سلام دوستای عزیزم...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
قسمت هشتاد و هفت
تابستان 27 ژوئن 2012
کیو به طرف در اتاق میرفت گفت: من برم ببینم جیوون چیکارم داره الان میام...یه دقیقه نرو حموم پیش مین هو باش...تا من برگردم...باشه؟...شیوون با رکابی سفید و شلوارک سفید لبه تخت نشسته بود با چشمانی غمگین لبخند زد گفت: باشه برو...کیو نگاهی به مین هو که روی زمین نشسته بود با مهره های جورچین که دور برخودش بهم ریخته بود بازی میکرد کرد سریع در اتاق را باز کرد دوان رفت.
با بسته شدن در شیوون رو به میز عسلی کرد زمان مناسبی بود بالاخره از دیروز که این فکر به ذهنش رسیده بود تا حالا تنها نشده بود بالاخره کیو او را تنها گذاشت. کشوی میز را باز کرد به قوطی قرص ها چنگ زد، نمیدانست کدامشان را بخورد زودتر اثر میکند، زودتر به کام مرگ کشیده میشود؛ ولی میدانست هرکدام از قوطی که قرصش را یکجا کامل بخورد به خواب ابدی میرود از این رنجی که میکشید خلاص میشود.
شب و روزش همه درد بود؛ شب ها کابوس میدید با چشمانی بسته اسیر تختی بود دستانی وحشی به تنش چنگ میزدند گوشت تنش را میدرید و بی رحمانه به او تجا/وز میکرد او سعی میکرد خود را نجات دهد ولی ناتوان بود، از درد بیدارمیشد میدید در اغوش کیو است بی صدا میگریست، روزها یا کابوس شبانه ازارش میداد یا صحنه های تیرخوردن، چهره ترسناک کانگین جلویش ظاهر میشد، همه اینها را بخاطر کیو تحمل میکرد با بودن او بر زخمهایش مرهم میگذاشت با مهر عاشقانه کیو دردهایش را ترمیم میکرد، ولی با شنیدن خبر پرت شدن هیوونا دوباره همه چیز شروع شد، کابوسها، دردها، عذابها، حالش بدتر هم شد.
نمیدانست ولی بی دلیل خود را مقصرمیدانست اگر او نبود هیوونا به این حال نمیافتاد، اگر او نبود هیوونا از خانواده اش جدا نمیشد به اجبار با دایی اش زندگی نمیکرد این اتفاق نمیافتاد، اری او مقصر بود باید میمرد. دیگر نمیتوانست تحمل کند باید رها میشد، باید همه چیز را تمام میکرد یکی از قوطی ها را بیرون اورد قرصها را به روی کف دست خود ریخت به قرصهای سفید خیره شد؛ باید همه را یکجا میخورد، بعد هم به حمام میرفت به بهانه حمام کردن داخل وان مینشست مطمین همانجا به خواب ابدی میرفت.
این قرصهای سفید کوچک چه قدرت عظیمی داشتند تک تکشان به نوبت وارد بدنش میشدند میتونستند حالش را خوب کنند ولی وقتی باهم وارد بدنش میشدند چه بی رحم میشدند؛ میتونستند جانش را بگیرند ولی این بیرحمیشان برای او که شیرین بود، او را از درد عذاب نجات میدادند خواست قرصها را بالا بیاورد که انگشت کوچکی داخل کف دستش با فشار دادن قرصها مانعش شد صدای آهسته زمزمه میشد: ادا...هدا...بی...کا...او را به خود اورد.
مین هو با دست تکیه دادن به پای شیوون ایستاده بود خیره به قرصهای کف دستش با انگشت با قرصها بازی میکرد با کوبیدن دست به روی دست شیوون بی اختیار قرصها روی زمین ریخت مین هو روی زمین نشست با گرفتن قرصی با دو انگشت کوچک خود قصد داشت قرص را به دهانش بگذارد که چشمان خمار شیوون گرد شد وحشت زده از لبه تخت به روی زمین دو زانو نشست با صدای بلند گفت: نههههههههه...قرص را از دست مین هو گرفت پرت کرد مین هو از فریاد شیوون چشمانش گشاد شد یهو به شیوون خیره شد.
