سلام دوستای گلم..
خوب پرونده این داستانم بسته شد... این اخرین قسمت این داستانه... از هفته بعد یه داستان دیگه شروع میشه..یه داستان وونکیو دیگه ...که موضوعش...خوب بعدا وقتی گذاشتم میفهمید فقط بگم اسمش (فرشته آتش) ... هی این داستانم تموم شد امیدوارم ازش راضی باشید...هر چند این داستان هم مثل بقیه داستانم مورد کم لطفی قرار گرفت کامنت خیلی کمی یا گاهی اوقات اصلا کامنتی گذاشته نشد... بگذریم...
خوب بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
گل شصت و دوم <قسمت اخر >
شیوون با لبخند به ایونهه وسون آه نگاه میکرد با ذوق گفت: هیوکجه خوب کاری کردی اونی رو دعوت کردی ...دونگهه لبخند پهنی زد گفت: هیوکجه دعوتش کرد منم تایید کردم که دعوتش کنیم.... شیوون از حرفش خندید گفت: ازتوهم ممنون که تایید کردی...هیوک با تابی به ابروهایش نگاهی به دونگهه کرد گفت: حسود.... دونگهه با چشمانی گرد روبرگردانند نگاهش کرد شیوون و سون آه هم باهم خندیدند. کانگین با اخم شدید وچهره ای درهم وبه انها نگاه کرد زیر لب اهسته غرلند کرد : جمشون جمع شده....میخوان جشن هم بگیرن...که صدای زنی امد: یونگ مون...پسرم.... چشمان گانگین یهو گرد شد زنی اسمش را صدا زد زنی که صدایش اشنا بود جمله اش نیمه ماند یهو روبگردانند با دیدن مادرش که با چهره ای بغض الود کنار میز ایستاد بود با چشمانی خیس نگاهش میکرد چهره ش به شدت درهم و اخم الود شد غرید: تو اینجا چیکار میکنی؟... برای چی اومدی اینجا؟... بدون منتظر جواب مادرش شدن روبه شیوون کرد با خشم گفت: این زن....این زن اینجا چیکار میکنه؟...
شیوون که میخندید با صدای بلند کانگین خند ه اش قطع شد رو برگرانند با اخم به کانگین نگاه کرد با صدای ارام و محکم جدی گفت: اولا این زن نه...مادر...این خانم مادرته....دوما من بهش گفتم بیاد اینجا ...کانگین از خشم چشمانش گرد و ابروهایش درهمتر شد بیتوجه به جواب شیوون غرید : کی بهش گفت بیاد اینجا؟... تو گفتی ؟... این زن برای چی اینجاست؟...چرا؟... فریاد زد : چرا بهش گفتی بیاد اینجا؟.... شیوون اخمش بیشتر و عصبانی شد ولی با صدای کمی بلند محکم وجدی گفت: دادن نزن کانگین...صداتو ننداز تو گلتو هوار نکش...با انگشت به طرف کانگین که با حرفش چشمانش گرد و ابروهایش بالا رفت از شیوون ترسید با حالت تهدید گفت: سرمن داد نزن کانگین ....تو حق نداری سرمن داد بزنی فهمیدی؟....صداتو برام نبر بالا.. بهتم گفتم بهش نگو زن...این مادرته...تو حق نداری اینطوری حرف بزنی فهمیدی؟...من بهش گفتم بیاد اینجا تا توی احمق رو بینه...اصلا باید میگفتم بیاد خونه من تاببیندت...با صدای بلند و عصبانی تر گفت: چون اون مادرته....مادرت کانگین...مادرت ..باید دعوت میکردیم با احترام میگفتی بیاد خونه من...ولی متاسفانه بخاطر اخلاق گند و مزخرف تو گفتم بیاد اینجا ...
هیوک و دونگهه و سون آه چشمانشان گرد شد وحشت زده نگاهش کردنند و سون آه هم کنار ویلچر زانو زد بازوی شیوون را گرفت با نگرانی وسط فریادش گفت: اوپا...اروم باش...خواهش میکنم اوپا...اروم باش ...حرص نخور...حالت بد میشه ها.... خانم کیم با نگرانی و چشمانی گرد شده به شیوون نگاه میکرد با قدمهای بلند به طرف شیوون رفت کنار ویلچرش تقریبا زانو زد بازوی شیوون را گرفت با نگرانی همراه سون آه گفت: اروم باش پسرم...من نباید میومدم اینجا...منو بخش پسرم... من مزاحمتون شدم...نمیخوام شما بخاطر من...
شیوون یهو روبه زن کرد چهره ش از خشم سرخ و اخم الود بود ولی با احترام مهربان به زن نگاه کرد وسط حرفش گفت: نه مادر...این پسر ناخلف باید امروز باهات حرف بزنه...باید جلوت بشینه و حرفاتو بشنونه...روبه کانگین کرد تغییری به چهره خود نداد عصبانی اما صدای ارامتری گفت: همون حرفهای که به من زدی رو باید این مرد پرو باید بشنونه...باید اون کسی که از شما برای خودش ساخته ...اونم با حرفهای اشتباهی که مادر بزرگش براش گفته رو خراب کنه ...باید بفهمه گذشته اش چی بود...باید هر چی تو گذشته ش بوده رو بفهمه که مادرش چه فداکاری براش کرده...باید بفهمه که براش خیلی خیلی دیره که با شما باشه...اون باید همه اینا روبفهمه....عوض اینکه هورا بکشه....ولی میبنیم این مرد حاضر به فهمیدن گذشته و حقیفت نیست...چون خودش نمیخواد بفهمه...حیف شما..حیف شما که مادرشی...اصلا حیف که اون مادر داره...حیف.... با حالت قهر روبرگردانند با اخم و ازرده روبه هیوک و بقیه کرد گفت: ببخش هیوکجه...ما برمیگردیم خونه...ببخشید نمیتونیم امروز جشن بگیریم...رو به خانم کیم کرد با ناراحتی بهش نگاه میکرد گفت: ببخشید خانم کیم....من بهتون قول دادم که پسرتو ببینی....ولی میبنید که پسرتون....
