حال بود حق داشت نخواهد او را ببیند ،ولی شیوون حالا میخواست با اوحرف بزند ،چه میخواست بگوید؟حتما حرفهای که کیو نزده بود را او میخواست بگوید؛ او از دیدن و شنیدن صدای هیچل متنفر بود، حتما میخواست حرفهای بدی بزند.

 باید میشنید؟ یا قبول نمیکرد به کیو میگفت که نمیخواهد بشنود قطع میکرد؟...نه باید مشنید او که قرار بود حرفهای کیو را برای تقاص کارهایش بشنود پس باید مال شیوون هم میشنید، شیوون که حق بیشتری داشت، شیوون کسی بود که بخاطر کارهای او عذاب کشیده بود باید حرفهایش را میشنید.پس با صدای لرزانی گفت: باشه...خودمم میخوام صداشو بشنومم...

کیو : باشه...صبر کن...از من خداحافظ...هیچل  با کشیدن نفس عمیقی با دادن هوای بیشتر به ریه هایش خود را اماده کرد؛ قلبش به شدت میزد ،انقدر شدید که میترسید صدای ضربانش که در گوشش هایش میپیچید مانع شنیدن صدای شیوون شود، بدنش میلرزید، چهره اش به شدت بی رنگ شد نفس اش به سختی از ریه هایش خارج میشد؛ گویی قرار بود شیوون را جلوی خود ببیند میخواست چشمانش را ببندد ولی بی اختیار گشاد شده بودند، صدای ارام و بی حالی از پشت تلفن درامد: سلام...

صدای شیوون بود، چقدر ضعیف و بیحال بود مطمینا حالش خوب نبود، دوباره چهره بی حال شیوون دراغوش کیو جلویش ظاهر شد، مطمینا شیوون هم برای شنیدن صدای هیچل خود را آماده کرده بود ،هیچل  به سختی اب دهانش را که گویی آب دهانش سنگی بود را قورت داد گفت: سلام شیوون شی...خوبی؟...چشمانش از اشک بی تاب میلرزید، قرار بود فقط سلام کند ولی نتوانست باید حالش را میپرسید، باانکه میدانست حال شیوون خوب نیست ولی میخواست بیشتر با شیوون حرف بزند، میخواست همانجا زانو بزند گریه کند والتماس کنان از شیوون بخواهد ببخشدش، از کاری که درحقش کرده طلب بخشش کند، ضجه بزند بی امان از شیوون بخواهد ببخشدش تا خدا هم او راببخشد، هیوونا را ازاو نگیرد، التماس کند که برایش دعا کند چون خدا اوی گناهکار را نبخشده که دعایش رامستجاب کند ولی شیوون مظلومیست که درحقش ظلم شده مطمینا خدا جوابش را میدهد.ولی نتوانست چیزی بگوید با شنیدن صدای شیوون ساکت شد.

 صدای شیوون کمی بلندتر و قوی تر امد: میدونم الان هر چی بپرسم...هر چی بگم فایده ای نداره...پرسیدن حال خودت و بچه چطوره؟...معنی نداره...میدونم جوابم چیه...دلداری دادن هم دردی رو دوا نمیکنه...کاری هم از دستم بر نمیاد...نمیتونم برای اون دختر کوچلو کاری کنم...تنها کاری که از دستم برمیاد اینکه براش دعا کنم که زودتر به هوش بیاد...زودتر از این درد خلاص بشه...تو هم به ارامش برسی...ممنون که به حرفام گوش دادی...خداحافظ...

صدای بوق ممتدد درگوش هیچل پیچید، ولی هیچل همچنان گوشی را به گوشش داشت اشک ریزان با چشمانی گشاد شده خیره به هیوونا که میان سیم های احاطه شده بود، هنوز صدای شیوون در گوشش میپیچید: از دستم کاری برنمیاد...فقط میتونم براش دعا کنم...شیوون میخواست برای هیوونا دختر کسی که آن همه بلا سرش اورده، خواهر زاده کسی که زندگی شیرینش را به نابودی کشیده بود دعا کند، او منتظر شنیدن بدترین حرفها از طرف شیوون بود ولی در عوض برایش آرزوی ارامش و سلامتی برای هیوونا کرد با صدای آهسته سونگمین به خود امد: چی شده؟...کیوهیون  چی میگه؟...شیوون چی شده؟...