شیوون وحشت زده نگاهش میکرد؛ اگه مین هو قرص را میخورد چه میشد؟ از این فکر بدنش لرزید قلبش بیتاب میزد مین هو را به اغوش کشید چشمان خیس اشکش را با بسته شدن پلک هایی بیتاب بر روی گونه هایش روان کرد، مین هو را دراغوشش به روی سینه اش فشرد تنها یادگار دوستش داشت قرص میخورد "اگر قرص را خورده بود مطمینا میمرد" انقدر اشفته بود که از اتفاقی که قرار بود بیافتد نیافتاد اینطور او را نگران کرده بود که گریه اش در امد مین هو را بیشتر به سینه اش فشرد تابش میداد زیر لب زمزمه کرد: اگه قرصو میخوردی چی میشد؟...من جواب مین هو رو چی میدادم؟...من جواب یون سو رو چی میدادم؟.. مین هو بخاطر فشاری که شیوون به بدنش میاورد دردش امد با تقلا کردن و نق زدن خواست خود را ازاد کند.
شیوون با نق زدن مین هو به خود امد دستانش شل شد مین هو به روی سینه اش خزید به روی زمین نشست با ناراحتی خیره به شیوون شد، شیوون هق هق گریه اش درامده بود سرش پایین بود به شدت گریه میکرد. کیو با یک جعبه بزرگ به بغل وارد اتاق شد به طرف اتاق خواب میرفت نفس زنان گفت: هی شیوونی...ما یادمون رفته بود از اون فروشگاه...مکثی کرد سرش را از پشت جعبه بیرون اورد پرسید: اسمش چی بود؟...چان...که یهو چشمانش گرد شد ساکت شد و دستانش شل شد جعبه از دستش افتاد، با دیدن گریه شدید شیوون وحشت زده به طرفش دوید کنارش زانو زد با چنگ زدن به شانه هایش پرسید: چی شده شیوونی؟...چرا گریه میکنی؟...شیوونی؟...شیوون سرش پایین بود صدای هق هق اش بلندتر شد.
کیو وحشت زده بیشتر خود را به شیوون چسباند که زیر زانوی لختش که بخاطر شلوارکی که به پا داشت لخت بود چیز سفتی را حس کرد سرش را پایین کرد با قرصهای ریخته شده روی زمین و قوطی قرص زیر زانوهایش رادید وحشتش بیشتر شد بدنش یخ کرد قلبش به شدت میزد نالید: اینا چیه؟...چرا قرصات روی زمین ریخته؟...با چشمانی به شدت گشاد کرده بود به مین هوکه با چهره ای درهم که از گریه شیوون او هم داشت به گریه میامد نگاهی کرد دوباره خیره به شیوون چنگ دستش را محکمتر کرد پرسید: قرصات چرا روی زمین ریخته؟...میخواستی قرص بخوری؟...ولی وقت قرصات نبود؟...نکنه قلبت درد میکنه؟...اره؟...درد داری؟...چرا گریه میکنی؟...
شیوون را به شدت تکان داد با چشمانی ریز شده اخمی که به ابروهایش داد با صدای بلند گفت: چی شده شیوونی؟...چرا گریه میکنی؟...چرا قرصات ریخته روی زمین؟...شیوون سر راست کرد با چشمانی سرخ و اشک الود هق هق کنان به کیو نگاه کرد ولی گریه امانش نداد کیو گیج بود نمیدانست چه اتفاقی افتاد، یعنی از درد گریه میکرد ولی از درد باید بی حال میشد، ولی قرصها چرا روی زمین ریخته بود؟ چشمانش دوباره گرد شد از فکری که به ذهنش رسید جانش اتش گرفت، نه امکان نداشت یعنی واقعا شیوون داشت همچین کاری میکرد؟ تنها یک را برای دانستنش پرسیدن سوالی بود که ذهنش را پرآشوب کرده بود، به سختی اب دهانش را قورت داد با صدای لرزانی پرسید: تو میخواستی...تو میخواستی خود تو...نتوانست جمله اش را تمام کند گویی نفس کم اورده بود تمام هوا را یکجا به ریه اش کشید؛ حتی فکرش هم دیوانه اش کرد ابروهایش به شدت درهم شد شیوون را دوباره تکان داد فریاد زد: تو میخواستی چیکار کنی؟...میخواستی خودکشی کنی؟...شیوون که هق هق گریه اش کمتر شده بود با چشمانی غمگین که دل هر بینده ای را به اتش میکشید با صدای ضعیف گرفته ای از گریه گفت: مین هو نذاشت...