کانگین با حرفاهای شیوون چشمانش گرد بود ابروهایش بالا داده نگاهش میکرد هیچ حرکتی نمیکرد مالتش برده بود کاملا مشخص بود از تشر شیوون ترسیده و توان حرکتی نداشت اصلا نمیتوانست جوابی دهد و مات حیران نگاهش میکرد که با جمله شیوون به مادرش چشمانش بیشتر گرد شد میدانست اگر امروزمادرش را نبیندو باهاش حرف نزند در خانه شیوون حسابش را میرسد وسط حرف شیوون هول شده گفت: نه...نه...من باهاش حرف میزنم...ما خونه نمیریم... شیوون رو به کانگین کرد با اخم شدید همانطور عصبانی گفت: میخوای باهاش حرف بزنی؟؟...حالا که من دعوات کردم میخوای زورکی باهاش حرف بزنی؟...نخیر...لازم نکرده....من نمیخواستم زورکی مادرتو....کانگین سرش را به دو طرف تکان داد وسط حرفش گفت: نه..نه...من نمیخوام زورکی ببینمش...داون به طرف خانم کیم رفت دست زن را گرفت بلندش کرد گفت: میخوام با مادرم حرف بزنم... بدون هیچ اجباری...تا حرف هم نزنم خونه نمیریم... دست مادرش که گیج و با چشمانی گشاد پژمرده نگاهش میکرد کشید به طرف میزو صندلی برد.
شیوون هم با اخم شدید و چشمانی ریز شده دهان باز کرد که حرف بزند و کانگین را دعوا کند که هیوک و دونگهه و سون آه برای نجات کانگین که درخانه زنده بماند اجازه ندادند و سون آه بازوی شیوون را گرفت گفت: خوب اوپا...بیا ما جشنمونو بگیریم..بذار این مادر پسر حرفاشونو بزنن...هیوک هم دسته های ویلچر را گرفت ویلچر را چرخاند گفت: اره شیوونی..اینار و ولش کن...هیونگ میگه خودش میخواد حرف بزنه...پس بیا..دونگهه هم لبخند پهنی زد بود گفت: اره شیوونی بیا... بیا ما جشنمونو بگیریم...به اینا کاری نداریم...ویلچر را چرخاند به طرف پبیشخوان بردنند و شیوون هم با اخم شدید نگاه عصبانی را از کانگین گرفت .
کانگین هم بازوی مادرش را گرفت به طرف میر صندلی کنج دیوار میبرد .خانم کیم غمگین به پسرش نگاه میکرد دستی را ارام از چنگ دست کانگین بیرون کشید ایستاد با صدای غمگین گفت: نمیخوای باهام حرف بزنی مجبور نیستی...من میرم.. میدونم بخاطر حرف دوستت میخوای باهام حرف بزنی...ولی مجبور نیستی...من بهش میگم خودم الان نمیخوام حرف بزنم... میرم... کانگین میدانست الان هم قرار را بهم بزند حتی اگر مادرش بگوید و بهانه بیاورد شیوون حسابش را میرسد پس با اخم به مادرش نگاه کرد وسط حرفش گفت: نه...بخاطر حرف دوستم نیست...خودم میخوام حرف بزنم.... با دست به صندلی اشاره کرد گفت: بفرماید...بشین... میخوام خودم همه چیزو بدونم...میخوام بدونم چرا منو ترک کردی رفتی؟... حالا برای چی برگشتی؟.. زن از حرف پسرش چشمانش بیشتر خیس اشک شد چهره اش بغض الود روی صندلی نشست به پسرش که روبرویش روی صندلی نشست نگاه کرد تا همه چیز را برایش بگوید.
هیوک ویلچر شیوون را به پشت پیشخوان که مبله بود و محل استراحت ایونهه بود و قسمت دیگرش اشپزخانه بود برد کنار مبل ها ویلچر را نگه داشت شیوون هم چهره ش از خشم هنوز سرخ و درهم بود از فریاد زدن نفس نفس میزد بدون سرراست کردن با صدای لرزانی گفت: ممنون...به دستهای ویلچر چنگ زد با مچاله کردن چهره اش و فشردن لبش به سختی بلند شد روی پاهای لرزان خود ایستاد ولی تعادل نداشت. سون آه که تمام مدت کنارش بود با نگرانی نگاهش میکرد با بلند شدن شیوون سریع بازویش را گرفت گفت: صبر کن اوپا.... بذار کمکت کنم...به شیوون کمک کرد تا بلند شود روی ممبل بنشیند و شیوون هم با مچاله کردن چهره ش گزیدن لبش روی مبل نشست نفسش را صدادار بیرون داد ازعصیبی شدن سرش درد گرفته بود همانطور که چشمانش را بسته بود دست روی پیشانی خود گذاشت اخم شدید کرد و چشمانش را بست.
سون آه کنارش روی مبل نشست نگران و به چهره و حالت شیوون نگاه کرد دستانش را روی شانه اش گذاشت با نگرانی گفت: خوبی؟...سرراست کرد به هیوک که با نگرانی اخم الود نگاه میکرد گفت: لطفا یه لیوان اب بیار... هیوک ابروهایش بالا داد گفت: چشم....با چند قدم بلندبه طرف پیشخوان رفت لیوان را پر آب کرد . سون آه با نگرانی به شیوون نگاه میکرد دستش ارام بازوی شیوون را میفشرد ورزش میداد گفت: چرا انقدر عصبی میشی؟...عصبانیت برات خوب نیست...با گرفتن لیوان توسط هیوک به طرفش جمله اش نمیه ماند لیوان را به طرف صورت شیوون گرفت گفت: بیا...بیا یه کم اب بخور حالت جا بیاد...
شیوون از عصبی شدن رنگ از صورتش پریده بود لبانش بیرنگ بود چشمانش هم سرخ شده بود جرعه ای از اب که لیوانش را سون آه به لبش چسبانده بود نوشید .هیوک هم با اخم و نگران دستانش را به کمرش زده بود نگاهش میکرد گفت: اره شیوونی...چرا خودتو بخاطر مردک عصبانی میکنی؟.... چرا براش حرص میزنی؟....اون قدر مادرشو نمیدونه... نمیفهمه که مادر داشتن....که با حرکت و حرف دونگهه جمله ش نیمه ماند سرراست کرد گیج به دوستش نگاه کرد. دونگهه که بیتوجه به وضعیت شیوون دویده بود به اشپزخانه رفته بود با سینی کوچکی که کیکی رویش بود دوان برگشت با لبخند پهنی رو به شیوون گفت : شیوونی...شیوونی... بیا از این کیکی که درست کردم بخور...نظرتو بگو....
هیوک اخم شدید کرد با عصبانیت گفت: یااااااااااااااا...دونییی...یعنی تو نمیفهمی چه موقع چه کاری باید بکنی؟... الان موقع اینکاراست؟... یعنی تو موقعیت رو درک نمیکنی؟... دونگهه سینی کیک را جلوی شیوون روی میز گذاشت با چشمانی گشاد به هیوک نگاه کرد گیج گفت: هااااااااااا؟... موقعیتو درک نمیکنم؟... کدوم موقعیت؟...کی؟...کجا؟... موقعیت چی؟...ما قراره جشن بگیریم برای خوب شدن پای شیوون...هم قرار بود من کیکی که درست کردم شیوون بخوره نظرشو بگه....دیگه موقعیت چی؟...دیگه چیکار میخواستیم بکنیم؟.... هیوک از کلافگی چشمانش گشاد و گونه هایش باد کرد با پوفی بیرون داد گفت: اوفففففففففففف...دونی از دست تو...یعنی.... شیوون که همیشه از حرکات و کارهای دونگهه خنده ش میگرفت اینبار هم با حرف و هنگ بودن و کارش خنده ش گرفت با لبخند ملایمی که به چهره بیحالش داده بود وسط حرف هیوک با صدای ارامی گفت: ولش کن هیوک...چیکارش داری...راست میگه....من و اونی اومدیم اینجا جشن بگیریم....روبه سون آه کرد با همان حالت گفت: قراره کیکی هم که دونگهه پخته امتحان کنیم...اگه خوب بود بذارنش تو منوشون....
سون آه هم نگران شیوون بود ولی با دیدن لبخندش و کارهای که دونگه داشت میکرد میدانست میتواند حال شیوون را سریع عوض کند پس لبخندی به چهره نگران خود داد چهره شا تغییر کرد گفت: واقعا؟... اینکه خیلی خوبه.... ما اولین کسایی هستیم که کیک خوشمزه دستپخت دونگه شی رو میخوریم؟...حتما خیلی خوشمزه ست.... شیوون هم با لبخند ملایمی سری تکان داد گفت : اوهم.... دونگهه با ذوق تکه های کیک را داخل بشقاب های کوچک میچید گفت: خوب حالا براتون یه تیکه میزارم بخورید ببنید چطوره.... بشقاب هارا جلوی شیوون و سون آه گذاشت گفت: بخورید ببیند چه کیک پختم.... نظرتونو بدید تا من کیک رو همین امروز بذارمش تو منو....
شیوون لبخندش قدری پررنگتر شد بشقاب را برداشت با چنگال یک تکه کوچک کیک را برداشت گفت: باشه ...چشم...کیک را داخل دهانش گذاشت سون آه هم یک تکه کیک با چنگال برداشت گفت: خوب ...این کیکه چیه؟... آناناس؟ ..توت فرنگیه؟...شکلاتیه؟...یا میوهست یا خامه ای؟.. اسمش چیه؟... اخه همش روش خامه است... داخلش که چیزی مشخص نیست... مشکی مشکیه.... کیک را داخل دهانش گذاشت مزه مزه کرد یهو چشمانش گرد شد اوقی زد نتوانست لقمه را قورت دهد با سرفه ای لقمه را بیرون انداخت . شیوون هم که همزمان با سون آه کیک را داخل دهانش گذاشته بود با مزمزه کردن کیک چشمانش گرد و ابروهیاش بالا رفت اوقی زد با سرفه کیک را بیرون انداخت.
دونگهه که با سوال سون آه لبخند پهنی زده بود سریع جواب دادک کیکم ...کیک توت فرنگی اناناسه....که روش خامه و مربا....با حرکت شیوون و سون آه جمله اش نیمه و چشمانش گرد شد گفت: چی شده؟...چرا اینجوری شدید؟... هیوک هم که با اخم دست به کمر به دونگهه و حرکاتش نگاه میکرد با حرکت ان دو که سرفه میکردن چشمانش گرد شد ابروهایش بالا رفت گفت: چی شده؟.... سون آه میان سرفه اش با چهره ای درهم روبه دونگهه گفت: شما چی ریختی تو کیکت؟... چه مزه ایه؟.... شیوون هم سرفه میکرد اب دهانش را به زحمت قورت داد باچهر ه ای مچاله و صدای گرفته ای گفت: تو کیکتو با چی درست کردی ؟... توش چی ریختی؟... چرا انقدر تلخه؟..عین زهر میمونه.....
دونگهه با چشمانی گرد نگاهش میکرد گفت: تو کیکم؟... خوب من مثل همیشه ارد و تخم مرغ و چند نوع اسانس میوه و شکر و جوش شیرین رو با دارچین مخلوط کردم .... امروز چند نوع ادویه قاطیش کردم...با قهوه و شکلات تلخ ریختم توش.... مزه دار بشه.... هیوک چشمانش گرد شد گفت: چی؟...ادویه با قهوه و شکلات تلخ؟... اونا رو واسه چی ریختی؟...اصلا ادویه برای چی تو کیک ریختی؟...مگه ادویه میریزن تو کیک؟...مگه میخواستی غذا درست کنی؟... قهوه ام تو کیک؟... شکلات تلخ رو ریختی تو کیک؟... تو دیونه ای دونگهه... دیونه.... شیوون و سون آه با چشمانی گرد و ایروهای بالا داده لبخند زنان به دونگهه نگاه میکردنند. دونگهه هنگ شده به هیوک نگاه کرد گفت: خوب ...چون دارچین میریزم تو کیک گفتم ادویه هم بریزم تا خوشمزه تر بشه..اخه دارچین هم جزو ادویه جاته دیگه...چطور میشه دارچین رو ریخت ولی ادویه رو نریزیم؟... قهوه هم چون شیوون عاشق قهوهس... گفتم بریزم تو کیکی براش...شکلات تلخ هم...چون شکلاته گفتم حتما تلخ نیست... ریختم که شیرین بشه....هیوک چشمانش بیشتر گرد شد با صدای بلند وسط حرفش گفت: دونگهههههههههههههه.... شیوون و سون آه صدای خنده شان بلند شد قهقهه زدن دونگهه با چشمانی گرد به هیوک و ان دو نگاه میکرد.
کانگین با چشمانی خیس و چهره اش درهم به مادرش که برایش همه چیز را تعریف کرده بود از گذشته اش کامل گفته بود سرپایین کرده ارام اشک میریخت نگاه میکرد ارام دستش را دراز کرد روی دست مادرش گذاشت اب دهانش را قورت داد تا بغضش را فرو دهد با صدای لرزانی از بغض ارام لکنت وار گفت: م...ما...مادر....خانم کیم با صدا زدن کانگین یهو سرراست کرد با چشمانی گشادو خیس شده نگاهش کرد گویی باور نمیکرد کانگین صدایش زده. کانگین که همه چیز را فهمیده بود فهمید چه اشتباهی در مورد مادرش میکرد پشیمان بود چهره ش از بغض درهم بود با همان حالت امان نداد گفت: میدونی که 20 سال و خوردی با چه فکر غلطی داشتم زندگی میکردم... خودت که میگی مادر بزرگ اون حرفا رو برای چی زده...من ..من نمیدونستم ...واقعا نمیدونستم پدر چیکاره بود... باهات چیکار کرد...فقط میتونم بگم متاسفم مادر...منو ببخش که اینطوری رفتار کردم...چون واقعا نمیدونستم...من پسر خیلی بدیم...خیلی بد....
مادر چشمانش دوباره اشک را راهی گونه هایش کرد از خوشحالی حرفهای پسرش لبخند زد دست کانگین را میان دستانش را گرفت حرفش را برید با ذوق گفت: نه...نه ..پسرم...این حرفو نزن...میدونم که تو نمیدونستی .... دست جلو برد روی گونه کانگین گذاشت اشک را که ارام و بیصدا روی گونه کانگین میلغزید قاپید گفت: تو پسر عزیزمنی...من همیشه دوستت داشتم و دارم... ارزوی همچین روزی رو میکشیدم...از دوستت...خیلی خیلی ممنونم که منو به ارزوم رسوند.... کانگین با امدن اسم شیوون چهره ش درهمتر شد حرفش را برید گفت: راستی مادر تو به شیوون همه این حرفا رو زدی؟...حتی درمورد پدر؟...شیوون گفت تو همه چیزو بهش گفتی.... خانم کیم قدری ابروهایش بالا رفت گفت: هاااا؟...خوب اره...چطور؟...
کانگین چشمانش گرد شد ولی نتوانست عکس العمل دیگری نشان دهد هیوک با سینی که دو فنجان چایی و یکی داخلش بود به کنارشان امد نگاه اخم الودی به دست کانگین و مادرش که در دست هم بود کرد گفت: ببخشید مزاحم میشم...براتون چایی و کیک اوردم...به کانگین نگاه میکرد با طعنه گفت: کانگین هیونگ عصابی تشریف داشتن..داد بیداد کردن خسته شدن...الانم انگار اوضاع ارومه...گفتم چای بیارم بخورن خستگیشون در بره... کانگین روبه هیوک با حالت شرمنده گفت: ببخشید بخاطر اون رفتارم...شرمنده داد زدم... نگاهش به پیشخوان شد که صدای خنده شیوون و سون آه ودونگهه میامد گفت: راستی شیوون چطوره؟...هنوز عصبانیه؟... حالش خوبه؟... هیوک تغیری به چهره اخم الود خود نداد غضب الود نگاهش میکرد گفت: اره حالش بهتره...خیلی عصبی بود...ولی خوب با گندی که دونگه زد حالش خوب شد.... کانگین چشمانش گشاد شد گیج گفت: چی؟...گند دونگهه؟... بازدوباره دونگهه چیکار کرده؟؟... هیوک کلافه گفت: هیچی...بیخیال ...کیک و چایتون بخور.... فقط بگم کیکی نیست که دونگهه پخته ...شانس اوردین.... چرخید میان چشمان گشاد و بهت زده کانگین و مادرش به طرف پیشخوان پیش بقیه رفت.
........................
شیوون نگاه اخم الود به ظاهر عصبانیش به پنجره ماشین بود سکوت کرده بود. کانگین چهره ش درهم و گوشه لبش را گزیده بود نگاهش میکرد. شیوون هنوز از دستش عصبانی بود. کانگین و مادرش هم را دیده باهم حرف زدن بعد رفتن مادر کانگین شیوون با کانگین حرفی زند قهر بود حال هم با هم در حال برگشت به خانه بودن. شیوون نگاهش به بیرون ماشین بود حرفی نمیزد .کانگین هم از عصبانیتش میترسید هم میخواست معذرت خواهی کند پس دستش را ارام روی دست شیوون گذاشت با صدای ارامی گفت: شیوونی...من...منو بخشش..من...شیوون بدون رو بگردانند نگاهش به بیرون بود اخمش بیشتر شد دستش را ازدست کانگین بیرون کشید با صدای ارامی که کاملا مشخص بود عصبانی است اجازه نداد گفت: فعلا نمیخوام چیزی بشنوم...الان نه کانگین...کانگین از حرکت و حرفش چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گوشه لبش را گزید ساکت شد دیگر جرات نکرد حرفی بزند منتظر شد به خانه برسند تا ببیند شیوون چه تنبه ای در نظر گرفته، با این عصبانیت که شیوون داشت مطمینا تنبیه اش میکرد.
................................
به خانه رسیده بودند کانگین شیوون را به اتاق خوابشان برد. شیوون از روی ویلچر با مچاله کردن چهره ش و گزیدن لبش بلند شد روی پاهای لرزانش ایستاد و دست به دیوار گرفت تا نیافتد به کمک دیوار راه افتاد با قدمهای اهسته و ارام را میرفت که کانگین که کتش را دراورده روی مبل انداخت دید با گشاد کردن چشمانش گفت: وایستا ...خودت بلند نشو...میافتی....خیز برداشت تا به طرفش برود که شیوون اخم کرده نگاهش نمیکرد با صدای ارامی و عصبانی گفت: نمیخواد...خودم میتونم...کانگین سرجایش ایستاد چهره ش درهمتر شد با ناراحتی گفت: شیوونا میدونم از دستم عصبانی هستی... حقم داری...منو ببخش....من رفتار خیلی بدی داشتم...تو کاری کردی که من مادرمو ببینم... بفهمم که تا حالا اشتباه میکردم... ولی من عوض تشکر سرت داد زدم...واقعا رفتارم خیلی بد بود...خیلی...واقعا شرمنده ام...نمیدونم چی بگم...نمیدونم چیکار کنم که منو ببخشی....
شیوون از دست کانگین عصبانی بود نمیخواست فعلا معذرت خواهیش را بشنود اخم شدید کرده بود با کمک گرفتن از دیوار قدمهای لرزان بر میداشت نفس نفس میزد برای ساکت کردن کانگین بدون انکه نگاهش کند وسط حرفش گفت: هیونگ هنوز نیومده...بهش زنگ زده بودم ...گفت ماموریت دارن...انگار عملیاتی و چیزی داشتن... نگرانشم....باید یه زنگ بزنم بینم چیکار میکنه....به دراتاق پرو رسید دستگیر دررا چرخاند بازش کرد وارد اتاق شد. کانگین با حرفش فهمید میخواهد معذرت خواهیش را بشنود چهرهش درهمتر شد برای اینکه حداقل اینجوری با شیوون حرف بزند طریق دیگه ای راضیش کند با صدای بلند که شیوون داخل اتاق بشنود گفت: اره...کیوهیون صبح که بهش زنگ زدم... گفت که عملیات دارن..هنوزم زنگ نزده .... که چند ضربه به در اتاق خورد کانگین جمله ش نیمه ماند رو برگرداند گفت: بفرمیاد...درباز شد کیو وارد شد.
کانگین کامل برگشت با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده گفت: اوه...کیوهیون توی؟..اومدی؟... ما تازه داشتیم درموردت حرف میزدیم...گفتیم صبحی گفتی عملیات داری...ولی زنگی نزدی...ازت خبری نیست.... شیوون نگرانت بود....کیو چهره ش اخم الود وجدی بود بیتوجه به حرفهای کانگین گویی اصلا نشنید چه گفته با صدای خشک وسط حرفش گفت: هیونگ...باید یه چیزی بهت بگم.... جلوی کانگین که گیج حرفش شد ایستاد وامان نداد با همان حالت گفت: هیونگ... گفتم یه عملیاتی داشتیم...عملیاتمون هم درمورد باند پدرت بود...یعنی باندی که باعث مرگ یونا شد... سر شیوون اون بلا رو اورد...ما امروز باهاشون درگیر شدیم....چون جاشون پیدا کردیم...غافلگیرشون کردیم...توی این حمله...مکثی کرد اخمش بیشتر شد نگاهش جدی تر شد گفت: پدرت ...یعنی رئیس باند تیر خورد...متاسفانه تو راه بیمارستان مرد...کانگین باهر جمله کیو چهرهش درهمتر شد میخواست عصبانی حرفی بزند ولی یهو یاد شیوون افتاد که تو اتاق بغلی بود مطینما صدایشان را میشنید، ابروهایش بالا رفت چشمانش گشاد شد بیتوجه به جمله اخرش گفت: هیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس..ارومتر....شیوون تو اتاقه...
کیو که فکر میکرد کانگین تو اتاق تنهاست با حرفش که فهمید شیوون تو اتاق است ابروهایش بالا رفت چشمانش قدری گشاد شد گیج گفت: چی؟.... شیوون...که صدای شیوون امد: یعنی تمام باند رو گرفتین؟.... کیو و کانگین یهو روبرگردانند با چشمانی گرد به شیوون نگاه کردند. شیوون دست به دیوار جلوی دراتاق ایستاده بود با اخم نگاه جدی به ان دو میکرد کیو با چشمانی گشاد گفت: شیوون ...شویون تو اینجا...از شوک نتوانست بقیه حرفش را بزند. کانگین هم با وحشت لکنت وار گفت: ش...شی...شیوون...تو همه چیزو شنی....
شیوون اخمش بیشتر شد با کمک گرفتن از دیوار به طرف تخت میرفت با صدای ارام وسط حرف کانگین گفت: من همه چیزو شنیدم...همه چیزو رو هم میدونم...من دو باری که شما دونفر درمورد پدر کانگین باند حرف میزدین همه چیزو شنیدم...اونم ناخواسته....پشت دراتاق بودم شنیدم...شنیدم که پدر کانگین رئیس بانده...شنیدم که مقصر اصلی تو تصادف کانگین بوده که پاهام اینجوری بشه....من هنوز هم اون تصادف یادم نیست...یادم نیست چطور تصادف کردیم که پاهام اینطوری شد...ولی همه چیزو شنیدم...میدونم...بعلاوه مادر کانگین هم همه چیزو بهم گفت...درمورد پدر کانگین ...پس همه چیزو میدونم...نمیخواد وحشت کنید...یا نگران من باشید.... نفس زنان به تخت رسید روی ان نشست نفس عمیق کشید تا حالش جا بیاید با اخم گونه های سرخ از راه رفتن به ان دو نگاه کرد گفت: من همه چیزو میدونم...مادر کانگین اون روزی که یهو از مغازه غیبم زد گفتم رفتم براتون قهوه بگیرم اومده بود باهام حرف زد...در مورد پدر کانگین کامل فهمیدم...بعدشم که پشت در اتاق که کانگین درمورد تصادف به هیونگ گفت شنیدم... اصلا میدونی کانگین.. اون روز که اون دوتا دزد اومدن گلفروشی مارو گروگان گرفتن... من رو پاهام بلند شدم...قبلش بهت گفتم میخوام تنها برم مسافرت برای چی بود؟.. برای این بود که نمیتونستم بخاطر کاری که باهام کردی فعلا ببینمت و ببخشمت...ولی خب دیگه همه چیز تموم شد...حالا که پاهام خوب شده...هیونگ هم میگه باند رو گرفتن ....درسته هیونگ؟....
کیو شوکه شده از حرفهای شیوون بود چشمانش گشاد و گفت: هااا؟..اره..باند رو گرفتیم...همه شونو گرفتیم... رئیس باند هم کشته شد... کانگین مات با چشمانی گرد به شیوون نگاه میکرد بیاختیار فقط پلک میزد . شیوون همه چیز را شنیده بود ومیدانست انهم چند وقتی بود که میدانست ،تمام وجودش میلرزید .از روزی که وحشت داشت بالاخره اتفاق افتاد بالاخره ان روز رسید ،ولی چند وقت بود که رسیده بود او نمیدانست. فقط یک فکر به ذهنش میرسید ،شیوون را از دست میداد شیوون از او جدا میشد ،باید زودتر کاری میکرد باید از شیوون معذرت میخواست ،باید التماس میکرد تا بخشیده شود، بی نفس دوید جلوی شیوون زانوزد دستش را گرفت میان حرف کیو با چشمانی خیس و گشاد و شرمنده به شیوون نگاه میکرد با صدای که از بغض میلرزید نالید : شیوونی...شیوونی منو بخشش...من باعث شدم این همه درد وعذاب بکشی...من پاتو ازت گرفتم....من اشتباه کردم.....تاوان اشتباهم پاهات بود که اون همه عذاب کشیدی...پدرمم بدترین گناه رو در مقابلت کرد...من خیلی بهت بدی کردم...من سزاور بدترین مجازاتم...خواهش میکنم شیوون ...خواهش میکنم منو ببخش...التماس میکنم منو ببخش...
شیوون اخم الود اما مهربان به کانگین نگاه میکرد حرفش را برید گفت: بسه کانگین...چی داری میگی؟...این حرفا چیه....میدونم تو از قصد اون کارو نکردی...الان هم نمیخواد معذرت بخوای.... چون همه چیز تموم شده...پاهای من خوب شده...دوباره میتونم راه برم...پس همه چیز تموم شده...بخشش لازم نیست...به جای این کار...رو به کیو کرد گفت: باید درمورد پدرت..باید.... کانگین که گریه ش درامده بود بی صدا اشک میریخت همانطور زانو زده نگاهش به شیوون بود وسط حرفش گفت: نه.... من با اون کاری ندارم...ممنون...ممنون که منو بخشیدی...درسته میگی همه چیز تموم شد...ولی این از ببخشته...تو منو بخشیدی میگی همه چیز تموم شد...این از لطفت و محبت بینهایته...و من با اون مرد کاری ندارم....
کیو اخمی به چهره خود داد به طرف تخت رفت وسط حرفش گفت: خوب هیونگ...میگی حالا ما چیکار کنیم؟...تو تنها فامیل پدرتی...تنها کسی که داره...افرادش گفتن پدرت اموالشو برای تو گذاشته..همه روبه نامت زده....هر چند اون اموال بخاطر اینکه پدرت مجرمه مصادره دولت درمیاد ...ولی خوب این به این معنیه که تو تنها فامیلشی...حتی افرادش گفتم که اون میخواسته بیاد سراغت...تورو جانشین خودش تو باند بکنه....همه چیزو زده بود به نامت ...حالا هم توباید براش مراسم تدفین بگیری ....و اجازه دفنش روبدی...چون.... کانگین که نگاهش فقط به شیوون بود با حرفهای کیو یهو چهره ش درهم شد روبرگرداند با خشم وسط حرفش گفت: اون مرتیکه غلط کرده...بلند شد انگشتانش بهم مشت و چهره ش ازخشم گر گرفته بود فریاد زد : اون غلط کرد همه چیزو به نام من زده ومیخواست بیاد سراغم..... من هیچ نسبتی با اون عوضی ندارم...جسدشم بگیرید بسوزنید...اصلا بندازید جلوی سگا...هر کاری میخواید باهاش بکنید...برای من اصلا مهم نیست باهاش چیکارمیکنید...چون من باهاش کاری ندارم...من اصلا باهاش نسبتی ندارم....
کیو تابی به ابروهایش داد گفت: خوب ...همین سوزوندن یا جلوی سگا انداختن هم اجازه میخواد..باید بیای امضا کنی..... شیوون اخم کرده با حالتی جدی وسط حرف کیو گفت: چرا ...نسبت داری...تو پسرشی...اینطوری حرف نزن کانگین ...عوضی چیه؟...اون پدرته... کانگین روبه شیوون کرد باهمان صورت گر گرفته و خشمگین فریاد زد: اون پدر من نیست...شیوون هم اخمش بیشتر شد با صدای بلند و جدی گفت: چرا هست...اون مرد پدرته...تو اگه اسمون بری مین بیای اون مرد پدرته...درسته کارهای که تا حالا کرده خیلی بد و وقیحانه بوده...خیلی ها رو کشته....خیلی را رو عذاب داده....ولی تو حق نداری درموردش اینطوری حرف بزنی....چون پدرت بوده...درسته تا حالا ندیدش ...کاری برات نکرده...ولی اون هنوز به فکرت بوده...ببین تو رو جانشین خودش کرده....
کانگین چهره ش درهمتر شد گفت: چی؟..مسخره ام میکنی شیوون؟... چون پدرم منو جانشین کثاف کاری خودش کرده متلک میگی.... شیوون تغییری به چهره اخم الود خود نداد باهمان جدیت گفت: نه مسخره نمیکنم...دارم جدی میگم....تو چرا انقدر زود قضاوت میکنی ؟؟...پدرتو درسته که ادم خیلی بدی بوده...رئیس باند بود ...ولی اون به فکر خودش با کار خلافی که میکرده میخواست اینده تور بسازه....مثل حالا که به خیال خودش امپراتوری که با گرفتن جوون خیلی ها برای خودش ساخته بود.... میخواست بده به تو...اون مرد تو دنیای خلاف تلاش میکرد تا اینده تو رو بسازه...ببین با اینکه تو فکر میکردی اون تو رو فراموش کرده رفته پی زندگی خودش...ولی دنبالت بوده...میخواسته بیاد سراغت...پس فراموشت نکرده...همینطور که مادرت فراموشت نکره.....همینطور که فکر میکردی مادرت ادم بدیه..نمیخواستی ببینش...درمورد پدرت هم همین فکر میکنی...داری جبهه میگیری ..درسته پدرت ادم خوبی نبود...مادرت یه زن مظلوم و رنج کشیده بود...تو لجباز بالاخره قبول کری ببینش...از این به بعد مثل یه پسر خوب مادرتو میبنی...ولی پدرتم که مرده...تنها و اخرین خواسته ش ممطینا اینکه که براش یه مراسم بگیری....یه مراسم خاکسپاری ...لازم که نیست تمام شهر رو خبر کنی...یا کسی از اداره پلیس بفهمه که اون پدرته....برایش یه مراسم خاکسپاری بگیر.... کانگین نذار این برای همیشه برات بمونه ...بعدها پشیمون بشی که چرا برای پدرم مراسم نگرفتم...
کانگین دوباره گریه ش درامده بود چهره اش مچاله شده بود از این همه مهربانی و بخشش شیوون نمیدانست چه بگوید فقط گریه میکرد، به بیچارگی خود هم گریه میکرد که چرا باید همچین پدری داشته باشد نخواهد برایش کاری بکند با نارضایتی نالید: شیوون... شیوون اخمش وا شد با مهربانی لبخندبی رنگی زد سری تکان داد گفت: کانگین برای پدرت یه مراسم ساده بگیر باشه؟؟.... کانگین دیگر هق هق گریه ش درامد جلوی شیوون دوباره زانو زد سربه روی زانوی شیوون گذاشت صورتش را روی زانوهایش مخفی کرد هق هق گریه ش دراتاق پیچید.
..............................................................
نم نم باران ارام ارام زمین را خیس میکرد سنگ های قبر هم ارام از خیسی رنگ عوض میکردن. شیوون کیو ،هیوک و دونگهه و چانگمیی که افسر پلیسی بود و عشق جدید کیو بالای سرقبری پشت سر کانگین ایستاده بودند. کشیش دعای مراسم تدفین را خواند ،تابوت را ارام وارد قبرکردنند ،گلهای سفید داودی روی تابوت پرت شد دو مرد با بیل خاک ریختن روی تابوت زیر خاک پنهانش کردن. کشیش و همراهانش رفتن و شش مرد باقی ماندن. شیوون و کیو و ایونه و چانگمین با اخم و چهره ای درهم به تپه خاک روی قبر نگاه میکردنند.
کانگین گره ای به ابروهایش و چهره اش درهم و رنگ پریده بود گویی فکر میکرد واطرفیانش را فراموش کرده بود فقط به قبر خیره بود با صدای ارامی گفت: باید چی صدات کنم؟...پدر؟...باید بهت بگم پدر؟...ولی من که ازت پدری ندیدم...تنها چیزای که ازت دیدم ...سالها تنهای و بدختی تو خونه مادربزرگ بود ...سختی ها و تنهایی تو جوونی بعد مرگ مادربزرگ بود.... ازت جفا دیدم..جفا....فقط درحقم ظلم کردی.... همسربهترین دوستم رئیس پلیس چویی کیوهیون رو کشتی...منو برای همیشه جلوش شرمنده کردی...پاهای صمیمیی ترین ....بهترین... مهربونترین ..بخشنده ترین ...دوست ...همراه... دنیای من....تنها گل زندگیم ... رو ازش برای مدتی گرفتی..جز عذاب ودرد کشیدن چیز بهش ندادی...چه روزهای سختی بود....میدونی چقدر عذاب کشید..چقدرمن عذاب کشیدم... تو به فکر اینده ام بودی...میخواستی من شاد و خوشبخت کنی...ولی داشتی همه چیزو ازم میگرفتی...خوشبختی رو .... تنها کسی که دوسش داشتم ودارم و تمام زندگیمه.... داشتی ازم میگفتی....من به خواسته همون کسیکه عذابش دادی برات مراسم گرفتم...ولی نمیبخشمت...هیچوقت نمیبخشمت....بهت هم نمیگم پدر ...چون برام پدری نکردی...
کانگین با قبر پدرش حرف میزد اطرافیانش را فراموش کرده بود بخصوص شیوون که تمام مدت سرپا بود ،درست بود که حالش خوب شده بود پاهایش خوب شده بود ،ولی هنوز نمیتوانست کامل به مدت زیاد بایستد به بخاطر مراسم تدفین پدر کانگین ایستاده بود خسته شده بود چهره اش از درد پاهایش که بیش از حد ایستاده بود مچاله بود چشمانش ریز، ولی همچنان سعی میکرد بایستد. کیو متوجه حال برادرش شد بازوی شیوون را گرفت مخاطبش کانگین بود وسط حرفش گفت: کانگین هیونگ ..ببخشید ما میریم تو ماشین..شیوون خسته شه..بیش از حد سرپا ایستاده...براش خوب نیست..نباید اینقدر بایسته...مامیریم تو ماشین منتظرت میونیم تو بیا.... به شیوون که با حرفش نگاهی بهش کرد درنگاهش تشکر کرد کمک کرد تا روی ویلچربنشیند.
کانگین با حرف کیو به خود امد یهو رو برگردانند نگران به شیوون نگاه کرد برگشت طرف دیگر ویلچر ایستاد گفت: شیوون خوبی؟... ببشخید.... من احمق... یه لحظه فراموش کردم تو نباید اینقدر وایستی..ببخشید...روبه کیو کرد امان نداد گفت: نه لازم نیست...کارامون تموم شد....میتونیم بریم خونه.... هوا سرده...بریم خونه...برای شیوون خوب نیست تو سرما انقدر وایسته.....به کسی امان نداد درجواب شیوون هم که با حرفش ابروهایش بالا رفت گفت: نه کانگین من حالم خوبه....تو نمیخواد بیای... ما تو ماشین منتظرت میمونیم .... گفت: نمیخواد عزیزدلم....کارم تموم شد...دسته های ویلچر را گرفت ویلچر را چرخاند به طرف ماشین رفت بقیه هم بدون هیچ حرفی دنبالش راهی شدن به سوی زندگی رفتن .
زندگی دوباره روی ارامش را به انها نشان داد دوباره ارامش بینشان برگشت. شیوون سالم شده بود کانگین کنارش باهم زندگی خوشی را شروع کردن. شیوون و کانگین هم دوباره به اداره پلیس برگشتند شیوون معاون رئیس پلیس و کانگین زیر دستش شد. کیو هم یار خود را پیدا کرده بود با چانگمین زندگی جدیدی شروع کرده بود. ایونهه هم درکنار انها روزگار خوشی داشتن .مادر کانگین هم به پسرش رسیده بود همیشه برای دیدنش میامد.این یعنی زندگی...
پایان
سلام عزیزم داستانت خیلی قشنگ بود راستش خیلی وقته که چراغ خاموش میام داستانات رو میخونم از شکارچی قلب و مرا دوست بدارم خیلی خوشم اومده انگار شکارچی قلبم رو به پایانه یه سوال به جز این فرشته اتش میخوای بازم یکی جای شکارچی قلب بزاری ؟ اینارو ولش کن من واقعا از داستانایی که مینویسی خوشم میاد توصیف صحنه ها و رفتار شخصیتا و... همشون عالین فقط یه چیزی میگم شما که انقد استعداد داری شخصیت هارو توی حالتا و شخصیتا مختلف بزار مطمئنا اگر از کیو و شیوون یه چهره ی جدید برای خواننده ها بنویسی طرفدارای داستان هاهم بیشتر میشن مثلا تو که وونکیو نویسی خوب یه بار یه چیزی بنویس که مثلا یه اتفاقی برا کیو میفته شیوون غیرتی میشه (البته با اینکه مرا دوست بدار یه چیزی تو همین مایه هاس ولی بازم شخصیت کیو و شیوون تکراریه ) ببخشید که اولین نظری که گذاشتم انتقادی بود من خیلی از داستانایی که مینویسی خوشم میاد خیلیم سخت همرو دنبال میکنم ولی خوب احساس کردم باید اینا رو بهت بگم
یه چیز دیگه بعضی از اصطلاحات کره ای رو اشتباه مینویسی مثلا شیوون تو این داستان به اون دختره که اسمش یادم نی میگفت اونی ولی باید میگفت نونا یا اینکه یادم نیس تو کدوم داستان کیووون اسم پسر بود در صورتی که کیووون اسم دختره بازم معذرت وممنون اوه عجب نظری شد
سلام عزیزدلم.... ممنون عزیزدلم که داستانمو میخونی.... خیلی بهم لطف میکنی..شاید این حرف تکراری باشه... یه نویسنده با خواننده و نقد و انتقادش زنده ست می نویسه... وقتی یه کامنتی در حد یه شکلک هم گذاشتشه بشه یعنی من داستانتو خوندم یعنی داستانت ارزش خوندن داشت ... یه نویسنده همش نمیخواد از داستانش تعریف کنی میخواد نقد کنی بگی کجاش خوب بود کجاش بد.... پس همین اول بگم از این که بهم اهمیت دادی برام ارزش قایل شدی داستانمو خوندی انتقاد کردی خیلی هم ممنونم... گذاشتن نظر یا نقد برای نویسنده یعنی داستانش ارزش خوندن داشت یعنی با دقت خوندیش یعنی انقدر اهمیت داشت که با دقت بخونی و براش کامنت بذاری...پس بازم میگم ممنون که گفتی...خیلی خیلی ازت ممنونم...
شکارچی قلب بله دیگه اخراشه...والا راستش نه دیگه چیزی ندارم که جای شکارچی قلب بذارم... قراره یکی از بچه ها داستانی رو بیاد بذاره.... یعنی یه نویسنده جدید میخواد داستانشو بذاره... من فقط همون دوستت دارم ؛ مرا دوست بدار و فرشته اتش رو میزارم...
والا شیوونیستا عاشق اینن که بلا سر شیوون بیارم ولی خوب همنطور هم شیوونیستای پیدا میشن که دوست ندارن بلا سرش بیارم... منم خوب زورم بیشتر به شیوونستا میرسه بلا سرش میارم
ولی با این همه باشه عزیزم... داستانی میخونویسم که سر کیو هم بالا بیاد...فعلا این داستان مرا دوست بدار رو بخونید ببینید چه اتفاقی میافته....
در مورد کیوون هم
میخواستم ترکیب اسم شیوون و کیو باشه...نمیخواستم وونکیو و که اسمی تکراریه باشه... شد کیوون که حالا که گفتی فهمیدم دخترونه ست 

نمیدونستم.... ممنون که گفتی و راهنمایم کردی عزیزدلم... خیلی خیلی ممنون که داستانمو میخونی اونم اینطور با دقت./..یه دنیا ممنون خوشگلم...دوستت دارم 



حالا میریم سر جوابها
در مورد اینکه کیو بلای سرش بیاد والا راستش میخوام بیارم ولی بعضی اوقالت وقتی تو داستان اتفاقی برای کیو مینویسم گیمرا ناراحت میشن... همین مرا دوست بدار اوایل یه نفر اومده بود کامنتای خیلی بدی برام گذاشته بود حسابی بهم توهین کرده بود من گفتم که بچه ها خواستن که کیو بلا سرش بیارم و اون شخص جواب داد که بقیه بیخود کردن ... بیخود میکنم بلای سر کیو حتی تو داستان میارم
در مورد اون دوتا هم بله درست میگی اونی رو اشتباه نوشتم... باید مینوشتم نونا
به به!







سلام بر نونای گل خودم!
خبر مبر؟
چطوری؟
تعجب نکردی واسه این فیک نظر گذاشتم؟
خوب من این فیکو نخوندم ولی اگه خدا بخواد یه دور از اول تا آخر میخونمش!
این قسمت آخرو که خوندم یه نمای کلی از داستان اومد ذهنم!
بگذریم...
کانگوون زوج بدی به نظر نمیان ولی هیچیییییییییییییی وونکیو نمیشه!
راستی این فیک جدید که میخوای بنویسی...بدجوری از اسمش خوشمان آمد!
فرشته آتش کدومشونه؟ شیوونه؟...کیوهیونه؟...یا هیچکدام؟
خصلت آتیشی بودن به کیو بیشتر میاد!
موضوعش تخلیه؟!
من داستان تخیلی بدجوری دوست دارم!
بی صبرانه منتظر فیک جدید نونا!
دستت درد نکنه بوسسسسسسسس!
سلام عزیزدلم....خوبی خوشگلم...


..لو بدم... فرشته اتش شیوونه...








چرا تعجب کردم ولی گفتم شاید خونده باشی ...
ممنون عزیزجونی که میخنیش..بهم خیلی لطف دارییییییییییییییییییییییی....
اره هیچی وونکیو نیمشه
واقعا اسمش خوشت اومد؟
فرشته اتش ...خوب..چی بگم...
تخیلی؟... نه خوب من تو تخیلی استعداد ندارم...شرمنده
تخیلی من میشه یه چیزی به طلسم عشق
اخه الهی من بلد نیستم تخیلی بنویسم
چشم خوشگلم...میزارمش.... خواهش میکنم عزیزجونی..
یه دینا بوسسسسسسسسسسسسسسسسسس
ههههههههه تموم شد قشنگ بود
میگم این کیو رو میشه با خیلیا زوج کردا چانگمین از کجا پیداش شد یهو
مرسی اونی
اره تموم شد عزیزجونی....

کسی که حدس نمیزدید یهو شد زوج کیو.. مثلا همکار کیو بود دیگه
خوب دیگه خواستم غافلگیر بشید
خواهش عزیزجونییییییییییییی