هیچل دستش افتاد گوشیش را پایین اورد مات به شیشه روبرویش بود چشمانش بی اختیار اشک میریختند؛ صدایش به سختی در امد: برایش دعا میکنه...زانوهایش شکست، بدن شرمگینش تحمل این بار را نداشت زانوهایش ملتمس به زمین نشست؛ سرش را پایین کرد دستانش را به زمین ستون کرد، چشمان خیس اش را بست، اشک سنگ فرش راهرو را خیس کرد نالید: براش دعا میکنه...سونگمین با چهره ای درهم کنارش نشست و دست به روی شانه اش گذاشت با نگرانی پرسید: چی؟...کی براش دعا میکنه؟...کیوهیون ؟...برای کی دعا میکنه؟...هیچل  بدون تغییر به حالتش گفت: شیوون...هق هق گریه اش امان نداد و صدایش راهروی بیمارستان را پر کرد.

**********************************

تابستان 1 جولای 2012

هیوک ظرف بزرگ هندوانه را از روی میز برداشت روی مبل نشست و ظرف را روی پاهایش که روی هم جمع شان کرده بود گذاشت با چنگال یه تکه بزرگ قاچ هندوانه را برداشت در دهانش گذاشت نجویده با دهان پر گفت: نمیخوای اقدامی درمورد خونه این فینگیلی بکنی؟...رو به دونگهه که کنارش روی مبل نشسته بود و بشقابی در دستش که دو قاچ کوچک هندوانه داخلش بود با تعجب از کار هیوک نگاهش میکرد، هیون هم که با اخم شدید نگاهش میکرد گفت: باید از اون آقاهه پسش بگیریمش...نمیشه که یکی بیاید به زور خونه این فینگلی رو بگیره بره...هیون نگاهی به ظرف پر هندوانه در بغل هیوک کرد با صدای کودکانه اش گفت: من فیگلی نیستم...من هیونم...تو اون همه هندونه رو تنهایی میخوای بخوری؟...شکمت نمیترکه؟...هیوک نگاهی به ظرف بغلش کرد با اخم رو به هیون گفت: اره میخوام بخورم...چیه حرفیه؟...نخیر نمیترکه...

هیون چشمان ریزش گشاد شد گفت: واقعا نمیترکه؟...من که همه روبخورم میمیرم...هیوک اخمش بیشتر شد گفت: نخیر...تو اگه بخوری نمیمیری...بلکه تمام تخت و رختخواب های این خونه رو جیش بارون میکنی...اصن رودخونه جیش راه...دونگهه با اخم گفت: بسه هیوک....این حرفها چیه؟...خجالت بکش...ساکت کرد. هیون با ناراحتی به دونگهه نگاه کرد هیوک با عصبانیت گفت: خجالت؟...خجالت برای...که صدای زنگ خانه درامد و صدای مشت و لگد که به در کوبیده میشد کاملش کرد.

هیوک ودونگهه با وحشت به روی در برگشتند و نگاه کردند؛ هیوک گفت: کیه؟...چه خبره؟...دونگهه گفت: نمیدونم؟...صدای زنگ و مشت و لگد لحظه ای قطع شد ولی دوباره زده شد، هیوک از جا پرید با گذاشتن ظرف هندوانه روی میز فریاد زد: اومدم...اومدم...صبر کن...به طرف در دوید گفت: چه خبرته؟...صبر کن...در را باز کرد که چشمانش یهو به شدت گرد شد به عقب قدم برداشت.

دونگهه هم با هیون به طرف در رفتند که چشمان دونگهه هم وحشت زده شد؛ مرد هیکل مند و قد بلندی که ان شب که هیون را پیدا کرده بودنند به قول هیون خانه اش را به زور گرفته بود با مردی کوتاهتر که تا زیر شانه های مرد هیکلی بود نصف هیکل مرد را داشت یعنی لاغر بود جلوی در ایستاده بودنند؛ هیون با خوشحالی فریاد زد: بابا...به طرف در دوید به اغوش مرد کوتاهتر پرید و مرد در اغوشش گرفت.

هیوک و دونگهه با دیدن مرد هیکلی به شدت شوکه شده بودنند با رفتار هیون هم بیشتر شوکه شدن؛ هیوک که به سختی صدایش درامد: ب... با... بابا؟...هیون که دستانش را دور گردن مرد حلقه کرده بود رو به هیوک کرد با لبخندی که تمام پهنای صورتش را پوشانده بود سرش را چند بار تکان داد گفت: اره بابا...بابامه...

... ......