کیو نفهمید چه شنیده چهره اش مات شد گفت: چی؟...شیوون از گریه فینی کرد نالید:مین هوی نذاشت...والا تا حالا من...کیو چشمان گشادش به روی مین هو که لب زیرینش پیچ خورده بود چشمانش قطرات اشک را به گونه های تپل نازش میغلطاند خیره به شیوون دستانش روی ران شیوون بود کرد نالید: چی؟...مین هو نذاشت؟...رو به شیوون: مین هو نذاشت تو خودتو بکشی؟...شیوون لبانش را جمع کرد خواست مانع گریه اش شود ولی اشک چشمانش که اجازه نمیخواستند خود به روی گونه های خیس اش میشتافتند، سرش را به عنوان تایید تکان داد.
کیو چهره اش دوباره درهم شد با عصبانیت فریاد زد: یعنی مین هو نذاشت تو خودتو بکشی؟...یعنی تو میخواستی خودتو بکشی؟...ناخن هایش به پوست سفید بازوی شیوون با چنگ بیشتر فرو رفت بدن خسته شیوون را تکان داد فریاد زد: تو خودتو میخواستی بکشی؟...برای چی شیوونی؟...برای چی میخواستی بکشی؟...چرا شیوونا؟...چرا میخواستی این کارو بکنی؟...بغضی که با زحمت فرو داده بودتش دوباره سر باز کرد اینبار چشمانش را هم خیس کرد چهره اش عصبانیش را نگران و گریان کرد فریادش شکست صدایش لرزید: چراااااااا؟...تو چرا این کارو با ما میخواستی بکنی؟...چرا میخواستی منو بکشی؟...هاااااااااااا؟...تو چی فکر کردی؟...فکر کردی بمیری همه چیز تموم میشه...ولی بدون قبل از تو من میمردم...قبل از نفس تو نفس من بند میومد...صدایش ناله وار شد: شیوونا آخه چرا میخواستی این کارو بکنی؟...
شیوون دوباره هق هق گریه اش درامد و قلب کیو را تکه تکه کرد دستانش بدن درد کشیده شیوونش را به اغوش گرفت به خود فشرد، سر شیوون را به سینه خود سپرد خود هم صدای گریه اش هم نوای گریه شیوون شد؛ مین هو هم با دیدن گریه این دو سکسکه وار گریه کرد، شیوون بالاخره به حرف امد میان هق هق اش نالید: میخواستم بمیرم همه از دستم راحت بشن...دیگه بخاطر من کسی اسیب نبینه...دیگه کسی اذیت نشه...من بی فایده باید بمیرم تا همه راحت زندگی کنن...کیو چشمانش گریانش گرد شد، شیوون را از اغوشش بیرون اورد دستانش صورت شیوون را میان خود گرفت گفت: چی میگی؟...کی از دستت راحت بشه؟...کی بخاطرت اسیب نبینه؟...کی اذیت نشه؟...هااااااااا؟...این حرفها چیه میزنی ؟...توکه بمیری من میمیرم...مامانت میمیره...بابات میمیره...مین هوی دق میکنه...کسی بخاطرت اسیب ندیده عزیزم...چشمانش دریای اشک شد نالید: همه اسیب ها رو که تو خودت دیدی...همه اذیتها رو تو دیدی...همه دردها رو که تو کشیدی...تو که بخاطر دیگران اسیب دیدی...چرا این حرف رو میزنی؟...چرا همچین فکری میکنی؟... عزیز دلم دیگه این حرف رو نزن...دیگه این حرف...
که شیوون امانش نداد با گریه گفت: هیوونا...هیوونا بخاطر من اسیب دید...اگه من نبودم پدر ومادرشو از دست نمیداد...من پدرشو کشتم...الانم اون اتفاق براش نمیافتاد...چشمان بی تاب کیو قصد نداشت تنگ شود؛ شیوون درمورد هیوونا فهمیده بود، چطور؟ از کجا؟ چه کسی به او گفته بود؟ وحشت زده پرسید: هیوونا؟...هیوونا برای چی؟...چه اتفاقی؟...چی میگی؟...شیوون آب دهانش را قورت داد تا گریه اش اجازه صحبت دهد گفت: من همه چیز رو شنیدم...وقتی داشتی تلفنی حرف میزدی...گفتی هیوونا از کوه پرت شده...حالش خوب نیست...
کیو نالید: چیییییییییی؟...شنیدی؟...ای واااااااااای من...مین هو که با ارام شدن گریه شیوون وکیو گریه اش ارام شده بود با چشمانی اشک الود خود را به بازوی شیوون بلند کرده بود خیره به شیوون بود. دستان کیو صورت شیوون را ملتسمانه نوازش میکرد رانهای زانو زده اش رانهای شیوون را میان خود گرفت، چشمان خیس اش چشمان سرخ شیوون را میچشید گفت: اره درسته هیوونا حالش خوب نیست...ولی این تقصیر تو نیست جون دلم...این چه ربطی به تو داره؟...خودت میدونی پدر هیوونا چه ادمی بود...اسم ادم هم براش حرومه...چه حیوونی بود...حیوونی که کلی ادم بی گناه رو کشته بود...مادر بچه رو هم همون حیوون صفت کشته...پس تو بهترین کارو کردی...تو با کشتن اون حیوون حق اون انسانهای بی گناه رو گرفتی هم جون خیلی ها رو نجات دادی...این حادثه هم ربطی به تو نداره...اون بچه با دایی اش رفته بود کوه با بی احتیاطی از کوه پرت شد...این وسط تو هیچ گناهی نداری عزیزم...هیچی...فهمیدی...هیچی...
دستانش نوازش کنان لای موهای کنفی شیوون رفت انگشت شصتش شقیقه های شیوون را لمس میکرد ادامه داد: تو دیگه نباید این کارو بکنی...دیگه هیچوقت...چهره اش با اخم همراه شد نالید: میفهمی چی میگم؟...هیچوقت...اگه فقط یه بار دیگه حتی فکرش به ذهنت برسه بدون همراه خودت چند نفر دیگه روهم کشتی...منو...مامانتو...باباتو...مین هویی...حتی خواهرت و جونگسو رو...فهمیدی؟...همه ما با تو زنده ایم...حتی دوستات...میدونی اگه به دونی و هیوک بگم...یا حتی به هان و شیندونگ بگم تو میخواستی این کارو بکنی...چه اتفاقی میافته؟...چه اشوبی میشه؟...همشون تا حد مرگ نگرانت میشن...همشون قلبشون میشکنه...تو با این کارت هموشونو نابود میکنی...میفهمی چی میگم؟...پس بدون با زنده بودنت خیلی ها زنده میمونن...تو امید خیلی ها هستی...امید خانوادت...امید دوستات...امید همکارات...حتی امید مردم شهرت...لبخند را چاشنی صورت گریانش کرد گفت: مردم شهر منتظرن قهرمانشون برگرده...مواظبشون باشه مثل همیشه...مثل این چند سال...قهرمانشونو اونا رو از دست شرورها نجات بده...پس دیگه فکر این کارم به ذهنت نرسه...چون جون یه شهر تو دستته... بدن بی حال از گریه شیوون را دراغوش گرفت دستانش دور تنش حلقه شد، گونه خیس اش را به گونه داغ محبوبش چسباند در گوشش نجوا کرد: زندگیم...دیگه هیچوقت...هیچوقت این کارو نکن...دیگه با من اینکارو نکن...هیچوقت...که صدای مین هو که با دست به بازوی کیو میکوبید: ادا ادا ادا اب با ادا...ساکتش کرد.
قدری دستانش را شل کرد به مین هو نگاه کرد که با اخم صورت خیس از گریه با نگه داشتن بازوی شیوون ایستاده بود به انها نگاه میکرد. کیو لبخند زد گفت: چی شده مین هویی؟...مین هو با همان اخم شدید که به کیو نگاه میکرد به روی رانهای شیوون بالا رفت با گذاشتن دستانش روی گردنش خود را به سینه شیوون چسباند؛ شیوون با چشمان خمار سرخش و کیو نگاهی به مین هو کردنند و متعجب به هم نگاه کردنند.
کیو با لبخند گفت: به من میگن حسودی مین هو رو میکنم...این بشر که حسودتره...دیگه اجازه نمیده بغلت کنم...این فسقلی بهم میگه برکنار من میخوام بغلش کنم...واقعا که...شیوون ارام خندید، کیو هم خندید دوباره شیوون را اینبار با مین هو دراغوشش، بغل کرد لبانش را به شانه شیوون گذاشت بو/سید.
در دلش از خدای بزرگش شاکر شد که مین هوی عزیز را در زندگیش قرار داد تا همچین روزی شیوون را نجات دهد، مانند پدرش. این فرشته معصوم مانند پدرش لی مین هو که شیوون را از غرق شدن در دریا نجات داده بود از خودکشی نجات داده بود، گویی این پدر پسر فقط مامور نجات شیوون بودنند.
*************************************
تابستان 28 ژوئن 2012
هیچل چشمان خیس اش خیره به شیشه آی سی یو بود؛ دستش را به روی شیشه گذاشته بود گویی میخواست از همانجا هیوونا را دراغوش بگیرد، قامتش شکسته بود گویی 10 سال پیرتر شده بود سرش را به شیشه گذاشت و چشمانش را بست اشک دوباره گونه هاش را خیس کرد دردلش دوباره شروع به دعا کرد به درگاه خداوندش خواستار بهبودی خواهر زاده اش شد، کاش خدا میشنید، با این همه گناهی کرده بود یعنی خداوند کمکش میکرد؟ با این همه حق مظلومی که به گردنش بود خدا کمکش میکرد؟ اخر بخشیده نشده بود؛ ان همه ادم بی گناه کشته شده بودنند از انها بخشش نخواسته بود، او لیاقت بخشش نداشت گناهایی که مرتکب شده بود جای بخششی نداشت.
صدای گرفته ای او را از افکارش بیرون اورد: هیچل بیا عزیزم یه خورده استراحت کن...چند روزه سرپا ایستادی...نه غذا میخوردی...نه میخوابی...مریض میشی...صدای سونگمین بود، چشمانش را باز نکرد حتی تکانی نخورد بی حرکت ایستاده بود جواب نداد، سونگمین با چشمانی که سرخ بود به هیچل نگاه میکرد دستش را روی دست هیچل گذاشت گفت: تو باید استراحت کنی اینجوری نمیشه...تو...هیچل بدون تغییر به حالتش ارام دستش را از زیر دست سونگمین بیرون کشید با چشمانی بسته ابروهایش درهم شد با صدای که به سردی کوه یخ بود گفت: استراحت کنم؟...استراحت کنم که چی بشه؟...که موقع مرگ هیوونا حالم خوب باشه...تا براش یه مراسم خوب بگیرم...
سونگمین اشک گونه هایش را خیس کرد بغضش را با قورت دادن اب دهانش فرو داد با صدای لرزانی گفت: این حرفا چیه میزنی هیچل ؟...خدانکنه هیوونا بمیره؟...چرا همش این حرفو میزنی؟...اون خوب میشه...اون...هیچل چشمانش را باز کرد با چهره ای سرد و اخمی شدید خیره به بدن نیمه جان هیوونا امانش نداد گفت: کیو هیون حق داره منو نمیبخشه ازم منتنفر باشه بخواد منو تیکه تیکه کنه...شیوون حق داره اگه منو نبخشه...لیتوک حق داره که بخواد منو بکشه...هیوک ودونگهه هم حق دارن ازم متنفر باشن...اشک داغ دوباره روی گونه اش غلطید ولی چهره اش تغییری نکرد: دیدن عزیزت توی کما خیلی سخته...دیدن جون کندن تنها کس زندگیت غیر قابل تحمله...دیدن ذره ذره مردنش ادمو نابود میکنه...قطره اشکی از گوشه چشمش به روی گونه اش غلطید: حتما خیلی داره درد میکشنه نه؟...اب دهانش قورت داد و اشکی دیگر بی امان غلطید: دردشو شیوون میدونه...اون میدونه چه دردی داره...
سونگمین گونه اش از اشکان بیشتری خیس شد صدایش از گریه بریده بریده شنیده میشد: هیچل من متاسفم...من...هیچل بدون رو برگردانن تغییری در چهره اش دوباره امانش نداد گفت: دیدن کسی که عزیزتو به این روز انداخته خیلی سخته...بخشیدنش غیر ممکنه...حتی اگه اون کس عشقت باشه...وای به حال من که فقط به ظاهر دوست و همکار شیوون بودم...بغض را با اخم فرو داد: چطوری حاضره منو ببینه؟...چطوری حاضر میشه صدامو بشنوه؟...اخه اون چطور حاضر میشه منو ببخشه؟...اصن امکانش نیست...من...گریه بی صدا مانع تمام کردن حرفهایش شد.
سونگمین گریه بی صدایش به هق هق تبدیل شد هیچل از او متنفر شده بود، هیچل او را مسبب اتفاقی که برای هیوونا افتاده بود میدانست؛ حق هم داشت اگه ان روز به کوه نرفته بودنند اگر با هیچل دعوا نمیکرد حواسشان پرت نمیشد برای هیوونا ان اتفاق نمیافتاد، حال باید چطور هیچل را ارام میکرد؛ چطور او را دلداری میداد، او که تنها کسی از خانواده هیچل مانده بود را به کام مرگ کشیده بود، مانده بود چه بگوید چه جواب دهد فقط گریه میکرد که صدای زنگ موبایل هیچل هر دو را خیره به موبایل دست هیچل کرد.
هیچل که با چشمانی خمارگریان و خیره به گوشیش بود چشمانش گرد شد، گوشیش را به جلوی صورتش گرفت با صدایی که به زور از گلویش خارج میشد گفت: کیوهیون ؟...رو به سونگمین که او هم چشمانش گرد شده بود گفت: کیوهیونه...
هیوناااااا
وای اونی امروز امتحان آمادگی دفاعی داشتم
گند زدم
خوب جای شکرش باقیه که هنوز زندم
من برم سر وقت قسمت بعد
دوست دالم اونی جونم
هی اره هیونا



اوه چرا؟ انشالله خوب دادی
خداروشکر این حرفا چیه انشالله همیشه سلامت باشی
منم دوستت دارم عزیزجونی
ای خدا چی بگم خدا بیامرزه مینهو رو که ازدواج کرد بچه دار شد مُرد بچشو سپرد دست شیوون که یه همچین روزی این بچه یه کمکی کنه
این سونگمین و هیچولم مصیبتی شدنا بدبخت هیوونا که این دوتا خانوادشن بیچاره کلا از خانواده شانس نداشت و نداره
مرسی
هی اره سونگمنی و هیچل خیری زا بچه دار شدن ندیدن...
خواهش عزیزجونی
دم مینهو گرم



ممنون عزیزم خسته نباشی
بله مین هویه دیگه


خواهش عزیزجونی