هیوک ودونگهه دو زانو روی زمین نشسته بودنند سرهایشان پایین بود بدنشان از ترس لرزش خفیفی داشت، مرد هیکلی با مردی که هیون بابا صدایش کرد روی مبل نشسته بودنند وهیون با خوشحالی ظرف بزرگ هندوانه را دراغوش داشت روی مبل وسط دو مرد نشسته بود پیروزمندانه به هیوک نگاه میکرد با چنگال لقمه بزرگ هندوانه را در دهان میگذاشت. مرد هیکلی با صدای خشنی گفت: شما دوتا بچه مونو دزدید فکر کردیید پیداتون نمیکنیم؟...به میزمشتی کوبید فریاد زد: ارههههههه؟...دونگهه وهیوک از ترس یکه ای خوردنن با وحشت یهو سرشان را بالا کردنند و هیوک با چشمانی گردشده اب دهانش را قورت داد گفت: نه به جان خودم...ما دزد نیستیم...ما خودمون پلیسیم...اینو توی خیابون پیداش کردیم...اونم...

مرد هیکلی با چهره ای به شدت درهم عصبانی گفت: چییییییی؟...پیداش کردید؟...یعنی چی؟...یعنی هر بچه ای رو تو خیابون پیدا کردین باید بیارید خونتون...به شما هم میشه گفت پلیس؟...به جای اینکه ببرید به کلانتری اوردینش تو خونه تون...اونوقت میگید ندزدیدش؟...



نظرات 4 + ارسال نظر
김보나 پنج‌شنبه 30 دی 1395 ساعت 12:49

سلام اونی یه ذره دیر اومدم ولی بلاخره اومدم : خداییش چقد این شیوون وکیو مهربونن من اگه جای شیووون بودم این کارو نمیکردم اگه جای کیو بودم حتی با خاطر شیوونم این کار رو نمیکردم انقد نرم باهاشون حرف نمیزدم
اوه اوه ایونهه توچه دردسری افتادنا
مرسی اونی جونم

سلام عزیزدلم...نه بابا دیر چرا.
هی اره کیو و شیوون خیلی مهربونن... قلب مهربونشون باعث میشه انقدر بهشون ظلم بشه...
یه درد سر بد
خواهش عزیزدلم...

یه الف چهارشنبه 29 دی 1395 ساعت 10:30

سلام عزیزم ازاینکه از انتقاد ها اون برداشت هارو میکنی خوشحالم در مورد گیمرا هم من نمیدونستم البته من یه نمونه داستان مثال زدم اخه میدونی من خودم یه مدت مینوشتم دوسه با یه نفر اومد گفت شیوون و چرا یه ادم بد نشون نمیدی من خودم این کار و دوست نداشتم ولی یه چیزی نوشتم که شیوون توش بد باشه بعد دلیل بد بودنشو یه جوری نوشتم که اخراش همه بفهمن خوبم بوده با این حال نه تنها شیوونیستا بلکه کل الفها سرم خراب شدن که این چیه پس بهت حق میدم احتیاط کنی
در مورد این قسمت هم دستت دردنکنه واقعا عالی بود مرسی عزیزم

سلام عزیزدلم.... ممنون عزیزم...اون حرفا رو واقعا زدم... انتقاد کار نویسنده رو خوب میکنه ایرادشو از بین میبره....
اوه تو واقعا مینوشتی؟... دوباره نمینویسی؟.... اوه ...چه ماجرای داشتی.... اره عزیزم منم مثل این زیاد داشتم... تجربه بدیه... برخلاف خواسته ا ت باید بنویسی انوقت یه عده مان شاکی میشن... از طرفی اونی هم گفته اینجوری بنویس دوباره میاد شاکی میشه میمونی چه کنی...
ممنون عزیزدلم...ممنون که میخونیش

مهدیس چهارشنبه 29 دی 1395 ساعت 00:33

وایییییییییییی اینجا چه خبره
بدبخت ایونهه
شانس هم که ندارن
خدا شیون خود بخیر کند
میدوستمت اونی

خوب ایونهه ...چی بگم...تو قسمت بعد میفهمی
منم دوستت دارم یه عالمه

tarane سه‌شنبه 28 دی 1395 ساعت 21:04

سلاااام عزیزم.
بی نهایت ممنون و متشکر.
خسته نباشی و موفق باشی .
مرررسی

سلام عزیزدلم....
خواهش میکنم عزیزدلم...من ازت ممنونم...دوستت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد